TG Telegram Group Link
Channel: یک حقوقی در نیویورک
Back to Bottom
جولی، ۴۲ ساله، تا همین پنج سال پیش در کاراکاس معاون دادستان بوده. ۲۰۱۴ با ویزای توریستی می آید و با یک آمریکایی ازدواج میکند.

گرین کارتش را که میگیرد، شوهرش در سن پنجاه و پنج سالگی تغییر گرایش میدهد و میشود همجنس گرا. طلاقش میدهد. نمیخواسته دیگر برگردد ونزوئلا.

او وام تحصیل و زندگی دریافت میکند و تحت حمایت بیمه اوباما هم قرار میگیرد و در چهل سالگی دوباره مسیرش به مدرسه حقوق می افتد.

دوران سلامتش را یادم است، بعد از چند ماه، دیدیم که با کلاه می آید دانشگاه، حتی در اوج گرمای تابستان. برای یک تصادف جزئی رفته بود اورژانس، آنجا متوجه شده بودند که سرطان دارد.چند ماهی شیمی درمانی شد. میگفت بیمه حتی هزینه رفت و آمدم را هم میداده. همین حمایت است که صدای آمریکایی ها را درآورده؛ مالیات را آنها میدهند، بهره اش را بیکاران و مهاجران میبرند بدین نحو که تا زمانیکه شغل نداشته باشی، بدون پرداخت دلاری، بیمه می شوی.

چند ماهیست خوب شده. دیگر کم پیش می آید یک سرطانی، به این راحتی ها فوت کند.
دیدمش. میگوید ونزوئلا بود. برای دیدن خانواده و البته عمل های متعدد زیبایی اش به آنجا رفته. میگوید چطور متوجه نشدی؟ شش عمل کرده ام!

گفتم راستش اصلا فکرش را هم نمیکردم که هنوز با آن اقتصادتان کسی بتواند عمل جراحی کند، آن هم از نوع زیبایی اش.
میگوید: تحت تاثیر اخبار نباش، اقتصاد ما مشکل دارد ولی هنوز هم ثروتمندترینیم در منطقه.

الان هم به نحوی نیست که زندگیمان خیلی سخت شده باشد. خانواده کارمندان دولت و قوای دیگر و نظامیان و آنها که عضوی از خانواده هایشان در تظاهرات علیه دولت شرکت نکرده اند و به عبارتی با مادورو همسویند و تفکرات چپ دارند، مثل هر دولت کمونیست دیگری تمام نیازهای اصلی شان به نحو مطلوبی تامین است.
آنها هم که مخالف حکومتند تا الان نصفشان یا کوچ کرده اند به کشورهای جهان اولی و زندگی شان را میکنند، یا در کشورهای همسایه مشغول فعلگی یا دزدی اند! درد دارد وقتی میبینی که تا همین ده سال قبل، از کشورهای همسایه می آمدند ونزوئلا و عملگی ما را میکردند و الان ونزوئلاییها باید بروند آنجا کارگری.
البته خودشان چترشان را بازکرده اند برای مهاجران ما. مثلا کلمبیا، چون رئیس دولتش دست راستی و نزدیک به ترامپ است، مجبور به حمایت از مهاجرین ماست. کشورش رسما دارد روز به روز ناامن تر می شود. دارد کارت اشتغال صادر میکند برای مهاجرین، تا لااقل دزدی نکنند.
@mohsenrowhani
از من می شنوی، هیچ اتفاقی نمی افتد. به این تولید خبرهایمان هم توجه نکن، اینکه سو قصد شده به جان مادورو و تیمش، برای ترساندن مخالفان است. نظامیان نزدیک مادورو وفاداری شان به حد اعلا اثبات شده. بد نیست که بدانی؛ ارتش کشور ما ۳۶۰۰ ژنرال دارد در حالی که فقط دویست هزار نفر سرباز داریم. همین کلمبیای همسایه صرفا ۱۷۰ ژنرال دارد برای هشتصد و پنجاه هزار سرباز تا دندان مسلحش. سربازهای آنجا آموزش دیده اند که علیه گروه داخلی فارک بجنگند نه دشمن خارجی. پس به مراتب امکان طغیانشان بیشتر است. ولیکن تعداد ژنرالش قابل قیاس با ما نیست. هر کجا که دیدی تعداد ژنرال های ارتشش زیاد است بدان که حاکمان ترس از کودتا دارند.

