TG Telegram Group Link
Channel: یک حقوقی در نیویورک
Back to Bottom
Audio
«چرایی لزوم ادامه تحصیل در خارج از کشور: آمریکا یا آلمان؟

در این فایل صوتی من و سیدمحمد حسینی(دانشجوی حقوق در ایران) در خصوص موارد زیر هم صحبت شدیم:
۱) تحصیل در خارج از کشور، چرا؟ چگونه؟ و به کجا؟
۲) ارتباط اساتید با دانشجویان
۳) امکانات آموزشی و مالی دانشگاه‌های این دو کشور
۴) نقش نژاد و مذهب و ملیت در پروسه پذیرش تحصیلی
۵) نقش علمی-پژوهشی دانشجو
۶) تاثیر سن، رزومه و نوع دانشگاه مبدا در فرایند اخذ پذیرش و ویزای تحصیلی

فایل تصویری این گفتگو در صفحه‌ی اینستاگرام به آدرس زیر موجود است:
https://www.instagram.com/tv/CWjMyEGpPez/?utm_medium=copy_link
در خصوص اهمیت تحقیق و پژوهش آکادمیک در خصوص تحریم‌های اقتصادی، دقایقی با عزیزان انجمن علمی حقوق دانشگاه تهران هم کلام شدم.
https://www.instagram.com/p/CXEAExAueRi/?utm_medium=copy_link
Forwarded from شفیعی کدکنی
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
در علوم انسانی صفریم.


▪️ما نیز مَردمی هستیم. نَفْس اینکه خودت را کم گرفتی رفتی! فروتن بودن خوب است ولی تن به نیستی و انکار خود دادن اول نابودی یک ملت است. ما ابن سینا داریم. ما جلال‌الدین مولوی داریم. من واقعاً دلم به حال این نسل می‌سوزد. خیلی شما دارید پایین می‌آوردید معیار‌ها را! نابودی یک فرهنگ و یک ملت از همین‌جا آغاز می‌شود. ما باید صاحب نظریه باشیم و چرا نباشیم.
ما در علوم انسانی صفر‌الکفّ هستیم. هیچی نیستیم.
شما این کنگره‌ها را نگاه کنید!
هفت‌ هشت ده تا آدم. ابن سینا باشد همان‌ها صحبت می‌کنند، کانت باشد همان‌ها صحبت می‌کنند.
این خیلی شرم دارد. خجالت نمی‌کشند.
هی مرتب فراخوان، هی فراخوان.
این کرکترستیکِ جمهوری اسلامی‌ست.
محال است در کمبریج و آکسفورد فراخوان پیدا کنید. فراخوان یعنی چه؟!
یک عدّه آدم بیکار و فلان و بهمان یک چیزی می‌نویسد
و چه بسا از بیکاری بگوید بیا بخوان.
کدام متخصص؟! ما الان یک آدمی که شفا را تدریس کند نداریم. یک آدمی که تمام شفا را بتواند درس بدهد نیست؛ بی‌خود می‌گویند.
می‌آیند در کوچک‌ترین روستاها دکتری فلسفه می‌دهند.
در همهٔ رشته‌ها استاد دارند. این یعنی کشک!
📣 انجمن علمی دانشجویی معارف اسلامی و حقوق دانشگاه امام صادق علیه‌السلام برگزار می‌کند:

📚 مطالعات تحریم؛ ضرورت یا انتخاب؟

با حضور:
👤 دکتر سید محسن روحانی
- دکترای حقوق تجارت بین‌الملل از دانشگاه yeshiva آمریکا
- مشاور شورای اقتصادی اجتماعی سازمان ملل
- دستیار پژوهشی دانشگاه سنت‌جان نیویورک
- دانش‌آموخته کارشناسی ارشد از دانشگاه Fordham و st.johms
- دانش‌آموخته کارشناسی ارشد حقوق خصوصی دانشگاه امام صادق علیه‌السلام

📆 یکشنبه ۲۱ آذرماه ۱۴۰۰
🕰 ساعت: ۲۰:۳۰


📽 برگزاری به صورت لایو از صفحه اینستاگرامی انجمن علمی
🔗 Instagram.com/ISU_SLA


🆔 @ISU_SLA
«نامه‌ از ایران»

داداش دستش را برد سمت دسته‌ی برگه‌ها، همان‌هایی که از طبقه‌ی پایین شهر کتاب خریده بود. فروشنده گفته بود آن‌ها گِرَم بالا هستند و خط دار. مخصوص نوشتن نامه. چهارتایشان را برداشت.

