TG Telegram Group Link
Channel: مجردان انقلا✌بی
Back to Bottom
💗رمان سجاده_صبر💗قسمت72

محسن نمی تونست به همین راحتی قبول کنه که حرفهای فدایی زاده راست باشه، این دختر رو زیاد نمیشناخت، از
ته دلش دعا میکرد حرفهاش اشتباه باشه... اما دلش میخواست هر جور که شده در موردش تحقیق کنه... شاید واقعا
فاطمه نیاز به کمک داشته باشه!!!

شیدا که حمله همه جانبه خودش رو شروع کرده بود، با فرستادن این نامه و عکسهایی که تونسته بود از گذشته
سهیل گیر بیاره قصد داشت محسن رو هم وارد زندگی فاطمه کنه، میخواست هر جور شده فاطمه رو هم از سهیل
بگیره، میدونست از دست دادن پول و خونه و زندگی برای سهیل اونقدر سخت نیست که بفهمه فاطمه رو از دست
داده ...

شیدا فدایی زاده که نتیجه یک اشتباه سهیل بود، خوشحال بود و مصمم...

تحقیقات محسن نشون میداد مدارک توی سی دی درسته و سهیل نادی مورد اتهامه و شاکیانش با حکم جلب
دنبالش میگردند، باورش خیلی سخت بود، با خودش فکر میکرد چطور فاطمه میتونه همه این قضایا رو بدونه و
همچنان با این روحیه بیاد سر کار؟ توی این مدت که در حال تحقیق بود حسابی فاطمه زیر نظر داشتش ولی فاطمه
مثل همیشه آروم و سر به زیر بود، هر روز سر وقت می اومد، با خواهر شوهرش مثل یک دوست صمیمی رفتار
میکرد، موقع اذان اولین نفری بود که وارد نمازخونه میشد، با همه با مهربونی رفتار میکرد، لبخند از لبانش جدا
نمیشد و ... مگه ممکن بود؟ این همه مشکلات و این همه بی خیالی؟!!!

نمیدونست باید چیکار کنه، دلش میخواست با فاطمه حرف بزنه، اما از این میترسید که غرور فاطمه شکسته بشه،
شاید چون خودش خواستگارش بوده، فاطمه میخواست جلوش نشون بده که زندگی خوبی داره، و وقتی اون بخواد
بهش بفهمونه که میدونم زندگیت چقدر داغونه غرورش بشکنه ... نمیدونست ...

اما باید کاری میکرد، برای همین
شماره وکیلش رو گرفت و مشغول صحبت شد ...
***

دو هفته گذشته بود و کامران هنوز هم نتونسته بود حکم جلب سهیل رو باطل کنه، سهیل عین یک زندانی توی خونه
سها بود و توی این مدت نه فاطمه رو دیده بود و نه بچه هاش، بهش خبر داده بودند که به شدت مراقب فاطمه اند تا
هر طور شده جای سهیل رو پیدا کنند.

بی تاب بود و نگران، بی تاب دیدن زن و بچش و نگران آینده زندگیش،
بالاخره فکری به ذهنش رسید و ...

از طرف دیگه فاطمه دلش برای سهیل تنگ شده بود، نگران آینده زندگیش بود، خسته بود از تلفنهای تهدید آمیزی
که هر روز بهش میشد و میگفت سهیل رو میکشه، نگران بچه هاش بود، تامین زندگیشون و آیندشون ... مطمئن بود
راهی هست، اما چطور باید این مشکل رو حل میکردند؟! با وجود خستگی زیاد مشغول گردگیری اتاق شده بود تا
شاید سرش گرم بشه و بتونه از این مشغولیت فکری رها بشه که دستش خورد به یک پاکت که زیر کشوی کمدش
قایم شده بود، یادش نمی اومد پاکت چیه، بیرونش آورد و با دیدن اون سی دی های کذایی دوباره خاطره اون روز و
اون تصاویر و اون فیلمها براش زنده شد ... قلبش لحظه ای تیر کشید، اون قدر درد تیرش زیاد بود که سی دی ها از
دستش افتادند، روی زمین نشست و محکم به سینش چنگ زد، برای اولین بار بود که همچین دردی احساس
میکرد... با خودش تکرار میکرد:
+نه فاطمه ... نذار چیزی از پا درت بیاره ... طاقت بیار... اما هیچ چیز سر جاش نیست
... هیچ چیز درست نیست ...

