Channel: مرتضی مردیها
🖌 بر آنچه گفتیم شاید اعتراض شود که بر فرض چنین اشتراکاتی و تأثیرپذیدیهایی بوده باشد. آنان رفتند و ما الان رو در روی اینان هستیم. پاسخم این است که نه، ابداً. آنها نرفتند، حی و حاضرند. مادامی که متحد اصلی کشور روسیه و چین است و حتی اگر روسیه جزایر سهگانه را برای مدعی بخواهد و در افغانستان با رقیب ببندد، و چین آن پیماننامۀ کذا را امضا کند که کشور را مقابل عربها به گوشۀ رینگ میکشاند، و اینجا باز هم بر اتحاد با آنها اصرار میرود و مرگ تنها برای امریکاست، و مادامی که حکومت امثال «چاوز» در آن سوی دنیا به صرف ضدغرب بودن تا آن پایه محبوب است، و مادامیکه گروههای سياسی و نظامی در عراق و افغانستان و هر جای دیگر، با هر مرامی، فقط وقتی خوباند که منافع امریکا را هدف قرار بدهند و مفتیان شیعی در هر جا، اگر معتقد به مسالمتاند نادیده گرفته میشوند، بله تا آن موقع، تودهای و فدایی، و مصدقی، و کانون نویسندگان و هنرمندان و فیلمسازان و داستاننویسان و شاعران و خطیبان حی و حاضرند. نرفتهاند. حتی اگر بعضیشان به بند افتاده و رنج شکنج دیده باشند، فرقی در اصل ماجرا نمیکند. کم نبوده کسانی که برای یک هدف میجنگیدهاند، اما از جایی رودروی هم میشوند، حال یا به دلیل رقابت قدرت یا اختلاف بر سر برخی اولویتهای سیاسی.
عموم روشنفکران چپگرایی که به آنها اشاره کردیم، کوتاهزمانی پس از ۵۷ به حاشیه رانده شده یا تحت فشار قرار گرفتند. حتی برخی به بند رفته یا راه مهاجرت اجباری پیش گرفتند. بعضی مثل «اخوان» یا «خویی» شعرهای آبدار علیه حکومت یا چون «هادی خرسندی» قدحیۀ تند علیه ۵۷ سرودند، بعضی چون «کیانوری» و «طبری» به اعتراف اجباری و توبه کشیده شدند، بسیاری هم به عزلت افتادند و نالان و نگران اوضاع ماندند، اما آیا کسی هم به مصداق «یه سوزن به خودت یه جوال دوز به بغلدستی»، سابقۀ خود را هم در تقویت این ماجرا به یاد آورد و ابراز پشیمانی کرد یا عذری بابت آن خواست؟
عموم آنان انگشت اتهام را به سوی آیین یا فرصتطلبان آیینشعار بردند و چنان اظهار کردند که ۵۷ که در اصل خوب بود، بهدست فلان و فلان هایجک شد. از فیلسوفان و ادیبانشان تا عامه، همه در پی این برآمدند که هرچه بدبختی و بیچارگی که هست را برآمده از آیین بشمارند و کار به جایی رسید که هرکسی وظیفۀ اخلاقی و سیاسی و تاریخی خود میدانست که هر جا دست داد، لگدی نثار آیین کند و فحشی و تحلیلی از ماهیت آن عرضه کند که نشان دهد چگونه همۀ این آتشها از گور آن برمیخیزد. درحالیکه متهم ردیف اول برای خودش میچرخید و انگارنهانگار این همه کار او بوده است. من وکیلمدافع آیین نیستم، ولی وقتی سوراخی که از آن گزیده شدهای را اشتباه بگیری، خطر تکرار آن هست.
اشتباه نکنید منظورم این نیست که گناه بالفعل ارتکابی فلان نویسنده و فیلمساز بیشتر از فلان حاکم شرع و دادستان بوده است؛ میگویم این جماعت، هرچقدر هم در زمینههایی بد، این حرفها و کارها را بلد نبود، از چپها یاد گرفت. اینکه آیین چه فوایدی داشته و چه مضاری، و آیا در کلیت تاریخی، خوبش به بدش میچربیده یا بهعکس، یا اصلاً جز خسارت و گمراهی رهآوردی نداشته، من قضاوتی ندارم.
باری به گمان من، در مورد ۵۷، این یک بازی «کیبودکیبود، من نبودم» است. به قول نظامی «مردم چو به کوچه دزد جویند/دزدان بدوند و دزد گویند». متهمان و مجرمان اصلی از اقرار به گناه میگریزند. ۵۷ تا مغز استخوان یک پدیدۀ چپ بود. اینکه کسانی با ظواهر آیین و با باطن آموزههای چپ، سوارِ کار شدند، نباید کسی را گول بزند. آیین بیش از ادویهای و کاتالیزوری نبود. هم مواد اصلی، هم دستور پخت از آرسنال کمونیسم بینالملل آمد. اساطیر و مناسک آیینی، در اواخر کار، مقداری مددکار شد. همین و بس.
(ادامه👇🏻)
@mardihamorteza
عموم روشنفکران چپگرایی که به آنها اشاره کردیم، کوتاهزمانی پس از ۵۷ به حاشیه رانده شده یا تحت فشار قرار گرفتند. حتی برخی به بند رفته یا راه مهاجرت اجباری پیش گرفتند. بعضی مثل «اخوان» یا «خویی» شعرهای آبدار علیه حکومت یا چون «هادی خرسندی» قدحیۀ تند علیه ۵۷ سرودند، بعضی چون «کیانوری» و «طبری» به اعتراف اجباری و توبه کشیده شدند، بسیاری هم به عزلت افتادند و نالان و نگران اوضاع ماندند، اما آیا کسی هم به مصداق «یه سوزن به خودت یه جوال دوز به بغلدستی»، سابقۀ خود را هم در تقویت این ماجرا به یاد آورد و ابراز پشیمانی کرد یا عذری بابت آن خواست؟
عموم آنان انگشت اتهام را به سوی آیین یا فرصتطلبان آیینشعار بردند و چنان اظهار کردند که ۵۷ که در اصل خوب بود، بهدست فلان و فلان هایجک شد. از فیلسوفان و ادیبانشان تا عامه، همه در پی این برآمدند که هرچه بدبختی و بیچارگی که هست را برآمده از آیین بشمارند و کار به جایی رسید که هرکسی وظیفۀ اخلاقی و سیاسی و تاریخی خود میدانست که هر جا دست داد، لگدی نثار آیین کند و فحشی و تحلیلی از ماهیت آن عرضه کند که نشان دهد چگونه همۀ این آتشها از گور آن برمیخیزد. درحالیکه متهم ردیف اول برای خودش میچرخید و انگارنهانگار این همه کار او بوده است. من وکیلمدافع آیین نیستم، ولی وقتی سوراخی که از آن گزیده شدهای را اشتباه بگیری، خطر تکرار آن هست.
اشتباه نکنید منظورم این نیست که گناه بالفعل ارتکابی فلان نویسنده و فیلمساز بیشتر از فلان حاکم شرع و دادستان بوده است؛ میگویم این جماعت، هرچقدر هم در زمینههایی بد، این حرفها و کارها را بلد نبود، از چپها یاد گرفت. اینکه آیین چه فوایدی داشته و چه مضاری، و آیا در کلیت تاریخی، خوبش به بدش میچربیده یا بهعکس، یا اصلاً جز خسارت و گمراهی رهآوردی نداشته، من قضاوتی ندارم.
باری به گمان من، در مورد ۵۷، این یک بازی «کیبودکیبود، من نبودم» است. به قول نظامی «مردم چو به کوچه دزد جویند/دزدان بدوند و دزد گویند». متهمان و مجرمان اصلی از اقرار به گناه میگریزند. ۵۷ تا مغز استخوان یک پدیدۀ چپ بود. اینکه کسانی با ظواهر آیین و با باطن آموزههای چپ، سوارِ کار شدند، نباید کسی را گول بزند. آیین بیش از ادویهای و کاتالیزوری نبود. هم مواد اصلی، هم دستور پخت از آرسنال کمونیسم بینالملل آمد. اساطیر و مناسک آیینی، در اواخر کار، مقداری مددکار شد. همین و بس.
(ادامه👇🏻)
@mardihamorteza
(ادامه👆🏻)
چنانکه گفتم و بر آن دلیل آوردم، آیین و آیینیان اصلاً اهل انقلاب و حکومت نبودند، آنهایی که چنین شدند در مکتب شما بار آمدند. فرض کنیم این انقلابربایی صورت نگرفته بود و این میراث در دست بانیان اصلی آن، حزب توده، چریکها، مصدقیها، و خلاصه کل جریان مسلط روشنفکری دهههای چهل و پنجاه باقی میماند، ما اینک کجا بودیم؟ کدامیک از کارهایی که در این بیش از چهار دهه صورت گرفت صورت نمیگرفت؟ به قرینۀ آنچه در کوبا و اروپای شرقی و روسیه و چین (بهویژه تا قبل از شیائوپینگ) و کامبوج و کرۀ شمالی روی داد، دلیلی ندارد باور کنیم ماجرا از گونهای دیگر میشد. اساساً کدام کار و جهتگیری، از آنچه در این دههها در ایران مایۀ جدوجهد بود، با ایدههای آنها تفاوت داشت؟ اتحاد با چین و روسیه و هر کشور شاخشکستهای از اکناف ارض که خصومتی با «امپریالیسم امریکا» میورزید؟ آزار و دستگیری مخالفان؟ کمک به جریانهای غربستیز در هر کشوری که بشود؟ چراغ سبز به نیروهای سرکوب و پلیس مخفی و غیرمخفی؟ تلاش برای عمق استراتژیک؟ نگاه به هر خارجی همچون جاسوس؟ اعلان جنگ علیه امریکا؟ ضعف مالی و رفاهی ناشی از اقتصاد دولتی، آلودگی گسترده به ارتشا و اختلاس؟ بله، شاید در مورد الکل و مواردی از این دست آزادی وجود میداشت، هرچند بعید نبود، همچون وقتی آلاحمد به ویسکی دعوت شده بود، بگویند فقط ودکای روسی.
انبوه نویسندگان و فعالان سیاسی چپگرا که در طول دهههای گذشته در مقام شکایت و اعتراض برآمدهاند شایسته است لُگوی اعلامیههای خود را جمله «از ماست که برماست» قرار دهند. و البته شایسته است که رسماً به خطای نابودگری که مرتکب شدند اقرار کرده و در «پیشگاه خلق قهرمان ایران» عذر خواسته و توبه کنند. برخی میگویند این تطهیر وضع فعلی است. تطهیر وضع فعلی اساساً مأموریتی ناممکن است، که من بخواهم انجام دهم یا دیگری. در اینکه این وضعیت سمّی است بحثی نیست، بحث این است که فرمول شیمیایی این سم چیست. فرض کنید آرسنیک را با انبوهی از مواد بد و انزجارآور دیگری مخلوط کنند و به خورد کسی بدهند، بعد بگویند علت مرگ او همین مواد است. نه، علت مرگ آرسنیک است حتی اگر با چیزهای دیگری روکش شده باشد. درواقع، مدعای اصلی این نیست که اینها کار بد نکردهاند، این است که کار بد خیلی کردهاند ولی آن را بیشتر به پیروی از مانیفست کردند تا کتاب مقدس.
و یک نکتۀ تکمیلی: همیشه همۀ خوبیها و بدیهای آدمها از عقيدهشان نیست؛ از شخصیت و احوال روانیشان هم هست. تفاوت «استالین» با «خروشچف» در باور به مارکسیسم نبود، پس مابهالتفاوت آنها در قتل و جنایت به تفاوت شخصیت آنها برمیگشت. یک حاکم، اعم از اینکه مارکسیست باشد یا آیینی- مارکسیست، یا هر چیز دیگر، بخشی (گاه بخش مهمی) از خلاف و خطاهایش ممکن است نه از عقیده (حالا چه وجه آیینی چه وجه مارکسیستی آن) بلکه از شخصیت او برخیزد.
