TG Telegram Group Link
Channel: یک حقوقی در نیویورک
Back to Bottom
ببین.
فکر می‌کنی چرا می‌گویم پیامبری؟

سنجش مای معمولی با معصومین محل ایراد است چون آن‌ها بری ازهر خطایی بودند.
اما پیامبران نه!
من آن‌ها را خیلی دوست دارم.
خیلی مثل ما بودند.
یعقوب مفتون فرزندش شد،یوسف لغزید،مثل یونس خطا کرد و‌تاوانش را داد،حتی موسی تعلل کرد که خدایا آدم را چطور محشور می‌کنی!؟
می‌بینی پیامبرها خیلی مثل ما بودند.
یعنی ما خیلی مثل آنهاییم.
اصلا خدا از وقتی بشر را آفرید و خلیفه‌‌ی خودش کرد خواست که «پیام» خدابودن‌ش را «ببرد» روی زمین.،
حالا کدام شان می‌برد؟
کدام‌مان می‌بریم؟

آنی که بیشتر از همه مظهریم.
مظهر هرآن‌چه خوبیست‌،
صبوریست
همت است
خلق نیکوست.
عزم راسخ است
جنگ با دنیاست
جنگ با علقه‌ست..

حالا که به دین ما می‌آید؟
آنی که به ما ایمان پیدا کند.

و
تو
چون مظهری پیامبری.
بپذیر از من منطقم را.
دینت هرچه باشد من مومنم به آن.
قبول؟
@mohsenrowhani
نظر سنجی ها را نخوان!
صفحه‌‌ی پیامش در اینستا را باز می‌کنم.
به انگلیسی نوشته :‌«واقعا باورم نمیشود! یکی از دوستان ایرانیم که فعال حقوق بشر است دَم از طرفداری ترامپ می‌زند و ادعا می‌کند این نظر همه‌ی ایرانی‌هاست. سید! این جمله واقعیت دارد؟!»
مارگارت است، یک حقوق بشریِ دو‌آتشه‌ی متولد ایالت تگزاسِ ترامپ پرست. از ترم سوم حقوق می‌شناسمش. می‌داند موضوع تزم درباره تحریم‌های اقتصادیست، چند باری هم در جلسه‌های ارائه‌ام دیدمش.
وقت و حوصله‌ی نوشتن ندارم. میدانم هم که به یکی دو خط جواب، قانع نمی‌شود.
میکروفون را بالا میکشم و ثانیه شمار پیش میرود، می‌گویم: «ممکن است سوالت را صوتی بپرسی؟» ارسالش میکنم. سین میشوند.
زیر اسمش کلمه‌ی درحال ضبط با سه نقطه نوشته میشود.
برمی‌گردم سر مانتیور که کارم را انجام دهم.
صدای نوتیفیکیشن اینستاگرام بلند میشود.
بازش می‌کنم.
می‌گوید: «سید من باورم نمیشود که اینها فعال حقوق بشر باشند آن هم بشرِ ایرانی! چطور می‌شود سنگ ترامپ را به سینه بزنند وقتی بیشترین آسیب را از انتخاب دوباره‌اش خواهند دید! یک جوری هم وانمود میکنند که انگار همه‌ی مردم ایران هم حامی ترامپ‌اند! آخر با کدام عقل جور در می آید این حمایت؟»
فایل اول تمام میشود و دومی را پخش میکند: «منطقی نگاه می‌کنم و با خودم می‌گویم، شاید فقط ثروتمندانتان میتوانند طرفدارش باشند، یا تولید کننده‌هایی که لنگِ واردات مواد اولیه نیستند. احتمالا تحریم، بهترین حامی اینهاست. یکه تازی در بازار بدون رقیب خارجی، ولی طرفداری مردم عادی از ترامپ را هیچ رقمه باور نمیکنم.»
ذهنم در حال حلاجی حرف‌های حسابش است که صوت بعدی میرسد و می‌گوید: «قبول دارم که آدم باید دموکراتِ زیادی خوش‌بینی باشد، که فکر کند بایدن رای می‌آورد! این را همه‌مان دیگر باور کرده‌ایم، اما اینکه ایرانی‌ها و چینی‌ها و روس‌ها هنوز هم طرفدار ترامپ‌اند برایم غیر قابل هضم است، هرچند چهارسال قبل هم می شنیدیم که هر سه کشور در عمل طرفدارش بودند و از شکست هیلاری خوشحال شدند».
سبابه‌ام را روی میکروفون نگه می‌دارم و می‌گویم: «حالا تو چرا انقد مطمئنی به رای آوردن ترامپ؟ نظرسنجی ها که عکس این را می گویند»
جواب می دهد: «در نظر سنجی‌ها اغلب، آمریکایی‌های دموکرات‌ شرکت میکنند! چون محافظه کار نیستند و از طرفی باسواد‌ترند و حوصله پر کردن فرمهای متفرقه را دارند.
جمهوری‌خواهان فقط می‌آیند و رای اصلی را می‌دهند و تمام! اینها اصلا نظرسنجی شرکت نمیکنند که! نظرسنجی‌ها را نخوان سید! سری قبل هم پیروز بلامنازع همه‌شان با اختلافِ عجیب زیاد، کلینتون بود ولی آخرش، ترامپ رئیس جمهور شد.»
با لحن کمی آرام‌تر می‌گوید: «از طرف دیگر، به نظرت مردی که همه‌ی قوانین ملی و بین‌المللی را زیر پا گذاشته، چطور در این انتخابات پایبند به قانون می‌ماند و تخلف نمی‌کند؟ همین الان هم سیستم پست را از بیخ و بن! عوض کرده».
توی ذهنم راستیِ این حرفش را بنا به تجربه‌ی شخصی ام تایید کردم. نامه‌هایی که تا قبل از ماه اخیر، از هر جای آمریکا به سمت دیگر دو روزه می‌رسیدند، الان اقلا ده روز، در راه می‌مانند.
ادامه اش می‌گوید: «بنظر تو طرفداران این مردک در این چهار سالی که بهترین سال‌های اقتصادی‌شان رقم خورد، چرا باید رای شان را عوض کنند؟ مثلا چون جنبش «جان سیاهان ارزشمند است» راه افتاده؟ یا چون با ماسک گذاشتن و از کار افتادنشان مخالفت کرده؟ اتفاقا موضع‌ش علیه این جنبش و «چینی نامیدنِ کرونا» خودش یک برگ برنده شده! همین دانشکده‌ی حقوق خودمان را بچرخ و از بچه های دموکرات‌ترین رشته در دموکرات‌ترین شهر امریکا بپرس! غالبشان همین چند ماهه رای‌شان برگشته و ترامپی شده‌اند! باور کنی یا نکنی، مادرم را هم ترامپی کرده!» اینجا را با خنده می‌گوید.
صدایش کمی دورتر میشود و می‌گوید: «یعنی بیشتر ضد بایدن‌اند. خوب می‌دانند با فرمول اوباما-بایدنی، تا سال‌ها باید دود مشکلات اقتصادی این کرونا در چشمشان برود. ببین‌‌! ترامپ دارد رسماً رشوه میدهد! بخشش مالیاتی امسال و سال بعد یعنی پرداخت سالانه چندین هزار دلار به هر حقوق‌بگیر آمریکایی! میدانی همین یک شعار، خودش چند میلیون رای به سبدش اضافه می‌کند؟ این را هم در نظر داشته باش که این شعار از سوی کسی است که به هر چه چهار سال قبل وعده داده، عمل کرده! نه کسی مثل بایدن که سابقه اش پر است از شعارهای پوچ. من ضد ترامپم چون شخصیت ریاست جمهوری ندارد و سیاست‌های مهاجرتی‌اش برای منی که وکیل معاضدتی و مدافع مهاجرانم، ضد انسانی‌ست ولی باز هم نمیفهمم ایرانی‌های فعال حقوق بشرِ اینجا و ایرانی‌های داخل ایران به ادعای اینها، چرا باید طرف او باشند؟»
نوبت من می‌شود! میروم که به حرف‌هایش در مورد فعالین حقوق بشری ایرانی پاسخ دهم...
سید محسن روحانی
@mohsenrowhani
استوری‌‌اش را یک ناشناس برایم فرستاد. تصویر زمینه، کتاب‌های تلنبار شده دبیرستان است و پیش دانشگاهی که روی زمین پخش شده‌اند. از عنوان‌هایش میفهمم کنکور انسانی داده. پایینش داخل کادر نوشته: «رتبه سه رقمی مهم نیست، باید گرفتار نباشی تا دانشجویی ات‌ رنج نشود» در کادر پایین تایپ می‌کنم: « عزیز دل، رتبه‌ت چند شده؟» تا استوری بعدی پانزده ثانیه را پر کند جوابش از بالای صفحه پیدا می‌شود: «سلام دکتر، صد و بیست‌ و هفت»
همین قدر نوشت. بی جملات جسته گریخته که آدم‌ها وقت نوشتن از حال خوبشان قاطی‌اش می‌کنند. بی استیکر ذوق و خنده. بی تفاخر جاهلانه یا عالمانه. بی اینکه از کلاس کنکور نرفته بگوید و وضع زندگی‌اش. بی‌هیچ انگیزه‌ای در پیش و پس این عدد. عددی که برای داشتن‌ش پولها خرج‌ میکنند و باز بدستشان نمیرسد. همین طور خالی نوشتش. چند ثانیه برایم با این فکرها گذشت، سریع نوشتم: مبارکا باشه، آفرین گل پسر، به سلامتی کدوم دانشگاه میخوای بری؟» تا جوابش بیاید، صفحه اش را نگاهی انداختم، ساکن یکی از روستاهای شیراز بود. در چند پست از سختی‌های کشت گندم و برداشت محصول نوشته بود. از مشکلات با دوچرخه رفتن به شهرستان نزدیک‌شان برای دبیرستان. از همه چیز. پایین صفحه کلمه تایپینگ با نقطه‌های جلویش کمرنگ و پر رنگ میشد، منتظر بودم بنویسد حقوق دانشگاه تهران، یا بهشتی یا علامه، چیزی حول همین جاها. نوشت: «راستش میخوام دبیری بخونم، شغل و حقوق معلمی تضمینه، دردسر کار ندارم تو آینده. یه لقمه نون واسه زندگیمون میارم» خواندمشان، اما دریغ از فهم منطقش. واقعا درک نمی‌کردم چرا باید با آن رتبه فکر این دانشگاه باشد. دوست داشتم نزدیکم بود و این ها را سرش داد میزدم. نوشتم: ‎«چی داری میگی؟ تو با این استعدادت باید فقط حقوق بخونی. باید بری بهترین دانشگاه‌های تهران. باید قدمای بزرگ برداری و از هیچی نترسی. کسی که تونسته تو مشکلات روستا درس بخونه جوری که این رتبه رو کسب کنه یعنی بلده نون در بیاره. نگران چی هستی؟ کنار درست کار هم میکنی. خب؟» میدانستم ‌ناراحت می‌شود یا نه. ولی میخواستم بشود! باید به او برمیخورد که از فکر کوتاهش بیرون بیاید و دورتر را ببیند. استیکر خنده گذاشت و نوشت: «چه خوب دعوام کردین. انگار داداش بزرگ نداشتم باشید. راستش نگران کارم هستم. من بچه‌ی روستا تو تهران چیکار میتونم بکنم؟!» نوشتم: «چه تهران چه هر جای دنیا، استعداد و لیاقتت رو نشون بده، درستکاری و همتت رو به کار بگیر، هر جایی میتونی موفق باشی. من کمکت می‌کنم. نگران نباش. ولی حق نداری با محدود کردن آینده ت کفران استعدادتو بکنی. تو باید خوب و زیاد، رشته‌ی خوبی رو بخونی. دنیا به بیشتر از معلم بودنِ تو، بهت نیاز داره» دلم از گفتن اینها رقیق می‌شد. از ته دلم میخواستم حرف هایم را بپذیرد. دوست داشتم بفهمد از این به بعد نقطه عطف زندگی اش باید نمودار حرکتی با شیب صعودی داشته باشد. دوباره تایپینگ شد. قطع شد. نگاهم به سفیدی صفحه بود. صوت فرستاد. فلش آبی را زدم. صدای دورگه ای بین پسرانه و‌ مردانه با لهجه شیرازی گفت: «دکتر جان، دمتون گرم از اونور دنیا حالمو خوب کردین، دلمو هم گرم، چشم، حقوقا رو اول میزنم. میدونین؟ "کاش سختی زندگی فقط درس خوندن باشه." من هراسی ندارم ازش. کاش کار باشه من مخلصتونم هستم. میرم حقوق می خونم. دعا کنین از اولش تهران برام کار پیدا بشه بتونم واسه خونه پول بفرستم. از اینجا من برم، بابام دستش خالی میشه.» صدایش داشت گوش من را در این ور دنیا پر میکرد و چشم‌هایم را داغ. ‎نوشتم: «دمت گرم. مرد شدی دیگه. از صدات معلومه». نتایج که اومد، خبرم کن...