گریش گرفته بود، اشکهاش سرازیر شد و گفت:
+از هیچ چیز مطمئن نیستم ... نه سهیل ... نه زندگیم ... نه آیندم ...

مشغول شکایت کردن بود که صدای زنگ خونه بلند شد، دست از شکایت برداشت و مکثی کرد ... با اینکه بلند
شدن براش سخت بود، اشکهاش رو پاک کرد و لبه تخت رو گرفت، یا علی بلندی گفت و از جاش بلند شد.

علی که
آیفون توی دستش بود گفت:
- مامان میگه پست چی....
                         
 @mojaradan         
     
💗رمان سجاده_صبر💗 قسمت73

فاطمه احتمال میداد باز هم احضاریه برای سهیل باشه، چادرش رو پوشید و آروم از پله ها پایین رفت، پست چی، نامه ای رو بهش داد و ازش امضا گرفت و رفت، فاطمه همون جلوی در روی پاکت رو نگاه کرد، از طرف دادگاه نبود،
اتفاقا اسم خودش روی پاکت بود، تعجب کرده بود، در رو بست و به سختی از راه پله ها بالا اومد و وارد خونه شد.

پاکت نامه رو باز کرد که دید دو تا نامه با چند تا مدرک توش بود، یکی از نامه ها بی نام و نشان بود و دیگریش از
طرف یک وکیل کارکشته که خودش هم قبلا اسمش رو از دیگران زیاد شنیده بود، نمی فهمید اینها چی ان، اول نامه
ای که اسم نداشت رو باز کرد و مشغول خوندن شد.

توی نامه از طرف یک فرد بی نام و نشان نوشته شده بود که قصد کمک به فاطمه رو داره و از هیچ کاری دریغ
نمیکنه، بهش اطمینان داده بود هر طور شده اونو نجات میده و ازقصد و نیتش رو هم این طور ذکر کرده بود که
خودش دختری داشت که با مردی مثل همسر اون ازدواج کرده بود...

نامه دوم از طرف وکیل نامی ای بود که توش نوشته بود که استخدام شده برای کمک به فاطمه و بهش اطمینان داده
بود که در کمتر از چند ماه می تونه کاری کنه که از همسرش جدا بشه و مهریه و تمام مزایا رو هم دریافت کنه ...

مدارکی هم براش فرستاده بود رونوشتی از قرارداد و پولی که در ازای کمک به فاطمه قبلا دریافت کرده بود...

فاطمه بعد از خوندن نامه ها شکه شده بود، چی میدید؟ چرا یکی فکر کرده که اون به کمک نیاز داره؟!!... اینها دیگه
از طرف کیه؟ چرا همه چیز انقدر گنگه؟! ... جدا شدن از سهیل؟! ... درد قلبش بیشتر شده بود، احساس کرد نمی تونه دست چپش رو تکون بده، به هر سختی ای که بود خودش رو به مبل رسوند و به علی که نگران به مادرش نگاه میکرد اشاره کرد که تلفن رو بهش بده، اما هر لحظه نفس کشیدن براش سخت تر میشد ... قبل از اینکه تلفن به
دستش برسه، از هوش رفت ...
***

سهیل تو نباید بری اونجا، بذار من الان میرم، خواهش میکنم...
-بس کن سها.

سهیل کیفش رو برداشت و از خونه خارج شد، سوار ماشین سها شدو با تمام سرعت به سمت خونه حرکت کرد،
صدای علی که با گریه بهش میگفت مامان مرده داشت دیوونش میکرد، نفهمید چطور به خونه رسید و در رو باز کرد
که با دیدن فاطمه که روی مبل از حال رفته فورا شماره اورژانس رو گرفت و آروم فاطمه رو روی مبل خوابوند ...