@mardihamorteza
چنانکه گفتم و بر آن دلیل آوردم، آیین و آیینیان اصلاً اهل انقلاب و حکومت نبودند، آنهایی که چنین شدند در مکتب شما بار آمدند. فرض کنیم این انقلابربایی صورت نگرفته بود و این میراث در دست بانیان اصلی آن، حزب توده، چریکها، مصدقیها، و خلاصه کل جریان مسلط روشنفکری دهههای چهل و پنجاه باقی میماند، ما اینک کجا بودیم؟ کدامیک از کارهایی که در این بیش از چهار دهه صورت گرفت صورت نمیگرفت؟ به قرینۀ آنچه در کوبا و اروپای شرقی و روسیه و چین (بهویژه تا قبل از شیائوپینگ) و کامبوج و کرۀ شمالی روی داد، دلیلی ندارد باور کنیم ماجرا از گونهای دیگر میشد. اساساً کدام کار و جهتگیری، از آنچه در این دههها در ایران مایۀ جدوجهد بود، با ایدههای آنها تفاوت داشت؟ اتحاد با چین و روسیه و هر کشور شاخشکستهای از اکناف ارض که خصومتی با «امپریالیسم امریکا» میورزید؟ آزار و دستگیری مخالفان؟ کمک به جریانهای غربستیز در هر کشوری که بشود؟ چراغ سبز به نیروهای سرکوب و پلیس مخفی و غیرمخفی؟ تلاش برای عمق استراتژیک؟ نگاه به هر خارجی همچون جاسوس؟ اعلان جنگ علیه امریکا؟ ضعف مالی و رفاهی ناشی از اقتصاد دولتی، آلودگی گسترده به ارتشا و اختلاس؟ بله، شاید در مورد الکل و مواردی از این دست آزادی وجود میداشت، هرچند بعید نبود، همچون وقتی آلاحمد به ویسکی دعوت شده بود، بگویند فقط ودکای روسی.
انبوه نویسندگان و فعالان سیاسی چپگرا که در طول دهههای گذشته در مقام شکایت و اعتراض برآمدهاند شایسته است لُگوی اعلامیههای خود را جمله «از ماست که برماست» قرار دهند. و البته شایسته است که رسماً به خطای نابودگری که مرتکب شدند اقرار کرده و در «پیشگاه خلق قهرمان ایران» عذر خواسته و توبه کنند. برخی میگویند این تطهیر وضع فعلی است. تطهیر وضع فعلی اساساً مأموریتی ناممکن است، که من بخواهم انجام دهم یا دیگری. در اینکه این وضعیت سمّی است بحثی نیست، بحث این است که فرمول شیمیایی این سم چیست. فرض کنید آرسنیک را با انبوهی از مواد بد و انزجارآور دیگری مخلوط کنند و به خورد کسی بدهند، بعد بگویند علت مرگ او همین مواد است. نه، علت مرگ آرسنیک است حتی اگر با چیزهای دیگری روکش شده باشد. درواقع، مدعای اصلی این نیست که اینها کار بد نکردهاند، این است که کار بد خیلی کردهاند ولی آن را بیشتر به پیروی از مانیفست کردند تا کتاب مقدس.
و یک نکتۀ تکمیلی: همیشه همۀ خوبیها و بدیهای آدمها از عقيدهشان نیست؛ از شخصیت و احوال روانیشان هم هست. تفاوت «استالین» با «خروشچف» در باور به مارکسیسم نبود، پس مابهالتفاوت آنها در قتل و جنایت به تفاوت شخصیت آنها برمیگشت. یک حاکم، اعم از اینکه مارکسیست باشد یا آیینی- مارکسیست، یا هر چیز دیگر، بخشی (گاه بخش مهمی) از خلاف و خطاهایش ممکن است نه از عقیده (حالا چه وجه آیینی چه وجه مارکسیستی آن) بلکه از شخصیت او برخیزد.
@mardihamorteza
🖌 آنچه بر ایران و ایرانیان در این نزدیک نیمقرن رفت، محصول مشترک ایدئولوژی چپِ آیینلعاب و سنخِ برخی شخصیتها بود؛ باری نقش حوادث را هم در این ماجرا نمیتوان دستکم گرفت. با توجه به اینکه عموم گروهها و گرایشهایی که هستۀ سخت اولیۀ تئوری و عمل ۵۷ بودند، ظرف یکی دو سال فراری و زندانی و اعدام یا لااقل گوشهنشین شدند، چهچیز مددکار این شد که طرز تفکر آنها ادامه یافته و مبارزه با مردم و با امریکا مهمترین وظيفه حکومت شود و دیکتاتوری پرولتاریا چنان پایههای محکمی بیابد؟ پاسخ من به این سوال دو کلمه است: جنگ و ترور.
با وجود تمامی آنچه گفتیم، در یکی دوسال پس از ۵۷، فضای اجتماعی و سیاسی یکدست نبود و چپها، و چپهای آیینی، ملیگراها ... ناگزیر بودند حداقلی از حضور رقیب را تحمل کنند. گرچه از همان ابتدا در مجلس قانون اساسی، از یکسو برخی گروهها و نامزدها را قیچی کردند و از سوی دیگر در فضای داخل مجلس، از مخالفان و منتقدان جرئتستانی شد، و چنان کردند که حتی روحانیت سنتی مخالف ولایت سیاسی جرات نکنند نظری جدی در این زمینهها ابراز کنند، باز هم بهنظر میرسید، بهرغم این فضا، امکانی برای قلع و قمع و کفتراشی فضای سیاسی از هرگونه انتقاد و اعتراض فراهم نبود. تا اینکه جنگ آغاز شد.
در اینکه بعضی گفتهاند جنگ را ایران آغاز کرد، به این معنا که با تحریک مردم کشورهای همسایه به انقلاب و با صدور یک تفکر انقلابی، حکومتهای عرب منطقه را ترساند، بحثی نیست، باری، باتوجه به آنچه ما از حکومت سابق عراق میدانیم، طمع آنها به آب و خاک ایران و ادعای بر آن موضوعی بود که به سالها پیش از ۵۷ بازمیگشت. برای صدام، وقوع انقلاب در ایران و فروپاشی ارتش و ضعف مدیریت و سستی همبستگی ملی یک موقعیت استثنایی بود، تا با حمله، حسرتهای آماسکردهاش را التیام دهد. بیدلیل نبود که کودتای نوژه به وسیلۀ عوامل نفوذی عراق در دمودستگاه بختیار کشف شد و از آنجا به دولت عراق و غیرمستقیم به گوش حکومت ایران رسانده و خنثی شد؛ خنثی شدنی که نهفقط امکان بازگشت یک نظم و امنیت را (که مطلوب عراق نبود) از بین برد، بلکه با اعدام جمعی از ارتشیان همراه بود که عراق را باز هم به هدف خود که یک ایران پاشیده و یک ارتش ناتوان بود نزدیک میکرد.
عراق حمله کرد و پیشبینیاش هم درست بود. ارتش (بهویژه نیروی زمینی)، بر اثر بدبینی و بیاعتنایی به آن، چنان آشفته و ناکارآمد شده و مدیریت عمومی مملکت چنان ازهمگسیخته بود که تقریباً مانع جدی مقابل هجوم عراق وجود نداشت. باری، یک اتفاق مهم افتاد و آن اینکه جمع کثیری از مردم ایران که گرایشهای فکری و سیاسی متنوعی داشتند و بعید بود بشود بهضرب زور همۀ آنها را مطیع کرد، متوجه خطری شدند که تمامیت ارضی کشور را تهدید میکرد. چنین شد که به یکباره موج عظیمی از مردم (مردمی که، برخلاف تبلیغات، از حیث تنوع، کمابیش، شبیه همین مردم اکنون بودند، بعضی انقلابی، بعضی آیینی، بعضی ملی، بعضی شاهدوست، بعضی غربگرا، بعضی ضدعرب، ...)، دست از موضعگیری سیاسی و مبارزه جناحی برداشتند و اراده و انرژی خود را معطوف به جبهه و جنگ کردند.
تقریباً به موازات جنگ، ترورها شروع شد، که کشتگان آن اغلب متعلق به یک گرایش سیاسی خاص بودند. تشییع این کشتگان لابلای تشییع کشتگان جبهه، زمینهای شد تا گشتگان جنگ هم به همراه کشتگان ترورها، به ستون بستانکارِ آن گروه سیاسی ثبت شود. کشتگان جبهه از مردم بودند، با تمامی گستردگی آن، ولی نهاد خاصی برای تمامی کشتگان، به عنوان اعضای خود، عکس و اعلامیه پخش میکرد، و به تدریج نوعی تبلیغات حکومتی شکل گرفت که مطابق آن یکسو تروریستها و عراق و ضدانقلاب بود و سوی دیگر حکومت و شهدا. به این شکل بود که تحت فشار فضای روانی جنگ و شهادت، هرگونه امکانی برای نقد حکومت از بین رفت؛ چندانکه انتقاد همان و سنگسار تبلیغاتی شدن که ستون پنجم دشمن است و حرفهای «منافقین» را میزند همان، و این حتی در خود جبههها هم بود و کسانی که کمترین انتقادی داشتند، بهرغم رشادت، مجبور به انزوا میشدند.
(ادامه👇🏻)
@mardihamorteza
با وجود تمامی آنچه گفتیم، در یکی دوسال پس از ۵۷، فضای اجتماعی و سیاسی یکدست نبود و چپها، و چپهای آیینی، ملیگراها ... ناگزیر بودند حداقلی از حضور رقیب را تحمل کنند. گرچه از همان ابتدا در مجلس قانون اساسی، از یکسو برخی گروهها و نامزدها را قیچی کردند و از سوی دیگر در فضای داخل مجلس، از مخالفان و منتقدان جرئتستانی شد، و چنان کردند که حتی روحانیت سنتی مخالف ولایت سیاسی جرات نکنند نظری جدی در این زمینهها ابراز کنند، باز هم بهنظر میرسید، بهرغم این فضا، امکانی برای قلع و قمع و کفتراشی فضای سیاسی از هرگونه انتقاد و اعتراض فراهم نبود. تا اینکه جنگ آغاز شد.
در اینکه بعضی گفتهاند جنگ را ایران آغاز کرد، به این معنا که با تحریک مردم کشورهای همسایه به انقلاب و با صدور یک تفکر انقلابی، حکومتهای عرب منطقه را ترساند، بحثی نیست، باری، باتوجه به آنچه ما از حکومت سابق عراق میدانیم، طمع آنها به آب و خاک ایران و ادعای بر آن موضوعی بود که به سالها پیش از ۵۷ بازمیگشت. برای صدام، وقوع انقلاب در ایران و فروپاشی ارتش و ضعف مدیریت و سستی همبستگی ملی یک موقعیت استثنایی بود، تا با حمله، حسرتهای آماسکردهاش را التیام دهد. بیدلیل نبود که کودتای نوژه به وسیلۀ عوامل نفوذی عراق در دمودستگاه بختیار کشف شد و از آنجا به دولت عراق و غیرمستقیم به گوش حکومت ایران رسانده و خنثی شد؛ خنثی شدنی که نهفقط امکان بازگشت یک نظم و امنیت را (که مطلوب عراق نبود) از بین برد، بلکه با اعدام جمعی از ارتشیان همراه بود که عراق را باز هم به هدف خود که یک ایران پاشیده و یک ارتش ناتوان بود نزدیک میکرد.
عراق حمله کرد و پیشبینیاش هم درست بود. ارتش (بهویژه نیروی زمینی)، بر اثر بدبینی و بیاعتنایی به آن، چنان آشفته و ناکارآمد شده و مدیریت عمومی مملکت چنان ازهمگسیخته بود که تقریباً مانع جدی مقابل هجوم عراق وجود نداشت. باری، یک اتفاق مهم افتاد و آن اینکه جمع کثیری از مردم ایران که گرایشهای فکری و سیاسی متنوعی داشتند و بعید بود بشود بهضرب زور همۀ آنها را مطیع کرد، متوجه خطری شدند که تمامیت ارضی کشور را تهدید میکرد. چنین شد که به یکباره موج عظیمی از مردم (مردمی که، برخلاف تبلیغات، از حیث تنوع، کمابیش، شبیه همین مردم اکنون بودند، بعضی انقلابی، بعضی آیینی، بعضی ملی، بعضی شاهدوست، بعضی غربگرا، بعضی ضدعرب، ...)، دست از موضعگیری سیاسی و مبارزه جناحی برداشتند و اراده و انرژی خود را معطوف به جبهه و جنگ کردند.