شش ساعت از شبِ پاییزی گذشته بود. یکی از خودکارها را برداشت. حرف‌های توی ذهنش از چند شب پیش جمع شده بودند. قرار بود همه را با ترتیب بنویسد، ادبی باشد و خیلی هم مهربان. از تکرار کلمه‌ها توی ذهنش، هم دلش تنگ‌تر می‌شد هم چشمش گرم. نوک خودکار را گذاشت روی کاغذ و شروع کرد به نوشتن. یادش نمی‌آمد بعد از آمدن ایمیل و فضای مجازی اصلاً نامه‌ای نوشته یا نه. پیش خودش فکر می‌کرد شاید با این همه طمطراق و سختی راه فرستادن نامه آنقدرها هم دل نبرد.



خط اول را نوشت. به زیباترین مدلی که تا آن لحظه یاد گرفته بود. از کتاب‌های خوشنویسی ابتدایی تا هر چه خودش بلد بود. کلماتش فرم بین ثلث و نستعلیق داشتند. متمایل به هر دو. وسط نامه که رسید اشکش گرفت. برگه را کنار گذاشت و رفت جلوی پنجره. شبی سرد و سیاه بود. با نقطه‌های کم‌نور جدا از هم. یاد همه‌ی خاطرات با هم بودن افتاد. گریه کرد. آنقدر که سبک شد و سردرد گرفت.

برگشت پشت میزش. نامه را به سختی ولی تمام کرد. با دقت و نرمی، تایش کرد و آن را دوباره هم تا کرد. کاغذ گرم بالای سفارشی با نوشته‌هایش حتی سنگین‌تر هم شده بود. آن را داخل پاکت گذاشت و رفت که بخوابد.

«من همان نامه‌ام»

صبح، منِ داخل پاکت را برد اداره‌ی پست. خانمِ پشت میز یک پاکت حباب دار داد دستش و گفت که «لطفاً بذاریدش تو این و آدرس‌های روش رو پر کنید» رویش را با خودکار «کیانِ» اداره پست نوشت. بالای چپ از کلمه‌ی ایران شروع شده بود تا پلاک خانه‌اش. با دقت می‌نوشت و مرتب، انگار خوب نوشتنِ مشق باشد برای راضی کردن معلم. سمت چپِ پایین آدرس گیرنده را نوشت، از آمریکا شروع شده بود تا چند عدد که شماره ساختمان بود. بعدش هم کد پستی. این‌ها انگلیسی بودند. چون قرار بود بروند خارج.

خانم اداره‌ی پست، پاکت را گرفت و گذاشت روی ترازو. وزن من را بیست گرم نشان داد ولی خب خیلی بیشتر بود. همراه من بالای صدکیلو حرف بود، بیشتر از یک استکان اشک و اندازه‌ی سال‌های ندیدن و دل‌تنگی.

من را چپاندند کنار یک بسته‌ی هزارتایی مثل خودم. همه پاکت بودیم. با دست‌خط‌های مختلف. از شهرهای مختلف. ما را گذاشتند توی‌ کارتن و چسب و بند کردند رفتیم گوشه‌ی هواپیمایی که می‌رفت قطر.

چهار ساعت گذشت دوباره نصفه شبی شرجی بود که در عقب هواپیما باز شد‌ کارتن را روی چرخ‌ها انداختند و توی دفتر بازرسی زمین‌گذاشتند. با تیغ عربی چسب و بندها را پاره کردند و‌ پاکت ها را تک تک از وسط بریدند. گذاشتند زیر دستگاه سی‌تی اسکن. همه‌ی جانم با کلمه‌ها از زیر اشعه گذشت و چیزی غیر از جوهر و کاغذ برای دیدن‌شان نداشتم. دست کردند همه جای پاکت را گشتند. نامه را دادند یکی با ذره بین نگاه کرد، نشست روی صندلی و از پشت عینک زل زد و متن را خواند. دوباره تاهای باز شده را بست و دوباره پاکت‌ها را چسب زد. همه پاکت‌های نامه، وصله پینه شده رفتیم توی کارتن‌. چسب زدند و بردند و هل دادند ته یک هواپیمای دیگر که قرار بود برود آنور دنیا. بکارت حرف‌ها زایل شده بود. حس اینکه نامحرمی زبان نفهم، من را خوانده اذیتم کرد. ولی من ناگزیر بودم از این راه به پیش چشم‌های گیرنده در مقصد برسم.

نصف شبانه‌روز گذشت. دوباره شب بود که با کلمات انگلیسی در هواپیما را باز کردند و کارتن را پس کشیدند. روی چرخ انداختند و دوباره وسط یکی از دفترهای فرودگاه کِندی پیاده‌مان کردند. دوباره تیغ انداختند وسط صافی چسب‌ها و بندها. پاره کردند و پاکت‌های خسته را بیرون ریختند. از جای دیگر بریدند و نامه را نگاه انداختند، اسکن دیگری اشعه ایکس را پخش کرد روی جوهر من. تنم از اینهمه جسارت یخ کرده بود و میسوخت. دوباره با دستگاهی زل زدند تا فیهاخالدون پاپیروس را ببینند، دیدند، برانداز کردند و چسب زدند وبرگرداندند.