چند بار صداش زد ...
- فاطمه ... فاطمه بیدار شو ... اما جوابی نشنید ... لباسهاش رو تنش پوشید و داشت شونه هاش
رو مالش میداد که همون زمان سها و اورژانس با هم رسیدند، بعد از وصل کردن دستگاه اکسیژن فورا سوار
برانکاردش کردند و بردنش
سهیل کلافه و نگران می خواست همراهشون بره که سها سرش داد زد:
+ نمی فهمی سهیل، تو نمیفهمی که الان اگه از این خونه پاتو بذاری بیرون میان دستگیرت میکنن؟ ... البته اگه تا الان نفهمیده باشن اومدی خونه ... تو همین جا میمونی، من همراه فاطمه میرم، خوب؟

بعد هم بدون اینکه منتظر بشه که ببینه سهیل چی میگه سوئیچ رو ازش گرفت و در حالی که داشت از خونه بیرون
میرفت گفت:
+حواست به بچه ها باشه....
بعد هم در خونه رو بست و رفت.

سهیل که عصبی و کلافه بود علی رو در آغوشش گرفت و مشغول نوازشش شد، حسابی دلش برای علی تنگ شده
بودو حالا گرمای وجودش رو دوست داشت، علی هم که دلش برای پدرش تنگ شده بود، هم از بی هوش شدن
مادرش به شدت ناراحت شده بود با صدای بلند توی آغوش پدرش مشغول گریه شد ...
-آروم باش بابا جون، آروم باش... مامان حالش خوب میشه ...

اما خودش هم نمیدونست فاطمه چش شده، خودش هم دلش می خواست گریه کنه، اما جلوی علی نمیشد. برای
اینکه جو رو عوض کنه گفت:
-ریحانه کجاست بابا؟
علی با گریه گفت:
+ خوابیده

سهیل توی دلش خدا رو شکر کرد که ریحانه خوابه وگرنه نمیدونست چطور باید هر دو تاشون رو آروم کنه، خودش
که بدتر از اون دو تا بود، دو هفته ندیده بودتشون و حالا باید اینجوری برمیگشت ... همچنان که علی رو در آغوشش گرفته بود سعی کرد با حرف زدن آرومش کنه، بالاخره اونقدر باهاش حرف زد که علی دست از گریه برداشت و با خوردن یک لیوان آب کم کم چشماش روی هم رفت.                         
 @mojaradan           
     
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
💔 آیا سردی‌ عاطفی در خانواده قابل کنترل یا درمان است؟


     
@mojaradan
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎵ضربان حسن ، هیجانم حسن

🎤 کربلایی #وحید_شکری
#دوشنبه_های_امام_حسنی💚

‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌    ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@mojaradan
#قرار_عاشقی
سلام ارباب
.
توعزیزدل‌مایی‌وبه‌دل‌جاداری 
خانه‌ات‌نیزهمین‌جاست‌که‌مأوا‌داری【🌱

آری‌ای‌دوست‌به‌آقایی‌تومُعطَرفم 
آنچه‌خوبان‌همه‌دارندتوتنهاداری【♥️😍


#امام_حسین_قلبم
#صلی_الله_علیک_یا_ابا_عبدالله
@mojaradan
#السلام_ایها_الغریب
♦️‌سلام امام زمانم

🔹‌سـلامـ تنهاترین منجے

🔹‌تا‌ڪــی‌دل‌‌مــن‌چشــم‌بـه‌در‌داشته‌باشد

🔹‌اۍ‌ڪــاش‌ڪسی از‌تو‌خبـرداشته‌باشد

🔹‌آن‌باد‌ڪــه‌آغشتــه‌بــه‌بــوی‌نفس‌توست

🔹‌از‌ڪــوچــه‌ی‌مـا‌ڪاش گذر‌داشتـه‌باشد

🌹اللهم عجل لولیک الفرج🌹

إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً وَ نَراهُ قَریباً
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
@mojaradan
•در انتخاب همسر و ازدواج با این افراد باید دقت بیشتری بکنین و تردید داشته باشین :
۱. با کسی که مدام به شما میگه این رفتارت اشتباهه.
۲. با کسی که تصویری از همسر آینداش در ذهن خودش ساخته که با شما متفاوته و تمایل داره شبیه اون همسر خیالی بشین
۳. با کسی که برای کنار اون موندن باید خودتون رو تغییر بدین.
۴. با کسی که در هر بحثی اگه حتی خودش خطا کرده باشه باز طوری رفتار میکنه که شما مجبور به عذرخواهی بشین و احساس کنین این شما هستین که اشتباه کردین.
۵. با کسی که هر لحظه باید به اون ثابت کنین که راست میگین.
۶. با کسی که مدام در گذشته شما دنبال اینه که ببینه با کسی رابطه داشتین یا خیر.
۷. با کسی که اگه پشت خط تلفن شما بیاد و شما نتونین جوابشون رو بدین بعدش از شما بازجویی میکنه.
۸. با کسی که هر لحظه باید گزارش بدین کجا بودید با کی بودید و با کسی که مدام به شما شک داره.