@mohsenrowhani
امید اصلا چیست؟

از من بپرسی می‌گویم؛ یک فضای بخاری و توهم‌ناک است و چیزی از جنس رؤیا. نه خواب البته! رویایی با استقامت آرزو و وضوح تصورات ما.
آدمِ امیدوار چشم هایش را می‌بندد و یا به جایی زل میزند. این کار را میکند چون قرار نیست چشم سر چیزی را رؤیت کند و عملی انجام دهد بلکه در لحظه نورون های مغزش را به هم وصل میکند و امیدش را میسازد و بعد نتیجه‌ی اصلی را در نقطه ای دور یا نزدیک می‌نشاند.
مثلا خودش سر خیابان نشسته و چیزی که امید به تحقق ش دارد را دو خیابان بالاتر پارک می‌کند. نه آنقدر دور میبرد که مثل آرزو محال شود، نه خیلی دم دست که بشود برنامه روزانه.
آدمی، امید را روی مرزی باریک بین تحقق و عدم آن جا میدهد. به آن رنگ و لعاب میدهد و بر و رو. به آن وجود میدهد، علاقه مندش میشود.
بعد از آن فاصله میگیرد. عقب میرود و روز و شب در صدد تحقق‌ و تجسدش میکوشد.
ولی خب امید، به خودیِ خود چیزی جز تصور ذهنی ما آدم‌ها نیست و حتی به اندازه خواب هم وجود خارجی پیدا نمیکند. اما لباس امکان میپوشد.
فرد امیدوار برای تحقق آن موضوع که هرچه میتواند باشد تلاش می‌کند. برای رسیدن روز خوب، شغل خوب، همسر خوب و مالِ زیاد و هرچه.
شاید امید دو نفر، یکی باشد اما قدرت جذب موضوع «امید» صرفا برای فردی که در حال تلاش است جنبه انگیزشی دارد و دیگرانی که برای آن تلاش نمیکنند، همان ناامیدهایی اند که فکر می‌کنند هیچ راهی برای رسیدن به «امیدِ» محقق شده وجود ندارد.
شاید امید واهی دادن، نوعی توهین به آدم‌ها محسوب شود، اما میزان انگیزه ایجاد شده در افراد‌ به سبب تشکیل یک «امید» در دوردست‌ها گاهی مسیر زندگی شان را تغییر می‌دهد و کیفیت آن‌را به طرز چشم‌گیری بالا میبرد.