چند تا نامه بودیم، که در نیویورک ماندیم. من را فرستادند پست منهتن، هوای کشور غریب اشک‌های دلم را تازه می‌کرد و دل‌تنگی‌ها رابیشتر نشان می‌داد.

پستچی بغلم کرد و با چند تا بسته برد تا خیابان پارک. دیگر اندازه‌ی یک ساعت هم تاب دستمالی و دیده شدن نداشتم. حتی دلم می‌خواست زودتر خوانده شوم و مچاله بروم توی زباله. ولی دیگر انقدر من را مطالعه نکنند.

گیرنده من را از صندوق پستی‌اش بیرون کشید. آنقدر نزدیک صورتش برد که نفسش را حس کردم. من را، چسب‌هایم را، زخم‌های پاکتی که حباب‌هایش ترکیده بودند بوسید. حتی وقتی هنوز حرف‌های دلم را نخوانده بود.

گیرنده بوی عطر فرستنده را می‌داد.

ولی خیلی دور بود.

@mohsenrowhani
https://youtu.be/-LM0-F3_yv4

«تجربه زندگی دانشجویی بین یهودیان و مسیحیان»

در این فایل صوتی که حاصل هم صحبتی اینستاگرامی با مجموعه فطرس مدیاست، به صورت اجمالی به موارد زیر اشاره شده است:

⁃ قانون اساسی امریکا: آزادی مذهب و آزادی بیان
⁃ چالشهای پیش روی شیعیان در نیویورک
⁃ پوشش اسلامی و محدودیت های اشتغال
⁃ جرایم نفرت زا
⁃ مفهوم مذهب در ایالات دموکرات و جمهوری خواه
بیشتر سال‌های عمرم یازدهم دی‌ماه فقط ۱۱ دی بوده.
یک روز معمولی که هشتاد روز تا عید ما فاصله داشت. پر بود از سوز زمستان، وارونگی و آلودگی هوا و شلوغی‌های آخر سال.
اما از وقتی ساکن فرنگ شده‌ام، سال کاری، اجتماعی و اقتصادی من دم این ساعت‌ها تحویل می‌شود. و بیشتر از یازدهم دی اول ژانویه برایم پررنگ است. از تقویم‌ گوشی تا تقویم‌های رومیزی و دیواری خانه و محل کارم همه جدید می‌شوند. سالِ من به جبرِ مکانی نو می‌شود. بس که کاج‌های چراغ دار و تزئینات کریسمس همه‌جای شهر، چشم را می‌گیرند، می‌زنند و شبانه روز چله زمستان حرفِ عید است.
برای من اما،
هنوز عید وقتی‌ست که ننه سرما برود، برف‌ دماوند آب شود و بهار شکوفه‌های زمین را بیرون بریزد. ‌سر شاخه‌ها سایه‌روشن سبز بگیرند. سمنو برسد، سنبل گل بدهد و همه دنبال اسکناس نو باشند.
سالِ دلِ ما ایرانی‌ها،
هرجا که باشیم.
فقط با بهار نو می‌شود.
@mohsenrowhani
هیچ چیز خارج، شبیهِ داخل نیست و این حقیقت تلخ مثل دودی که از آتش‌سوزی ساختمانی در کوچه‌ی پشتی بلند شده باشد، از وقتی می‌رسی همه‌ی فضای کوچه و خانه و زندگی‌ات را پر می‌کند و تمامی هم ندارد.

این ناشبیه بودنِ هر چیزی؛ حتی در زمان مشابهِ وطن و با آدم‌های مشابه، حتی اگر همه‌ی دل‌خواسته‌هایم با خانه و زندگی‌شان اینجا کنارم حاضر شوند، باز «حس خاطره» به وجود نمی‌آید.

آدم‌های دور شده از وطن زیر فشارِ تنها شدن و درگیری‌های زندگی دوباره، روحشان به اندازه‌ی پوست پیاز ظریف می‌شود، در حالی‌که این را نه کسی می‌فهمد و نه باید بفهمد. قوی‌ترین مهاجر‌ها «زودرنج» می‌شوند، درحالی‌ که وقتی برای هضم و درمان رنج‌ هم ندارند. چون باید خیلی سریع توی قالب شهر مقصد فرم بگیرند و هیچ گاه گله نکنند.

حتی اگر فرآیند این تطبیق، حجم فکر و گوشه‌ی آرنج و نرمیِ دل‌شان را از جایی ببُرد، بشکند، با لگد تو بدهد و غُر کند.