تقریباً به موازات جنگ، ترورها شروع شد، که کشتگان آن اغلب متعلق به یک گرایش سیاسی خاص بودند. تشییع این کشتگان لابلای تشییع کشتگان جبهه، زمینهای شد تا گشتگان جنگ هم به همراه کشتگان ترورها، به ستون بستانکارِ آن گروه سیاسی ثبت شود. کشتگان جبهه از مردم بودند، با تمامی گستردگی آن، ولی نهاد خاصی برای تمامی کشتگان، به عنوان اعضای خود، عکس و اعلامیه پخش میکرد، و به تدریج نوعی تبلیغات حکومتی شکل گرفت که مطابق آن یکسو تروریستها و عراق و ضدانقلاب بود و سوی دیگر حکومت و شهدا. به این شکل بود که تحت فشار فضای روانی جنگ و شهادت، هرگونه امکانی برای نقد حکومت از بین رفت؛ چندانکه انتقاد همان و سنگسار تبلیغاتی شدن که ستون پنجم دشمن است و حرفهای «منافقین» را میزند همان، و این حتی در خود جبههها هم بود و کسانی که کمترین انتقادی داشتند، بهرغم رشادت، مجبور به انزوا میشدند.
(ادامه👇🏻)
@mardihamorteza
(ادامه☝️🏻)
انتخابات هم در این دوران به یک مراسم آرامِ ادای دین به حکومت و شهدا تبدیل شد و چیزی بهکلی فرمایشی، و کسی را جرات آن نبود که بگوید درست که جنگ است، ولی چگونه جنگ معادل حذف همان خردهدمکراسی شد که سال اول پس از ۵۷ بود. پایان جنگ و ارتحال میتوانست چشماندازی به برخی تغییرات باز کند، ولی خوابی بود که تعبیر نشد. علت آن باز هم جنگ!
همه آشنایانِ تاریخ میدانند که در گذشته و حال، بهویژه در ظل حکومتهای خودکامه، نیروهای نظامی و علیالخصوص فرماندهان، پس از پایان جنگ به معضلی بزرگ بدل میشوند. کسانی که در زمان جنگ گاهی لولهنگشان از یک وزیر بیشتر آب میگرفته است، پس از جنگ به یک بیکاره، به یک آدم عادی یا حداکثر یک کارمند بدون مشغولیت تبدیل میشوند. معلوم است فرماندهی که هزاران نفر به فرمان او به حرکت درمیآمدهاند دشوار میتواند چنین وضعیتی را تحمل کند. برای حل این مشکل، بخشی از مدیریت کلان کشور به این سمت رفت که، چنانکه بزرگ آنان گفته بود، «اسلحه را از آنان بگیرند و به جایش بیل به دستشان بدهند» (کنایه از سازندگی)، اما بخش دیگری از قدرت چنان دید که در اینصورت سر او بیکلاه میماند، لذا شروع کرد به صحبت از دشمن و تهدید آن تا به کمک این بشود ازجنگبرگشتهها را همچنان مسلح و در صحنه نگاه داشت، تا جایگزین حمایت مردمی شود که رو به پایان داشت.
توجیه وجود دشمن و دشمنی به بحثهای گذشتۀ ما ربط وثیقی دارد: دشمن عبارت بود از امریکا. اینکه برای چین و برای شوروی امریکا دشمن باشد معلوم بود، ولی برای حکومت ایران چطور؟ ممکن است بگویید رگ و ریشههای همان اندیشهای که ۵۷ ضدامپریالیست از آن برخاست. پاسخم این است که آری و نه. آری، از این جهت که بله، کماکان همان تفکری که اوجش را در اعلامیههای اشغالگران سفارت دیدیم، بر کشور حاکم بود. و نه، از این جهت که در دهۀ دوم پس از ۵۷، رگههای ایدئولوژیک حکومت کمرنگتر شد، چه وجه مارکسیستی چه وجه آیینی. باری، برای نگه داشتن ازجنگبرگشتهها در صحنه و انگیزه دادن به آنها و استفاده از آنها، همچون تنها ابزار بقا، چه دشمنی بهتر از امریکا؛ که گوشها به شنیدن مرگ بر آن عادت کرده بود.
در اوایل جنگ، متأثر از همان تفکر لنینی، که منشأ تمام مشکلات عالم امپریالیسم غرب است، در تبلیغات اینطور شعار داده شد که این جنگ را هم امریکا علیه ایران به راه انداخته است. این حرف همانقدر فاقد دلیل و نشانه بود که کسی بگوید این جنگ را کانادا یا ژاپن علیه ما راه انداخته است. آنچه باعث میشد این خندهدار باشد و آن نه، در ابتدا همان رگۀ قوی کمونیستی ۵۷ بود. باری، در ادامه، باوجودی که هیچ چیز عراق، از اسلحه و تجهیزات تا پول و سیاست، از امریکا نمیآمد (ارتش عراق تمامأ روسی با تکملهای فرانسوی بود) و حتی امریکا در سال ۶۵ با ارسال محمولههای نظامی مهمی چون موشک تاو به ایران و اعزام نمایندهای همراه کیک و انجیل، کوشید رابطۀ دوستی با ایران برقرار کند، باز هم طنین مرگبرامریکا، ادامه یافت؛ یک قسم یادگار کمونیستهای پنجاهوهفتی، و یک قسم هم ضرورتِ داشتنِ دشمن جهت شغلساختن برای از جنگبرگشتهها و پیشگیری از خلع سلاح آنان برای استفادههای مهم مقتضی در آینده. اینسان، مرگ بر امریکا از نو لعاب خورد و با شدت و غلظت بیشتری بوقهای تبلیغات حکومتی را پر کرد.
جنگ همچون یک بختک، یک بدشانسی بزرگ، در ابتدا، کمک کرد تا قبضه کردن قدرت، از سوی چپ آیینی، ممکن یا لااقل آسان شود و، در انتها، در دهۀ دوم، کمک کرد تا نیروی انتظامی-امنیتی بس بزرگتر و با انگیزهتر از گذشته در اختیار هستۀ سخت قدرت باشد و تمامی منافذ تنفس را یکی یکی کور کند و یک تیرانی متکی به رعبی بسازد که در تاریخ کمنظیر است.
@mardihamorteza
انتخابات هم در این دوران به یک مراسم آرامِ ادای دین به حکومت و شهدا تبدیل شد و چیزی بهکلی فرمایشی، و کسی را جرات آن نبود که بگوید درست که جنگ است، ولی چگونه جنگ معادل حذف همان خردهدمکراسی شد که سال اول پس از ۵۷ بود. پایان جنگ و ارتحال میتوانست چشماندازی به برخی تغییرات باز کند، ولی خوابی بود که تعبیر نشد. علت آن باز هم جنگ!
همه آشنایانِ تاریخ میدانند که در گذشته و حال، بهویژه در ظل حکومتهای خودکامه، نیروهای نظامی و علیالخصوص فرماندهان، پس از پایان جنگ به معضلی بزرگ بدل میشوند. کسانی که در زمان جنگ گاهی لولهنگشان از یک وزیر بیشتر آب میگرفته است، پس از جنگ به یک بیکاره، به یک آدم عادی یا حداکثر یک کارمند بدون مشغولیت تبدیل میشوند. معلوم است فرماندهی که هزاران نفر به فرمان او به حرکت درمیآمدهاند دشوار میتواند چنین وضعیتی را تحمل کند. برای حل این مشکل، بخشی از مدیریت کلان کشور به این سمت رفت که، چنانکه بزرگ آنان گفته بود، «اسلحه را از آنان بگیرند و به جایش بیل به دستشان بدهند» (کنایه از سازندگی)، اما بخش دیگری از قدرت چنان دید که در اینصورت سر او بیکلاه میماند، لذا شروع کرد به صحبت از دشمن و تهدید آن تا به کمک این بشود ازجنگبرگشتهها را همچنان مسلح و در صحنه نگاه داشت، تا جایگزین حمایت مردمی شود که رو به پایان داشت.
توجیه وجود دشمن و دشمنی به بحثهای گذشتۀ ما ربط وثیقی دارد: دشمن عبارت بود از امریکا. اینکه برای چین و برای شوروی امریکا دشمن باشد معلوم بود، ولی برای حکومت ایران چطور؟ ممکن است بگویید رگ و ریشههای همان اندیشهای که ۵۷ ضدامپریالیست از آن برخاست. پاسخم این است که آری و نه. آری، از این جهت که بله، کماکان همان تفکری که اوجش را در اعلامیههای اشغالگران سفارت دیدیم، بر کشور حاکم بود. و نه، از این جهت که در دهۀ دوم پس از ۵۷، رگههای ایدئولوژیک حکومت کمرنگتر شد، چه وجه مارکسیستی چه وجه آیینی. باری، برای نگه داشتن ازجنگبرگشتهها در صحنه و انگیزه دادن به آنها و استفاده از آنها، همچون تنها ابزار بقا، چه دشمنی بهتر از امریکا؛ که گوشها به شنیدن مرگ بر آن عادت کرده بود.
در اوایل جنگ، متأثر از همان تفکر لنینی، که منشأ تمام مشکلات عالم امپریالیسم غرب است، در تبلیغات اینطور شعار داده شد که این جنگ را هم امریکا علیه ایران به راه انداخته است. این حرف همانقدر فاقد دلیل و نشانه بود که کسی بگوید این جنگ را کانادا یا ژاپن علیه ما راه انداخته است. آنچه باعث میشد این خندهدار باشد و آن نه، در ابتدا همان رگۀ قوی کمونیستی ۵۷ بود. باری، در ادامه، باوجودی که هیچ چیز عراق، از اسلحه و تجهیزات تا پول و سیاست، از امریکا نمیآمد (ارتش عراق تمامأ روسی با تکملهای فرانسوی بود) و حتی امریکا در سال ۶۵ با ارسال محمولههای نظامی مهمی چون موشک تاو به ایران و اعزام نمایندهای همراه کیک و انجیل، کوشید رابطۀ دوستی با ایران برقرار کند، باز هم طنین مرگبرامریکا، ادامه یافت؛ یک قسم یادگار کمونیستهای پنجاهوهفتی، و یک قسم هم ضرورتِ داشتنِ دشمن جهت شغلساختن برای از جنگبرگشتهها و پیشگیری از خلع سلاح آنان برای استفادههای مهم مقتضی در آینده. اینسان، مرگ بر امریکا از نو لعاب خورد و با شدت و غلظت بیشتری بوقهای تبلیغات حکومتی را پر کرد.
جنگ همچون یک بختک، یک بدشانسی بزرگ، در ابتدا، کمک کرد تا قبضه کردن قدرت، از سوی چپ آیینی، ممکن یا لااقل آسان شود و، در انتها، در دهۀ دوم، کمک کرد تا نیروی انتظامی-امنیتی بس بزرگتر و با انگیزهتر از گذشته در اختیار هستۀ سخت قدرت باشد و تمامی منافذ تنفس را یکی یکی کور کند و یک تیرانی متکی به رعبی بسازد که در تاریخ کمنظیر است.
@mardihamorteza
🖋 تبعیض در مواجهه با فجایع بینالملل؛ ردپای چپ
نه وظیفه خود میدانم که هر اتفاقی میافتد نظری راجع به آن ابراز کنم و نه در مورد روابط بینالملل، از جمله موضوع اسرائیل و فلسطین، اطلاع کافی و داعیۀ تحلیل دارم. بااینحال، یک نکته در این ماجرا هست که بهگمانم از دیدگاه کلی من قابلتأمل است.
همانطور که همه میدانند این منطقه جایی است که هر سه دین بزرگ «توحیدی» از قرنها و بلکه هزارهها بر سر آن دعوا داشتهاند. بارها میان آنها دست به دست یا تقسیم شده است، و نظر به ماهیت آیینی این دعوا، گوش کسی خیلی بدهکار منطق آیینی ادعاها نبوده است. ماجرا از زمان تشکیل دولت یهود شمایل دیگری به خود گرفت. گروههای یهودی با همکاری دولت انگلستان، که در آن زمان بخشهایی از ممالک عربی را در اشغال و اختیار داشت، موفق به پایهگذاری دولت اسراییل شدند. دولت انگلستان با برخی زیادهرویهای این پدیدۀ جدید موافق نبود و این حتی کار را به درگیری نظامی میان متحدان دیروز کشاند و سرانجام با بیرون رفتن انگلستان از این ماجرا تمام شد.
