TG Telegram Group Link
Channel: Ruman | Roman | رمان | عاشقانه |استوری | غمگین|تکست دپ|کلیپ|موزیک|آهنگ|تنهایی دلتنگی|داستان|| داستان|صحنه دار|شبانه|+18|رمانکده|
Back to Bottom
دلم می‌خواد از اول شروع کنن و بگم اوکی این داستان جدید منه و من می‌خوام این رو بنویسم. وقتی موجی از انتقاد روی هر صفحه نوشتنم هست پا پس نکشم و برای عموم ننویسم.
اگه داستان عاشقانه نوشتن برای لذت دادن به آدم هایی که اشتباهی عاشق شدن، کار من باشه؛ من بازم به چیزی که می‌خوام بنویسم ادامه می‌دم):
ساکت یک گوشه از انتهای تابستان را گرفته بود و تلاش می‌کرد به پاییز گره نزند.
افکارش را می‌گویم. به قدری به قیافه افکارش می‌خورد که از اهالی یک پاییز با ابر بی باران یا حتی زمستانی سرد باشد که اصلا دلیلی نداشت به تمام شدن تابستان غر بزند.
غروب را زندگی می‌کرد و روزهای افتابی زندگی‌اش را هم خودش دست بکار می‌شد و ابر تیره‌ای راه می‌انداخت.
شاید تنه بی‌جان مغزش کمی استراحت نیاز داشت و کسی نفهمید.
استراحتی به اندازه یک پاییز طولانی. یک خواب طولانی به اندازه همیشه
زندگی یک نقاش که می‌تواند سکوت را به خوبی به تصویر بکشد؛
صبح را با قطره کوچکی از امید شروع می‌کند و عصر را بدون هیچ تصوری جلو می‌راند و شب را به خودش التماس میکند یک روز دیگر را تاب آورد و شاید فردا امیدش یک کاسه شده باشد آنهم پر از لبخند.
اما در اتنها سالهاست که با التماس کردن برای یک روز زندگی در امیدی که هرگز واقعی نبود غرق شده و در سکوت به مرگی که اگر رقم می‌خورد بهتر بود، فکر می‌کند
🎞 #دیالوگ
هر وقت تصمیم میگیری که خوب باشی، هر چی نامرده سر راهت سبز میشه
همین که تصمیم بگیری تو هم نامرد بشی، یه آدم خوب پیدا میشه که حالا تو اون آدم سابق نیستی.
میدونی، منم یه زمانی خوب بودم
ولی حالا دیگه خیلی وقته که خسته‌م...🪐
📓#تیکه_کتاب
هیچ کس هیچ وقت مسئول وضعیت شما نیست، جز خودتان؛ افراد زیادی ممکن است در ناراحتی شما مقصر باشند؛ اما هیچ کس هیچ وقت مسئول ناراحتی شما نیست، جز خودتان.
دلیلش این است که همیشه شما هستید که تصمیم می‌گیرید هرچیزی را چگونه ببینید، چگونه به هر چیزی واکنش نشان دهید و چگونه بر هر چیزی ارزش بگذارید. همیشه شما هستید که معیاری را انتخاب می‌کنید که تجارب‌ِتان را با آن بسنجید.
#هنر‌ظریف‌رهایی‌از‌دغدغه
هی جورجینیا تا کی می‌خوای دست از تلاش بیهوده برنداری و به این حجم از کشته تلنبار شده روی هم ادامه بدی؟
- من برای ازادی می‌جنگم، آن جنازه ها هم برای هرچیزی که جنگیدند حالا آزادند. من برای اینکه فرزندان‌شان آزادی را آزادنه زندگی کنند می‌جنگم. پس گرفتن آزادی حتی اگر به معنی مردن تمام گرفتاران باشد بیهوده نیست« زندگی‌ست»
#دیالوگ
#ملکه‌تاریکی
کسی میدونه روند پیری الان چجوریه؟
بیست و خورده ‌ای سن دارم ولی بهم میخوره هفتاد هشتاد سال زندگی کردم.
عاشق شدن مگه قرار نبود گردن هورمونا باشه پس چرا هورمونای من برای یکی دیگه ترشح نمی‌شه؟ مشکل کجاست؟
میخوام فراموشش کنم
منو برگردونید به زمانی که هی ماشینا ویراژ میدادن« اهان عالیجناب عشق؟/»
و منم میگفتم مردوشور خودت و عالیجنابت
📓#تیکه_کتاب
بدترین چیزها همیشه در درون آدم اتفاق می افتد. اگر اتفاق در بیرون بیافتد مثل وقتی که اردنگی میخوریم، می شود زد به چاک. اما از درون غیر ممکن است.

وقتی به این حالت دچار می شوم می خواهم بروم بیرون و دیگر به هیچ کجا برنگردم. مثل این است که وجود دیگری در من باشد. شروع می کنم به زوزه کشیدن، خود را روی زمین می اندازم، سرم را به این طرف و آنطرف می کوبم تا بیرون برود.
📔
#زندگی‌در‌پیش‌رو
📝
#رومن_گاری
🪐
ببین کوه‌ها را چقدر آسوده ایستاده‌اند. ابرها را که چطور بدون دنباله ناپدید می‌شوند. هیچ‌ موجودی مثل انسان، بدبختی را به انواع وسائل برای خودش تهیه نمی‌‌کند.