باران، از نم‌نمش گرفته تا شرشر شیلنگی، برف از نوبرش گرفته تا وقتی خیابان‌ها را می‌بندد‌ و می‌رسد تا کمر، بخاری که از دهانت فوت می‌کنی بیرون، حتی جنس سرما و گرمای اینجا هم فرق می‌کند. اینجا ما جور دیگری می‌لرزیم، اگر بگو‌یم بیشتر، اشتباه است باید بگویم عجیب‌تر.

دروغ نیست اگر بگویم تنِ مهاجر هم «شکننده» می‌شود. خودم فهمیدم که جسم من، منتظرِ چشیدن لذت بارش باران و خیسی خیابان است، به شرطی که حس فرحزاد بدهد. من لحظه‌ لحظه‌ی هوای برفی را نفس می‌کشم و دنبال هوای توچالم و تعطیلی مدارس. وسط شرجی و گرمای تابستان منتظرم حال شمال سراغم بیاید…ولی هیچ‌وقت نیامده و نمی‌آید.

و این نا شبیهی‌ست که غم می‌ریزد و راه کیف کردن را می‌بندد.

از بهار قشنگ‌تر داریم؟! اینجا درخت شکوفه‌ی صورتی زده هم یک جور جدیدی به چشم می‌آید و‌ چون ما ته ذهن‌مان با نسخه‌ی اول دیده‌ی اورجینال مقایسه‌اش می‌کنیم، آن زیبایی را ندارد.

به اندازه‌ی نامعلومی زمان می‌برد که مهاجر بالغ با همه‌ی ابعادش سوئیچ کند به زندگی تازه‌اش و کاملاً حق دارد اگر انتخاب کند بعضی چیزها هیچ وقت دلش را نبرند.

بعضی لذت‌ها هیچ وقت عمیق نشوند
و بعضی‌شان ناشناخته بمانند.
چون،
ما هر کدام یک تنیم که از قبیله جدا شده‌ایم،
در حالی که خودمان، خواسته،
خاطرمان را جا گذاشته‌ایم،
و می‌خواهیم که همان‌جا باشد.
تا برگردیم…
@mohsenrowhani
باید اعترافی کنم.
همین حالا، با متنی مجازی که تنها راه ارتباطی‌ام از چند هزار کیلومتر دور‌تر است.
باید با سر انگشتانی که بیشتر از هر جسمی به کیبورد لپ‌تاپ خورده‌اند تایپ کنم که تا حالا چقدر و چه چیزهایی نوشته‌ام.
از وقتی آدم حقوقی شده‌ام، چندین مقاله تخصصی فارسی و انگلیسی، کتب تالیفی و چندتایی ترجمه و یک تز سیصد و اندی صفحه‌ای نوشته‌ام.
پاراگراف‌‌های رسمی اتو‌کشیده‌ای که مثل جنتلمن‌ها، با کت و شلوار توی مجامع علمی حاضر می‌شوند.
همه‌ی هزاران کلمه‌ای که به نام من جایی ثبت شده‌اند، حکم عقل بوده و متن علمی.

اما،
از روزی که پایم به نیویورک رسید، دلم پر شد از حرف. از همان دم در هواپیمای اماراتی تا حالا که وسط خیابان پنجمم. همه‌‌ی جاهای خالی آدم‌ها و حرف‌هایشان، محبت‌ و بغل‌هایشان، سالگرد تاریخ‌های شمسی و قمری، مرور اتفاقات توی ایران، همه، صرفاً با خودگویی پر شد. به اضافه‌ی تعریف از انسان‌های متفاوتِ مهاجرت کرده به آمریکا و زندگی‌های پیچیده‌ی هر کدام. تکانه‌های فرهنگِ تازه به تن خودم و آن‌ها، روایت پوست‌ انداختن‌ها، طاقت‌ها، اشک‌ها.

هی خودم گفتم و خودم شنیدم و هر چه بود را مثل یک لا پیرهن زیرِ شرشر باران، به جانم کشیدم. درد دل‌های سرد و گرم تنهایی بودند در لوکیشن واقعیِ فیلم‌های آمریکایی. تحلیل‌هایی که متکلم وحده و مخاطب خاصش «محسن» بود، نه هیچ نفرِ هم‌زبان یا غیر هم‌زبان دوم یا سومی.

یک روز اما تَلِ حرف‌ها انبار شد، آن قدر زیاد که باید خالی می‌شدم. نشستم به نوشتن. سر کار و دانشگاه سناریو می‌چیدم و شب‌ها می‌ریختم‌شان توی قالب هر چه جملهٔ فارسی که یادم مانده بود. در حالی که یادآوری تک‌تک‌شان قلبم را دوباره فشار می‌داد و عرصه تنهایی را تنگ‌تر می‌کرد. وقتی حس‌‌ها و خاطرات بکر، از پستوی ذهنم می‌آمدند بیرون و تن‌ می‌دادند به بی‌حیاییِ نوشته شدن، حتی بارها منصرف شدم.
مثل درد دلی که گفته شده و به سبُکیِ بعدش عادت نداری!
ماه‌ها ادامه دادم و دوام جمله ‌کردنِ تجربیات، شد سیصد و چند صفحه. همه را چیدم توی یک چمدان سی‌کیلویی، اندازهٔ بار مجاز پرواز خارجی و درش را باز گذاشتم.