جنگ میان اسراییل و اعراب آغاز شد و به دلایلی به پیروزی اسراییل منتهی شد. پس از ایجاد و برقراری دولت یهود، به دلایلی از جمله قدرتمندی یهودیان امریکا، دولت ایالات متحده در مقام حامی و کمککننده اسراییل ظاهر شد. در ادامه، دولت امریکا هم با برخی زیادهخواهیهای اسراییل مخالفت کرد، و حتی کوشید دولتی فلسطینی درست شود و صلحی میان آنها برقرار گردد؛ کاری که با مخالفت و مقاومت اسراییلیها، بهویژه افراطیهای آنان، و نیز البته همتایان فلسطینی آنها، ناکام ماند. حالا شما حساب کنید در دنیایی که گفته و گاهی نیز پذیرفته میشود که جنگ عراق علیه ایران را امریکا بهراه انداخته، یعنی چیزی که هیچ نشانهای بر آن وجود نداشته است، در مورد اسراییل که امریکا در مواردی از آن حمایت کرده، گفتن و پذیرفتن این آسان است که امریکا عامل نابودی فلسطینیان بوده است.
تا اینجای ماجرا، اتفاقی بسیار متفاوت رخ نداده بود. انگار روسها که بخشهای بزرگی از سرزمین ایران را اشغال و بهزور به خاک خود منضم کردند یا عثمانیها که حتی قسمتهایی از ایتالیا را به ممالک محروسه امپراتوری خود الحاق نمودند، یا ژاپن که در چین و فیلیپین کارهایی کرد که نام جنایت جنگی برای آن کم است. در اینصورت چه شد که آنها به این زودی فراموش شد، ولی برخی مداخلههای غیرمستقیم امریکا در حمایت از اسراییل، آن هم پس از وجود و بقا، اینهمه ماجرا آفرید؟ پاسخ به تصور من روشن است: اینجا قضیه، قضیه امپریالیسم است. ژاپن و روسیه و عثمانی امپریالیسم نبودند، امریکا بود. من قضاوتی راجع به درست و غلط رفتار اسراییل و امریکا در فلسطین ندارم، سخنم این است که این میزان از حساسیت از کجا آمده است؟
بغرنجی مشکل اسراییل و فلسطین ناشی از تعدد عوامل دخیل در این خصومت و همپوشانی آنها است. یک پایۀ آن همان دشمنی میان دو قوم سامی، عرب و یهود، است که از دیرباز وجود داشته است؛ پایه دوم آن انکار متقابل ادیان و پیشروان و پیروان آنها است که هر کدام دیگری را باطل پنداشته و در صورت امکان در پی امحای آن برمیآید؛ سوم آشتیناپذیری لایههای افراطی دو طرف سیاسی نزاع در دهههای اخیر بوده است. پایه چهارمی ولی هم هست، و آن حمایت امریکا از اسراییل است که بر پیچیدگی انگیزههای مداخلهگران افزوده است.
به گمان من، از نگاه بسیاری، ماجرای اسراییل و فلسطین، بهخودیخود، اهمیتی در این حد نداشته که همواره بخشی تقریباً ثابت از اخبار جهان را به خود اختصاص دهد. حساسیت آن به این برمیگردد که، از چشم روشنفکری چپگرای بینالملل و انبوه رسانههایش، نمونهای گویا از رفتار امپریالیستی امریکا محسوب میشده است. در مورد موضعگیری آن دستهای که ما خوب آنها را میشناسیم، علیالقاعده باید انگیزههای آیینی قویتر باشد، ولی نیست، چون هر اشارهای به اسراییل در اخبار و تحلیلشان به چند تأکید، از پس و پیش و پهلو، به امریکا محصور است. آیا این همنشان دیگری از آن نیست که در چپ آیینی، سهم چپ قویتر از آیین است؟
(ادامه👇🏻)
@mardihamorteza
نه وظیفه خود میدانم که هر اتفاقی میافتد نظری راجع به آن ابراز کنم و نه در مورد روابط بینالملل، از جمله موضوع اسرائیل و فلسطین، اطلاع کافی و داعیۀ تحلیل دارم. بااینحال، یک نکته در این ماجرا هست که بهگمانم از دیدگاه کلی من قابلتأمل است.
همانطور که همه میدانند این منطقه جایی است که هر سه دین بزرگ «توحیدی» از قرنها و بلکه هزارهها بر سر آن دعوا داشتهاند. بارها میان آنها دست به دست یا تقسیم شده است، و نظر به ماهیت آیینی این دعوا، گوش کسی خیلی بدهکار منطق آیینی ادعاها نبوده است. ماجرا از زمان تشکیل دولت یهود شمایل دیگری به خود گرفت. گروههای یهودی با همکاری دولت انگلستان، که در آن زمان بخشهایی از ممالک عربی را در اشغال و اختیار داشت، موفق به پایهگذاری دولت اسراییل شدند. دولت انگلستان با برخی زیادهرویهای این پدیدۀ جدید موافق نبود و این حتی کار را به درگیری نظامی میان متحدان دیروز کشاند و سرانجام با بیرون رفتن انگلستان از این ماجرا تمام شد.
جنگ میان اسراییل و اعراب آغاز شد و به دلایلی به پیروزی اسراییل منتهی شد. پس از ایجاد و برقراری دولت یهود، به دلایلی از جمله قدرتمندی یهودیان امریکا، دولت ایالات متحده در مقام حامی و کمککننده اسراییل ظاهر شد. در ادامه، دولت امریکا هم با برخی زیادهخواهیهای اسراییل مخالفت کرد، و حتی کوشید دولتی فلسطینی درست شود و صلحی میان آنها برقرار گردد؛ کاری که با مخالفت و مقاومت اسراییلیها، بهویژه افراطیهای آنان، و نیز البته همتایان فلسطینی آنها، ناکام ماند. حالا شما حساب کنید در دنیایی که گفته و گاهی نیز پذیرفته میشود که جنگ عراق علیه ایران را امریکا بهراه انداخته، یعنی چیزی که هیچ نشانهای بر آن وجود نداشته است، در مورد اسراییل که امریکا در مواردی از آن حمایت کرده، گفتن و پذیرفتن این آسان است که امریکا عامل نابودی فلسطینیان بوده است.
تا اینجای ماجرا، اتفاقی بسیار متفاوت رخ نداده بود. انگار روسها که بخشهای بزرگی از سرزمین ایران را اشغال و بهزور به خاک خود منضم کردند یا عثمانیها که حتی قسمتهایی از ایتالیا را به ممالک محروسه امپراتوری خود الحاق نمودند، یا ژاپن که در چین و فیلیپین کارهایی کرد که نام جنایت جنگی برای آن کم است. در اینصورت چه شد که آنها به این زودی فراموش شد، ولی برخی مداخلههای غیرمستقیم امریکا در حمایت از اسراییل، آن هم پس از وجود و بقا، اینهمه ماجرا آفرید؟ پاسخ به تصور من روشن است: اینجا قضیه، قضیه امپریالیسم است. ژاپن و روسیه و عثمانی امپریالیسم نبودند، امریکا بود. من قضاوتی راجع به درست و غلط رفتار اسراییل و امریکا در فلسطین ندارم، سخنم این است که این میزان از حساسیت از کجا آمده است؟
بغرنجی مشکل اسراییل و فلسطین ناشی از تعدد عوامل دخیل در این خصومت و همپوشانی آنها است. یک پایۀ آن همان دشمنی میان دو قوم سامی، عرب و یهود، است که از دیرباز وجود داشته است؛ پایه دوم آن انکار متقابل ادیان و پیشروان و پیروان آنها است که هر کدام دیگری را باطل پنداشته و در صورت امکان در پی امحای آن برمیآید؛ سوم آشتیناپذیری لایههای افراطی دو طرف سیاسی نزاع در دهههای اخیر بوده است. پایه چهارمی ولی هم هست، و آن حمایت امریکا از اسراییل است که بر پیچیدگی انگیزههای مداخلهگران افزوده است.
به گمان من، از نگاه بسیاری، ماجرای اسراییل و فلسطین، بهخودیخود، اهمیتی در این حد نداشته که همواره بخشی تقریباً ثابت از اخبار جهان را به خود اختصاص دهد. حساسیت آن به این برمیگردد که، از چشم روشنفکری چپگرای بینالملل و انبوه رسانههایش، نمونهای گویا از رفتار امپریالیستی امریکا محسوب میشده است. در مورد موضعگیری آن دستهای که ما خوب آنها را میشناسیم، علیالقاعده باید انگیزههای آیینی قویتر باشد، ولی نیست، چون هر اشارهای به اسراییل در اخبار و تحلیلشان به چند تأکید، از پس و پیش و پهلو، به امریکا محصور است. آیا این همنشان دیگری از آن نیست که در چپ آیینی، سهم چپ قویتر از آیین است؟
(ادامه👇🏻)
@mardihamorteza
(ادامه☝️🏻)
دقت کنیم که سیاست خارجی امریکا، چه در مورد اسراییل چه در موارد دیگر، کم خطا و خلاف نداشته است. بحث بر سر بری کردن ذمه آن نیست، ذمهای که ممکن است کشورهای دیگری هم در آن شریک باشند. سخن بر سر اردوی تبلیغاتی است که در ارتباط با مسألۀ اسراییل و فلسطین، دهههاست که رسانهها را از خود انبارده و در آن نمونهای برای نظریۀ امپریالیسم ساخته است.
گفته شده که رهبر عملیات ۱۱ سپتامبر زمانی که با رهبر القاعده از منطقهای که اسراییل بمباران کرده بود دیدن میکردند یکی به دیگری گفته بود: امریکاییها باید طعم فروریختن ساختمان و خراب شدن سقف بر سر را بچشند. سوال من این است که چرا امریکاییها؟ چرا اسراییل نه. مگر بمباران فلسطین از سوی هواپیمای اسراییلی و خلبان اسراییلی و در مواردی علیرغم مخالفت امریکا صورت نگرفته؟ درست که امریکا حامی اسراییل بوده، ولی اولاً از کی گناه حامی، حامی محدود و منتقد، بیش از گناه مرتکب بوده؟ و دوم رادیکالیسم یهودی داخل اسراییل (که گاهی احزاب میانهرو هم برای کسب رأی یا ائتلاف انتخاباتی به آن نزدیک میشوند) مورد تأیید امریکا نبوده است.
در این صورت، اگر ۱۱ سپتامبر نه علیه اسراییل که علیه امریکا صورت گرفت معنا و مفهومش این است که بیش از سه عامل نخست، عامل چهارم نقش داشته. نظریۀ کمونیستی امپریالیسم در میانه است. نکته جالب توجه اینکه، مهمترین هدف در ۱۱ سپتامبر، که فرمانده و طراح عملیات هم در هواپیمایی که بهسوی آن میرفت بود، برجهای تجارت جهانی بود، نه حتی کاخ سفید یا لاسوگاس. برجهای تجارت جهانی که، از منظر مارکسیستها، نماد اقتصاد سرمایهداری و زیربنای آن است.
درگیری اسراییل و فلسطین حتی کسری از فاجعهگونگی اتفاقات دیگری را که در این دههها رخ داد، نداشته است؛ همچون جنگ قومی و نسلکشی در روندا، با آمار نزدیک به یک میلیون قتل مرد و زن و کودک و نیم میلیون تجاوز در عرض یک سال (۱۹۹۴). در حالیکه سنگپرانی بچههای فلسطینی به طرف سربازان اسراییلی و تیرهوایی انداختن آنها هم حتی، تقریباً روزانه، جایی در اخبار جهانی دارد. این تبعیض را چه کسی پاسخ میدهد؟ اصلاً برای چه کسی مهم است؟ به گمان من، علاوه بر مواردی که در پیچیدگی و چندوجهی بودن این نزاع بر همگان معلوم است، و کشمکش نیروهای دخیل در آن را بغرنج میکند، عامل عمده نقش امریکا است، به تَبَعِ امپریالیسم ستیزی چپ جهانی، و پیروان آگاه و ناآگاه آن، در ابعاد آن اغراق شده و آوردگاهی نه فقط برای عرب/یهودی و اسلام/یهودیت و فلسطین/اسراییل، بلکه مهمتر از اینها آبی گلآلود برای ماهیگیری چپ بینالملل و محکوم کردن امریکا شده است.