از من بپرسی می‌گویم؛ هنوز هم آدمی با امید زنده‌است.
@mohsenrowhani
یادداشت اخیرم در ژورنال حقوق بین الملل انجمن وکلای ایالات متحده را میتوانید در لینک پیوست از نظر بگذرانید:

https://www.academia.edu/43888680/Legal_Development_in_Iran_2019?source=swp_share

از طریق این لینک می توانید علاوه بر مطالعه‌ی بخش ایران، به دستاوردهای حقوقی سایر کشورهای جهان نیز دسترسی پیدا کنید.
همچنین مقاله‌ی سال گذشته‌ام و متن کامل نشریه شماره‌ی پنجاه و سه نیز در همین صفحه ارائه گردیده است.

این ژورنال به عنوان پر تیراژترین و معتبرترین نشریه‌ی حقوق بین الملل در دنیا، هر سال، دستاوردهای حقوقی اغلب کشورهای جهان را در سالِ قبل، گردآوری و در اختیار محققین و سیاستمداران و قانونگذاران سایر کشورها جهت اطلاع و الگوبرداری قرار می‌دهد.


در شماره‌ی پنجاه و چهار این نشریه، اصلاحیه‌ی قانون تابعیت و اعطای شهروندی از طریق مادر، آیین‌نامه‌ی حمایت از شرکت‌های نوپا و اصلاح قانون مبارزه با پولشویی از قوانین مصوب سال ۲۰۱۹ کشورمان انتخاب و مختصرا تحلیل و معرفی گردید.

در سه ماه آتی، قوانین سال ۲۰۲۰ را گردآوری و جهت چاپ ارسال می نمایم. امید که با همراهی شما، دستاوردهای حقوقی قابل ملاحظه‌ای از کشورمان در شماره‌ی آتی این نشریه درج شود.


لطفا نظرات و یا پیشنهادات خود در این خصوص را از طریق ارسال پیام به آدرس به اطلاعم برسانید:
https://instagram.com/mohsenrowhani
Audio
در این پادکست به برخی از سوالات دوستان در خصوص مسائل زیر پاسخ داده ام:
-نگاه جامعه دانشگاهی و نخبگان امریکا به ترامپ و بایدن
- تحلیل تعداد بالای رأی های ترامپ
- احتمال آشوب
- چرخش اقبال یهودیان از ترامپ به بایدن در روزهای منتهی به انتخابات
- وضعیت اقتصادی و اجتماعی ایالات متحده بعد از کرونا
- شرایط اقتصادی موجود
- راهکارهای حقوقی ترامپ جهت پیروزی
- فرایند قضایی بررسی شکایات انتخاباتی
- تقلب یا تخلف
-آینده‌ی ترامپ
- مزایا و معایب حضور بایدن در کاخ سفید

@mohsenrowhani
اینجا نوشته تواضع.
در فرهنگ معین شاید یک صفت باشد با فتحه روی «ت» و ضمه روی «ض» یا دهخدا بگوید: « افتادگی، خضوع و خشوع...»

برای من اما...

مامان پلاستیک را از دست داداش مهدی می‌گیرد. روی میز می‌گذارد و بسته‌های تویش را بیرون می‌آورد. یکی‌یکی نگاهشان می‌کند. به پسته‌های آجیل مخلوط، به شکم‌ شکافته انجیر خشک‌ها، به بسته توت خشک هم دقت می‌کند. تمبر هندی‌ها را کنار می‌گذارد و لواشک‌های بسته‌بندی شده را بر‌می‌دارد. جعبه‌ی باقلوا را تکان آرامی می‌دهد و تاریخ رویش را نگاه می‌کند با این که خیالش راحت است داداش همیشه بهترینش را می‌خرد.
راستش هیچ‌کدام از این چک کردن‌ها لازم نیست، ولی من همیشه لازم دارم آن بسته‌ها یکبار به دست مادرم خورده باشند.
بعدش که دوباره همه را می‌ریزد داخل همان پلاستیک سفید سفارش می‌کند که:«بگو تو یه کارتن محکم بذارن راه دوره، بسته‌ها چیزی‌شون نشه، خورد نشن تو راه».
او سفارش مادرانه‌اش را می‌کند و همین بیمه‌‌ی خوراکی‌های من است.
داداش مهدی همه را می‌برد تا اداره‌ی پست و می‌چیدشان توی یک کارتن مناسب و این آخرین برخورد دست‌های مهدی‌ست با آن پاکت‌های خوشمزه‌ی پر خاطره.
آجیل‌ها با چسب و همه چیز محکم می‌شوند و تا فرودگاه امام می‌روند و تهران را ترک‌ می‌کنند که کنار چمدان‌های پرسوغاتی مردم یا شاید بسته‌های بزرگ و گران قیمت، شاید کنار یک قالیچه لول شده یا یک کارتن کتاب، وسط چند تن بار به دوبی برسد. آنجا نیروهای سکیوریتی چون بار از ایران آمده که به نیویورک برسد، با کاتر چسب ایرانی را باز می‌کنند و چشمشان می‌افتد به آجیل‌های بسته‌بندی شدت، شاید سعی کرده‌اند‌ بفهمند روی پاکت چه نوشته. بعد دوتایش را پاره کرده‌اند که ببینند حتما همه‌اش آجیل است و خوراکی و مجاز. گمانم حتی حق داشته‌اند اگر دلشان خواسته باشد که همه‌اش را خودشان بخورند و هیچی به من نرسد. آجیل مِیْداین ایران است ناسلامتی.

بعد دوباره، نامرتب و شخلته، بسته‌ها را برمی‌گردانند سرجایش. چسب کنده را سمبَل می‌کنند و چسب عربی دیگری رویش می‌زنند. کارتن خسته سوار هواپیمای دیگری می‌شود و ساعت‌ها بعد در نیویورک روی چرخ حمل بار کج و کثیف شده می‌رسد به قسمت چک‌کردن مرسولات پستی. آنجا هم آدرس فرستنده را می‌بینند و دوباره با کارد به جان بسته می‌افتند و کارتن را می‌درند.
نگاهشان به خوراکی‌ها می‌افتد، بوی پسته و زعفران و گلاب می‌زند بیرون و شاید آن‌ها هم دلشان خواسته همه‌اش را بخورند و هیچی برای‌من نماند.