«چمدان‌های باز»، برعکس باقی نوشته‌های من، جملات غیررسمی ساده‌ای هستند که از دل برآمده و همین روزها به دست‌تان می‌رسد و امیدارم به دل‌تان بنشیند.

«اعتراف می‌کنم مجموعِ این پاراگراف‌های بدون وجههٔ علمی،
از همهٔ دیگر نوشته‌هایم برایم
عزیزتر است».

پ.ن: از نمایشگاه مجازی کتاب تهران از طریق لینک زیر میتوانید کتاب را با بیست درصد تخفیف تهیه کنید😊

yun.ir/0se00c
سلام و ‌آرزوی سلامتی. راستش ایده‌ی نوشتن کتاب چمدان‌های باز، از این کانال (یک حقوقی در نیویورک) اومد. اون هم از سمت عزیزانی که با پیام‌هاشون، منو تشویق و حمایت کردن به تدوین دیده‌ها و شنیده‌هام. لازم می‌دونم که از همه‌ی شما همراهان ارزشمند این کانال، صمیمانه تشکر کنم و امیدوارم اگر چمدان‌های باز رو از نظر گذروندین، من رو هم در جریان نگاهتون قرار بدین که در ‌کتاب بعدی حتما لحاظ کنم. این رو هم نیازه اضافه کنم که نوشتن چمدان‌‌های باز خیلی بیشتر ازونکه فکرش رو می کردم از من وقت و انرژی گرفت تا بتونم به عنوان یه اثر که لایق نگاه و وقت ارزشمند شما باشه عرضه ش کنم. برای تهیه ی این کتاب از نمایشگاه کتاب تهران با بیست درصد تخفیف، می تونین به لینک زیر مراجعه کنین: yun.ir/0se00c
شاید عجیب باشد اما این جملات واقعی‌ست.
ساعت‌های بی‌حسابی از عمرت را صرف این می‌کنی که زبان نو را یاد بگیری، با آن صحبت کنی و آن قدر تمرین کنی که درس بخوانی.
که ناخودآگاهت شود.
از زبان مادری‌ات و صحبت‌هایش فاصله‌ می‌گیری که نورون‌های تازه، راه رفته را برنگردند و بمانند و مسیر زبان جدید را شکل دهند.
اما؛
آن‌گاه که دیگر شب‌ها خواب فارسی ندیدی و یافتن جمله‌ی جایگزین به زبان مادری سخت شد،
حس می‌کنی وجودت، بخشی که خودت دور گذاشتی را کم دارد.
نوشتن، خواندن و حرف زدن به فارسی، حیاط خلوتت می‌شود.
مأمن و تکیه‌گاهی که تنها خودت می‌شناسی‌اش.
نه نیازی به توجیه دارد،
نه توضیح.

زبان مادری،
مثل مام وطن،
همیشه آغوشش باز و گرم است.
@mohsenrowhani
الهی اولین سال قرن بهترینِ سال‌ها باشه.
اتفاقات شیرینِ بی برنامه رخ بده برات.
از اونایی که آدم باورش نمیشه.
آدمای خوب سر راهت بیان،
درآمدِ زیادِ آسون روزی‌ت بشه،
تنت سالم باشه و فکرت آروم،
تو قلبت همیشه دوست داشتن بجوشه..
نرم باشه دلت و گرم.
هر روز بخندی و انگیزه‌ت تموم نشه.
عزیزانت رو ببینی
و بغل‌شون کنی،
ببوسی‌شون
و انقدری پیش‌شون باشی که سیر بشی.

دست آخر؛
اسفند سال ۰۱ از عملکرد خودت راضی باشی 🌹😊
@mohsenrowhani
از من بپرسند می‌گویم، تولد و مرگ آدم‌ها اصلاً به تاریخی که توی شناسنامه می‌نویسند، نیست.
ما هر بار که به خاطر شنیدن خبر بدی قلب‌مان ریخت، انگار مردیم.
وقت‌هایی که با کلی برنامه‌ریزی و پیش‌بینی به هدف‌مان نرسیدیم، برای چند دقیقه، دیگر دنیا برایمان تمام شد.