@mardihamorteza
دقت کنیم که سیاست خارجی امریکا، چه در مورد اسراییل چه در موارد دیگر، کم خطا و خلاف نداشته است. بحث بر سر بری کردن ذمه آن نیست، ذمهای که ممکن است کشورهای دیگری هم در آن شریک باشند. سخن بر سر اردوی تبلیغاتی است که در ارتباط با مسألۀ اسراییل و فلسطین، دهههاست که رسانهها را از خود انبارده و در آن نمونهای برای نظریۀ امپریالیسم ساخته است.
گفته شده که رهبر عملیات ۱۱ سپتامبر زمانی که با رهبر القاعده از منطقهای که اسراییل بمباران کرده بود دیدن میکردند یکی به دیگری گفته بود: امریکاییها باید طعم فروریختن ساختمان و خراب شدن سقف بر سر را بچشند. سوال من این است که چرا امریکاییها؟ چرا اسراییل نه. مگر بمباران فلسطین از سوی هواپیمای اسراییلی و خلبان اسراییلی و در مواردی علیرغم مخالفت امریکا صورت نگرفته؟ درست که امریکا حامی اسراییل بوده، ولی اولاً از کی گناه حامی، حامی محدود و منتقد، بیش از گناه مرتکب بوده؟ و دوم رادیکالیسم یهودی داخل اسراییل (که گاهی احزاب میانهرو هم برای کسب رأی یا ائتلاف انتخاباتی به آن نزدیک میشوند) مورد تأیید امریکا نبوده است.
در این صورت، اگر ۱۱ سپتامبر نه علیه اسراییل که علیه امریکا صورت گرفت معنا و مفهومش این است که بیش از سه عامل نخست، عامل چهارم نقش داشته. نظریۀ کمونیستی امپریالیسم در میانه است. نکته جالب توجه اینکه، مهمترین هدف در ۱۱ سپتامبر، که فرمانده و طراح عملیات هم در هواپیمایی که بهسوی آن میرفت بود، برجهای تجارت جهانی بود، نه حتی کاخ سفید یا لاسوگاس. برجهای تجارت جهانی که، از منظر مارکسیستها، نماد اقتصاد سرمایهداری و زیربنای آن است.
درگیری اسراییل و فلسطین حتی کسری از فاجعهگونگی اتفاقات دیگری را که در این دههها رخ داد، نداشته است؛ همچون جنگ قومی و نسلکشی در روندا، با آمار نزدیک به یک میلیون قتل مرد و زن و کودک و نیم میلیون تجاوز در عرض یک سال (۱۹۹۴). در حالیکه سنگپرانی بچههای فلسطینی به طرف سربازان اسراییلی و تیرهوایی انداختن آنها هم حتی، تقریباً روزانه، جایی در اخبار جهانی دارد. این تبعیض را چه کسی پاسخ میدهد؟ اصلاً برای چه کسی مهم است؟ به گمان من، علاوه بر مواردی که در پیچیدگی و چندوجهی بودن این نزاع بر همگان معلوم است، و کشمکش نیروهای دخیل در آن را بغرنج میکند، عامل عمده نقش امریکا است، به تَبَعِ امپریالیسم ستیزی چپ جهانی، و پیروان آگاه و ناآگاه آن، در ابعاد آن اغراق شده و آوردگاهی نه فقط برای عرب/یهودی و اسلام/یهودیت و فلسطین/اسراییل، بلکه مهمتر از اینها آبی گلآلود برای ماهیگیری چپ بینالملل و محکوم کردن امریکا شده است.
@mardihamorteza
Forwarded from آثاروما | تحلیل و نقد هنر و فرهنگ
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
دشمن به قصدِ حافظ اگر دم زند چه باک؟
مِنَّــت خدای را که نیَم شرمـسارِ دوســت
بیستم مهر ماه، روز بزرگداشت «حافظ شیرازی» بود. به همین مناسبت آثاروما از «مرتضی مردیها» خواست تا تفالی به حافظ بزند و برایمان غزلی بخواند.
تلگرام آثاروما:
https://hottg.com/asaroma
مِنَّــت خدای را که نیَم شرمـسارِ دوســت
بیستم مهر ماه، روز بزرگداشت «حافظ شیرازی» بود. به همین مناسبت آثاروما از «مرتضی مردیها» خواست تا تفالی به حافظ بزند و برایمان غزلی بخواند.
تلگرام آثاروما:
https://hottg.com/asaroma
Forwarded from پانوراما | خانهی فرهنگ و رسانه
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
مرتضی مردیها در تاک «دیدار با دیتی»:
هستی ما به احساس است نه عقل
مرتضی مردیها تاکبان تاک یازدهم پانوراما بود. در این تاک گزیدههایی از کتاب «پناه بر دیتی؛ دفترچه خیالات روزانه» را در کنار هم خواندیم و روایت مردیها را از این کتاب و رابطه احساس و عقل شنیدیم.
این نویسنده و فیلسوف معتقد است «تمام زیباییها از احساس است و از سوی دیگر اگر دائم مواظب همین احساسات نباشیم، همهچیز را ویران میکنند».
او از سویی دیگر، میگوید «خود این زیبایی را به عرصه درآوردن کار عقل است» و درباره این پارادوکس توضیح میدهد.
@panora_ma
این ویدئو، گزارشی مختصر از تاک یازدهم است. در تاکهای بعدی همراه ما باشید که همچنان «هزار باده ناخورده در رگ تاک است».
هستی ما به احساس است نه عقل
مرتضی مردیها تاکبان تاک یازدهم پانوراما بود. در این تاک گزیدههایی از کتاب «پناه بر دیتی؛ دفترچه خیالات روزانه» را در کنار هم خواندیم و روایت مردیها را از این کتاب و رابطه احساس و عقل شنیدیم.
این نویسنده و فیلسوف معتقد است «تمام زیباییها از احساس است و از سوی دیگر اگر دائم مواظب همین احساسات نباشیم، همهچیز را ویران میکنند».
او از سویی دیگر، میگوید «خود این زیبایی را به عرصه درآوردن کار عقل است» و درباره این پارادوکس توضیح میدهد.
@panora_ma
این ویدئو، گزارشی مختصر از تاک یازدهم است. در تاکهای بعدی همراه ما باشید که همچنان «هزار باده ناخورده در رگ تاک است».
📚منتشر شد!
کتاب چرا روشنفکران لیبرالیسم را دوست ندارند.
📌 https://www.instagram.com/p/Cy8V9hqKYYO/?igshid=MzRlODBiNWFlZA==
@mardihamorteza
کتاب چرا روشنفکران لیبرالیسم را دوست ندارند.
📌 https://www.instagram.com/p/Cy8V9hqKYYO/?igshid=MzRlODBiNWFlZA==
@mardihamorteza
🔴 توجه کنید! این یک سرقت مسلحانه است!
پروگرسیسم
نزاکت سیاسی
چندفرهنگگرایی
تنوع عقیدتی
اسلامفوبیا
پاسیفیسم
جهانسومگرایی
عدالت اجتماعی
محیطزیستگرایی
فمینیسم
و حتی گاهی
حمایت از کودکان
حقوق بشر
و برخی حقهای نوظهور
اینها را هرکجا دیدید و شنیدید با گوشۀ چشم دور و برتان را بپایید و آهسته بچرخید به سمتی که پشتتان به دیوار باشد و انگشتتان را به طور غیرمحسوس ببرید به سمت زنگ آلارم.
خیلی مراقب باشید، چون اگر متوجه شوند، با آتش مسلسلِ پنهان، سوراخ سوراختان میکنند. باری، دستتان نلرزد و تردید نکنید و، بهرغم برخی ظواهر فریبا، دلتان را به راه خوب نزنید.
درست است که هر آدمی با مقادیری خیرخواهی و انصاف میفهمد که این گفتارهای نیک از چه کردارهای نیکی میتواند مایهور باشد، ولی این درست همان چیزی است که متقلبها هم میفهمند و همین زمینهساز اغفال میشود. چون همانطور که سرقتهای مسلحانه اغلب با شمایل یک آدم حسابی با لباس متشخص و بسا دستهگلی بهدست صورت میگیرد، در اینجا هم «بسیار محتمل» است با چیزی شبیه آن مواجه باشید.
این مفاهیمِ مقدس شبیه بطریهای شیر است که محتوای آن طبق شناسنامه، عبارت است از آب، لاکتوز، پروتئین، کلسیم، منیزیم، فسفر، پتاسیم، انواع ویتامین ...، که حیات-مایه است، ولی در موارد تقلبی، که متأسفانه بسیار رواج یافته، فقط پس از مدت مصرفی طولانی معلوم میشود که داخل آن یک مادۀ سمّی قوی، ولی با عملکرد تدریجی، هم تزریق شده بوده است، که پوکی استخوان و سکته قلبی و مغزی از عوارض آن است.
🔻فرمول عصارۀ سمی پنهان این است:
The communist manifesto of 1848
@mardihamorteza
پروگرسیسم
نزاکت سیاسی
چندفرهنگگرایی
تنوع عقیدتی
اسلامفوبیا
پاسیفیسم
جهانسومگرایی
عدالت اجتماعی
محیطزیستگرایی
فمینیسم
و حتی گاهی
حمایت از کودکان
حقوق بشر
و برخی حقهای نوظهور
اینها را هرکجا دیدید و شنیدید با گوشۀ چشم دور و برتان را بپایید و آهسته بچرخید به سمتی که پشتتان به دیوار باشد و انگشتتان را به طور غیرمحسوس ببرید به سمت زنگ آلارم.
خیلی مراقب باشید، چون اگر متوجه شوند، با آتش مسلسلِ پنهان، سوراخ سوراختان میکنند. باری، دستتان نلرزد و تردید نکنید و، بهرغم برخی ظواهر فریبا، دلتان را به راه خوب نزنید.
درست است که هر آدمی با مقادیری خیرخواهی و انصاف میفهمد که این گفتارهای نیک از چه کردارهای نیکی میتواند مایهور باشد، ولی این درست همان چیزی است که متقلبها هم میفهمند و همین زمینهساز اغفال میشود. چون همانطور که سرقتهای مسلحانه اغلب با شمایل یک آدم حسابی با لباس متشخص و بسا دستهگلی بهدست صورت میگیرد، در اینجا هم «بسیار محتمل» است با چیزی شبیه آن مواجه باشید.
این مفاهیمِ مقدس شبیه بطریهای شیر است که محتوای آن طبق شناسنامه، عبارت است از آب، لاکتوز، پروتئین، کلسیم، منیزیم، فسفر، پتاسیم، انواع ویتامین ...، که حیات-مایه است، ولی در موارد تقلبی، که متأسفانه بسیار رواج یافته، فقط پس از مدت مصرفی طولانی معلوم میشود که داخل آن یک مادۀ سمّی قوی، ولی با عملکرد تدریجی، هم تزریق شده بوده است، که پوکی استخوان و سکته قلبی و مغزی از عوارض آن است.
🔻فرمول عصارۀ سمی پنهان این است:
The communist manifesto of 1848
@mardihamorteza
🔍 برخی دوستان در مقام پرسش و استفسار و برخی دیگران در مقام ایراد گرفتن و تناقض جستن گفتند: آیا این حرف من (در پست پیشین) بهقول زبانزدی فرنگی، دور انداختن نوزاد شسته شده همراه هرزابه تشت حمام نیست؟ که غرض از آن این است که به قصد پرهیز از چیزی ناخوشایند، چیز مهمی را همراه آن طرد کنیم.
روشنتر بگویم: میپرسند آیا این پذیرفتنی است که برای جلوگیری از سواستفاده برخی از این موارد، که در اصل ارزشهایی ارجمندند، کل آن را به قلاب تردید و انکار بیاویزیم! در این صورت، نسبت ما لیبرالها با حقوق زنان، حقوق کودکان، احترام به اقوام و اقلیتها و موارد مشابه چه میشود؟
پاسخ این است که البته انسانیت و اخلاق و فرهیختگی مستلزم رعایت «درجاتی پذیرفتنی» از «معانی معقول» این ارزشها است. جایی که این دغدغهها در آن منکوب شود میشود همینجایی که ما در آن هستیم و از بدی آن فریادمان بلند است. پذیرشِ نوعِ بودنِ دیگران و مراعات آنان و دستگیری از افراد و گروههایی که معرض آزار یا بیاعتنایی واقع شدهاند (با فرض بیگناهی)، چیزی نیست که در میان آنانی که بهرهای از آدمیت دارند انکار کردنی باشد.