#انچه_مجردان_باید_بدانند
@mojaradan
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
بریم سراغ یکی از سوالات شما دوستان
با کی ازدواج کنیم؟🤔

به قول یه روان شناسی تفاوت ها جذابن ولی شباهت ها باعث پایداری روابط میشه

چه چیزی در عاشقی ترسناکه؟🧐

اولین #به_وقت_قرار یادت نره دوستان مجرد 😉


#قبل_از_ازدواج
#کلیپ
@mojaradan
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🔴# کدام کار ما پودر و نابود می‌شود؟



سخنران استاد قرائتی
🏠ضرورت آشنایی به #مهارت_حل مسئله در زندگی مشترک؛

🔥ایجاد چالش در مسیر زندگی مشترک گریز ناپذیر است،

🔸️اما این چالش ها زمانی به زندگی را به بن بست می کشاند، که ما بجای #حل_مسئله به دنبال #مقصر و  تبیه او  می‌گردیم.

🔸️واین آغاز ورود به کوچه بن بستی  است که جز سردی روابط نتیجه ای ندارد.

🔸️شاید شما هم این جمله ها را شنیده باشید که این قبیل همسران می گویند؛

●" ما بیست سال است که سر فلان قضیه اختلاف داریم "

●"من خسته شدم اینقدر تذکر دادم"

●"یک روز خوش در این زندگی ندیدم"
و....


@mojaradan
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
وقتی غذایی مورد علاقه آقایی رو درست میکنید
هشتاد کیلو خوشبختی تو😂
@mojaradan
🔆توسل به زيارت عاشورا و تأثير آن در استرداد سهم هاى به سرقت رفته


🌻آقاى حاج سيّد حسن فرزند مرحوم سيّد رضا غرضى ساكن در شهر اصفهان ، و يكى از تجار آنجا مى گويد: از پدر مرحوم من مقدارى از سهم هاى شركت هاى توليدى را در سال 1325 به سرقت بردند و بعد از مدتى قادر به شناسايى سارق شدند و او را به پليس تحويل دادند و پس از مدتى به دادگاه بردند و به شش ماه حبس محكوم كردند، ولى سارق به سهم هاى به سرقت رفته اعتراف نكرد.


🌻پدرم به زيارت عاشورا متوسل شد و هر روز پس از نماز صبح زيارت را با صد بار لعن و صد بار سلام و بعد از آن دعاى علقمه را مى خواند. او به مدت چهل روز پى در پى اين كار را كرد ولى هيچ خبرى از سهم ها به ما ندادند، پدرم نيز خواندن زيارت را قطع ننمود، تقريباً روز پنجشنبه خواهرم كه بالغ بر يازده سال بود در خواب ديد: چهار مرد و يك زن علويّه كه در ميان آنها بود از مقابل يك دكان نانوايى گذشتند، و به خواهرم سلام كردند و گفتند: به پدرت بگو سهم ها به او مسترد مى شوند اما بايد به عهدش وفا كند.


🌻از اين خواب مدتى گذشت ، سارق خواسته بود مقدارى از سهم ها را در بازار بفروشد و همانطور كه مى دانيد هر سهمى شماره اى دارد و چون روزنامه ها از قبل شماره هاى به سرقت رفته سهم ها را منتشر كرده بودند مشترى سهم ها به وسيله اين شماره ها فهميده بود كه مالك اصلى اين سهم ها سيّد رضا غرضى است و فروشنده همان شخصى است كه به مدت شش ماه محكوم به حبس شده ، بعد از آن او را مجبور كردند تا بقيه سهم ها را نيز تحويل دهد.