میگویم شما که شرایطت خوب بوده و هست، چرا برنمیگردی؟

میگوید در ونزوئلا راننده داشتم، چند منشی داشتم و بهترین سطح زندگی. کسی که الان بجای من معاون دادستان شده، دو محافظ هم دارد. ولیکن زندگی در اینجا آن هم در یک اتاق شش متری در بالای هارلم را ترجیح میدهم به آن زندگی ایده آل.
در نیویورک دو سال پرستار بچه بودم و صرفا ساعتی ۲۵ دلار دستمزد میگرفتم. الان هم که تا وکیل شدن یک مصاحبه فاصله دارم. ولیکن به محض دارا شدن پروانه وکالت، میشوم وکیل مهاجرت. روابطم خوب است، مخصوصا هم که قاضی بوده ام در ونزوئلا، موکلان راحت اعتماد میکنند. در ونزوئلا قاضی موثق ترین فرد است، هیات ژوری هم که نداریم، یعنی نمیتوانستیم داشته باشیم بس که فساد زیاد است، پس حرف اول و آخر را قاضی میزند. حالا هم وقتی بفهمند یک قاضی لاتین تبار در نیویورک وکیل شده و زبان اسپانیولی هم می داند (که شرط لازمه ی این شاخه از وکالت در این شهر است) زنجیروار مراجعه میکنند و به راحتی هر چه در پانزده سال کار در آنجا بدست آورده بودم را در دو سال مجددا از آن خودم میکنم.

میگوید سید راستش را بخواهی من از تحت تاثیر اخبار قرارگرفتن در داخل محیط فرار کردم نه از خود کشور ونزوئلا. اینجا هم اخبار ونزوئلا را دنبال میکنم ولی دیگر روح و روانم را مریض نمیکند.
@mohsenrowhani
امروز، همجنسگرایان و دوجنسگرایان در منهتن رژه داشتند. راهپیمایی افتخار یا شاید هم به رخ کشیدن کثرت و قدرت شان. میگویند در تاریخ رژه های هفتگی نیویورک این جمعیت کم نظیر بوده.

سرژ را قبلا دیده بودم، پدریست روس. میگفت برای من همه محترمند. به خودم اجازه نمیدهم که حتی در ذهنم به همجنسگرایان توهین کنم، ولی نمیتوانم قبول کنم که آنرا به دختر و پسر چهار و پنج ساله ام در مهدکودک آموزش دهند.

ادامه میدهد که؛ غالب همجنسگرایان، با این گرایش به دنیا نمی آیند، محیط آنها را به آن سمت سوق میدهد. بماند که ضعف عاطفی در منازل، جداسازیهای جنسیتی، محدود کردن ارتباطات دختر و پسر با همجنسشان در کودکی عواملی اند که این تمایلات جنسی را به وجود آورده اند.

میدانی که سقط جنین و همجنسگرایی دو خط قرمز آیین مسیحیت است که البته الان باید بگویم “بود”. چون پاپ با اعلام نظر عجیبش در خصوص محترم شمردن همجنسگرایان عملا آب پاکی را روی دست همه مان ریخت.
سید، ما همیشه در الگوگیری فرهنگی پانزده سال از غرب عقبیم. تا چندی پیش داشتن چنین گرایشی حتی به ذهن کسی هم در روسیه خطور نمیکرد. ولیکن الان باید بروی مسکو، محله هایشان را ببینی.

@mohsenrowhani
امروز چهارم جولای، روز تولد امریکاست.
بعداز کار یا دانشگاه، معمولا اگر حوصله اش باشد میروم سینمای بغل خانه.

سینمایی زنجیره ای بنام ای ام سی. سه شنبه ها نیم بهاست. عضو باشگاه فیلمشان شده ام و هفتگی تا سه فیلم را میتوانم رایگان ببینم.

رفتم و فیلم “جان ویک” را دیدم.