آیا اگر کسانی پول تقلبی چاپ کردند، معنایش این است که باید همه اسکناسهای رایج را آتش زد؟ آیا اگر کسانی مهربانی میکنند تا پس از جلب اعتماد خیانت کنند، باید هر لبخندی و هر دست نوازشی را با گریز و ستیز پاسخ داد؟ البته که نه. باری، باری، یک مشکل به جا میماند: چنان که گفتهاند، عیب بزرگ پول تقلبی این است که ارزش پول واقعی را از بین میبرد؛ وقتی که در پذیرش معامله با هر کسی که نمیدانیم پولش تقلبی است یا نه، درنگ میکنیم.
به عنوان نمونه، خانمهایی که با پیشنهاد دوستی و یاری از جانب مردی ناآشنا مواجه میشوند، بسا که اولین واکنش آنها تردید و رد باشد؛ در حالی که همۀ مردان چنین پیشنهادی را با نیت سواستفاده مطرح نمیکنند. حال هر چه جامعهای تجربیاتی تلختر در این مورد داشته باشد، بیشتر به قاعدۀ «احتیاط در سو ظن است» عمل خواهد کرد. بیایید یک مثال مربوطتر بزنیم: دفاع از حقوق اقلیتهای جنسی.
لیبرالها، بهعبارتی خردمندان منصف، بخشهایی از آنچه را که ذیل عنوان بالا مطرح میشود قبول دارند. از جمله، ناروایی هرگونه آزار و تمسخر و تحقیر؛ هرچند البته محافظهکارترهایشان بسا ترجیح دهند که نزدیکانشان چنین نباشند یا با چنین کسانی ارتباط نزدیکی نگیرند و حتی آن را نوعی نقص طبیعی به شمار آورند. باری، هرچه که باشد، در عرصۀ خصوصی آنها دخالتی نمیکنند و در عرصۀ عمومی هم معتقد به ضرورت امنیت و آزادی و امکان کار و کوشش و زندگی برای آنها هم هستند.
اما (امایی که مهم است) باور ندارند که دنیای مدرن، به صفت مدرنیت، ظلمی بر آنها روا داشته است. ستمکاری در حق این جماعت از دوران سنت وجود داشته؛ دنیای مدرن، همچون در بسیاری موارد دیگر، در این زمینه هم از شدت ستم کاسته است. پس جای سپاس دارد نه ستیز. نیز گمان دارند که این هم یکی از صدها مشکل بشریت است و میزان پوشش خبری و طرح مسأله و ارائۀ راه حل و هر چیزی از این دست بایستی متناسب با همین کسر یک/چندصدم باشد نه بیشتر.
حال وقتی که میبینیم میزان توجه به این مسأله در رسانهها، در آثار هنری، در بحثهای اجتماعی و فرهنگی، متناسب نیست و وقتی میبینیم مثلاً به فیلمهای بیکیفیتی که به این موضوع پرداخته شده خارج از ردیف جایزه میدهند، و حتی سخن از این است که باید برای اینان در جاهایی مثل تحصیل و شغل سهمیه در نظر گرفت و، بهویژه، وقتی میبینیم طرح این مسأله شکل شلوغبازی و معرکهگیری و اقامۀ دعوا علیه حکومتهای لیبرال دمکراتیک و نظم مدرن به خود میگیرد، همچو منی اعلان اخطار میکند.
ترجیح میدهد، بدون ترس از مد روشنفکری رایج، بگوید این ماجرا «در این حد» و «به این شکل»، یک شبهمسأله است به قصد متهم و متزلزل کردن نظم لیبرالی دنیای معاصر، و کار کسانی است که چون در انقلاب کمونیستی شکست خوردهاند، اینک این را روشی ظاهرفریب برای حمله از جناحی دیگر و در وضعیت استتار میبینند.
حالا شما سؤال کنید آنوقت تکلیف دگرباشان جنسی چه میشود، و آیا چون برخی حامیان آنها نیت نادرست دارند، باید چوبش را اینان بخورند! پاسخ البته منفی است، ولی باید مواظب هم باشیم، چنانکه جایی دیگر هم یادآور شدم، جوری رفتار نکنیم که «دشمنان جامعه» روی سادهدلی ما زیاده حساب باز کنند. تلاش برای بهینهسازیها، آری، بزرگنمایی نقصها برای برنامهریزی نوعی دیگر از فاندامنتالیسم کمونیستی، هرگز!
@mardihamorteza
روشنتر بگویم: میپرسند آیا این پذیرفتنی است که برای جلوگیری از سواستفاده برخی از این موارد، که در اصل ارزشهایی ارجمندند، کل آن را به قلاب تردید و انکار بیاویزیم! در این صورت، نسبت ما لیبرالها با حقوق زنان، حقوق کودکان، احترام به اقوام و اقلیتها و موارد مشابه چه میشود؟
پاسخ این است که البته انسانیت و اخلاق و فرهیختگی مستلزم رعایت «درجاتی پذیرفتنی» از «معانی معقول» این ارزشها است. جایی که این دغدغهها در آن منکوب شود میشود همینجایی که ما در آن هستیم و از بدی آن فریادمان بلند است. پذیرشِ نوعِ بودنِ دیگران و مراعات آنان و دستگیری از افراد و گروههایی که معرض آزار یا بیاعتنایی واقع شدهاند (با فرض بیگناهی)، چیزی نیست که در میان آنانی که بهرهای از آدمیت دارند انکار کردنی باشد.
آیا اگر کسانی پول تقلبی چاپ کردند، معنایش این است که باید همه اسکناسهای رایج را آتش زد؟ آیا اگر کسانی مهربانی میکنند تا پس از جلب اعتماد خیانت کنند، باید هر لبخندی و هر دست نوازشی را با گریز و ستیز پاسخ داد؟ البته که نه. باری، باری، یک مشکل به جا میماند: چنان که گفتهاند، عیب بزرگ پول تقلبی این است که ارزش پول واقعی را از بین میبرد؛ وقتی که در پذیرش معامله با هر کسی که نمیدانیم پولش تقلبی است یا نه، درنگ میکنیم.
به عنوان نمونه، خانمهایی که با پیشنهاد دوستی و یاری از جانب مردی ناآشنا مواجه میشوند، بسا که اولین واکنش آنها تردید و رد باشد؛ در حالی که همۀ مردان چنین پیشنهادی را با نیت سواستفاده مطرح نمیکنند. حال هر چه جامعهای تجربیاتی تلختر در این مورد داشته باشد، بیشتر به قاعدۀ «احتیاط در سو ظن است» عمل خواهد کرد. بیایید یک مثال مربوطتر بزنیم: دفاع از حقوق اقلیتهای جنسی.
لیبرالها، بهعبارتی خردمندان منصف، بخشهایی از آنچه را که ذیل عنوان بالا مطرح میشود قبول دارند. از جمله، ناروایی هرگونه آزار و تمسخر و تحقیر؛ هرچند البته محافظهکارترهایشان بسا ترجیح دهند که نزدیکانشان چنین نباشند یا با چنین کسانی ارتباط نزدیکی نگیرند و حتی آن را نوعی نقص طبیعی به شمار آورند. باری، هرچه که باشد، در عرصۀ خصوصی آنها دخالتی نمیکنند و در عرصۀ عمومی هم معتقد به ضرورت امنیت و آزادی و امکان کار و کوشش و زندگی برای آنها هم هستند.
اما (امایی که مهم است) باور ندارند که دنیای مدرن، به صفت مدرنیت، ظلمی بر آنها روا داشته است. ستمکاری در حق این جماعت از دوران سنت وجود داشته؛ دنیای مدرن، همچون در بسیاری موارد دیگر، در این زمینه هم از شدت ستم کاسته است. پس جای سپاس دارد نه ستیز. نیز گمان دارند که این هم یکی از صدها مشکل بشریت است و میزان پوشش خبری و طرح مسأله و ارائۀ راه حل و هر چیزی از این دست بایستی متناسب با همین کسر یک/چندصدم باشد نه بیشتر.
حال وقتی که میبینیم میزان توجه به این مسأله در رسانهها، در آثار هنری، در بحثهای اجتماعی و فرهنگی، متناسب نیست و وقتی میبینیم مثلاً به فیلمهای بیکیفیتی که به این موضوع پرداخته شده خارج از ردیف جایزه میدهند، و حتی سخن از این است که باید برای اینان در جاهایی مثل تحصیل و شغل سهمیه در نظر گرفت و، بهویژه، وقتی میبینیم طرح این مسأله شکل شلوغبازی و معرکهگیری و اقامۀ دعوا علیه حکومتهای لیبرال دمکراتیک و نظم مدرن به خود میگیرد، همچو منی اعلان اخطار میکند.
ترجیح میدهد، بدون ترس از مد روشنفکری رایج، بگوید این ماجرا «در این حد» و «به این شکل»، یک شبهمسأله است به قصد متهم و متزلزل کردن نظم لیبرالی دنیای معاصر، و کار کسانی است که چون در انقلاب کمونیستی شکست خوردهاند، اینک این را روشی ظاهرفریب برای حمله از جناحی دیگر و در وضعیت استتار میبینند.
حالا شما سؤال کنید آنوقت تکلیف دگرباشان جنسی چه میشود، و آیا چون برخی حامیان آنها نیت نادرست دارند، باید چوبش را اینان بخورند! پاسخ البته منفی است، ولی باید مواظب هم باشیم، چنانکه جایی دیگر هم یادآور شدم، جوری رفتار نکنیم که «دشمنان جامعه» روی سادهدلی ما زیاده حساب باز کنند. تلاش برای بهینهسازیها، آری، بزرگنمایی نقصها برای برنامهریزی نوعی دیگر از فاندامنتالیسم کمونیستی، هرگز!
@mardihamorteza
🖌 لطفاً کمی زندگی کنید
یکی از خاطرههای انزجارآوری که از عصر جاهلیت دارم، این است که گاهی که میخواستیم کمی شادی کنیم به خود نهیب میزدیم که مثلاً خوشنودی ما روزی است که از ظلم اثری نباشد. این در حالی بود که تجربۀ مستقیم خود من در جنگ نشان داد حتی در شرایطی که از یک دقیقه بعد خودت خبر نداری و هر لحظه ممکن است ترکشی به گوشۀ جانت گیر کند و آن را با خود ببرد، مجبوری زندگی کنی. یعنی گاهی از خوردن چیزی یا دیدن کسی یا گرفتن نامهای یا هر چیزی به همیناندازهها خوشحالی کنی.
بگذاريد مسئله را به شکل دیگری مطرح کنم. اگر من بپذیرم ما از نظر سیاسی در یکی از بدترین (یا بدترین) دوران تاریخ ایران زندگی میکنیم، آیا ناسازگار است با اینکه در همان حال بگویم روا نیست که سیاست و سرنوشت و فجایعِ آن، تمام فکر و احساس ما را از خود بیانبارد؟
نه! تنها مسئولیت واقعی ما در این دنیا زندگی است. هرچند حتی آن را هم خودمان انتخاب نکردهایم، ولی حالا که به این دنیا آورده شدهایم راهی جز زندگی کردن نیست و زندگی یعنی لذت و تنوع و رضایت. بله، بسا که چیزهایی برای این لازم است که بهراحتی دسترس نیست؛ باری، لااقل برای کسانی که هست و به قدری که هست، آن را زیر هیمنۀ خشمها و افسوسها نیمهجان نکنیم.
فرایند بهبود وضع ایران یک روال دنبالهدار است که در دورانهای مختلف شاید اقتضائات متفاوتی داشته باشد، ولی فدایی نمیخواهد؛ به این معنا که کسی لحظهای از فکر مصائب آن خالی نباشد. همه چیز برای بهتر زیستن است. پس حتی اگر در حال جنگ هم هستید از یک قوطی کنسرو، یک چای، یک لبخند، یک نامه، یک بغل ... شادی کنید. اگر اینطور خیال میکنید که زمانی خواهد رسید که نوبت زندگی و شادی است، باور کنید چنان زمانی هرگز نخواهد رسید.
تمام عمر ما روی بلَمی در رودخانهای میگذرد. در ضمنِ همین بالا و پایینها و پیچ و خمهای آن است که زندگی متولد میشود و رشد میکند و میمیرد. تمامی آن را از هول و هراس و انتظار و آرزو و حسرت پر نکنیم.