📚زيارت عاشورا و داستانهاى شگفت آن : ص48


#زیارت_عاشورا
@mojaradan
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
مجردان انقلابی
💗رمان سجاده_صبر💗 قسمت73 فاطمه احتمال میداد باز هم احضاریه برای سهیل باشه، چادرش رو پوشید و آروم از پله ها پایین رفت، پست چی، نامه ای رو بهش داد و ازش امضا گرفت و رفت، فاطمه همون جلوی در روی پاکت رو نگاه کرد، از طرف دادگاه نبود، اتفاقا اسم خودش روی پاکت…
💗رمان سجاده صبر 💗قسمت74

ساعت 11 شب بود و سها موبایلش رو جواب نمیداد، سهیل، علی رو هم مثل ریحانه روی تخت خوابوند و توی هال
مشغول قدم زدن شد که چشمش به برگه هایی افتاد که پایین مبل افتاده بودند، با کنجکاوی برشون داشت و مشغول
خوندنشون شد ... برای چند لحظه احساس کرد نفس کشیدن براش سخت شده ... چی میدید؟ .... یعنی واقعا ....
شک و دودلی بدی توی وجودش شکل گرفته بود ... یعنی خود فاطمه از کسی خواسته بود که کمکش کنه ... یعنی
خودش میخواست طلاق بگیره؟ ... یعنی فاطمه اینجوری و توی این موقعیت میخواست تنهاش بذاره؟! .. اما نمیشد ...
اگه اینطور بود چرا توی اون نامه بی نام و نشون این همه اصرار کرده بود که فاطمه دست کمکش رو رد نکنه؟ ...
خدایا... کی میخواست کاری کنه که فاطمه از سهیل جدا بشه؟ ... شیدا؟!! ...
یعنی شیدا اون وکیل رو استخدام کرده
بود؟! ... نه ممکن نبود ... چون اون میدونست فاطمه منو دوست داره و هیچ وقت حاضر به همچین کاری نمیشه ...
شاید هم بشه؟! ... اگه بخواد ازم طلاق بگیره چی؟
بی تاب از جاش بلند شد و دستش رو روی صورتش گذاشت و مشغول قدم زدن شد:
- خدایا ...
حال خودش رو نمی فهمید، دور خونه میچرخید و به زمین و زمان بد و بیراه میگفت، به خودش به زندگیش به شیدا،
به فاطمه، به همه چیز و همه جا ... اما تلفن سها بیشتر خرابش کرد، یک حمله عصبی به فاطمه وارد شده بود که فشار
خونش بالا رفته بود و چند قدمی با سکته بیشتر فاصله نداشت، گرچه چیزیش نشده بود، اما چند روز باید بیمارستان
میموند ... حالا همه چیز دست به دست هم داده بودند تا سهیل احساس کنه به هیچ جای دنیا وصل نیست، هیچ تکیه
گاهی نداره، به هیچ جایی نمیتونه رو بندازه، از هیچ کسی نمیتونه کمک بخواد، هیچ قدرتی نیست که بتونه کمکش
کنه ...
نگاهش به تابلویی افتاد که روی دیوار نصب شده بود، تابلو فرشی که فاطمه بافته بود و روش بزرگ نوشته بود:
+الهی و ربّی، من لی غیرک؟ )معنیش:
+ای معبود وخدای من، من به جز شما چه کسی را دارم؟
همون جا خشکش زد، اشکاش سرازیر شده بودند، رو به قبله سجده کرد و تکرار کرد:
-الهی و ربّی، من لی غیرک؟!
الهی و ربی من لی غیرک؟! الهی و ربّی، من لی غیرک؟!
یاد حرفهایی افتاد که فاطمه به علی و ریحانه میزد، میگفت:
-خدا وقتی ما آدمها رو آفرید یک بار قلبمون رو بوسید و
جاش یک نقطه نورانی به وجود اومد، وقتایی که احساس میکنید هیچ کس توی این دنیا پشتتون نیست، هیچ کس
نمی خواد و نمیتونه کمکتون کنه، وقتی که احساس میکنید غمگینین یا هیچ جایی آرومتون نمیکنه، اون وقته که اون
نقطه نورانی برای خدا چشمک میزنه و فرشته ها راه آسمون رو برات باز میکنن، و تو میری و میرسی به آغوش خدا.
وقتی نماز میخونین یعنی دارید جای بوسه خدا توی قلبتون رو میبوسید... کافیه که هر روز جای اون بوسه رو ببوسی
تا هیچ وقت کمرنگ نشه. تا یه موقع دست خالی نمونین ...
و حالا سهیل احساس میکرد خیلی دست خالیه ...
فاطمه که از بیمارستان مرخص شد یک راست آوردنش خونه، هرچقدر مادرش اصرار کرد که بره خونه اونها قبول
نکرد، در عوض مادرش همراهش اومد خونه تا از دخترش مراقبت کنه. روی تخت که خوابوندنش علی و ریحانه
مشتاقانه پریدند بغلش:
+الهی مامان فداتون بشه، دو روز بیشتر ازتون دور نبودما، ببین چقدر دلم واسه شما دو تا وروجک تنگ شده بود؟                         
 @mojaradan            
💗رمان سجاده صبر💗قسمت هفتاد پنج