کارتن زخمی را دوباره با چسب‌های آمریکایی ترمیم می‌کنند ‌و تحویل پست داخلی می‌دهند.
که بیاید دم در دفتر من و یک روز سرد زمستانی را گرم بسازد.
از وضع بسته‌ی پستی آنچه بر آن گذشته را درک می‌کنم.
انگار خودم باشم وقت آخرین سفر از تهران تا نیویورک.

می‌دانم برای سومین بار است که چسب کارتن را پاره می‌کنم. درش که باز می‌شود دوباره عطر گلاب و هل و دارچین، ذوق سفره‌ی عید ‌و شب یلدا می‌ریزد توی دلم.
لبم از خنده‌ی بی صدا، جمع نمی‌شود. نه پاکت باز پسته‌ را می‌بینم، نه در بی چسب ظرف انجیرخشک‌ها را.
دستم را روی پاکت‌ها می‌کشم و راه آمده را در ذهنم برمی‌گردم عقب. تا به دست‌های مامان برسم.
می‌دانم دعایش را بدرقه کارتن کرده وگرنه دور نبود که به دستم نرسد.

با هر بسته‌ی ارسالی مفصلاً قربانش می‌روم ‌و دلتنگشم می‌شوم.

بیخیال همه‌ی درگیری‌های کار و زندگی.
بیخیال همه‌ی سختی راهی که کارتن خسته طی کرده، که برای عوض کردن حالم صدها کیلومتر راه آمده.

به نوشته روی پاکت‌ها نگاه می‌کنم.

به تواضع،
کلمه زورش را می‌زند و جای سوهان حاج حسین و پسرانِ میدان هفتاد و‌ دو تن، باقلوای حاج خلیفه‌ی میدان میرچخماق، زعفران مجتهدی خیابان شیرازی و ده‌ها چیز دیگر را خالی می‌کند. همه‌ی این‌ها در لحظه عبور می‌کنند.

اما حقیقتی پررنگ‌تر از همه‌ی آن‌هاست.
از اولین بسته‌ی سوغاتی رسیده از ایران، تا هرباری که یک‌پسته باز کنم تا هر باری که باقلوا را با قلوپ چای قورت بدهم،
متاثر از بعد مکان و زمان،
کلمه «تواضع» هم
مدت‌هاست
در فرهنگ لغات من،
دیگر معنی قبلی را ندارد.

مثل خیلی «کلمات دیگر»...
@mohsenrowhani
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
زندگی خیلی سریع‌تر از روزگار‌ پیش می‌رود.
مثل یک رقاصه‌ی باله، روی سرپنجه‌های باریک ثانیه شمار هر دم با یک لباس..
هر ساعت با یک موسیقی..
می‌چرخد و می‌رود‌‌.
رخ به رخ ما می‌دوزد و با هر چرخش دور اعداد ساعت دیواری یکبار دستش را دراز می‌کند و گوشه‌ی چشم نازک که...برخیز و با ساز من برقص..
چه حرکات موزونش را بلد باشیم چه نه...
چه آن آهنگ دل نواز باشد یا گوش خراش ..
چه از دل برآمده باشد و چه بر دل ننشیند، باید به میدان رفت.
باید قدم گذاشت روی کف یخ زده روزگار که در هر فصلی صیقلی و لیز است و نامطمئن ...
باید بارها با آرنج و زانو زمین خورد و با دست های یخ زده بلند شد. باید صورت رنگ باخته از لرز مشکلات را سرخ نگاه داشت و بعد از هر بار زمین خوردن با خون دندان شکسته، خنده‌ای از جنس جوکر از گونه تا گونه کشید...
باید پیش رفت..
دست فتانه‌ی زمانه را در دست گرفت و با هر ریتمش رقص پا کرد.
باید به مثابه‌ی اشرف مخلوقات رقصید.
چونان که هر بیننده‌ای گوید؛


رقصی چنین میانه‌ی میدانم ارزوست.
@mohsenrowhani
همیشه می‌گفتم شش‌ماه دوم سال باید خودت به زندگی بدمی که پویا شود. نه آفتاب آنقدر جان دارد که گر بگیری و انرژی شیرجه زدن داشته باشی نه هوا به اندازه کافی همراهی می‌کند. باید خودت «ها» کنی توی دست‌های یخ زندگی که جان بگیرد و پیش برود، که برنامه‌هایت مثل برفِ گلی شده، کف آسفالت روی زمین نمانند و لای شیار لاستیک ارابه‌های دیگران حیف نشود.
خب زمستان خودش به شب‌های طولانی معروف است ولی اینجا قوانین فیزیک فنا شده‌اند.
فکر کن یک چیزهایی خودشان باعث انبساط زمان‌اند که با این فصل دست‌به‌دست هم بدهند و نقطه‌های قرمز تقویم گوشی تلفن روی ماه‌های اول سال کند پیش برود. دائم تصور میکنم شروع سال از زمستان، انگار شروع یک چیز نو از نقطه‌‌ای وسط سربالایی‌ست، بس‌که کهن الگوی سال‌ِنوی ذهنم همیشه لباسی بهاری‌ تن‌داشته.
دیگر یقین دارم که هوای ابری و برفی همهٔ ساعات روز را به بند کشیده و صبح و ظهر را کش می‌‌دهد، آنقدر که همه شبیه عصر جمعه شوند.
وقتی آفتاب از پشت صدلایه ابر برود و فقط آسمانِ گرفته‌ی سفید بشود، گرفته‌ی سیاه.
انگار «برف‌سنگین» که می‌گویند واقعا سنگین است و باعث می‌شود زمستانی که از وسط پاییز شروع شده هی جای لنگرش را سفت تر کند و تا بهار هم بماند. این سنگینی لفظی؛ سرمای ِ ذهن را هم چگال‌تر می‌کند و زمستان را فربه‌تر.
دنیای دیگر ادبیات دیگر می‌خواهد با دلایل دیگر.
وقتی سرمای منقبض کننده، شب‌ها را بسط می‌دهد. و مگر دمای ۳۷ درجه بدن انسان چقدر می‌تواند «ها» کند به دست‌های سرد روزهایی که همیشه دمایشان زیر صفر است؟!

اما خب؛ بگذریم،
زندگی زیر قطر یخ‌زده‌ی قطب شمال هم جاریست.
@mohsenrowhani
«ما بازماندگان قرن ۱۴»

این روزهای آخر قرن، صد سالی که، اول تاریخ‌هایش ۱۳ ‌داشت، دیگر تمام می‌شود.
از وقتی با دوات و مرکب روی کاغذ کاهی می‌نوشتند تا حالا که من برایتان با کیبورد گوشی تایپش می‌کنم.