وسط فیلم یاد دوازده سالگی ام افتادم. مدرسه مان اگر میفهمید سینما رفته ایم رسما عذرمان را میخواست. مدرسه ای بود با امکاناتی عجیب زیاد برای چند ده نفر دانش آموز گزینش شده. از دوم راهنمایی تاآخر تحصیل را آنجا بودم. فقط رشته ریاضی داشت. هم به شدت علمی بود و هم بسیار مذهبی؛ نه مجوز داشتن تلویزیون داشتیم نه شنیدن موسیقی ونه حتی کف زدن برای تشویق. میگفتند حرام است.شاید هم هست. گمانم عاقبت بخیر نشدم. بماند که اگر الان سری به گروه مجازی فارغ التحصیلان آن مدرسه بزنیم با معیارهای موسسش احتمالا هیچ کداممان عاقبت بخیر نشده ایم.
از این مدارس ارتودکس اینجا هم زیاد یافت میشود. مدارسی که تلاششان ساختن اخلاقی ترین “صرفا کودکی و نوجوانی” برای محصلینشان است. یهودی ها دراین زمینه سردمدارند، با این تفاوت که از کودکستان دارند تا دانشگاه و بعدهم بازار کار.
@mohsenrowhani
چند ماه قبل در همین بستر، از دوستان حقوقی جهت انتشار قوانین برتر مصوب کشورمان در سال گذشته در سالنامه THE YEAR IN REVIEW درخواست همفکری شد.
این ژورنال با بیشترین تعداد مشترک نسخه چاپی، مهمترین مرجع دستاوردهای حقوقی هر کشور را سالانه جمع آوری و چاپ میکند.
با کمک عزیزان، لیستی از قوانین مصوب سال ۲۰۱۸ شامل قانون حفاظت و بهره برداری از منابع ژنتیکی کشور، قانون حمایت از معلولان، قوانین مرتبط با مبارزه با پولشویی و قانون منع‌ به‌کارگیری بازنشستگان تهیه و همراه با بررسی و ذکر نوآوریها و پیشرفتهای نظام قانونگذاریمان درسال گذشته، تدوین و ارسال گردید.

هیات انتخاب این ژورنال که متشکل از اساتید و قضات دادگاههای عالی ایالتی آمریکا هستند، ازمیان قوانین فوق الذکر، قانون حمایت از معلولان و قوانین مرتبط با مبارزه با پولشویی را بعنوان قوانین منتخب کشورمان انتخاب و چاپ نمودند.

با توجه به تغییرات مشهودی که در قوه قضاییه صورت پذیرفته و همچنین خلاهای قانونی کشورمان به نظر میرسد برای سال ۲۰۱۹ (تا آذرماه سال جاری) قوانین بیشتری جهت ارائه و الگوگیری جامعه حقوقی جهانی برای شماره آتی این سالنامه، از ایران معرفی شود.
@mohsenrowhani
“ده دقیقه در هارلم”

طرفهای ظهر است. مترو هر چه که به سمت ایستگاههای بالاتر می رود، هم بویش بدتر می شود هم رنگ پوست مسافرانش تیره تر. تفاوت سیاه و سفید، دو ایستگاه متروست و تفاوت محله اسپنیش ها و تیره پوستان هم یک ایستگاه. یک خیابان، آمار جرم و جنایتش در صدر است و خیابان بغلی با پنج دقیقه پیاده روی جزو امن ترین هاست.
رسما می شود دو فرهنگ و دو کشور و دو نژاد را در چند دقیقه پیمود.

از مترو پیاده می شوم، هوایی شرجی، گرمایی کم سابقه، بوی فاضلاب، دست به دست هم میدهند و در همان هنگام باز شدن درب واگن، خوب حالم را جا می آورند. کثرت موشها در میان زباله های جمع ناشدنی از میان ریلها هم گواهی دیگر میشود بر ورودم به محله هارلم.

پله ها را میدوم که لااقل از شر این بوی افتضاح سریع تر خلاص شوم که خانمی سنگین وزن ترمزم را میکشد. جلویم دارد به زور از پله ها بالا می رود، مجبورم صبر کنم، امکان عبور دو نفری مان نیست. این چاقی افراطی هم دردسر دیگرشان است. هر چه محله فقیرتر باشد تعداد فربه گانش هم بیشتر می شود، غذای ناسالم و ارزان میخورند. همین مک دونالد و بقیه ی انواع به قول خودشان غذاهای فقرا. ورزش هم که در این قبیل فرهنگها، عملا تعطیل است.