مادرجون گفت:
- چون از جونتن، مگه میشه دلتنگشون نشی
بعد هم در حالی که از اتاق بیرون میرفت گفت:
- اما مادر، شوهرت مهمتره ها، آقا سهیل یک کم گرفتست، الان بهش
میگم کارش داری تا بیاد بالا ، باهاش حرف بزن، از این کسلی درش بیار، خوب مادر؟
فاطمه لبخندی زد و گفت:
+باشه مادر جون.
بعد هم شروع کرد به بوسیدن و بازی کردن با علی و ریحانه، که سهیل وارد شد، با چهره گرفته اش سعی داشت
بخنده، روی تخت نشست و گفت:
- چطوری پهلوون؟
فاطمه که سعی میکرد بشینه گفت: +خوب
سهیل کمکش کرد و پشتش چند تا بالشت گذاشت که مادرجون بچه ها رو صدا زد که برن بستنی بخورن، اون دو
تام با شنیدن اسم بستنی با هم مسابقه گذاشتند که کی اول به بستنی ها میرسه، سهیل و فاطمه هم به رفتن بچه ها
میخندیدند که فاطمه گفت:
+تو چطوری؟
-ای! بدک نیستم.
+راستی کسی نفهمید اومدی خونه؟ نیومدن اینجا دنبالت؟
-نه، شانس آوردم، فعلا که نفهمیدن من خونه ام، اگرم فهمیدن به روی خودشون نیاوردن.
بعد هم از جاش بلند شد و رو به روی میز کار نشست، فاطمه که چشمش به سی دی هایی افتاد که روزی که بیهوش
شده بود روی زمین افتاده بود، مضطرب شد، یکهو یاد اون نامه افتاد ... وای وقتی از هوش رفته بود توی دستش
بود... یعنی سهیل خوندتشون ...شاید دلیل ناراحتی سهیل همین باشه... نکنه فکر کنه خودش درخواست کمک کرده
... اونم از یک آدم ناشناس... دست پاچه گفت:
+اون روز که من بیهوش شدم تو یک چند تا نامه پیدا نکردی؟
-چه نامه ای؟
+چند تا نامه بود، یکیش از طرف یک وکیل بود، همون توی هال بود.
سهیل بدون اینکه به فاطمه نگاه کنه، مشغول ورق زدن کتابی که از روی میز برداشته بود شد و گفت:
-چرا دیدم،
گذاشتمش توی کشوی میزت.
فاطمه چند لحظه ساکت شد و گفت: +خوندیش
-یک نگاهی انداختم
+من نمیدونم اون نامه رو کی فرستاده
سهیل پوزخندی زد وگفت:
-جدا؟
+تو غیر از این فکر میکنی؟
سهیل از جاش بلند شد و باز هم بدون اینکه به فاطمه نگاه کنه به سمت در اتاق حرکت کرد و گفت:
-به هر حال زندگی با مردی مثل من باید خیلی سخت و طاقت فرسا باشه، تو که یک فرشته نیستی.
داشت از در اتاق میرفت بیرون که فاطمه فریاد زد:
+چرا هستم.
سهیل ایستاد، پشتش به فاطمه بود که دوباره فاطمه آرومتر از قبل گفت:
+ راست میگی زندگی کردن با مردی مثل تو خیلی سخته، اما تا حالاش تونستم و از این به بعدش هم میتونم. بارها دلیلش رو بهت گفتم، باز هم میگم اول به
خاطر خدا، بعد به خاطر عشقم به تو حاضرم هر سخته ای رو تحمل کنم.
-اما اون نامه ها چیز دیگه ای میگن
+من نمیدونم کی اون ها رو فرستاده، باور کن ...
سهیل دوباره پوزخندی زد و از اتاق رفت بیرون و در رو پشت سرش بست
                       