دیگر دعوای بین پدران و فرزندان،
کل‌کل بین دهه‌ی شصتی و هفتادی و هشتادی، بحث بین تفاوت نسل سوخته با نسل ژیگول و خوش‌گذران، همه رنگ خواهد باخت.
دیگر همه‌ی ما دست کم یک دایره‌ی اشتراک داریم که هیچ فرد جدیدی در آن‌ وارد نخواهد شد؛ «بازماندگان قرن چهاردهم شمسی»

چه کرونا همینطور بتازد، چه تمام شود،
در چند سال بعد کم‌کم نسل انقلاب‌کرده هم از بین‌مان خواهند رفت، پدربزرگ‌ها، عمه‌جان‌ها و خان دایی‌ها و خیل عظیمی از متولدین دهه‌های بیست و سی ما را ترک خواهند کرد.
دیگر ما،
هرکس که اول سال تولدش ۱۳ نوشته خود را جدا از هم‌وطن‌‌های بالغ دیگر نمی‌داند.
ما رسما؛
بازمانده نسل مهم‌ترین‌ اتفاقات یک کشور خواهیم بود.
و تنها ده سال بعد،
ده سال از همین سال‌های بی‌برکت که مثل باد می‌گذرند، بیشترمان را توی چالش چهل‌ و پنجاه سالگی خواهد انداخت.
چهل و پنجاه سالگی‌ای که با نگاهی به وضعیت امروزمان، به راحتی میتوانیم از همین حالا تصویرش کنیم...

در هر برهه‌ای از وظیفه‌مان‌ خواهیم گفت. از رسالتی که انگار بی‌اینکه‌ بگویند، موظفیم انجامش دهیم.
در هر جایگاهی،
با هر لباسی.
حقیقت‌ این است که،
کتابی‌ که امروز می‌خوانیم، فضای مجازی‌ای که در آن جولان می‌ دهیم، رشته‌ی درسی‌ای که مشغولش هستیم، شغلی که پیش گرفته‌ایم، تلاشی که برای ارتقای خودمان می‌کنیم،
همه‌ی این‌ها،
آینده‌ی همه‌مان را در قرن پیش‌رو مشخص خواهد کرد.

وظیفه‌ی ‌ماست؛
اینکه قدر خودمان را بیشتر بدانیم.
@mohsenrowhani
نوروزهای وطنی که یادم هست همه‌شان فرم کامل عید داشتند، از خانه‌تکانی و سبزه انداختن مامان، یکماه مانده به عید، تا آجیل خریدن و تدارک پول نو برای لای قرآن.
اینکه حتما لباس نو بپوشیم و سر سفره جمع شویم.
مقید بودیم به اینکه کارهای اینور سال همین‌ور سال تمام شود و برای سال بعد نماند.
یعنی فرم دوندگی‌های دقیقه‌ی نودی همیشه و هر سال جاری بود و اتفاقا جواب هم می‌داد.
لیست اهداف کوتاه و بلند مدت می‌نوشتیم و سر سفره‌ی هفت‌سین، درحالی‌که به تازگی سبزه‌های کمرنگ و قرمزی ماهی گلی زل می‌زدیم، با جملات عربی اصرار داشتیم که خدا سال نو را به احسن وجه تحویلمان بدهد.
بعدش بوسیدن بود و بغل‌های تازه و عیدی گرفتن از دست بزرگترها.
این تمرکز بر فرم و ظاهر و سنت تحویل دادن سال کهنه و گرفتن سال نو خودش ناخواسته وسط ذهن ما نقطه ‌عطفی ایجاد می‌کرد که خیلی باورش داشتیم.
رسما خطِ تا بود که صفحه را عوض می‌کرد و حس می‌شد روز اول بهار با روز آخر زمستان فرق دارد.
این باور، پایه‌ی همه‌ی شروع مجدد‌ها و تازه شدن‌ها و انرژی‌های انباشته‌ی سال‌های نیکوی گذشته بود.

بعد از هجرت اما؛
با این پیشینه‌ی کهن و اصیل، حاوی کلی آدم و عزیز و دل‌بستگی، نو شدن سال در غربت، حقیقتاً برزخی بود.
اوایل خیلی سخت بود، حتی اگر اتفاقا یا با برنامه بین جمعی ایرانی بودم، اما این فرم فاصله گرفته از مبدا، خیلی دشوار، تحول را نتیجه می‌داد.
همانطور که غروب جمعه‌ها جایش را به غروب یکشنبه‌ها داد...
به ظاهر بهار، برایم نو شدنی محسوس به دنبال نداشت.
مدت‌ها درگیر این نقاط عطف بودم، اینکه واقعا کجای سال باید توقف کرد و دکمه‌ی شروع مجدد را زد؟
کم‌کم ترکیب فرهنگ تقویم میلادی و شمسی و قمری پس زمینه ذهنم، با وجود آدم‌های ملل مختلف در روابط روزانه، درس عجیبی به من داد.
همه‌ چیز برگشت به جمله قدیمیِ تکراریِ کهنه؛
«هر روزتان نوروز»
تجریه‌ی زیسته در کشور هفتاد دو ملت برایم تمرین این عبارت بود و هست. جوری که دیگر دنبال پیچ و فراز و فرودی از تقویم نباشم و خودم، روزهایم را عید کنم و نو.

اما با وجود این اعتراف عجیب،
من هنوز هفت سین می‌چینم.
حتی اگر تنها عضو سر سفره‌اش خودم باشم و فقط یک روز از سیزده روز عید را در خانه بمانم.
هر ایرانی بیرون از کشور،
جایی ته دلش امیدوار است،
به مدد ظاهر این چینش،
حکمت ازلی نو شدن، در فصل وجودش، رخ دهد.
@mohsenrowhani
بار شیشه هر لحظه سفت‌تر کمرش را فشار می‌داد.
صدای مناجات از مسجد می‌آمد و دلش پر میزد که کاش قبل از بیمارستان یک‌بار زیارت می‌رفت.
به زحمت وضو گرفت. مسح پایش را روی لبه صندلی کشید. توی تاریکی سحر، نشست روی راحتی کنار حال. سید از اتاق بیرون آمد.
نگاهش کرد و حالش را پرسید.
حال ماهرخ از هر وقتی بدتر بود. با چشم‌های درشتش بالا را نگاه کرد و با نفس‌های کوتاه و گرم گفت:«خوبم شکرخدا»
بلند شد و تا کنار تخت پسرک پنج ساله‌اش رفت. به زور خم شد و بوسیدش. مهدی با موهای فرفری‌ بورش شیرین خوابیده بود.
برگشت به سمت حال. چادر نماز مکه‌ای‌اش را سر انداخت و همان جا روی مبل نماز صبح را خواند. بعدش دیگر خواب نداشت. عرصه تنگ شده بود.

رفت دوش گرفت و وقتی برگشت آفتاب روز عید بالا آمده بود. سید لباس بیرون پوشیده بود.
به رخ مثل ماه خاتون ۲۵ ساله‌اش نگاه کرد و گفت:«من برم نماز و بیام؟»
ماهرخ چشم‌هایش را به نشانه‌ی تایید بست.
تا نماز عید تمام شود آشوب دلش تا زیر گلو آمده بود. به ساعت نگاه می‌کرد که سخت و‌سنگین رد می‌شد. مهدی هنوز خواب بود.
گوشی تلفن را برداشت. شماره‌های چرخونکی را گرفت و مهدی را سپرد به خواهرش.
پیرهن سفید پوشید. روسری خالدار سر کرد و صورت گلی‌‌اش را در آینه نگاه انداخت. کمی خندید و کنار ساکی که آماده کرده بود نشست.
دست روی شکمش گذاشت و شروع کرد.
الله لااله الا هو الحی‌القیوم...
سید دستگیره در را پایین کشید و تو آمد.
ماهرخ را نگاه کرد و گفت: «بریم عزیز دلم؟»
ماهرخ بلند شد و تا نزدیک سید آمد.
سید با همه دلشوره‌ای که نشانش نمی‌داد پیشانی عرق کرده‌اش را بوسید و آرام بغلش کرد.
لک لک کنان تا کنار پیکان پارک شده در حیاط رفتند.