@mardihamorteza
یکی از خاطرههای انزجارآوری که از عصر جاهلیت دارم، این است که گاهی که میخواستیم کمی شادی کنیم به خود نهیب میزدیم که مثلاً خوشنودی ما روزی است که از ظلم اثری نباشد. این در حالی بود که تجربۀ مستقیم خود من در جنگ نشان داد حتی در شرایطی که از یک دقیقه بعد خودت خبر نداری و هر لحظه ممکن است ترکشی به گوشۀ جانت گیر کند و آن را با خود ببرد، مجبوری زندگی کنی. یعنی گاهی از خوردن چیزی یا دیدن کسی یا گرفتن نامهای یا هر چیزی به همیناندازهها خوشحالی کنی.
بگذاريد مسئله را به شکل دیگری مطرح کنم. اگر من بپذیرم ما از نظر سیاسی در یکی از بدترین (یا بدترین) دوران تاریخ ایران زندگی میکنیم، آیا ناسازگار است با اینکه در همان حال بگویم روا نیست که سیاست و سرنوشت و فجایعِ آن، تمام فکر و احساس ما را از خود بیانبارد؟
نه! تنها مسئولیت واقعی ما در این دنیا زندگی است. هرچند حتی آن را هم خودمان انتخاب نکردهایم، ولی حالا که به این دنیا آورده شدهایم راهی جز زندگی کردن نیست و زندگی یعنی لذت و تنوع و رضایت. بله، بسا که چیزهایی برای این لازم است که بهراحتی دسترس نیست؛ باری، لااقل برای کسانی که هست و به قدری که هست، آن را زیر هیمنۀ خشمها و افسوسها نیمهجان نکنیم.
فرایند بهبود وضع ایران یک روال دنبالهدار است که در دورانهای مختلف شاید اقتضائات متفاوتی داشته باشد، ولی فدایی نمیخواهد؛ به این معنا که کسی لحظهای از فکر مصائب آن خالی نباشد. همه چیز برای بهتر زیستن است. پس حتی اگر در حال جنگ هم هستید از یک قوطی کنسرو، یک چای، یک لبخند، یک نامه، یک بغل ... شادی کنید. اگر اینطور خیال میکنید که زمانی خواهد رسید که نوبت زندگی و شادی است، باور کنید چنان زمانی هرگز نخواهد رسید.
تمام عمر ما روی بلَمی در رودخانهای میگذرد. در ضمنِ همین بالا و پایینها و پیچ و خمهای آن است که زندگی متولد میشود و رشد میکند و میمیرد. تمامی آن را از هول و هراس و انتظار و آرزو و حسرت پر نکنیم.
@mardihamorteza
🟣 یادداشت استاد دربارۀ «سیاست هنرمندان»
استوری مربوط به خانم تیلور سویفت واکنشهایی هم داشت، مبنی بر اینکه ایشان گویا ابزاری تبلیغاتی برای چپ امریکا یا همان حزب دمکرات شده است و نباید آب به آسیاب آن ریخت. این هوشیاری مبارکی است، درعینحال، ملاحظاتی هم در این میانه قابل تأمل است.
هنر تا عصر مدرن و حتی تا قرن بیستم اصولاً یک پدیدۀ اعیانی و آریستوکرات بود. مجسمه و نقاشی چیزی نبود که عامۀ اکثریت بتوانند سفارش دهند یا بخرند. این خاص خاصان بود. حتی موسیقی کلاسیک و تئاتر کلاسیک در قدیم هم که برای بهرهمندی از آن قاعدتاً قرار نبود چیزی بیش از قیمت یک بلیط هزینه شود، لابد برای لایههای متوسط به بالا قابل استفاده بود. با به عرصه آمدن سینما و گرامافون (و حتی تئاتر بولوار) ماجرا تغییر کرد و حتی مقادیری وارونه شد. بلیط سینما و صفحۀ گرام ارزان بود، و از همین جهت مشتری آن سطح وسیعی از جامعه، شامل لایههای پاییندست، را در برگرفت. برای همین هم غریب نبود اگر این صنعت یا تجارت مخاطبِ هدفِ خود را بیشتر در میان عامه جست و یافت و ناگزیر رو به این راه نهاد که با ذائقۀ آنان بیشتر تطبیق کند.
به اولین فیلمهای سینما اگر توجه کنیم میبینیم که در آن، اغلب، فقرا شخصیت مثبت فیلم هستند و اغنیا شخصیت منفی. کافی است فیلمهای چاپلین را به یاد آوریم که قهرمان اصلی آن یک دورهگرد بیشغل و بیخانمان است و هرچند گاهی دلهدزدی و دیگر خردهخلافها هم میکند ولی محبوب است، و برعکس، کسانی که از رده و ردیف او نیستند، حال چه جنتلمن باشند و کارخانهدار چه پلیس و کارمند، بسا که موجوداتی ابله و مسخره بازنمایی میشوند.
به گمانمن، یک علت مهم چنین رویکردی، وجۀ مالی و تجاری و مشتریگیر بودن آن است. عامه، جمعیت بیشتری دارد و تطبیق با ذائقۀ فرهنگی و اجتماعی آن، در کنار عوامل دیگری چون رمانتیسم و جذابیتهای صوری، نقش مهمی در جذب جمعیت دارد.
در مورد موسیقی هم تاحدودی ماجرا از همین قرار است. موسیقی البته، به اندازۀ سینما و فیلم، رتوریک و محتوا ندارد و عامهپسند بودنش بسا که از طریق نوع ملودی و ترانه یا آواز هویت مییابد (مثل پاپ و راک و جاز در برابر سمفونی کلاسيک). محتوای ترانهها عموماً مغازله و شکر و شکایت از یار است، چه از نوع کلاسیک و چه جدید. با اشاراتی گهگاهی به ماهیت زندگی و دنیا و انسان و نظایر آن. باوجوداین، در ادوار اخیر بهخصوص، گاهی ترانهها شامل گزارههایی در چند و چون اموری جز اینها هم شدند. چه گزارههایی، چه ادعاهایی در ترانهها ممکن است جلب توجه بیشتری از مشتریان بکند؟ چیزهایی که با مدهای رایج روشنفکری، ادعای اخلاق و درستکاری و دادگری (righteousness)، که قدرت اغفال عامه را دارد، بیشتر جور درآید. حالا دعوای نگرانی برای محیط زیست باشد یا دفاع از بینوایان یا تاختن به صاحبمنصبان سیاسی و مالی.
@mardihamorteza
(ادامه👇🏻)
استوری مربوط به خانم تیلور سویفت واکنشهایی هم داشت، مبنی بر اینکه ایشان گویا ابزاری تبلیغاتی برای چپ امریکا یا همان حزب دمکرات شده است و نباید آب به آسیاب آن ریخت. این هوشیاری مبارکی است، درعینحال، ملاحظاتی هم در این میانه قابل تأمل است.
هنر تا عصر مدرن و حتی تا قرن بیستم اصولاً یک پدیدۀ اعیانی و آریستوکرات بود. مجسمه و نقاشی چیزی نبود که عامۀ اکثریت بتوانند سفارش دهند یا بخرند. این خاص خاصان بود. حتی موسیقی کلاسیک و تئاتر کلاسیک در قدیم هم که برای بهرهمندی از آن قاعدتاً قرار نبود چیزی بیش از قیمت یک بلیط هزینه شود، لابد برای لایههای متوسط به بالا قابل استفاده بود. با به عرصه آمدن سینما و گرامافون (و حتی تئاتر بولوار) ماجرا تغییر کرد و حتی مقادیری وارونه شد. بلیط سینما و صفحۀ گرام ارزان بود، و از همین جهت مشتری آن سطح وسیعی از جامعه، شامل لایههای پاییندست، را در برگرفت. برای همین هم غریب نبود اگر این صنعت یا تجارت مخاطبِ هدفِ خود را بیشتر در میان عامه جست و یافت و ناگزیر رو به این راه نهاد که با ذائقۀ آنان بیشتر تطبیق کند.
به اولین فیلمهای سینما اگر توجه کنیم میبینیم که در آن، اغلب، فقرا شخصیت مثبت فیلم هستند و اغنیا شخصیت منفی. کافی است فیلمهای چاپلین را به یاد آوریم که قهرمان اصلی آن یک دورهگرد بیشغل و بیخانمان است و هرچند گاهی دلهدزدی و دیگر خردهخلافها هم میکند ولی محبوب است، و برعکس، کسانی که از رده و ردیف او نیستند، حال چه جنتلمن باشند و کارخانهدار چه پلیس و کارمند، بسا که موجوداتی ابله و مسخره بازنمایی میشوند.
به گمانمن، یک علت مهم چنین رویکردی، وجۀ مالی و تجاری و مشتریگیر بودن آن است. عامه، جمعیت بیشتری دارد و تطبیق با ذائقۀ فرهنگی و اجتماعی آن، در کنار عوامل دیگری چون رمانتیسم و جذابیتهای صوری، نقش مهمی در جذب جمعیت دارد.
در مورد موسیقی هم تاحدودی ماجرا از همین قرار است. موسیقی البته، به اندازۀ سینما و فیلم، رتوریک و محتوا ندارد و عامهپسند بودنش بسا که از طریق نوع ملودی و ترانه یا آواز هویت مییابد (مثل پاپ و راک و جاز در برابر سمفونی کلاسيک). محتوای ترانهها عموماً مغازله و شکر و شکایت از یار است، چه از نوع کلاسیک و چه جدید. با اشاراتی گهگاهی به ماهیت زندگی و دنیا و انسان و نظایر آن. باوجوداین، در ادوار اخیر بهخصوص، گاهی ترانهها شامل گزارههایی در چند و چون اموری جز اینها هم شدند. چه گزارههایی، چه ادعاهایی در ترانهها ممکن است جلب توجه بیشتری از مشتریان بکند؟ چیزهایی که با مدهای رایج روشنفکری، ادعای اخلاق و درستکاری و دادگری (righteousness)، که قدرت اغفال عامه را دارد، بیشتر جور درآید. حالا دعوای نگرانی برای محیط زیست باشد یا دفاع از بینوایان یا تاختن به صاحبمنصبان سیاسی و مالی.
@mardihamorteza
(ادامه👇🏻)
(ادامه☝🏻)
همچون یک نمونه، به ترانۀ مایکل جکسون با نام they don't care about us
توجه کنید که هم در لیریک و هم در کلیپ تمامقد به تألیف دلهای مستمندان ایستاده است. یا به ترانۀ دیگر او earth song که در آن کلام و تصویر مُشیر به نابودی محیط زیست است و اعلام نگرانی برای آن و حتی، بهشکلی تلویحی، اشاره به بالادستانی که عامل آن معرفی میشوند. (هرچند او با ریگان، رییسجمهور خیلی ریپابلیکن، هم در کاخ سفید دیدار کرد!)
حدس این دشوار نیست که مدیربرنامهها و مشاوران هنرمندان بزرگ به آنها میآموزند که اگر میخواهند محبوبتر باشند و بازارشان داغتر باشد، بهتر است با مدهای رایج درستی و دلسوزی و دادگری همراه باشند. این همراهی یکقسمش همان گنجاندن اشاراتی به آن موارد در فیلمها و ترانهها است. باری، چیز دیگری هم هست که شاید از این هم مسألهسازتر هم باشد: سلبریتیها تشویق میشوند که با احزاب و جریانهای پروگرسیست همراهی کنند. از باب نمونه، سریال بیوگرافی آقای مایکل جردن (بسکتبالیست) صراحتاً به این اشاره دارد که تا چه حد برای دفاع از حزب دمکرات و کاندیداهای آن مورد توصیه، بلکه تحت فشار بوده است. همه یا اکثر شخصیتهای هنری و ورزشی ولی به هوشمندی جردن نیستند. اغلب استعداد زیادی برای گول خوردن و جذب شدن به بازار عامهگرایی یا حتی عوامفریبی سیاسی و روشنفکری دارند. گفتهاند در هالیوود تا ۹۰ درصد دستاندرکاران به ساز دمکراتها میرقصند.