نداشتن پله برقی در اغلب ایستگاههای مترو دردسرشان را مضاعف کرده، میگویند چند دهه است که جزو شعارهای انتخاباتی شهردارهایشان نصب پله برقی برای ایستگاههای مترو است که البته هنوز عملیاتی نشده. حالا فکر کنید یکی کالسکه هم داشته باشد یا مثلا چمدان، باید صبر کند تا شاید جوانمردی بالاخره پیدا شود و کمکش کند دو تایی سر چمدان را بگیرند و این همه پله را باهم ببرندش بالا. غر هم که میزنی میگویند برو خدا را شکر کن که لااقل برای داخل واگنها کولر را بالاخره نصب کردند.

پله ها تمام می شود. خانم جلویی دست به زانو خم شده تا نفسی تازه کند.
آن طرف خیابان، یک زن دارد به مردی فحش میدهد، هر دو به نظر معتادند، لاغر، با بدنی پر از خالکوبی. مرا یاد جسی پینکمن و بریکینگ بد می اندازد. همان سکانسی که زن جمجمه شوهرش را با دستگاه خود پرداز له کرد. استایلشان با این دو نفر مو نمی زد.

میزبانم سفارش کرده بود که هواسم به تلفن همراهم باشد، بگذارمش در جیبم. گفته بود ترجیحا چشم در چشمشان هم نشوم. خوش ندارند یک سفیدپوست بهشان زل بزند. زمانی که اینها را میگفت باورش برای منی که یک سال را در منطقه موسوم به جامائیکا در همسایگی سیاهپوستان بخشی از بهترین روزهایم را گذرانده بودم بسیار سخت بود.

ولی باورم شد.

کمی جلوتر دو سگ را انداخته بودند به جان هم، میجنگیدند و اینها هم تشویق میکردند. گویی جرم سنگینی است. دندانهایش، زوزه اش، پر از فراز و نشیب بود، برعکس صاحب بی خیالش، گویی کار روزانه اش است.

سرم را چرخاندم، چند جوان را دیدم که مشغول متلک پرانی به یک مادر بودند، دختر بچه اش در آغوشش خواب بود. مادر با سرعت راه میرفت.

به منزل جیمز رسیدم، دوباره پله، اینسری پنج طبقه. تا شش طبقه هم بدون آسانسور، مجوز داده اند و میدهند. راهروهای تنگش را طی کردم، مانده بودم چطور اثاثیه شان را این تعداد طبقه آن هم ازین پله ها می آورند بالا. نفس به شماره که افتاد در را باز کرد. خانه اش بسی گرم بود، درکش میکنم، برق دیوانه وار در این شهر گران است.
گفت برو توی اتاقم کولر را برایت روشن کرده ام. زاده ی ویرجینیاست. یک اتاق کوچک در یک خانه سه خوابه اجاره کرده و هزار و پانصد دلار میدهد. یاد صحبت چند روز قبل با پدرم می افتم، میگفتند: مانده ام که چرا شماها این همه امکانات را ول کرده اید و رفته اید در آن قوطی کفش ها و سختی زندگی می کنید؟ این جمله را پدر جیمز هم مدام از پسرش می پرسد. جیمز میگوید به اسم منهتنش می ارزد.

من گمان نمیکنم بیارزد.

غروب شده، آتش بازی ها شروع شدند، روز استقلال آمریکاست.
@mohsenrowhani
آلمانیست، در کلاسهای آمادگی آزمون وکالت، او جزوه می نوشت و من به رسم سابق جزوه اش را کپی میکردم. با هم آزمون دادیم، با هم کار را شروع کردیم، او رفت روی یکسال مجوز کار پس از اتمام تحصیلش (او پی تی) و من هم روی ویزای تحصیلی ام ماندم.
قبل از وکیل شدنش برای تغییر ویزایش به ویزای کار اقدام کرد ولیکن انتخاب نشد. میگفت امسال حتما انتخاب می شوم چون وکیل شده ام.
دیروز، دمق دیدمش. گفت: هرچه بافته بودم پنبه شد. قبلا هر کشوری در لاتاریِ ویزای کار سهمیه داشت، آن سهمیه را برداشتند حالا باید بروم در صفی چند ده ساله پشت سر خیل عظیم هندیها و چینیها بایستم تا شاید روزی نوبتم شود. میگوید راستش را بخواهی قانون بشردوستانه ایست، به متخصصین، فارق از نژاد و ملیت و رنگ پوستشان نگاه می شود ولی هدف پشتش اصلا این نبوده. این ابر شرکتها میخواسته اند کارمندان هندی و چینی شان را حفظ کنند، لابی کردند، رکورد رای موافق را هم زدند.
میگویم راهکارت چیست؟
-یا باید ازدواج کنم که کسی پیشنهادش را نداده، یا باید هر سه ماه ویزای توریستی ام را تمدید کنم و غیر قانونی کار کنم و یا اینکه بروم سراغ دکتری و مقاله نوشتن تا ویزای نخبگی بگیرم.
@mohsenrowhani
تنها ایرانیهای از ایران آمده ی دانشکده ایم. یک سالی می شود که به اینجا آمده، از خانواده ای سنتی و متمول. همان بدو ورود هم با پسری ایرانی-آمریکایی ازدواج کرد و اقدام برای اقامت.