..
ماهرخ چشم‌هایش را باز کرد.
حس می‌کرد همه‌ی جانش را بیرون ریخته و از هر چیزی خالی‌ست. بغض گلویش را گرفته بود و دلش برای بچه‌ای که ازش جدا کرده بودند بی‌تاب شد.
اشک از چشمش بیرون ریخت. برگشت به سمت پنجره. پرستار یک تکه ماه را که وسط پتوی آبی پیچانده بود سمتش آورد.
نزدیک صورتش کرد.
با خنده گفت:«اینم از هدیه‌ی یه ماه مهمونی خدا، یه گل پسره صحیح و سالم، عیدتون مبارک مامانی»

مامان دیگر داشت گریه می‌کرد. عیدی‌اش‌ را بغل گرفت و به سینه‌ پر از شیرش فشار داد. از ته دل خدا را شکر می‌کرد و مدام پیشانی گل پسرش را می‌بوسید.
.
.
.
🌹عید فطر شما مبارک🌹
@mohsenrowhani
هر تغییر فرهنگی اوایل برای همه سخت است. چه برای فردی که وارد کشوری جدید می‌شود و چه برای کسی که تغییر را با دست خود وارد زندگی‌اش می‌کند.
حیوان خانگی یکی از این مثال‌هاست.
ما همه جوجه ماشینی دیده‌ایم و یا داشته‌ایم. دست کم یکبار در عمرمان صبح با صدای خروس بیدار شده‌ایم و شاید در روستا خرسواری هم کرده باشیم. از قدیم، داشتن مرغ و خروس و کفتر و فنچ و قناری در خانه‌های ما نه عیب بوده و نه ترسناک. بدیهی است چون بخشی از فرهنگ ماست. هیچ کس هم از دیدنش در خانه‌ی کسی تعجب نمی‌کند و چندشش نمی‌شود.
حالا برعکس ایران که بخاطر مسائل شرعی نگهداشتن سگ و گربه برای خیلی‌ها نامأنوس و اذیت کننده است در کشورهای دیگر بخشی بدیهی از سبک زندگیست.
وقتی بروی اروپا یا آمریکا، از دیدن تعداد زیاد آدم‌های سگ‌دار که در ظاهر و ابعاد، خیلی هم متنوع هستند، در بدو ورود احتمالاً تعجب می‌کنی. اگر فوبیا داشته باشی که ترس هم‌ به آن اضافه می‌شود. ولی به هر حال شما قبول کرده‌اید وارد فرهنگ نو‌ شوید و ناگزیرید هر چه خلاف عرف و شرع و علایق‌تان باشد را بپذیرید و با آن کنار بیایید. که می‌آیید.

وقتی در فرآیند پیشرفت و جهانی شدن، ما به روز می‌فهمیم ایلان ماسک چه کرده، چند دقیقه بعد به صورت آنلاین مراسم رونمایی جدیدترین گوشی آیفون را تماشا می‌کنیم و می‌خریم و یا حتی در جریان به روزترین جزئیات سلبریتی‌های هالیوودیم، پس به همین راحتی هم بخشی از فرهنگ همان خارج با این کانال‌ها به زندگی‌ ما وارد می‌شود و آن را می پذیریم و نباید تعجب کنیم یا بدمان بیاید.
داشتن حیوان خانگی شامل سگ و گربه و میمون و خرگوش و‌ موش و همستر، بخشی از فرهنگ بیرونی‌ست که در کشور ما هم مدت‌هاست باب شده و خیلی‌ها برایش آغوش باز کرده‌اند. ایراد گرفتن از این تغییرات در سبک زندگی همانقدر بی‌منطق است و البته «بی‌فایده» که غر زدن پدر و مادرهای قدیمی به جان مخترع تلفن همراه و اینترنت.

نمی‌شود دلمان پیشرفت تکنولوژی و علم و مد و سلامت بخواهد، گوشی روز را بپسندیم، دوست داشته باشیم از فرهنگ ما همه‌ی خوب‌هایش صادر شود (که اگر نشود و نتوانیم نقص ماست) ولی نخواهیم هیچ چیز از این کانال‌ها به طرف ما بیاید. تعامل با جهان خیابانی دو طرفه است و علم به این گزاره اصل اول ارتباط. اطلاع و استفاده از همه‌ی چیزهای به روز دنیا باعث می‌شود چیزهای جدید ببینیم و بعضی‌هایمان گاهی بگوییم:
«عه همچین بدم نیست‌ها… امتحانش می‌کنم»
این امتحان کردن و پذیرش کاملاً به شخصیت و زندگی و فرهنگ و اعتقادات هر فرد بستگی دارد و محترم است و مادامی که خلاف قوانین کشور نباشد شامل جمله:
«چاردیواری اختیاری» می‌شود.

در این بین اگر جمعی شاکی شدند و برنتابیدند باید بگویم از سرعت این جریان عقب‌اند. امروزه بنیان‌های خانوادگی و شخصی و اعتقادی باید ریشه‌هایی به مراتب عمیق‌تر از گذشته داشته باشند وگرنه تغییر فرهنگ در دنیا مثل طوفان، اتفاق می‌افتد دوستِ من،
نه نسیم صبح‌گاهی…

این وسط بحثی که باقی می‌ماند فرهنگ و «تبیین قوانین استفاده» در هر ورودی جدید است. چیزی که همان وارد کننده‌ها قبلا پیش بینی‌اش کرده‌اند.

سگ و گربه داشتن هم قوانین خودش را دارد و مسئولیتش هم گاها بسیار سنگین است. به عنوان مثال: شما نمی‌توانی بدون قلاده سگ خود را در ساعات عمومی به پارک ببری. مسئول جمع کردن خروجی‌های سگت، بعد از هر بار اجابت مزاجش از روی زمین هستی. واکسنش را نزنی، جریمه می‌شوی، سگت کسی را بترساند، مسئولش تویی و باید خسارت بدهی. در خیلی از ساختمان‌ها نمیتوانی سگ نگهداری و در بعضی‌ها هم نمی‌شود گربه داشت. در داخل کابین هواپیما حق نداری سگی را که می‌دانی پارس می‌کند وارد کنی. اگر سگت سابقه‌ی گاز گرفتن داشته باشد، باید هر بار که بیرونش می‌بری، پوزه‌بند برایش نصب کنی…

این مسئولیت‌ها گاهاً آن‌قدر سنگین است که خیلی‌ها گاز گرفته شدن توسط یک سگ آرزویشان است! تا بتوانند به اندازه‌ی حقوق چند سالشان غرامت بگیرند. بله! بعضاً به پرداخت چند صد هزار دلار برای برطرف کردن خارش دندانهای سگشان محکوم می‌شوند.