حتی هیچ‌وقت باورمان نمی‌شد فردای دفن عزیزان‌مان، کسانی که زندگی‌مان بندشان بود، دوباره زنده باشیم، باز زندگی کنیم...
همه‌ی مدت عمرمان به اختیار و بی‌اختیار مردن را حس کردیم! «مردیم و زنده شدیم»

اما در عوض،
لحظه‌ی تحقق آرزوهایی که برای‌شان پوستمان کنده شد، دوباره به دنیا آمدیم.
بعد از رفتن مریضی‌ای که طاقت‌مان را طاق کرده بود، انگار روح تازه به بدنمان آمد…
روز آشتی کردن کسی که با قهر بودنش زندگی‌مان سیاه بود…

ما بارها و چندباره به زندگی برگشته‌ایم.
وقت‌هایی که هیچ‌کسِ دیگری جز خودمان از زمان‌شان خبر ندارد…

پیشِ این همه تاریخی که واضح‌تر از تولد در یادمان هست،
واقعاً روز شروع و پایان زندگی چه اهمیتی دارد.

من،
هر سال می‌آیم اینجا و با تاریخ شناسنامه تجدید میثاق می‌کنم
و نمی‌گویم که این اواخر نهم خرداد چقدر تندتند می رسد. حتی به نظرم چند وقتی است که شش ماه یکبار عید نوروز می شود…

از من بپرسند می گویم،
۳۵ سالگی از آن جایی که می تواند خط تای ورق زندگی باشد، قله است.
بقیه‌ی عمر می افتد توی سراشیبی،
و نهم خردادهای بعدش شایدحتی زودتر هم برسند.

https://www.instagram.com/p/CeLoq7pOffi/?igshid=YmMyMTA2M2Y=
می‌دانی؛

احساسی که ما به آدم‌ها داریم یک چیز است.
حسی که با بودن کنارشان،
نسبت به خودمان داریم
اساسا چیز دیگری!

فکر کن ببین دنبال کدامی!

غروب از این دور زیباست،
ولی آدم‌ها در آفتابش
حتی بیشتر می‌سوزند.
@mohsenrowhani
این طرف دنیا،
آن‌قدر از آن ور دنیا،
دور‌ست که آدم‌ها برای بیاد آوردن گذشته، اعم از هر نوع گذشته‌ای، بهانه نمی‌خواهند.
حالا اگر آن گذشته چندان دور باشد که برسد به اصالت، شاید حتی فاصله‌ی مکانی بهترین کمک‌ هم باشد.
این چالش فاصله گرفتن هر روزه‌ی قطب‌های مخالف شرق و غرب زمین،
هم‌ آدم را غمگین می‌کند که؛
یعنی می‌رسد روزی که دوباره خاطراتم را از نزدیک‌تر لمس کنم!
هم آن‌قدر قند به دل آدم می‌ریزد که؛
آه که با این دوری، چقدر این سنت‌های قدیمی را دوست‌تر دارم.
چالشِ فاصله، مساله‌ی حل‌نشده‌ی همیشگی‌ست که آدم‌ها هی هر بار برچسب جدیدی به آن می‌زنند و با اسم تازه‌ای صدایش می‌کنند.
ولی عید امسال خیلی دیر رسید،
سخت آمد و چالش فاصله‌ی بین‌ش را هیچ‌جور نمی‌شود اسم گذاشت.
من امروز، هفت سین‌ چیدم،
و دیگر چیزی را عطف به ما سبق نمی‌کنم.
سال تازه،
فقط احوال تازه بدهد، راضی‌ام.
سال نومان پر باشد از حال سالم تن و روح و روان‌مان.🙏🏻🌸
@mohsenrowhani
داشتم‌ فکر‌ می‌کردم با ارزش‌ترین‌ اتفاق در روزهای تولدم چیست؟

اولش کیک‌های تولد با شمع‌ها و فشفشه‌های براق‌شان در نور کمِ خانه و کافه یادم افتاد.
بعدش هم پک‌های کادو که داخلشان لباس و اودکلن و کفش و الباقی هدیه دادنی‌ها بود.
و البته کاغذ رنگی‌های رو دیوار و میز‌‌های پر از خوراکی‌های جورواجور.
بعد هم چهره‌ی مهمان ها و دوستاتم جلوی چشمم آمد و شادی و خنده و تبریک‌ها و بغل و‌ بوس‌هایش…
و از همه مهمتر دلگرمی‌ها و آرزوهای خوبشان بعد از فوت کردن شمع.

ولی ببین، هیچ کدام از‌ این‌ها چیزی نبودند که در ذهنم هک شده و دائمی بمانند…
«غیر از دقیقه‌ها»
کدامشان؟

همهٔ آن دقایقی که هرکس،
چند روز یا چند ساعت قبل از تولدم،
فکرش مشغول هدیه‌ یا پیامی بوده که با آن مرا خوشحال کند.
آن لحظاتی که لباسی را در تنم تصور می‌کرده که کاش من از داشتنش خوشم بیاید.
یا فکر این بوده که آن ساعت مچی به ترکیبم می آید یا نه؟
یا آن یکی که می‌گفته یعنی محسن این ادکلن تلخ مشکی را می‌پسندد؟
همه‌ی لحظاتی که یکی از بچه‌ها بین گالری‌ها گشته دنبال یک یادگاری خاص.