رفته بودم ناهارم را بگذارم در مایکروویو. مایکروویو غیر کوشرها (یهودیان، غذایشان را در مایکروویو مخصوص غذاهای کوشر گرم میکنند) معمولا در زمان ناهار، صف دارد. نفر پشت سری ام بود. سلام و علیکی کردیم. غذایم گرم شد و رفتم در میز کنج سالن رو به پنجره ی خیابان پنجم نشستم.

آمد و روبرویم نشست، در فرایند گرفتن گرین کارتش بودم، بعضا سوالهایش را می پرسید، الان هم سوالهای مرتبط به آزمون وکالتش را می آید و می پرسد. استقبال کردم.

خوشحال ترین حالت ممکن را داشت، انگار بزرگترین موفقیتش را کسب کرده باشد جیغی آهسته زد که گرین کارتم آمد، آنهم فقط در عرض هشت ماه. (بعد از ترامپ هر چه مربوط به مهاجرت است کن فیکون شده، فرایندها زمان بر و تعداد پرونده های ریجکتی به شدت افزایش یافته، پس، هشت ماه، به واقع جای شادی داشت)
تا آمدم تبریک بگویم تلفنش زنگ خورد، گفت: ببخشید پدرم است، نگاهی به اطراف کرد و بعد هم به من، گویی که حس راحتی کرده باشد، سریع روسری اش را در کسری از ثانیه از کیف درآورد و شد همانی که مایه افتخار پدر و مادرش است.
مدتهاست که تلاش میکنم کسی را قضاوت نکنم راستش کارش آنقدرها هم برایم عجیب و قضاوت شدنی نبود. شاید چون یاد خودم افتادم که در اغلب تلفنهای تصویری ام در خیابان مجبورم گوشی را جوری تنظیم کنم که جز خودم و سرم و آسمان آبی بالایش، مادرم چیزی را نبینند، نگران میشوند، فصل، فصل گرماست.

گویی داشت جواب دلتنگیهای مادر و پدر را میداد،
تلفنش که تمام شد. دوباره به حالت قبل برگشت. ادامه دادم: خب خدا رو شکر دیگر میشود برای ایشان هم اقدام کرد و آوردشان اینجا پیش شما و همسر.

با چاشنی شکایت و گله پاسخ داد: بیاورمشان اینجا که چه شود؟ که هم خودم دوباره اذیت شوم هم خودشان؟ من که نمیتوانم در این سن و سال اعتقاداتشان را تعدیل کنم، جامعه هم نمیتواند، پس جفتمان فقط رنج میکشیم. امثال پدر و مادر من فقط میتوانند در جامعه ای با معیارهای مذهبی خودشان زندگی کنند.

صحبتش کمی شوکه ام کرد، پدرش استاد دانشگاه تهران است و مادرش دندان پزشکی نام آشنا. بنظر آنقدر هم نباید دگم باشند.

یاد رادولف می افتم، مردی روس و شصت ساله که تا بحال با سه دختر هموطنش در آمریکا ازدواج کرده و از هر کدام هم دو سه فرزند دارد. میگوید این روش کمک من به هم وطنم است، ازدواج میکنم و بهشان بدون چشمداشت اقامت میدهم!