در سوی مقابل، صاحب سگ، با سگ خودش هم نمی‌تواند بدرفتاری کند. حضانتش را از او می‌گیرند و حتی از برخی حقوق اجتماعی محرومش می‌کنند و مجازات نقدی و کیفری می‌تواند برایش به همراه داشته باشد.

همه و همه این لزوم را می‌رساند که قانون‌گذار، هر‌چه سریع‌تر به این فرهنگ‌های به سرعت در حال تکثیر، بایستی ورود کند، تا هم فضا برای سایرین امن شود و هم حیوانات حقوق‌شان محفوظ بماند. @mohsenrowhani
«پایان دکتری و شروع پسادکتری»

قرار بود صبح روز دوم جون که شبش اصلا نخوابیده‌ام بیدار شوم. با خیالی راحت از دفاع انجام شده و نمره کامل، کاور شِنل و کَپ فارغ‌التحصیلی را بزنم زیر بغلم و‌ با عجله تا دانشگاه بروم.
مثلا قرار بود هم دوره‌ای ها هم باشند، همه در سالن آمفی تئاتر دانشگاه جمع شویم. با هم شوخی کنیم و لباس هم را مرتب کنیم و بحث کنیم سر اینکه آخر کاری این زنگوله‌ی کلاه را باید از کدام طرف به کدام طرف انداخت. یکی یکی اسم‌مان را صدا کنند، مدرک دکتری دانشگاه کاردوزو را دست‌مان بدهند و صدها نفر برایمان کف‌ مرتب بزنند. سوت بزنند. بخندند و‌ تبریک بگویند. قرار بود جشن باشد. که به هم دست بدهیم و روی هم را ببوسیم.
بعدش مثل گروه سرود، به جای پلاکارد پارچه‌ای دبستان، پشت بنر دانشگاه بایستیم و عکس دست جمعی بیندازیم. با همان لباس، زنگ بزنیم به مامان بابایمان که از آن ور دنیا قربان صدقه‌مان بروند و خلاصه شادی نوش جانمان شود.
قرار بود ۲۸ سال درس خواندن آخرش اینطور تمام شود.
اما خب...
شنلی که دانشگاه یکماه پیش‌ با رعایت پروتکل‌ها فرستاده بود را پوشیدم. لپ‌تاپ را روشن کردم و روبروی لنزش نشستم. ارائه تزم که تمام شد. پروفسورها و داورهایی که کنجکاو بودند ببینند این ایرانی چطور می‌خواهد راه و چاه به چالش حقوقی کشیدن تحریم‌های اقتصادی دولتشان را علیه کشورش تبیین کند، رضایتمندانه نمره‌ کامل را دادند. بنده‌های خدا همه تلاش‌شان را ‌کردند که آنلاین ذوق‌شان را انتقال بدهند ولی چه قدر هیچ چیز از مجازی منتقل نمی‌شد. چقدر سهم آخرین جشن فارغ التحصیلی ناچیز شد.
با همان لباس سر ساعت و‌ دقیقه‌ی مقرر تا دانشگاه خلوت رفتم. با فاصله اجتماعی، با ماسک، دور از همه، جلوی دوربین دانشگاه عکس انداختم و‌ به سفارش‌شان سریع محل را ترک کردم.


تا به خانه برسم عکس را برایم فرستادند. تصویر تمام شدن هر چه مقطع تحصیلی بود. گفتم پستش کنم یادگاری بماند. کنار عکس دبستان که انگار فاصله بین شان به اندازه همین ورق زدن پست بود.


اگر درس خواندن پارتیزانی من،
بعد از مرارت هجرت،
شب بیداری،
و تنهایی،
اینطور خاص تمام نمی‌شد، تعجب می‌کردم.


جشن فارغ‌التحصیلی خنده‌ای موقت‌ بود وگرنه از طلوع دوباره‌ی خورشید، دوره پسا دکتری مرا می‌خواند.

سید محسن روحانی
@mohsenrowhani
Year In Review 2021.pdf
9.6 MB
[ File : Year In Review 2021.pdf ]
به پیوست مجلد سال پنجاه و‌ پنج ژورنال The Year in Review
به صاحب امتیازی کانون وکلای ایالات متحده American Bar Association
که امروز به چاپ رسید تقدیم دانشجویان و اساتید حقوق می‌گردد.
در این شماره پیشرفت‌ها و نوآوری‌های حقوقی کشورهای مختلف در سال ۲۰۲۰ در حوزه‌های ذیل گردآوری و ‌تدوین شده:
⁃ Contracts, Transportation, Energy & Environment
⁃ Corporate & Supply Chain
⁃ Cyber, Art & Technology
⁃ Dispute Resolution
⁃ Diversity & Inclusion
⁃ Finance
⁃ Human Rights & Corporate Social Responsibility
⁃ Legal Practice, Ethics & Delivery of Legal Services
⁃ Trade, International Organizations & Regulatory Practices
پیشرفت‌های تقنینی ایران نیز در صفحه‌ی ۴۲۰ این کتاب ارائه شده است. چنانچه پیشنهادی در خصوص درج قوانین مصوب سال ۲۰۲۱ میلادی (دی ۱۳۹۹ تا دی ۱۴۰۰) جهت شماره‌ی آتی این ژورنال دارید، برای بنده ارسال کنید:
[email protected] @mohsenrowhani
اگر اهل پیشرفت باشی شاید مهاجرت ‌کنی.
اگر فکر هجرتی احتمالا تلاشگری. چون نباشی برمی‌گردی. پس وقتی رفتی و ماندی آدم روزهای سختی.
عادت شدنِ سختی روزها، نگاهت را عمیق، قلبت‌ را بزرگ و مغزت را قوی می‌کنند. جان اضافه می‌گیری.
شاید این‌ها پیری را زودتر بیاورد که آن هم بعید است، اما؛ مگر آدم‌ها در کشور خودشان پیر نمی‌شوند؟
وقتی ما ناگزیریم از گذر عمر، پس چرا دنبال لایه‌های دیگر زندگی نرویم؟
مگر اجداد ما نان و آب‌ ما، زندگی شایسته، آسایش و رفاه و پیشرفت‌مان را تضمین کرده‌اند؟ پس چه اجباری‌ست به این پیروی؟
کجا نوشته راه ما همان صراط مستقیم پیشینیان ماست؟
روی همان جاده، جای همان قدم‌ها روی زمین؟

وقتی می‌توانی مسیر را به سمت بهتری هدایت کنی، چرا نکنی!
وقتی می‌‌توانی بهترینِ خودت را جای دیگر بسازی چرا نه؟
وقتی نشانه‌هایی هست..
آدم‌هایی هستند.
چرا بمانی…
Audio
🎓🎓🎓
آمریکا یا آلمان؟