ساعت‌هایی که صفحه‌ی وبسایت خرید یا آنلاین‌شا‌پ را بالا و پایین می‌کرده و مردد بوده بین چندتا گزینه.
دقیقه‌هایی که هر کدامشان، هر جای این دنیای شلوغ،
برنامه‌هایش را جابجا می‌کرد که پیامی بدهد یا زنگی بزند و تولدم را هر طور که شده جشن بگیرد،

یا اینکه چند خطی برایم بنویسد و عکس و ویدیویی را ادیت کند و از آن ور دنیا درست راس ساعت ۰۰:۰۰ روز نه خرداد روانه‌ام کند و بهم بفهماند که با اینکه فرسنگ‌ها دوریم از هم، تولدت مبارک«مان» است،
همان‌ها که همه جوره شریک خنده و شادی و حال خوبم می‌شوند.

یا آن‌هایی که در این دنیای ماشینی غربی روز و شبشان را خالی میکنند و میآیند وره دلم، چند ساعت فقط خنده بر صورتم می‌نشانند و دلم را گرم می‌کنند.

کیک‌ها خورده می‌شوند و جشن به آخر می‌رسد و پیام‌ها هم همگی خوانده می‌شوند،
کاغذ رنگی‌ها جمع شده و بچه‌ها برمی‌گردند به خانه‌ها‌یشان،
عکسهای یادگاری هم حتی،
چند سال بعد شاید حذف یا گم بشوند…
یادگاری‌ها و کادوها که حتما مصرف و فرسوده می‌شوند.
ولی بخشی از «عمر با ارزش عزیزانم» که تنها بخاطر من صرف شده،
هیچ وقت از یادم نمی‌رود.
هیچ وقت.

این متن نتیجه‌گیری محسن ۳۶ ساله بود،
کمی بعد از سالگرد تولدش…
@mohsenrowhani
در این اثر، با بررسی برخی از منابع حقوق بین‌الملل به ماهیت قانونی تحریم‌های یکجانبه و بدون مجوز شورای امنیت سازمان ملل پرداخته‌ام. در صفحه ۱۳۳ نوشته‌ام که کوبا از سال ۱۹۵۰، در تحریم است، و هنوز خانواده‌ی کاسترو در قدرتند؛ حکومت کره‌شمالی در طی هفتاد سال تحریم، مدام در حال توسعه‌ی فعالیت‌های موشکی و هسته‌ای‌اش بوده و هست؛ خاندان اسد در سوریه از سال ۲۰۰۴ در تحریمند و هنوز هم سیاست‌های سابق را دنبال می‌کند؛ روسیه از سال ۲۰۱۴ به واسطه حمله به اوکراین تحریم شده و در قریب به یک دهه تحریم، نه تنها کریمه را رها نکرد، بلکه جسورانه‌تر این تعرض را دنبال می‌کند. حکومت‌ها می‌مانند و تحریم‌ها هم. نتیجه‌‌ی علمی‌اش این می‌شود که هیچ مطالعه‌ی بررسی میزان اثربخشی تحریم‌های یک‌جانبه، تا کنون عددی بیش از ۳۳ درصد را ثبت نکرده. «آنچه در تمامی این رژیم‌ها مشاهده شده، صدمه‌ای بوده که مردم عادی متحمل شده‌اند.»

در جایی دیگر از اثر، به بررسی این مسأله پرداخته‌ام که در آن مواردی که کشور تحریم‌شده‌ای مثل ایران، در جهت رفع تحریم‌ها برآمد و نگرانی‌ها را برطرف نمود و قراردادی امضا شد، آیا طرف تحریم‌کننده به تعهد خود مبنی بر لغو تحریم‌ها پایبند ماند؟ آیا از دستور موقت دیوان دادگستری بین المللی تبعیت کرد؟ آیا اصلاً تحریم وضع می‌شود که روزی هم مرتفع شود؟ آیا قرار است تحریم ابزاری برای تنبیه یک کشور باشد؟ مگر نه این است که تحریم نبایستی ماهیت «تنبیهی» پیدا کند، در غیر اینصورت مصرحاً مغایر با قوانین حقوق بین الملل است؟