ساشا همسر سومش، هم کلاسی ام بود، دختری غیر مذهبی که اقامت مادر بسیار اوتودوکس و مسیحی اش را در سن ۸۷ سالگی به تازگی گرفته و در سوییت طبقه پایین منزلشان سکنا داده بود. میگفت حتی فکرش را هم نمیتوانستم بکنم که بتوانم مادرم را بیاورم، ولی نیاورمش.
@mohsenrowhani
نیم ساعتی طول میکشد تا از شرکت برسم به دانشگاه، سه چهار ساعت میمانم بعد هم طرفهای یازده میروم به سمت خانه.
هنوز بساط لب تاب و کتابها را پهن نکرده بودم که برای اولین بار قطعی برق را در غریبستان تجربه کردم. همگی در کتابخانه منتظر بودیم که برقهای اضطراری روشن شود که نشد. نهایتا از نگهبانی آمدند و مودبانه عذرمان را خواستند. فکر میکردیم مشکل از داخل دانشگاه است ولیکن گویی برق بخش زیادی از شهر رفته است.
آمدم بیرون. صدای بوق، خیابانهای بسته شده از ترافیک و چراغهایی که سر چهارراه ها خشکشان زده. مردم به خیابانها ریخته اند، مجتمعهای تجاری خالی شده و سیستمهای تهویه قطع.
بدتر از همه، کارنکردن متروست. رسما مردم پیاده عازم مقاصدشان اند. جمعیت به قدری زیاد است که دو سه پلاکارد بگیرند دستشان، می شود همان تعریفمان از راهپیمایی.

رسیدم به تایمزاسکوئر، خبری از آن تلویزیونهای شهری و تبلیغات میلیون دلاری و زنده بودن همیشگی اش نیست، بجایش تا دلتان بخواهد از هر طرف صدای آژیر پلیس و آمبولانس و خودروی آتش نشانی می آید. ماشینهایی که هر چه آژیر میزنند هم راه به جایی نمیبرند، درعمل کسی توان راه دادن ندارد، منهتن قفل است.
@mohsenrowhani
شاید دانستن خلاصه ای از جلسه با وکلایی از قریب به چهل کشور در کانون وکلای نیویورک در خصوص نحوه انتخاب قاضی در کشورهایشان برای شما هم جالب باشد:

- تقریبا تمامی کشورها شرط اولیه برای قضاوت را، داشتن حداقل پنج سال (و بعضا ده سال) سابقه وکالت میدانند.

- مصاحبه و تأیید صلاحیتهای علمی و اخلاقی و حسن سابقه وکالت حرفه ای هم که جای خودش را دارد.

- معمولا بغیر از قضات دیوان عالی در غالب کشورها قاضی در هفتاد سالگی الزاما بازنشسته می شود.

- شأن قضاوت است که وکلا را متمایل به این حرفه می کند و نه درآمد که غالبا درآمدشان کمتر از وکلاست.

- توهین به وکیل و اخراج او از جلسه دادگاه در اغلب کشورها امری عادی است!

فرایند دریافت ابلاغ قضایی در ایران را گفتم؛ اینکه یک قاضی میتواند بدون سابقه وکالت و حسب صلاحیتهای علمی و اخلاقی و کارآموزی قضایی، بر صندلی دادرسی تکیه زند.

با صحبتهای محمد متوجه شدیم که مصر هم همین فرایند را دنبال میکند. ناصر که او‌ هم از فوردهام فارغ التحصیل شده و عربستانیست با نقد سیاست قضایی کشورش گفت: که او هیچ شانسی برای قضاوت در عربستان ندارد چون قاضی، باید یک شخصیت مذهبی باشد ونه دانشگاهی.
@mohsenrowhani
درس نوشتار حقوقی را در دانشگاهمان تدریس میکند. وکیل است. بسیار خوشنام و متخصص. دغدغه ایران را هم دارد، ندیده ام در صحبتی نگاه سیاسی منفی القا کند. میدانستم که هم کارآموزی اش را و هم تخصصش را در همان دادگاهی گذرانده است که الان پرونده ۱.۸ بیلیون دلاری علیه ایران در آن اقامه شده. دیدمش، تازه مادر شده، تبریک گفتم. بحثمان را کشاندم! به این پرونده.

