TG Telegram Group Link
Channel: پیرنگ | Peyrang
Back to Bottom
.

#مطلب_برگزیده

هوشنگ گلشیری؛ زمستان ۱۳۷۷


غروب روز ۲۱ بهمن ۱۳۷۷ است و ما داریم به طرف خانه‌مان می‌آییم. همسرم، فرزانه طاهری، رانندگی می‌کند. مدتی است ساکت مانده‌ایم. نگاهش می‌کنم. باز به آینۀ بالای سر راننده نگاهی می‌اندازد. تا انصراف خاطری پیدا کند، می‌گویم: می‌دانی هر وقت که به این حوالی می‌رسیم، اضطرابم شروع می‌شود. نگران می‌شوم که مبادا در خانه اتفاقی افتاده‌ باشد.

می‌گوید: نگرانی‌های من خیلی پیش‌تر از اینجا شروع می‌شود. خانۀ ما در انتهای غرب شهر تهران است، فرزانه هم معمولاً بزرگراه‌ها را انتخاب می‌کند، از یکی دو سال پیش. تا برسیم گاهی دو سوی جاده تپه و ماهور است.

این بار گذرا به آینه‌اش نگاهی می‌اندازد. نگران است که مبادا اتومبیلی ما را تعقیب کرده باشد. با هم قرار گذاشته‌ایم که در این حوالی حتی اگر اتومبیل نیروهای انتظامی جلو ما بپیچد، یا پلیس موتورسواری فرمان ایست بدهد، به هیچ وجه نباید بایستد. می‌دانم که اگر بخواهند در خیابان یا کوچه‌ای پرت نگه‌مان دارند، کاری از دست‌مان برنمی‌آید. با این همه تا سوار می‌شویم اول درها را قفل می‌کنیم. شیشه‌ها هم اغلب بالا است.

می‌پرسم: مثلاً حالا چی فکر می‌کردی؟

با انگشت شهادت دست راست خطی بر گلوگاهش می‌کشد. می‌پرسم: یعنی بچه‌ها را؟

ـ اغلب تصویرشان را می‌بینم.

چهار سال پیش، در تهدیدهای تلفنی کسی به دخترم گفته بود: به مادرت بگو که باید فکر شوهر دیگری بکند.

یک سال و چند ماه بعدش که خبر دستگیری مجدد سرکوهی را شنیدیم، دخترم ناگهان جیغ کشید و بر زمین نشست. موهایش را داشت می‌کند: دیگر نمی‌توانم، نمی‌توانم.

یک لحظه از ذهنم گذشت که این همان فاجعه‌ای است که منتظرش بودم. نمی‌گذاشت مادرش بغلش کند. دست مرا هم که می‌خواستم بر سرش بکشم، به حرکت دست پس زد. می‌گفت: من هم می‌خواهم زندگی عادی داشته باشم.

البته به خیر گذشت. با این همه حاضر نشد که دست از کنجکاوی بردارد. می‌دانستیم، از چند سال پیش، همۀ رویدادهایی را که می‌شنید و یا شاهد بود به خط اختراعی خودش می‌نوشت. الفبای این خط ترکیبی از حروف فارسی و انگلیسی و اعداد فارسی و انگلیسی بود.

گفتم: اگر دفترت را پیدا کنند چی؟

ـ نمی‌توانند بخوانند.

ـ نکن، بابا! اگر دفتر را ببینند کنجکاو می‌شوند، بعد هم مجبورت می‌کنند...

سر به زیر انداخت و گفت: هر کاری می‌خواهند بکنند، من رمزش را یادشان نمی‌دهم.

به سرعت می‌نوشت و در کشو می‌گذاشت، شب به شب. روزی از او پرسیدم: بابا، غزاله را کی به خاک سپردیم؟ به اتاقش رفت و نیم ساعت بعد از همان اتاقش روز و ساعتش را گفت، ۲۴ اردیبهشت ۱۳۷۵. بعد هم در اتاقش را بست.

یعنی هنوز هم می‌نویسد؟ نمی‌دانیم. بار این شب‌ها، این تلفن‌ها، این هق‌هق‌های گاه حتی آشکارِ من و مادرش را او هم به دوش می‌کشد. جیغ می‌زد: من هم می‌خواهم زندگی عادی داشته‌ باشم. برای فرزانه هم سیگاری روشن می‌کنم و باز می‌پرسم: حالا آن تصویر چی هست؟

ـ هر دوتاشان را می‌بینم با سر بریده، غرقه در خون.

حالا دخترمان هفده ساله است و پسرمان شانزده ساله. می‌گویم: یعنی تا برسیم مدام نگرانی که مبادا...؟

به جلو بلوک‌هامان رسیده‌ایم. می‌گوید: اگر مثلاً دودی ببینم، نگران می‌شوم که مبادا از خانۀ ما باشد.

می‌رسیم و ماشین را فرزانه پارک می‌کند. من هم مضطربم، مضطرب بچه‌ها، که من مرگ را پذیرفته‌ام. می‌دانم که در لحظه‌ای مثلاً دستی بر شانه‌ام فرود می‌آید، فکرش را خواهم کرد، اما حالا فقط منتظرم. اما مرگ کسان یا دوستان را نمی‌شود درونی کرد، یا به عهدۀ لحظۀ وقوع گذاشت. خیلی بی‌رحم‌اند. در کرمان، تازگی‌ها شنیده‌ایم، حمید حاجی‌زادۀ شاعر را به همراه پسر نه ساله‌اش، به تاریخ ۱۳ شهریور ماه ۱۳۷۷ با کارد سلاخی کرده‌اند.

زیرزمین ساختمان ما بیش‌وکم تاریک است. ما در بالاترین طبقه می‌نشینیم. به یکی از نگهبانان ورودی هم مشکوکیم از بس کنجکاو است. بدتر اینکه تا به طبقۀ یازدهم برسیم از هر طبقه‌ای ممکن است کسانی وارد شوند. در ورودی طبقۀ ما هم چندین جا برای پنهان شدن دارد. درِ آسانسور که باز می‌شود به ورودی طبقۀ همکف نگاهی می‌کنیم. یکی دو نفر سوار می‌شوند. آشنا هستند.

وقتی مختاری گم شد، ما فکر می‌کردیم دستگیرش کرده‌اند و مثلاً مدتی بعد اعلام خواهد شد، به همین جهت هم در پاسخ دعوتی از نروژ، پن نروژ، قرار بود همسرم برود. اما فرزانه یک شب قبل از روز پرواز تصمیم گرفت که به این مسافرت نرود. گفت: من نمی‌توانم تحمل کنم که دور باشم و نفهمم چه می‌گذرد.

... در تشییع جنازۀ مختاری ناگهان متوجه شدم که هر جا می‌روم حلقه‌ای از نویسندگان جوان گرد بر گرد من حرکت می‌کنند. یعنی در میان جمعیت هم خطری تهدیدمان می‌کند؟


منبع


@peyrang_dastan

www.peyrang.org
https://instagram.com/peyrang_dastan
Forwarded from پیرنگ | Peyrang
.
#برشی_از_کتاب

انتخاب: گروه ادبی پیرنگ


از گفت‌وگوهایم با سانسورچی

«بله، پیروزی برامون گرون تموم شد، اما شما باید دنبال الگوهای قهرمانی باشی. ما صدها الگوی قهرمانی داریم. اون‌وقت شما می‌آی کثافت جنگ رو نشون می‌دی؛ لباس زیر رو. پیروزی ما تو آثار شما ترسناک به‌نظر می‌رسه... شما دنبال چی هستید؟»
«دنبال حقیقت.»
«فکر می‌کنید حقیقت چیه؟ اون چیزی که تو زندگی اتفاق می‌افته. چیزی که تو خیابوناست. زیر پاهامون. برای شما حقیقت همین قدر پسته، زمینیه. نه، حقیقت، اون چیزیه که ما آرزوش رو داریم. چیزی که می‌خوایم باشیم، نه چیزی که هستیم.»

***
«پیش‌روی می‌کنیم. اولین روستاهای آلمانی مقابل‌مون هستن. جوونیم، قوی‌ایم. چهار ساله که زن ندیدیم. تو زیرزمین‌ها شراب هست. مزه هست. دخترهای آلمانی رو گیر می‌آوردیم و... ده‌نفره به یکی تجاوز می کردیم... تعداد زن‌ها خیلی کم بود، خیلی‌ها از ترس ارتش شوروی فرار کرده بودن. جوونا رو دستچین می‌کردیم، دخترها رو... دوازده سیزده ساله‌ها رو... اگه گریه می‌کرد، کتکش می‌زدیم، یه چیزی تو دهنش فرو می‌کردیم تا ساکت شه. برای اون دردآوره و برای ما خنده‌دار. الان نمی‌فهمم واقعاً چه‌طوری اون کارا رو انجام دادم... درحالی‌که پسری از یه خونواده‌ی تحصیل‌کرده بودم... اما این من بودم که... تنها چیزی که ازش می‌ترسیدیم این بود که دخترای خودمون از این قضایا بویی ببرن! پرستارامون منظورمه. جلوشون خجالت می‌کشیدیم...»
«صبح بود که نیروهای دشمن ده‌مون رو آتیش زدن... فقط کسایی که تونستن به جنگل فرار کنن، نجات پیدا کردن. مردم با دست خالی فرار کردن، حتا یه لقمه نون، همراه‌شون نبردن. بدون تخم‌مرغ، بدون یه چیکه روغن حیوانی. نصفه‌شب خاله ناستيا، همسایه‌مون، دخترش رو می‌زد، چون دخترش همه‌ش گریه می‌کرد. خاله ناستیا پنج‌تا بچه‌ش رو همراهش آورده بود. یولچکا که دوست من بود از همه ضعیف‌تر بود. همیشه مریض بود... چهارتا پسر هم داشت که خیلی کوچولو بودن و همه‌ش می‌گفتن گشنه‌مونه. خاله ناستیای بیچاره داشت دیوونه می‌شد. همون شب من صدای یولچکا روشنیدم... می‌گفت: «مامان جون، منو تو آب ننداز. دیگه تکرار نمی‌کنم... دیگه ازت غذا نمی‌خوام. نمی‌خوام...» صبح روز بعد دیگه یولکا رو ندیدم... هیچ‌کس نتونست پیداش کنه... خاله ناستيا... وقتی به ده برگشتیم همه چیز زغال شده بود... کل روستا سوخته بود... خاله ناستیا خودش رو از درخت سیب باغ‌شون حلق آویز کرد. بچه‌های کوچولو کنارش ایستاده بودن و ازش غذا می‌خواستن…»

از گفت‌وگوهایم با سانسورچی

«این دروغه! این تهمت به سرباز ماست که نصف اروپا رو از چنگال فاشیسم آزاد کرد. این تهمت به پارتیزانای ماست. تهمت به ملت قهرمان ماست. ما به داستان حقیر شما نیازی نداریم. ما به داستانی بزرگ نیاز داریم. داستان پیروزی. شما هیچ‌کس رو دوست ندارید! شما ایده‌های بزرگ ما رو دوست ندارید. ایده‌های مارکس و لنین رو.»
«بله من ایده‌های بزرگ رو دوست ندارم. من آدم‌های کوچک رو دوست دارم…»



بریده‌ای از کتاب «جنگ چهره‌ی زنانه ندارد»، سوتلانا آلکساندرا الکسیویچ، ترجمه: عبدالمجید احمدی، نشر چشمه

#جنگ_چهره_زنانه_ندارد
#سوتلانا_آلکساندرونا_آلکسیویچ
#ادبیات_سانسور

@peyrang_dastan
www.peyrang.org
.
#داستان_کوتاه

میوه‌ی بلوط

نویسنده: Danielle Dutton
مترجم: الهام داوید

در میان دوستانش چندتایی هم نویسنده بودند و راجع به بدن حرف می‌زدند. می‌گفتند موقعی که می‌نویسی، بدن کجاست؟ همیشه از بدن می‌نویسی. ولی بدن را در نوشته‌هایت به‌طور واقعی حس نمی‌کنیم. به بدن‌‌های درون داستان‌هایت باور نداریم. داستان‌هایت فقط کلمه هستند. بدن را هم وارد نوشته‌هایت کن.
مطمئن نبود.
موقعی که می‌نوشت درون بدنش بود و در این مورد حرفی نداشت. ولی چطور توضیح دهد که در عین‌حال جای دیگری هم هست؟ وقتی می‌نوشت انگار پانزده سانتی‌متر بالاتر و مقابل سر خودش نشسته است و از آن‌جا کار می‌کند. اگر انرژی نوشتن دوباره به بدنش برگردد، کل نوشتن متوقف می‌گردد. بعد خودش می‌شود که روی صندلی نشسته است. آماده‌ی اعتراف– به خودش اگر نه به دوستانش – بود که به جریان انداختن آن انرژی کار عجیب و غریبی است، کاری است بدنی. مثل حمام کردن نوزادی است که مرتب پیچ‌وتاب می‌خورد و اجازه ندارید به او نگاه کنید. بدن نوزادان خیلی سُر است. تا وقتی نوزادی که تازه متولد شده است را برای اولین‌بار حمام نکنید باورتان نمی‌شود. مثل این است که تلاش کنید آب را بشویید. نوشتن هم شبیه آن است. شبیه آب. بیشتر شبیه آب است تا بدن. آیا این آن جنبه از نوشتن نیست که دوستش دارد؟ با این‌حال، اگر دوستانش می‌توانستند به‌سادگی در قالب بدن‌های‌شان فرو بروند و بنویسند، شاید به این معنا بود که نوشته‌های‌شان بیشتر مرتبط به دنیا می‌شد، دنیای واقعی که به ‌نظر می‌رسد همه آن را می‌خواهند. همه چیزی بیشتر از واقعیت، بیشتر از دنیا می‌خواهند. شاید به این معنا بود که آن‌ها می‌توانند بی‌درنگ از سر نوشته‌های‌شان بلند شوند و سراغ کار دیگری بروند، کاری مفید، مثل شستن نوزاد در دنیای واقعی و نگاه کردن به او در تمام‌مدت. حتی ممکن است همان دست‌کش‌های حوله‌ای را هم بشویند، همان دستکش‌های راحت به رنگ روشن، که باعث می‌شود بچه از بین دستان‌شان سر نخورد. پشت نوزاد را صابون بزنند بدون این‌که نگران باشند نوزاد به‌طور تصادفی از وان پلاستیکی آبی‌رنگ به‌ درون سینک کثیف بیفتد. نگران نخواهند بود که بازو یا پای کوچک نوزاد به درون آشغال‌خرد‌کن زیر سینک سر بخورد، پناه بر خدا، یا نگران این‌که نوزاد از دست‌های بدون دستکش‌شان به پایین سر بخورد و به کف حمام بیفتد، شکستن سرش، خون، وای پناه بر خدا. او که نوزادی ندارد. هیچ‌کدام از دوستانش هم نوزاد ندارند. فکر کرد این نوزاد واقعی نیست. اصلاً نوزادی در داستان بود؟ فقط یک کلمه بود. کلمه نوزاد بود. کلمه هم بدن بود. آیا بدن خودش هم یک کلمه بود؟ تمام راه برگشت به خانه همه‌ش به این فکر می‌کرد: بدن، بدن، بدن، بدن، بدن، بدن، بدن.
روز بعد که قدم‌زنان به‌سمت مغازه‌ی خواروبار فروشی می‌رفت، میوه‌ی بلوطی از درخت پایین افتاد، به پیاده‌رو برخورد کرد و برگشت به سمت نوک سینه‌اش. مستقیم خورد به نوک سینه‌ی چپش. آیا مستقیم کلمه‌ی درستی است؟ نوک سینه چطور؟ میوه‌ی بلوط چطور؟ خیلی هم محکم خورد. حتی اگر مستقیم نخورده بود، قطعاً محکم خورده بود.

@peyrang_dastan
www.peyrang.org
http://instagram.com/peyrang_dastan/
Forwarded from پیرنگ | Peyrang
.
#یادکرد
#احمد_میرعلایی

گزینش: گروه ادبی پیرنگ

«این خبر آخر مثل عکسی است که از آلبومی درش آورده باشم: نشسته، تکیه داده به دیوار، با کتی که روی دستش انداخته بود. بقیه را خودم باید لحظه تا لحظه کامل کنم.
ماه را که از شکاف پنجره‌ی گشوده دیدم، فکر کردم، احمد دیگر نیست تا ببیندش. بدر کامل نبود. بعد تصویر آخری یادم آمد. اگر همین ساعت، ده تا ده و نیم بعدازظهر، توی همان کوچه باشدش، تکیه داده به دیوار، می‌تواند ماه را ببیند.»
[...]

«می‌بینم که زنده است و هست، حتی وقتی دیده بودنش که ده و نیم بعد از ظهر دوم آبان هفتاد و چهار نشسته، تکیه داده به دیوار، تمام کرده بود.»

از داستان گنج‌نامه؛ هوشنگ گلشیری

دوم آبان سالروز قتل احمد میرعلایی است.


عکس: منصور کوشان، هوشنگ گلشیری، غلامحسین ساعدی و احمد میرعلایی؛ اصفهان ۱۳۵۴

@peyrang_dastan
.
#داستان_کوتاه

قاص

نویسنده: فاطمه دریکوند

مهگل همیشه وقتی به جاهای سوزناک مویه‌هایش می‌رسید، دهانش شبیه آتشدان می‌شد. صدایش انگار از میان هیمه‌های نیم‌سوز می‌پیچید لای دود و شعله‌ها و می‌زد بیرون، داغ و پر سوز و گداز می‌پیچید به روووله روووله‌های بی‌حاصل. من عاجز و درمانده از این دوزخ درد و به هم پیچیدن‌های نفس‌گیر و حل معمای مرگ دست صفورا را می‌گرفتم و می‌گریختیم.
کمی که از حادثه گذشت مهگل همه چیز را انداخت گردن پیرمردی که روز قبل از حادثه در هیأت یک درویش سبز چشم سیاه پوش مو بلند به در خانه‌اش آمده بود. اما افسوس و صد افسوس که دست خالی برش‌گردانده بود! درویش با بال سیاه عبایش دایره کشیده بود دورِ خانه و بعد غیب شده بود. زن اشک‌ریزان قسم می‌خورد که دنبالش دویده اما هیچ‌کس او را توی آبادی ندیده؛ هیچ‌کس. لابد به دره و رودخانه برگشته بود، چرا که نه، کجا برای یک راز بهتر از آن انبوهی نیزار و پیچک و شاخه‌های در هم تنیده‌ی بید که رودخانه را تا فرود مهیبش به داخل گرداب عمیق و کف به دهان آورده همراهی می‌کردند.کم‌کم همه متقاعد شدند درویش سبز چشم خود عزراییل بوده. هرچند روایت مهگل هی تغیر می‌کرد. اما من فکر می‌کردم درویش خود خودِ قاص بوده. همان که روز حادثه هم حاضر بود. هیولایی نامریی‌ که حتی وقتی فقط کلمه بود هم مرموز و سمی نفیره می‌کشید و گرداگردش را در هاله‌ای از نور کبود، ارغوانی و بنفش و گرد مرگ فرو می‌برد. چه ترسناک، هیجان‌انگیز و دلهره‌آور بود زندگی در دنیایی که کمک نکردن به سائل و درویش چنین مجازات ناجوانمردانه‌ای در پی داشت. بزرگتر که شدم قاص را با سین، صاد و ث می‌نوشتم و توی تمام فرهنگ لغت‌ها دنبال معنی‌اش می‌گشتم، همان‌طور که توی همه‌ی خرافه‌ها هم دنبال ردی از او بودم اما چیزی نفهمیدم. کمی بعد مهگل توی تمام خواب‌هایش از دوران بچگی تا شب قبل از حادثه دنبال تعبیر و تفسیر می‌گشت. خواب هر کدام از اهالی ده در مورد پسرهایش موجب دلخوشی و یا خیرات دادنش می‌شد، تا جایی که هر کس هوس حلوا می‌کرد خواب بچه‌های مهگل را می‌دید.
فالگیر مدتی توی کتابش غور کرد و به این نتیجه رسید که خدا به مهگل رحم کرده که پشیمان شده و دنبال درویش دویده وگرنه قهر و آه و نفرین درویش که عرش خدا را هم می‌لرزاند، همین یک دختر را هم برایشان باقی نمی‌گذاشت! صفورا را می‌گفت؛ راست هم می‌گفت، بالاخره از هر بدی بدتری هم هست. اگر صفورا هم می‌مرد حتما مهگل و شوهرش سفرمراد، سر به کوه و بیابان می‌گذاشتند. هر چند سفر بیچاره بعد از آن واقعه‌ی شوم چیزی به دیوانگی‌اش نماند و در سکوتی ابدی فراموش شد.

متن کامل این داستان، در سایت پیرنگ از طریق لینک زیر در دسترس است:

https://www.peyrang.org/1610/

@peyrang_dastan
www.peyrang.org
http://instagram.com/peyrang_dastan/
.
#ناداستان

آدم‌ها

نویسنده: علی سیدالنگی


وسط‌های فروردین بود و هوای طبس رو به گرمی می‌رفت. صبح زود به تونل رفتم و به کارگاه‌های استخراج سر زدم. بعد از اینکه دوش گرفتم، راه افتادم به‌طرف دفتر کارم. سمت چپ کمرم درد می‌کرد و نشستن برایم راحت نبود. به هر زحمتی بود، نشستم پشت صندلی و کش‌وقوسی به خودم دادم. صدای مقدم، سرپرست استخراج معدن، را شنیدم: «مهندس، چایی می‌خوری برات بیارم؟»
_ آره. برای من هم یه دونه بریز.
آمد و روبه‌رویم نشست. مثل همیشه آستین‌های لباسش را بالا زده بود. غیر از انگشت‌های پینه‌بسته، دست‌های عضلانی و ماهیچه‌های ساعدش را می‌شد دید. میانه‌قد بود و سیاه‌سوخته با قیافه‌ی زمخت و صدایی کلفت. موهای کم‌پشتش را به عقب شانه می‌کرد. بچه‌ی روستاهای اطراف طبس بود و کم‌صحبتی و سرسختی‌اش آدم را یاد کویر می‌انداخت. مهندس بود؛ ولی گاهی مثل یک کارگرِ تونلی همپای کارگرها کار می‌کرد. گفت: «این کارشناس جدید استخراج رو که اومده، دیدی؟ از همین اُکلون رفت پایین.»
گفتم: «ندیدم. بچه‌ها بهش آموزش داده‌ن؟»
هرکس که می‌خواست در هر سِمَتی استخدام شود، قبل از ورود به تونل باید آموزش‌های ایمنی را می‌گذراند. این آموزش‌ها شامل بازدیدکننده‌ها هم می‌شد. به‌هرحال، معدن زغال‌سنگ بود و مقررات ایمنی سفت‌وسخت خودش را داشت.
_ آره. یکی‌دو ساعت بعد از اینکه رفتی توی تونل، اومد. چون خودت نبودی و این هم عجله داشت، یکی از همین افسرهای ایمنیِ خودت بهش آموزش داد. خودنجات اکسیژن رو برداشت و با یکی از اوستاکارها رفت پایین.
_ بهتر بود خودت باهاش می‌رفتی که تا بالااومدن همراهش باشی. بار اولشه. تنها باشه، یه وقت ممکنه بلایی سرش بیاد یا توی افق‌ها گم بشه.
_ به یعقوب سپرده‌م همه‌جا رو نشونش بده و حتماً با خودش بیاد بالا.
نزدیک‌های ظهر بود که طبق عادتِ همیشگی‌ام ایستاده بودم روبه‌روی ساختمان مهندسی تا بالاآمدن کارگرها را ببینم و خاطرم جمع شود که همه‌چیز روبه‌راه‌ است. خسته و گرسنه با سروصوت و هیکل سیاه از تونل‌ها بالا می‌آمدند و راهیِ حمام کارگری می‌شدند. بعضی‌ها «سلام و خسته نباشید» می‌گفتند و بعضی‌ها نای حرف‌زدن نداشتند. در نزدیکی‌های خودم صدای جدیدی به گوشم خورد. داشت بلندبلند حرف می‌زد: «آخ یعقوب! مُردم. پاهام گرفت! شماها چه‌جوری از تونل با این شیب ناجور بالا می‌آیین؟!»


متن کامل این داستان، در سایت پیرنگ از طریق لینک زیر در دسترس است:
https://www.peyrang.org/1617/



@peyrang_dastan
www.peyrang.org
http://instagram.com/peyrang_dastan/
Forwarded from پیرنگ | Peyrang
.
#معرفی_کتاب

احضار سطرهایی از زهدان یک رؤیا
معرفی کتاب «میمِ تاکآباد»؛ نغمه کرم‌نژاد

نویسنده: #حدیث_خیرآبادی


«و حالا این تلخکامی که من هیچ‌وقت نمی‌توانم مطمئن شوم، تنها واقعیت امروز من است.»

«میمِ تاکآباد»
نخستین اثر نغمه کرم‌نژاد است که در اسفندماه ۱۴۰۰ توسط نشر آگه منتشر شد. مجموعه‌داستانی دربرگیرنده‌ی ۱۲ داستان کوتاه که بین سال‌های ۱۳۹۴ تا ۱۴۰۰ نوشته شده‌اند.

طبق آنچه در پشت جلد کتاب آمده: «هر داستان بار راز و سرّی پنهان را بر دوش می‌کشد، هم در ساختار و هم معنا. هر قصه به شکلی در این پیشگاه تاریک روشنای انتظار به تماشا نشسته است، در انتظار و به تماشای معجزه که هنوز هم می‌تواند بشود.»

نویسنده برای ساختن این رازوارگی و انتظار، به فراخور اقتضائات هر داستان از شیوه‌های گوناگونی بهره برده است؛ شکل‌گیری داستان‌ حول یک فرد غایب یا شیئی گم‌شده‌ و خیال‌انگیز، توصیف و فضاسازی، به بازی گرفتن حواس پنج‌گانه، خلق و پی‌جویی معما، چندلایه بودن، پیچیدگی در ساختار و... از جمله شگردهای مورد استفاده توسط نویسنده است که همگی در خدمت خلق راز وُ رمز، و پرسه زدن، سرک‌کشی و مکاشفه حول آن رازها قرار گرفته‌اند و هر داستان را در طول، عرض و عمق پیش می‌برند.

با همین نگاه، می‌توان به معرفی مختصر هریک از داستان‌های مجموعه‌داستان «میمِ تاکآباد» پرداخت.


متن کامل این معرفی، در سایت پیرنگ از طریق لینک زیر در دسترس است:
https://www.peyrang.org/1354/


#نغمه_کرم_نژاد
#میم_تاکاباد
#نشر_آگه


@peyrang_dastan
www.peyrang.org
http://instagram.com/peyrang_dastan/
.
#نقد_و_بررسی_کتاب

جلسه‌ی نقد و بررسی مجموعه‌داستان «میمِ تاکآباد» اثر نغمه کرم‌نژاد با حضور محمد کشاورز، طیبه گوهری و ابوتراب خسروی در کتابسرای کهور شیراز برگزار شد.

«این‌جنگی‌ست میانِ دو روایت.»

محمد کشاورز: «یکی از مشخصه‌های آثار کرم‌نژاد در این مجموعه کارکردِ لحن در داستان‌هاست. هر داستان لحن و صدای مختص خودش را دارد. ایجاد لحن‌های متفاوت داستان را اعتلا می‌دهد. در هر داستان با چیدمان صداها و کلمه‌ها، جهانِ همان داستان را می‌سازد که نشان از توانایی نویسنده دارد.

مشخصه‌ی دیگر این مجموعه این‌ست که داستان‌ها، مختص به یک صدای زنانه نیستند. گاهی می‌بینیم که داستان نویسندگان زن محدود به اتفاقات خانوادگی می‌شود. در این مجموعه کرم‌نژاد این سد را شکسته است. چه به لحاظ لحن و چه فضا. مثل داستان «صلح در وقتِ اضافه» که فضای جنگی دارد. این جسارت و شجاعت نویسنده است که از مرزها و خط قرمزها عبور کند. یا مثلن در داستان «سندل‌سیاه» که لحن لمپنی و مردانه دارد و اتفاقا این لحن در داستان جا افتاده و توانسته آن فضایی که معمولن ما در ادبیات نویسنده‌های زن می‌بینیم را تغییر دهد و تفاوتی ایجاد کند.
ویژگیِ دیگر این مجموعه، مردستیز نبودن داستان‌هاست. یک لحن مردستیزانه‌ای در ادبیات خانم‌ها باب شده، که سببیتی هم ندارد. اما نویسنده‌ی «میمِ تاکآباد» کارِ خودش را فراتر از این می‌داند و اصلن ادبیاتش مردستیز نیست. به نظر می‌آید نویسنده خیلی خوب توانسته این فضا را پشت سر بگذارد. فضایی که گاهی از سمت برخی نویسنده‌ها ایجاد می‌شود تا متن، فیمنیسم ادبی جلوه کند. کرم‌نژاد این مفهوم را کنار زده و به مفهوم عام انسانی توجه کرده و نه جنسیت.»

متن کامل این گزارش در سایت پیرنگ از طریق لینک زیر در دسترس است:

https://www.peyrang.org/1633/

#داستان_کوتاه
#میم_تاکاباد
#نغمه_کرم_نژاد
#محمد_کشاورز
#طیبه_گوهری
#ابوتراب_خسروی

@peyrang_dastan
www.peyrang.org
http://instagram.com/peyrang_dastan/
ملابانگ_Default_1703144427.mp3
.

داستان «ملابانگ»
نوشته‌ی محسن زهتابی
با صدای نویسنده
مدت: ۱۲ دقیقه

یادمانی برای کشته‌شدگان سال ۱۴۰۱


#داستان_صوتی
#داستان_کوتاه
#محسن_زهتابی

@peyrang_dastan
www.peyrang.org
http://instagram.com/peyrang_dastan/
Audio
#27 قسمت بیست و هفتم - مردی که من او را کشتم.

سلام، در این قسمت ما داستان «مردی که من او را کشتم» نوشته‌ی «تیم اُبراین» نویسنده‌ی آمریکایی را مورد بررسی قرار دادیم. این داستان از مجموعه‌ی «آنچه با خود حمل می‌کردند» نوشته‌ی تیم ابراین از نشر ققنوس انتخاب شده است. داستان مردی که من او را کشتم را در پادکست با صدای قیس می‌شونید. در ابتدای پادکست هم بحث کوتاهی داشتیم درباره‌ی فیلم «آدمکش» ساخته‌ی دیوید فینچر محصول سال 2023.
#قسمت_بیست_هفتم
castbox|podbean|google|Spotify|Apple|Instagram
تهران پادکست |اپلیکیشن شنوتو|




[دسترسی به تمامی قسمت‌های منتشر شده در پادکست داروگ]

@darvapod پادکست داروگ
.

#یادداشت

مرثیه‌ای بر رویای شاعر ماندن
یادداشت بر رمان «توپ شبانه» جعفر مدرس صادقی

نویسنده: آرش مونگاری


«من سال‌هاست که فقط دفترچه خاطرات می‌نویسم... شاعر بودن به این سادگی‌ها نیست. به چاپ کردن و چاپ نکردن هم نیست... شعرا فقط احترام دارند. اما احترام به چه دردی می‌خورد؟»

این شاید آخرین سیلی محکمی باشد که پس از اعتراف جیم در پایان رمان «توپ شبانه» جعفر مدرس صادقی، به صورت راوی واله‌اش زده می‌شود. جایی که به صورت تمثیلی، آخرین شاعرِ جهانِ داستانیِ نویسنده (قدیم) نیز سرانجام پس از تمام تلاش‌های مذبوحانه و ناخودآگاهش برای شاعر ماندن و شعر سرودن تسلیم شده و تن به نویسندگی و البته روزمرگیِ این جهانی (امر واقع_نو) می‌سپارد.
اولین سیلی اما در همان ابتدا زده شده بود. در مهمانی‌ای که مهشید دوست قدیمی راوی، برای بازگشت مادرش به تهران ترتیب داده بود. جایی که راوی با پرسشی که از نعلبندیان می‌کند، ناخواسته، اما به یکباره، خود را در برابر امر حقیقی‌ای می‌بیند که شاید مدت‌ها به‌عمد از آن غافل یا که در گریز بود. حقیقتی که تا انتهای رمان، می‌شود عامل کنش و واکنش‌هایی که آن آنِ داستانی‌ای که باید را رقم می‌زنند.


متن‌ کامل این یادداشت، در سایت پیرنگ از طریق لینک زیر در دسترس است:

https://www.peyrang.org/1658/


#جعفر_مدرس_صادقی
#توپ_شبانه
#نشر_مرکز

@peyrang_dastan
www.peyrang.org
http://instagram.com/peyrang_dastan/
.
#یادکرد

یادکرد صادق هدایت در سالروز تولدش

گزینش: گروه ادبی پیرنگ

۲۸ بهمن ماه مصادف با سالروز تولد صادق هدایت نویسنده و مترجم
مشهور ایرانی است.

صادق هدایت بچه‌ی محبوب خانواده بود. محمودخان برادر بزرگ‌ترش، کودکی او را این‌طور تعریف می‌کند:

«صادق در تمام دوره‌ی طفولیت مایه‌ی سرگرمی بزرگ و کوچک اهل خانه بود. من شش سالم بود که او متولد شد.
تولد او در تهران و در یکی از خانه‌هایی که در تصرف مشیرالدوله بود اتفاق افتاد. رنگ سفید او، موهای طلایی او، چشمان آبی‌رنگ، تپل و زیبا بود. او پس از دو برادر و دو خواهر به دنیا آمده بود. وجود او همه‌ی نفاق‌های کودکانه‌ی ما را از بین برد. او شد مرکز دایره‌ی ما. بچه که بود مدام بلبل‌زبانی می‌کرد، اما هر چه بزرگ و بزرگ‌تر می‌شد به سکوت راغب‌تر می‌گشت. هر وقت گوشه‌ای کز می‌کرد و غمگین می‌نشست، ما حدس می‌زدیم که حتماً کسی به گربه و یا سگی آزار رسانده و به سوی آن‌ها سنگ پرت کرده است. قلب کوچک او بار محبت همه‌ی حیوانات بود.»

پادکست «چنین شد» در چهار قسمت جامع به سیر زندگی و آثار صادق هدایت پرداخته است.

• شنیدن بخش اول

• شنیدن بخش دوم

• شنیدن بخش سوم

• شنیدن بخش چهارم


#صادق_هدایت

@peyrang_dastan
www.peyrang.org
https://instagram.com/peyrang_dastan
Forwarded from پیرنگ | Peyrang
.
#یادکرد
یادکرد هوشنگ گلشیری در سالروز تولدش


انتخاب و توضیح: #حدیث_خیرآبادی


«مترسكي با چهره‌ای سفيد و دو دست چوبی، كه دو پرنده به آن آويزان است، در كشتزار است...»
این جمله را به‌عنوانِ سطر آغازین خلاصه‌ی داستان فیلم «سایه‌های بلند باد» آورده‌اند. فیلمی سمبولیک و در زمانه‌ی خود ساختارشکن، پرسشگر و پیشرو، بر اساس فیلمنامه‌ای اقتباسی از داستان «معصوم اول» هوشنگ گلشیری.

بهمن فرمان‌آرا، پس از آن‌که فیلم «شازده احتجاب» را با اقتباس از داستان معروف گلشیری ساخت، تصمیم گرفت فیلم دیگری در همکاری با این نویسنده بسازد.
گلشیری به همراه فرمان‌آرا، نزدیک به دو سال بر روی «معصوم اول» کار کردند تا این داستان هفت هشت صفحه‌ای، تبدیل به ۲۵ صفحه شد. سپس فرمان‌آرا با نگارش فیلمنامه‌ای ۸۵ صفحه‌ای، فیلم «سایه‌های بلند باد» را از روی آن ساخت.

فرمان‌آرا می‌گوید: «بعد از «شازده احتجاب» تصمیم گرفتم فیلم قاجاری و مستقیما سیاسی نسازم... در آن زمان هوشنگ به تهران آمده بود و در خیابان «خوش» زندگی می‌کرد و هم‌زمان روی متن کار می‌کردیم. شانس من این بود که ما اختلاف نظر آنچنانی نداشتیم و برای من گستردگی و زیبایی ده مثل یک اجتماع بدوی که در حال شکل گرفتن است، اهمیت داشت. در این مکالمه که ۲ سال طول کشید، هسته اصلی داستان را گسترش دادیم تا به متنی رسیدیم که ابتدا و میانه و آخر داشت و بعد در سناریوی ۸۵ صفحه‌ای چند چیز را به آن اضافه کردم. ضمن اینکه سعی کردیم وجه سمبلیک فیلم را حفظ کنیم. هر زمان که نمی‌توانیم مستقیم صحبت کنیم، سراغ استعاره می‌رویم. کار من به عنوان فیلمساز این است که سنگی در آب بیندازم و موج ایجاد کنم؛ اینکه این امواج دایره‌ای تا کجا می‌روند در اختیار من نیست. کار من نهایتا ایجاد پرسش است.»

بنا به گفته‌ی فرمان‌آرا، فیلمبرداری این فیلم در روستایی به نام هنجن در سر راه نطنز و ابیانه، از اول اسفند ۵۶ شروع شد و در ۱۵ فروردین ۵۷ به اتمام رسید.
«در دره‌ای که ابیانه آخرین ده است، ده هنجن اولی بود که همان‌جا کار کردیم. صرفا به این دلیل که یک قلعه داشت، قلعه‌ای که سمبل حکومتی بود... یک چیزهایی را از ابیانه گرفتم؛ ...آنها مراسمی در شب سال نو دارند که همه لباس نو می‌پوشند. می‌روند صحرا و می‌نشینند و منتظر دمیدن اولین خورشید سال نو می‌شوند. از هزاران سال پیش این‌گونه بوده و من این را به عنوان شروع فیلم «سایه‌های بلند باد» انتخاب کردم.»

کارهای فنی فیلم تا شهریورماه ۵۷ طول کشید و بعد تلاشی برای گرفتن پروانه‌ی نمایش فیلم را شروع کردند که هرگز به سرانجام نرسید. فیلم همچنان روی دست ماند و تنها جایی که به نمایش درآمد، فستیوال کن بود. به نظر می‌رسد برداشت‌های سیاسی از فیلم و این تعبیر که مترسک نماد حکومت دیکتاتوری‌ست که با ایجاد رعب و وحشت در دل مردم، به بقای خود ادامه می‌دهد، باعث عدم صدور مجوز نمایش شده باشد.
«آنونسی برای فیلم تهیه کرده بودیم که در آن سرودهای اوستا با سکانس‌های مختلف فیلم ترکیب شده بود و همین آنونس باعث شد که بیایند و نگاتیوهای فیلم را ببرند. اما دوستانی در لابراتوار داشتیم و شبانه یک نگاتیو از فیلم کپی کردیم که به مدت ۱۱ سال زیر تخت مادر یکی از دوستانم پنهان شد و نگهداری در چنین شرایطی باعث شد بسیاری از رنگ‌های فیلم را از دست بدهیم. هزینه کردم تا یک کپی از «سایه‌های بلند باد» باقی بماند.»

بعد از انقلاب، به فیلم پروانه‌ی نمایش الف دادند اما تنها سه روز توسط حکومت تاب آورده شد و خیلی زود، مغایر با معتقدات اسلامی تشخیص داده شد و دستور به توقیف دوباره‌اش دادند.
در نهایت، فیلم «سایه‌های بلند باد» که پیش و پس از انقلاب به اکران عمومی در نیامده بود، بیست‌وششم آذرماه ۱۳۹۷ در خانه‌ی هنرمندان ایران با حضور بهمن فرمان‌آرا به نمایش محدود درآمد.

به مناسبت تولد هوشنگ گلشیری، تکه‌هایی از این فیلم را می‌بینیم.



#هوشنگ_گلشیری


@peyrang_dastan
Forwarded from پیرنگ | Peyrang

عید نوروز مبارک.

«گروه ادبی پیرنگ»

@peyrang_dastan


طراح: حدیث خیرآبادی
Forwarded from پیرنگ | Peyrang
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
.

چون درخت فروردین پرشكوفه شد جانم
دامنی ز گل دارم بر چه كس بیفشانم؟


سيمين بهبهانی


🖋هدیه‌‌ی نوروزی ربابه حسین‌پور، عضو رسمی انجمن خوشنویسان ایران به پیرنگ
@robab_hp

موسیقی متن:
قطعه «ضیافت» اثر حسین علیزاده
از آلبوم دلشدگان


@peyrang_dastan
www.peyrang.org
سفر بی‌بازگشتِ صادق هدایت به روایت احمد اخوت
ـــــــــــــــــــــــ
‎‌‌‏۲۰ فروردین ۱۳۹۹

در این شب بارانی داشتم فکر می‌کردم چه تداعی‌ها و تلاقی‌های عجیبی نکند از فرط خانه‌نشینی و سر توی کتاب‌ها کردن است که دارد در ذهنم نمودار می‌شود. ۱۹ فروردین به یاد خودکشیِ هدایت افتادن طبیعی‌ست، بعد خاطرم رفت به این داستان‌‌ــ‌جستار درخشان احمد آقای اخوت که چطور در آن سناریوها می‌چیند و خیال می‌ورزد حولِ مرگِ هدایت و داستان به این روانی می‌نویسد، بعد یکهو یادم آمد که ۱۹ فروردین تولد محمود حسینی‌زاد هم بود! من اساساً تاریخ تولدها یادم نمی‌ماند. بابت همین هم سال‌های سال است شرمنده‌ی دوستان دور و نزدیکم شده‌ام که تولدم را یادشان مانده و یادی کرده‌اند یا کادویی گرفته‌اند و کیکی خورده‌ایم و من بعد باز هیچی یادم نیامده تا سال بعد...
[...]
احمد اخوت را کمتر به داستان‌نویسی می‌شناسند و اگر از بنده بپرسید ایشان اساساً قصه‌گوست و قصه‌گوی بلد و قهاری‌ست اینقدر که کمتر کسی پی برده که چه ترفندها به کار می‌برد در نوشتن هرچیزی؛ حتی وقتی ترجمه می‌کند با مقدمه یا مؤخره‌ای آن را می‌گذارد در زمینه‌ای از داستانی که مالِ خود اخوت است. احمد آقای اخوت را به نوشتن بی‌وقفه و صمیمی و دلنشینش در طول این حدود سی سال می‌شناسم و اینکه تمام نوشتن‌هاش و ترجمه‌هاش طوری‌ست که انگار دوستی صمیمی در وقتِ ملال می‌آید می‌زند روی شانه‌ات و از جایی حرف را شروع می‌کند که فکر می‌کنی به تو التفاتی ندارد و دارد حرف خودش را می‌زند؛ اما کمی که می‌گذرد و گرفتار قصه‌اش که می‌شوی می‌بینی اصلاً از اول ملتفت حال تو بوده و برای تو بوده که حرف می‌زده.
[...]
داستان را پی‌دی‌اف کردم که ترتمیز به چشم بیاید و آن تصویر وسطش هم درست جا بگیرد و اصلاً فکر کنم یکجور مرض است که دلم می‌کشد متن‌هایی را که دوست دارم خواننده آنطور به چشم بخواند که خودم می‌پسندم به چشم بیاید و خوانده شود در سکوت....
.
.
.
متن کامل این یادداشت و داستان‌‌‌ـــ‌جستارِ سفر بی‌بازگشت (به صورت فایل پی‌دی‌اف) نوشته‌ی احمد اخوت را در وبلاگ بخوانید:
http://mana-ravanbod.blogspot.com/2020/04/blog-post_8.html

شب بارانیِ بهاریِ غم‌انگیز ۱۹فروردین ۱۳۹۹
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

حالا که یاد آن روزها می‌افتم از جا کنده می‌شوم. یادداشت بلندتر از این بود، حوصله کم آوردم، شب‌ها تا به صبح بیدار بودم، سپیده را می‌دیدم و دانه‌ای برای کبوترها می‌ریختم و می‌خوابیدم، تازه کرونام خوب شده بود، بهار آن سال نکبتی بارانی بود.


روایتِ روانبُد
.

«در احوال این نیمه‌ی روشن»

کاوه گلستان بین سال‌های ۱۳۷۲ تا ۱۳۷۵ فیلم‌بردار مصاحبه‌ای با هوشنگ گلشیری بوده است که مصاحبه‌کننده‌ی آن، دوست و همکار گلشیری، فرج سرکوهی است.

در این گفت‌وگو‌، هوشنگ گلشیری درباره‌ی سرگذشت خود از زمان تولد تا روز مصاحبه، صحبت می‌کند. از دلسردی‌اش از حزب توده که حرف‌ها و عملشان با هم هم‌خوانی نداشت، تا فشار ساواک. ولی اصلی‌ترین بخش آن، مربوط به پس از انقلاب پنجا‌ه‌وهفت است که نویسنده علاوه بر سانسور، با فقر هم دست و پنجه نرم می‌کند و تهدید به مرگ می‌شود.

برنامه‌ی تماشای بی‌بی‌سی فارسی به‌تازگی براساس همین مصاحبه‌ی دیده‌نشده مستندی ساخته که کامل آن را می‌توانید اینجا ببینید.

#هوشنگ_گلشیری

@peyrang_dastan
www.peyrang.org
https://instagram.com/peyrang_dastan
HTML Embed Code:
2024/05/03 09:00:48
Back to Top