قیاس تجربه‌ی تحصیل و پژوهش در دانشکده‌های حقوق در آمریکا و آلمان
🎓🎓🎓

در این فایل صوتی گفتگوی بنده با جناب آقای دکتر سعید طاووسی مسرور عضو هیات علمی دانشگاه علامه طباطبایی را در خصوص موارد زیر می‌شنوید:
- وضعیت محیط آموزشی در مقاطع کارشناسی و ارشد و دکتری و پسادکتری
- تعامل استاد و دانشجو
- روند ارزشیابی دانشجویان، ارائه‌ی مقالات، مشارکت در مباحث علمی کلاس
- ضوابط آموزشی در استفاده از کتابخانه، سالن مطالعه، اجازه سفرهای علمی و مهمان شدن در دانشکده‌های دیگر
- وضعیت پایان‌نامه‌نویسی و دفاع دوره‌ی دکتری
- انگیزه‌های سیاسی در تحقیقات و بورسیه‌های آکادمیک به جهت پذیرش پژوهشگران
- رابطه دانشکده‌های حقوق با واقعیت‌های اجتماعی و دادگاه‌ها و مراکز قانون ‌‌گذاری
- نقش اساتید دانشگاه در تدوین طرح‌ها و لوایح یا داوری‌های بین‌المللی
- دسته‌بندی گرایش‌های ذیل رشته‌ی حقوق
- تحقیقات معتبر و مهم حقوقی معاصر در گرایش‌های مختلف
- تفاوت فضای آموزش و پژوهش حقوق در اروپا و آمریکا به لحاظ ماهوی (نظری) و شکلی (روش پژوهش و..)
- میزان ارتباطات و تعاملات علمی دانشکده‌های حقوق ایران
https://www.instagram.com/p/CU-NGJqL5Q5/?utm_medium=copy_link
پلی لیست تلگرام، آهنگ «لاله زار» را می‌خواند. بخار چای از لیوان گل سرخم بالا می‌رفت و بوی گلاب می‌آورد.
قطره‌های باران، هر دقیقه بیشتر پاییز را به پنجره‌ی اتاق نزدیک‌ می‌‌کرد.
درگیری دفاع، چالش پست‌داک و سفر به آلمان و جذابیت‌هایش طی شد و من به زندگی عادی برگشتم. خیابان پارک منهتن گرم و پویا، دوباره شبانه‌روزم را در آغوش داشت و خلوتی خانه‌ی جدیدم با سوغاتی‌های تازه، ایرانی‌تر شده بودند.
چشمم به فرش دستبافی گره خورد که فاصله‌ی خالی بین مبل‌ها را پر کرده بود. فکرم با لاله‌‌ی عباسی و اسلیمی‌هایش تا محل بافتش… تا قم رفتند… آنقدر زل زدم که تصویر بافنده‌اش را تصوّر کنم.
شاید زنی بوده که در تنهایی با افکار مشوّش بچه‌هایش را خوابانده و تا نیمه‌های شب رج‌ها را پر کرده بود. یا دلخور بوده و غمگین، یا خسته و امیدوار به روزهای روشن. ناخودآگاه زن قالی‌باف ذهنم اینطور تصویر شد.
گفتم او آن طرف دنیا فرش را خلق کرده و فروخته و حجره‌ها و دست‌ها را چرخیده تا داداش خریده و فرستاده‌اش به این سمت دنیا و حالا شده بخشی از زیبایی زندگی من…چشمم با تصورش گرم شد.
چرخیدم و کتاب چاپ شده‌ام را که بالاخره بدستم رسیده، از روی میز برداشتم.
دیدن همان یک فقره با سایز رقعی و صفحه‌های سبک و حجم کمش بیشتر از باقی از ایران آمده‌ها خوشحالم کرد.
لبخند آرامی زدم.
بارش باران ضربه‌های محکم‌تری به شیشه می‌زد.
کتاب‌ فارسی‌‌ام را گرفتم جلوی فرش ایرانی.
با هم از دلخوشی‌هایم عکس گرفتم.
زندگی در کلا‌ن‌شهرهای سه قاره‌ی مختلف این‌ها را به چشمم آورد.

یک عمر در تهرانِ خاورمیانه زندگی کردم. در شهری با امکانات متوسط، کنار مردم خون‌گرم و بازارهای شلوغ و لایف استایلِ سنتی که کار می‌کردند برای اینکه بشود زندگی کرد. حل مشکلات برای هر کس اولویت اول بود، بعدش اگر شد زندگی کند و آخرش هم تفریح. ولی مردم همچنان کافه و رستوران و شمال و پارک می‌رفتند و مهمان هم بودند. اما تقریباً هیچ‌کس در هیچ سطحی عجله نداشت. چون زندگی با ریتم «قدم زدن» طی می‌شد.

در همین چند ماه زندگی در هامبورگِ آلمان، دیدم که در شهر توسعه‌یافته‌ی اروپایی، بوری و سردی در اوج است. زندگی‌های چهارگوش و به قاعده، حتی در وسط شهری پر از مهاجران آسیایی دیده می‌شد. کار و تحصیل، اولویت زندگی‌ها بود و این‌را از دوندگی مداوم‌ و سخت‌کوشی‌شان در شغل‌های مختلف می‌شد فهمید. سبک زندگی منظم با مرزهای جدایِ شغل و‌ زندگی، کاملاً واضح بود. مردم در سرمای هوای تابستانی ‌و آسمان مدام ابری، اولویت اولشان کار بود، بعدش زندگی و در انتها تفریح. این‌ها با سرعت «تند راه رفتن» می‌گذشت.

اما در نیویورکِ آمریکای شمالی، داستان بالکل متفاوت است.
گاهی همه‌ی طول روز چیزی از کیفیت هوا را نمی‌فهمی، شاید تنها یک وعده غذا بخوری و همه‌ی اولویت‌های زندگی به خدمت هدف نهایی می‌روند که می‌تواند کار باشد یا تحصیل. ولی برای اغلب مردم، این اولویت، قطعاً تفریح و زندگی روتین نیست. سرعت همه‌ چیز در حد «مسابقه‌ی دوی حرفه‌ای» پیش می‌رود. ملت شدیداً برای خودشان هستند و ددلاین‌ها، آدم‌ها را مثل برده سمت خود می‌کشند. وقت، همیشه کم است و کم می‌آید. همین است که تحقق هدف‌های بزرگ می‌شود تنها ارضا کننده‌ی ذهن‌های نا آرام.

تفاوت‌هایی فاحش بین سبک‌ و سطح و کیفیت و حتی کمیت زندگی در بین این شهر‌ها و کشور‌ها و قاره‌هاست که ساکنش را به همه‌ی زورهای زندگی فائق می‌کند. آدم قطعاً انتخاب می‌کند که با تجربه‌های متفاوت و توان دویدن، نه دیگر بتواند قدم بزند و نه با سرعت راه برود.
بلکه همیشه تنها بخواهد بدود.
با حداکثر سرعت و تا وقتی جان دارد و سعی کند همیشه لبش بخندد.

https://www.instagram.com/p/CVX2KQtLm_a/?utm_medium=copy_link

@mohsenrowhani
فایل پی دی اف شماره‌های گذشته‌ی ژورنال حقوق بین‌الملل کانون وکلای آمریکا در صفحه‌ی آکادمیای شخصی بنده جهت مطالعه‌ی عزیزان موجود است.

https://academia.edu/resource/work/52329237

لطفا اگر پیشنهادی در خصوص قوانین مصوب (از دی ماه ۱۳۹۹ تا امروز) در خاورمیانه و بالاخص ایران جهت چاپ در شماره‌ی آتی این ژورنال دارید، برای بنده به ایمیل زیر ارسال نمایید. با سپاس.
[email protected]
HTML Embed Code:
2024/04/28 05:09:05
Back to Top