⁃ چرا وکالت ایران را قبول نمیکنید؟ هم قضات می شناسنتان و هم پرونده ی آنچنان پیچیده ای بنظر نمی رسد؟

خنده ای تلخ میکند و با فارسی شکسته میگوید:
⁃ سری که درد نمیکند دستمال نمیبندند! سید، نامه این دانشجوی ایرانی در انگلیس را که برای آقای رئیسی نوشته است خوانده ای؟
نخوانده بودمش.
میگوید:
⁃ سراسر درد است. دارد داد میزند که رئیس قوه خواهشا به عنوان یک انسان عادل فقط چند دقیقه به پرونده ام نگاه کن. جرمش کار در یک نهاد انگلیسی است. هدفش هم مثل اینکه تبادل هنری بوده.
میگویم:
⁃ پوشش نبوده؟
میگوید:
⁃ این را نمیدانم، هر چه هست کسی پاسخش را نداده، یعنی دغدغه ای برای پاسخ دادن به امثال این نامه ها وجود ندارد. سید، فضای ایران به نحوی نسبت به ما دو تابعیتی ها بدبین شده که میترسم حتی بروم ایران که مبادا با فامیل و آشنایی صحبت کنم و بعدا معلوم شود که جایی سمتی دولتی داشته، آنوقت تو میگویی بیا و پرونده ایران را قبول کن؟ من در دادگاه، دلم بیش از هر کس دیگری می سوزد برای ایران. اگر بدانی چه پرونده های ساده ای علیهمان طرح می شود و احدی از طرف ایرانی حتی اعلام حضور نمیکند چه برسد به قبول وکالت. طرف، پانصد روز در ایران زندانی بوده، پرونده ای یک بیلیون دلاری در آمریکا طرح کرده. روزی دو میلیون دلار غرامت خواسته! آن یکی پدرشان چند سال در ایران زندانی بوده آن وقت فرزندانش بعد از فوتش آمده اند و پول زمان زندانی بودنش را از اموال مصادره شده ایران طلب کرده اند. خانواده های دیپلمات هایمان رسما زندانی اند و هیچ کس صدایش در نمی آید. حتی صادرات دارو هم به مقصد ایران تحریم است و ما در خوشبینانه ترین حالت چند مصاحبه میکنیم. آنقدر که وزیر خارجه کشورمان در غیر محترمانه ترین حالت ممکن هم حاضر شده بیاید آمریکا برای همین چند مصاحبه، ولی با مصاحبه که کاری از پیش نمیرود. کار حقوقی می خواهد. اینجا کشوری است که دعوای حقوقی قائدتا سیاسی نمی شود. ولی حالا کافیست یکی از همین پرونده ها را قبول کنم و پس فردا بخاطر همان پرونده مجبور شوم با یکی دو مسئول ایرانی هم صحبت شوم، احتمالا بعد یکی دو سفر می شوم یکی مثل این دختر، در خوشبینانه ترین حالت ممکن، ده سال زندان. سید عزیز ما را به خیر تو امید نیست، شر مرسان. بحثمان طولانی شد ولی این یکی هم قانع نشد...
@mohsenrowhani
واقعا برایم سوال شده که چرا من ایرانی حتی طرز فکر کردنم با همه ی دنیا انگار فرق میکند؟! پاسخ دادنم، زاویه ی دیدم، جنگندگی ام، غرور سینوسی ام، رسما انگار در کره ی دیگری تربیت شده ام. جامعه ای که اینچنین مغرورم کرده.

البته غروری که به کسری از ثانیه، بالا و پایین می شود. اولش متواضعم بعد به ناگاه یک برداشت اشتباه از صحبتهای طرف مقابلم میکنم و رگ گردنم باد میکند و عکس العملی نشان میدهم که دیگر به این راحتی ها نمی شود درستش کرد.

مثلا زمانی که در مورد رئیس جمهورشان با مخالفترین هایش و کسانی که “نمیدانند ایرانی ام” هم بحث میکنم، طرز مجادله ام متعجبشان میکند.
ترمزم را میکشند! نه بخاطر توهین به وی (که خودشان بدترینها را نثارش میکنند) بلکه بخاطر طرز نگاهم در صحبت.

بحثم تفاوت و شوک فرهنگی و این مباحث جامعه شناختی نیست، حتی در نگاههای علمی و حقوقی هم موضعم ابتدا جدل است. بعد که محترمترین اساتید میزنند و پر و بالم را میریزند، تازه جایگاه حقوقی ام بیادم می آید.