در ترانههای خانم سویفت اشارات صریحی به مواضع «پروگرسیست» ندیدم، ولی بیرون از آن در عرصه سوشال اکتیویسم چنین ابرازاتی دارد که البته کسانی هم از این شهرت و محبوبیت برای پیشبرد آنها استفاده میکنند. این که خود او تا چه حد به این مواضع باور دارد و تا چه حد با بازار عقاید خوشفروش همراهی میکند، من نمیدانم. باری، هرچه که باشد، آیا میتوان به این استناد، ارزش هنر او و زیبایی و جذابیت کار او را انکار کرد؟ بدیهی است که کسی چون من نمیتواند تأثیرگذاری منفی سیاسی و فرهنگی امثال او را نادیده بگیرد، ولی این نمیتواند مانع دوستداشتن وجه هنری او باشد.
........
پینوشت:
بارها به دانشجویان دکتری در رشتههای علوم سیاسی و مطالعات فرهنگی پیشنهاد کردهام به تحلیل محتوای برخی فیلمها یا ترانهها، از این جهت خاص، دست ببرند و دادههایی از این طریق فراهم کنند که میتواند دری دیگر به تحلیل برخی امور فرهنگی و سیاسی باز کند، ولی گویا کسی حوصلۀ پیمودن چنین راههای طینشدهای را نداشت.
@mardihamorteza
همچون یک نمونه، به ترانۀ مایکل جکسون با نام they don't care about us
توجه کنید که هم در لیریک و هم در کلیپ تمامقد به تألیف دلهای مستمندان ایستاده است. یا به ترانۀ دیگر او earth song که در آن کلام و تصویر مُشیر به نابودی محیط زیست است و اعلام نگرانی برای آن و حتی، بهشکلی تلویحی، اشاره به بالادستانی که عامل آن معرفی میشوند. (هرچند او با ریگان، رییسجمهور خیلی ریپابلیکن، هم در کاخ سفید دیدار کرد!)
حدس این دشوار نیست که مدیربرنامهها و مشاوران هنرمندان بزرگ به آنها میآموزند که اگر میخواهند محبوبتر باشند و بازارشان داغتر باشد، بهتر است با مدهای رایج درستی و دلسوزی و دادگری همراه باشند. این همراهی یکقسمش همان گنجاندن اشاراتی به آن موارد در فیلمها و ترانهها است. باری، چیز دیگری هم هست که شاید از این هم مسألهسازتر هم باشد: سلبریتیها تشویق میشوند که با احزاب و جریانهای پروگرسیست همراهی کنند. از باب نمونه، سریال بیوگرافی آقای مایکل جردن (بسکتبالیست) صراحتاً به این اشاره دارد که تا چه حد برای دفاع از حزب دمکرات و کاندیداهای آن مورد توصیه، بلکه تحت فشار بوده است. همه یا اکثر شخصیتهای هنری و ورزشی ولی به هوشمندی جردن نیستند. اغلب استعداد زیادی برای گول خوردن و جذب شدن به بازار عامهگرایی یا حتی عوامفریبی سیاسی و روشنفکری دارند. گفتهاند در هالیوود تا ۹۰ درصد دستاندرکاران به ساز دمکراتها میرقصند.
در ترانههای خانم سویفت اشارات صریحی به مواضع «پروگرسیست» ندیدم، ولی بیرون از آن در عرصه سوشال اکتیویسم چنین ابرازاتی دارد که البته کسانی هم از این شهرت و محبوبیت برای پیشبرد آنها استفاده میکنند. این که خود او تا چه حد به این مواضع باور دارد و تا چه حد با بازار عقاید خوشفروش همراهی میکند، من نمیدانم. باری، هرچه که باشد، آیا میتوان به این استناد، ارزش هنر او و زیبایی و جذابیت کار او را انکار کرد؟ بدیهی است که کسی چون من نمیتواند تأثیرگذاری منفی سیاسی و فرهنگی امثال او را نادیده بگیرد، ولی این نمیتواند مانع دوستداشتن وجه هنری او باشد.
........
پینوشت:
بارها به دانشجویان دکتری در رشتههای علوم سیاسی و مطالعات فرهنگی پیشنهاد کردهام به تحلیل محتوای برخی فیلمها یا ترانهها، از این جهت خاص، دست ببرند و دادههایی از این طریق فراهم کنند که میتواند دری دیگر به تحلیل برخی امور فرهنگی و سیاسی باز کند، ولی گویا کسی حوصلۀ پیمودن چنین راههای طینشدهای را نداشت.
@mardihamorteza
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🔵 مؤسسۀ پانوراما برگزار میکند
🎥 کارگاه «سینمای دهۀ ۴۰ و ۵۰؛ پیامدهای فرهنگی»
🔍 «نگاهی به القائات و آموزههای فرهنگی و سیاسی فیلمهای موج کهنه و موج نو»
📆پنجشنبه و جمعه ۲۸ و ۲۹ دی ماه ۱۴۰۲
🕰 ساعت ۱۴ تا ۱۶
👈🏻 برای ثبت نام و اطلاعات بیشتر:
📞 09053153439
📞 02122226572
📌 https://www.instagram.com/panoraa.ma/
@mardihamorteza
🎥 کارگاه «سینمای دهۀ ۴۰ و ۵۰؛ پیامدهای فرهنگی»
🔍 «نگاهی به القائات و آموزههای فرهنگی و سیاسی فیلمهای موج کهنه و موج نو»
📆پنجشنبه و جمعه ۲۸ و ۲۹ دی ماه ۱۴۰۲
🕰 ساعت ۱۴ تا ۱۶
و
۱۷ تا ۱۹👈🏻 برای ثبت نام و اطلاعات بیشتر:
📞 09053153439
📞 02122226572
📌 https://www.instagram.com/panoraa.ma/
@mardihamorteza
🖌استقلال علم و دانشگاه
من هم که از کاروان اخبار به طور خودخواسته عقب هستم، ناچار پس از مدتی برخی خبرهای مهمتر به شکلی به گوشم میخورد. این شاید خیلی هم بد نباشد. در گرماگرم وقوع برخی خبرها، فضا شلوغ و گاهی متشنج است و کمتر گوشی برای شنیدن حرف حساب فراهم.
رؤسای دو دانشگاه امریکا، از جمله «هاروارد»، مشهورترین دانشگاه جهان، از مقام خود استعفا کردند و در واقع به شکلی اخراج شدند. این دو زن بودند و دومی زن سیاهپوست بود. آنهایی که مرا میشناسند میدانند که در بیان آنچه درست میدانم خیلی پروای نام و ننگ ندارم. برهمیناساس، آنچه در اینباره میگویم چندان تزیینشده و برای خوشامد نیست.
من زنان را نیمۀ برتر بشریت میدانم و اگر نه سروری آنان بر جهان، لااقل، حضور افزاینده و محسوستر آنان را در عرصۀ سیاست و اجتماع آرزو داشتهام. در مورد سیاهان هم باور به ذاتیبودن عقبماندگی آنان ندارم و خوشحال بودهام از اینکه راه برای پیشرفت آنها بازتر شده است. حتی شاید بتوانم این را هم اضافه کنم که مخالف درجاتی از تبعیض مثبت هم نبودهام، تا با دادن امتیازاتی سعی در جبران گذشته و تقویت آینده شود. باری، یکی از تأکیدات من این بوده است که هر چیزی در دنیای ما به «حد» ختم میشود. یعنی اگر بایستگی چیزی پذیرفته شد، به دنبال آن امر مهمتری وجود دارد که «چقدر؟». برای نمونه، پذیرفته است که انسانها بایستی سخاوت کنند یا تواضع داشته باشند یا سختکوشی کنند و ... ولی چقدر. خوبیِ کاری به معنای هرچه بیشتر بهتر نیست، حتی خود خوبی.
در مدتی که به کار پژوهشی در هاروارد مشغول بودم از نزدیک دیدم که بسا از اساتید و پژوهشگرانی که پذیرفته شده بودند، به ویژه سیاهان و چینیها و زنان و جوانان، که از نظر علمی حتی متوسط هم نبودند. در میان پنجاه سخنرانی که در رادکلیف ارائه شد (و سخنرانان از خارج و داخل و زن و مرد سفید و رنگین پوست)، بیش از یکی دو نفر را ندیدم که سخنی نو، مهم، و مستدل ارائه کنند. و این یعنی تبعیض مثبت به حدی بود که میتوانست پیشرفت علم و کارکرد دانشگاه را دچار فتور کند. با این اوصاف، بهگمانم قرار دادن یک زن سیاهپوست در موقعیت رئیس هاروارد میتواند نشانهای از افراط در تبعیض مثبت تلقی شود.
این را هم اضافه کنم که آنچه اخیراً در بسیاری از فیلمها و سریالها دیده میشود مبنی بر اینکه موقعیتهای مهمی همچون ریاست دادگاه، ریاست بیمارستانهای معتبر، یا وکلا و پزشکانِ سطح بالا و دیگر مواردِ مدیریتی و تخصصی و فنی را سیاهان و زنان و مکزیکیها پر کردهاند واقعیت ندارد. مشاهدۀ من وفور چنين افرادی را در چنان موقعیتهایی نشان نمیداد.
@mardihamorteza
(ادامه👇🏻)
من هم که از کاروان اخبار به طور خودخواسته عقب هستم، ناچار پس از مدتی برخی خبرهای مهمتر به شکلی به گوشم میخورد. این شاید خیلی هم بد نباشد. در گرماگرم وقوع برخی خبرها، فضا شلوغ و گاهی متشنج است و کمتر گوشی برای شنیدن حرف حساب فراهم.
رؤسای دو دانشگاه امریکا، از جمله «هاروارد»، مشهورترین دانشگاه جهان، از مقام خود استعفا کردند و در واقع به شکلی اخراج شدند. این دو زن بودند و دومی زن سیاهپوست بود. آنهایی که مرا میشناسند میدانند که در بیان آنچه درست میدانم خیلی پروای نام و ننگ ندارم. برهمیناساس، آنچه در اینباره میگویم چندان تزیینشده و برای خوشامد نیست.
من زنان را نیمۀ برتر بشریت میدانم و اگر نه سروری آنان بر جهان، لااقل، حضور افزاینده و محسوستر آنان را در عرصۀ سیاست و اجتماع آرزو داشتهام. در مورد سیاهان هم باور به ذاتیبودن عقبماندگی آنان ندارم و خوشحال بودهام از اینکه راه برای پیشرفت آنها بازتر شده است. حتی شاید بتوانم این را هم اضافه کنم که مخالف درجاتی از تبعیض مثبت هم نبودهام، تا با دادن امتیازاتی سعی در جبران گذشته و تقویت آینده شود. باری، یکی از تأکیدات من این بوده است که هر چیزی در دنیای ما به «حد» ختم میشود. یعنی اگر بایستگی چیزی پذیرفته شد، به دنبال آن امر مهمتری وجود دارد که «چقدر؟». برای نمونه، پذیرفته است که انسانها بایستی سخاوت کنند یا تواضع داشته باشند یا سختکوشی کنند و ... ولی چقدر. خوبیِ کاری به معنای هرچه بیشتر بهتر نیست، حتی خود خوبی.
در مدتی که به کار پژوهشی در هاروارد مشغول بودم از نزدیک دیدم که بسا از اساتید و پژوهشگرانی که پذیرفته شده بودند، به ویژه سیاهان و چینیها و زنان و جوانان، که از نظر علمی حتی متوسط هم نبودند. در میان پنجاه سخنرانی که در رادکلیف ارائه شد (و سخنرانان از خارج و داخل و زن و مرد سفید و رنگین پوست)، بیش از یکی دو نفر را ندیدم که سخنی نو، مهم، و مستدل ارائه کنند. و این یعنی تبعیض مثبت به حدی بود که میتوانست پیشرفت علم و کارکرد دانشگاه را دچار فتور کند. با این اوصاف، بهگمانم قرار دادن یک زن سیاهپوست در موقعیت رئیس هاروارد میتواند نشانهای از افراط در تبعیض مثبت تلقی شود.
این را هم اضافه کنم که آنچه اخیراً در بسیاری از فیلمها و سریالها دیده میشود مبنی بر اینکه موقعیتهای مهمی همچون ریاست دادگاه، ریاست بیمارستانهای معتبر، یا وکلا و پزشکانِ سطح بالا و دیگر مواردِ مدیریتی و تخصصی و فنی را سیاهان و زنان و مکزیکیها پر کردهاند واقعیت ندارد. مشاهدۀ من وفور چنين افرادی را در چنان موقعیتهایی نشان نمیداد.
@mardihamorteza
(ادامه👇🏻)
HTML Embed Code: