تو یه شهر غریب و شلوغ، تنها تو یه خونهٔ خالی، دراز کشیدم و به هیچی تعلق ندارم. به معنای واقعی کلمه حس میکنم مردم. محو شدم از همهجا. هیچ نقشی در هیچی ندارم. حتی تو ذهن کسی نیستم دیگه. شبیه به یه ایدهٔ انتزاعیام که بلاخره شکل و فرم گرفته و حالا تو دنیای اجسام گم شده. هیچ چهرهٔ آشنایی نمیبینه؛ تمام ایدهها تو دنیای خیالات هستن. هیچ راهی پیدا نمیکنه برگرده به دنیای خیالات. ذهنهایی که دوستش داشتن هم فراموشش کردن. بار سنگین جسم و کالبد رو باید به دوش بکشه تا ابد. عجب ایدهٔ خستهکنندهای.
>>Click here to continue<<