 @mojaradan        
💗رمان سجاده صبر💗قسمت76

نامه بعدی که به دستش رسید، فاطمه آدرس آقای نامی که به عنوان وکیل توی نامه ها بود یادداشت کرد تا بره و
باهاش حرف بزنه.
+سلام ، عذر می خوام میخواستم با آقای نامی صحبت کنم
-سلام خانوم، وقت قبلی داشتید؟
+نه، اما اگر زحمتی نیست بهشون بگید شاه حسینی هستم و می خوام همین الان باهاشون صحبت کنم در غیر
اینصورت ازشون به خاطر ایجاد مزاحمت شکایت میکنم
منشی که با تعجب به صورت عصبانی فاطمه نگاه میکرد گفت:
-بفرمایید بشینید
و خودش از جاش بلند شد و وارد دفتر نامی شد.

فاطمه عصبانی روی مبل نشست و مشغول ذکر خوندن شد:
+رب اشرح لی صدری، و یسرلی امری واحلل عقده من
لسانی، یفقهوا قولی،
این ذکری بود که همیشه وقتایی که میخواست حرف بزنه میخوند و بهش کمک میکرد درست حرف بزنه.

منشی که از اتاق خارج شد رو کرد به فاطمه و گفت:
-میتونید برید تو.
فاطمه از جاش بلند شد و چند تقه کوچیک به در زد و بدون اینکه منتظر دریافت جواب بشه وارد شد. مرد میانسال لاغری رو دید که با کت و شلوار شیکی پشت میز بزرگش نشسته بود و با ورود فاطمه از جاش بلند شد و لبخندی
زد:
-سلام . بفرمایید بنشینید.
+سلام . ممنون.
-خیلی از ملاقاتتون خوش بختم، منتظرتون بودم.
فاطمه نفسی کشید و گفت:
+ میتونم بپرسم این مسخره بازی ها چیه؟ کی به شما اجازه داده همچین نامه هایی برای
من بفرستید؟
-اجازه بدید خانم، براتون توضیح میدم.
فاطمه برگشت و مستقیم و جدی زل زد توی چشمهای آقای نامی، نامی ادامه داد:
-بنده موکلی دارم که ازم خواستند این کار رو انجام بدم، البته من تمام اسناد و مدارک مربوط به کارهای خلاف قانون
همسرتون رو دیدم و با حصول یقین از این موضوع که شوهر شما فرد راست و درستی نیست تصمیم گرفتم کمکتون
کنم
خون خون فاطمه رو میخورد اما ترجیح داد اجازه بده صحبتش تموم بشه، نامی ادامه داد:
-البته من درک میکنم که
شما بترسید، اما بهتون اطمینان میدم تا وقتی پشتتون به من گرم باشه، هیچ مشکلی براتون پیش نمیاد.
فاطمه نفسی کشید و گفت:
+با عرض معذرت اما شما موکلید واشتباه کردید که به جای من تصمیم گرفتید، من اصلا و
ابدا نمی خوام از همسرم جدا بشم و دلیلش هم ترس یا هر چیز دیگه ای که شما فکر میکنید نیست، در ضمن به اون
موکل بی نام و نشونتون هم بگید این جور در زندگی دیگران سنگ نندازند.
بعد هم از جاش بلند شد که بره، اما برگشت و گفت:
+یک بار دیگه اگر از این جور دعوت نامه ها به دست من برسه
مطمئن باشید حاضرم هر چقدر که پول بخوان به رقیباتون بدم تا متهمتون کنم
و بدون خداحافظی از دفتر وکالت خارج شد.
                         
 @mojaradan       
    
••『📖📮』••

• حجاب •
#زن_عفت_افتخار



📸•••|↫ #عـڪس‌نوشــتـہ
@mojaradan
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
📌 کمکم کن...

💚 یابن الحسن!
تقصیر هیچ‌کس نیست.
من مقصر هستم... وقتی که سرگرم روزگارم و خودم را در دل ثانیه‌ها گم کرده‌ام.
کمکم کن همیشه حوالی یاد شما پیدایم شود.

@mojaradan
HTML Embed Code:
2024/05/08 03:06:37
Back to Top