در این اثر پاسخ به این سوالات و بسیاری سوالات دیگر را به صورت کاملاً آکادمیک و فارغ از هر نوع نگاه ژورنالیستی به عنوان وکیلی از کشوری تحریم شده و با مشاورت اساتیدی از کشورهای تحریم‌کننده و مطابق با تعریف ایشان از حقوق بین‌الملل شرح داده‌ام. این نوشتار صرفاً بابی‌ست برای پژوهشگر حقوق بین‌الملل تا بتواند با این مفهوم، از نگاهی بی طرف و به صورت کاملاً «علمی» آشنا شود. امیدوارم اگر حقوقی هستید (یا کسی از آشنایانتان به این موضوع علاقه‌مند است)، وقت بگذارید و آن را مطالعه کنید. من همواره مشتاق شنیدن نظرات شما و البته مشورت و همراهی در تولید آثار مرتبطتان هستم.
لینک مطالعه‌ی اثر:

https://digitalcommons.law.uw.edu/wilj/vol32/iss2/3/?fbclid=PAAaYMeEfKXd8a5hGgS2gxBKd8c2DHQdwTIeMAvAeZsV-4OSw49kxzFOikZ7E_aem_ATaCnhfyA1hDiBppiTnkkt4MugJB6kv_TaOTYYTk4o7Dsts9NUpYQQ6y-sloLzGJUVo
‎تأسیس تحریم حق محور، مدلی است که در شش سال گذشته در پی تبیینش بوده‌ام. از همان روزی که برای اولین بار اثر ملموس تحریم‌ها را حس کردم؛ پذیرش تحصیلی‌ام آمده بود ولی ویزایش را نمی‌دادند، می‌گفتند ترامپ فرمان مهاجرتی گذاشته و راه را بر ایرانی‌ها بسته. نامش را تحریم‌ می‌گذاشتند. تا قبلش، تحریم، برایم بیشتر فایده داشت تا ضرر، شده بود مستمسکی برای دریافت اسکالرشیپ بیشتر و البته تقاضای معافیت هزینه‌ی اپلیکیشن دانشگاه‌ها. ولی از آن نقطه به بعد کم‌کم تاثیر منفی‌اش شروع شد.

‎بعدش که دانشجوها مستثنی شدند، خوردیم به مساله‌ی انتقال پول. این یکی واقعاً نشدنی بود. هجده هزار و پانصد دلار را باید می‌گذاشتم در جیبم و می‌آوردم ده، دوازده هزار مایل اینطرف‌تر. اولین و آخرین پول از وطن آمده را. آن زمان می‌شد تقریباً شصت میلیون تومان و البته که خیلی هم زیاد بود. مجبور شدم به جاساز کردن پول در سوراخ سمبه‌های چمدان. این خودش یک اثر مستقیم تحریمی بود. چرا باید کسی پول قانونی و تمیزش را جاساز کند؟!

‎وقتی رسیدم اینور خط قرمز، سیم‌جیم کردن شروع شد که پولی که روی کاغذ نوشته‌ای را از کجا درآوردی؟ منبعش چه بوده؟ بعد از کلی توضیح، کاغذی دادند دستم و گفتند این را ببری بانک، قبول می‌کنند که پولت را به حساب بخوابانی. ولی ای دل غافل، مگر بانک‌ها با کاغذ اداره گمرک حساب باز می‌کردند. نتیجه‌اش شد چند ماه نگهداری پول در جیب‌های مختلف لباس و الباقی جاسازهای چمدان. الباقی‌اش را هم که احتمالاً در چمدان‌های باز خوانده‌اید. همین‌ها دست به دست هم دادند که در همان چند ماه ابتدایی دوره‌ی ارشد، موضوع تز دکتری را در این حوزه انتخاب کنم. از تاریخچه تحریم شروع کردم؛ اول «تحریم گسترده» بوده، بعد «تحریم هدفمند» را تأسیس کردند و نهایتش هم که شد «تحریم هوشمند». سال ۲۰۱۸ مدل «تحریم حق‌محور» را معرفی کردم و در سه سال دکتری به تبیینش پرداختم و نهایتا سال ۲۰۲۱ تزم را با عنوان در مسیر مدل تحریم حق محور دفاع کردم. یکی‌ از داور‌ها که قریب به هفتاد سال داشت، گفت «در بیست و هفت سالگی که نماینده‌ آمریکا در دیوان داوری دعاوی ایران و ایالات متحده بودم، اصلاً به مخیله‌ام هم خطور نمی‌کرد که چهل و اندی سال بگذرد و من همچنان درگیر تحریم باشم و آن‌هم دفاع رساله‌ی یک ایرانی.»

‎در دو مقاله اخیرم، سعی کردم به سوال‌های جا مانده از تزم پاسخ دهم. اگر حقوقی هستید و علاقه‌مند، نیم نگاهی هم به این دو مقاله داشته باشید.

https://bolognalawreview.unibo.it/article/view/17799/16722
HTML Embed Code:
2024/03/28 16:26:36
Back to Top