#نیما_یوشیج
یه رابطه رو حرف زدن خراب نمیکنه ، حرف نزدنه که تمومش میکنه!
عشق باعث تدوام رابطه نمیشه ، تعهد ، احترام ، شخصیت ، سواد عاطفی در کنار داشتن حس خوب عشقه که باعث میشه ادامه پیدا کنه
گفتن ناراحتی ها رابطه رو به پایان نمیرسونه ، گفتن این که خودش باید بفهمه ناراحتی و انتظاراتمو ، یه رابطه رو تموم میکنه
یه رابطه رو بحث و دعوا به زوال نمیکشونه ، کم شدن محبت و توجه باعث تموم شدنش میشه
بی تفاوتی و کم توجهی باعث بیشتر شدن شوق و عشق نمیشه ! حرکات کوچیک که حامل پیام تو برام مهمه و برام ارزشمندی سلامت یه رابطه رو تعیین میکنه
حال خراب رو میشه خوب کرد؟
عشق خراب رو میشه درستش کرد؟
دلتنگی رو میشه رفعش کرد؟
اره اره اره میشه فقط باید بلند بشی سر خودت داد بزنی تا به خودت بیای...
منو اذیت نکنید من خیلی دل نازکم....
سریع ناراحت میشم....
منو اذیت نکنید
من اعصاب ندارم کل هیکلتون رو قهوه‌ای میکنم):
بالاخره یک نفر باید گردن سرنوشت را بشکند.
اگر هرازگاهی یک نفر به سرنوشت
دهن‌کجی نمی‌کرد،
انسان هنوز روی شاخه‌های درخت‌ها
زندگی می‌کرد.
شرق‌بهشت
غصه نخور دریا
غصه نخور...
مرگ جزئی از زندگیه یا زندگی جزئی از مرگ؟.
شاید اصلا هیچ قیامتی نشود و قیامت واقعی همین زندگی بدون هدفی باشد که روزی تمام می‌شود...‌ زندگی کن دریا مرگ برای آمدن عجله‌ای ندارد...
صفحه دیگر
#پارت_هفده
گوش به صداهای اطرافش سپرد و لبخند زد. لبخندی که باعث سوزشی در لب‌های ترک‌خورده‌اش شد.
قطرات باران
بوی نم باران از باغچه بود. نفس عمیقی کشید و منتظر نماند تا به کل ابر خودش را خالی کند.
شال بلندی را به دور خودش پیچید و از در پشتی خانه به سمت باغچه رفت.
روی تاب کوچک قدیمی با دسته‌های زنگ زده‌اش نشست. به آسمان نیمه ابری نگاه کرد و لبخند غمگینی زد:« زیباست!»
پشت سرش تازه گل‌های نرگس درآمده و بوی‌ خود را در فضای اطراف پخش کرده بودند. آرام تاب می‌خورد و به آسمان نگاه می‌کرد که در حال محو شدن ابرها بود و باران کم کم در حضور کامل خورشید تمام خواهند شد.
دریا به هیچ چیز فکر نمی‌کرد. افکارش را کنترل می‌کرد تا سمت چیزی نرود در آخر هم بلند شد و سمت گل‌های نرگس رفت:« گل‌های نرگس هم به اندازه گل رز خاطره می‌سازد؟ به اندازه گل رز سرخی که همراه با تبریک روز عشق باشد.»
دستش سمت شاخه نازک گل نرگس رفت که پشیمان شد:« می‌ترسم به اندازه کافی خودم را کوچک کرده باشم.»
قدم زنان سمت خانه برگشت.
صبحانه مفصلی در حال چیده شدن بود. پدر دریا نیز بعد از ورق زدن روزنامه و گوش دادن به قیمت ارز و بورس کمی شکر در چای حل کرد و خودش را به هرجایی زد تا دریا را ندیده بگیرد
دریا سمت صندلی خودش رفت که در انتها سمت چپ جاب همیشگی‌اش انتخاب کرده بود.
فنجان قهوه را از روی میز برداشت:«‌ از امروز تمام نوبت‌های بیمارستان رو کنسل کنید»
پدرش مجدد روزنامه را برداشت و چند ورق زد.« فردا موقعیت خوبی برای معامله طلا نیست کاش نیروهای شرکت به اشتباه ضرر نکنن»
دریا اخم کرد و با جدیت گفت:« اصلا به من علاقه‌ای هم دارید؟»
پدر دریا لقمه آخرش را بزرگ‌تر گرفت و سکوتش را ادامه داد.‌بلند شد و کتش را پوشید.‌ سمت در رفت که دریا فریاد زد:« همه چی با گفتگو حل می‌شه. چیزی نیست که نتونیم حل کنیم اما شما علاقه‌ای به شنیدن من ندارید. اصلا علاقه به وجود من ندارید.»
کمی نفس گرفت و ادامه داد:« شاید آرزوی مرگم رو داشتید و الان فقط منتظر این هستید تموم بشم. خبر مرگم رو پخش کنید و یک غذا بدهید و ختمم را سریع بگیرید.‌»
پدر دریا سکوتش را نشکست و از خانه بیرون رفت
دریا با عصبانیتی که در همه وجودش موج میزد‌ میز را بهم رید.‌ گریه‌اش نمی‌آمد فقط عصبی بود. ‌خدمه سمتش رفت و او را به آغوش کشید
HTML Embed Code:
2024/05/12 02:01:13
Back to Top