اینکه بحث حقوقی را سیاسی شروع میکنم که دیگر برایشان کلافه کننده شده، عصبانیتم وقتی که از تحریم صحبت می کنم، یا اینکه بجای ایران میگویم “کشور من”. این ها عذابشان می دهد.
میگویند مایی که جلویت نشسته ایم دشمنت نیستیم، استادت هستیم، چرا برای قانع کردنمان جو میدهی!؟ (نقل به مضمون)

امان از این جو دادنها.

داشتم در خصوص غیرقانونی بودن تحریم دارو، مقاله ای ارائه میدادم. با چند استاد ایرانی مشورت کردم و خودم هم هر چه فکت حقوقی می شد پیدا کنم، گردآوری نموده و به زعم خودم به بهترین حالت ممکن بیانشان کردم.
در انتها سه استادی که نشسته بودند هر کدام با یک سوال حقوقی تمام مباحثم را به چالش کشیدند. تقصیر خودم بود، شروع ارائه ام و حتی سوالات اولیه ی مقاله ام پر بود از “پیش داوری”، مفهومی که حتی میتواند محکمترین ادله ی اثبات دعوا را در سیستم حقوقی ایالات متحده، به راحتی کاملا بی اعتبار کند.

هرچه بود بحث را به روش مرسوم خودمان “در ظاهر آبرومندانه” تمام کردم ولی هم خودم فهمیدم و هم ایشان که جوابی دقیق برای ایرادهای دقیق ترشان نداشتم.

بعد از جلسه، یکی شان صدایم کرد و گفت: در بحث علمی فن بیان و دانش زبانی حداقل نقش را ایفا میکند، تا زمانی که نتوانسته ای خنثی به بحثی حقوقی وارد شوی، حرفت هر چقدر هم دقیق، خریدار نخواهد داشت. اینکه باورت شود مخاطب تو، یک شخصیت حقوقیست با دانشی نزدیک به تو که اگر هم مخالفت است، مخالف مواردی تخصصی در نوشته ات است و نه خود تو و کشور و مذهب و نژادت. یاد بگیر، از موضع یه محقق، آنجا صرفا ایران است، یک کشور مثل صد و نود و پنج کشور دیگر دنیا، اینجا هم دانشگاه است و نه صحن سازمان ملل، بماند که این طرز نگاه به بحث حقوقی در آنجا هم جواب نمیدهد و تو هم یک پژوهشگری و نه یک ژورنالیست.
این را استادی میگفت که از مخالف ترینهای سیاستهای رئیس جمهورشان است و از آنها که از سفرش به ایران به عنوان یکی از بهترین سفرهای زندگی اش یاد میکند.
@mohsenrowhani
نخستین بار، دبستانی بودم، بیست سال قبل، ناظمان زد توی سرمان که شما درس نمیخوانید، ژاپنی ها میخوانند، همین درس نخواندنهایتان تهش می شود وضع کارمندانمان، روزانه فقط نیم ساعت کار مفید می کنند، در حالیکه حقوق هشت ساعت را میگیرند، آنوقت آمریکایی ها هر روز شش ساعت کار مفید تحویل جامعه شان میدهند.

از هر روشی هم بهره میگرفت برای درسخوان کردنمان، که کارمند خوب برای فردای کشور تربیت کند. انواع و اقسام تنبیه های بدنی، از توو گوشی گرفته تا خط کش چوبی! یک اتاق شکنجه! هم‌ داشتیم بنام اتاق تکثیر. در آن اتاق زیرْ پله! بچه های دبستانی را به تعدادِ بالا کتک میزدند! الان که میگویم خودم هم باورم نمی شود که در چنین مدرسه ای درس می خواندم و یا حتی چنین مدرسه ای اصلا وجود داشت، ولی وجود داشت. آن هم یکی از بهترین “مدارس شاهد”. بنده خدا این بچه شهیدها را جوری میزدند که صدای داد و فریادشان هنوز توی گوشم است.
ما را نمیزدند، احتمالا چون پدر داشتیم...

شد بیست سال بعد که برای اولین بار مسیرم خورد به یک بانک آمریکایی. تازه وارد کشورشان شده بودم.
بانک آو امریکا. مردی با کلاه کیپای یهودی آمد جلوی در تا کمکم کند.
⁃ میخواهم حساب باز کنم.
بعد فهمیدم که رئیس بانک است. مرا برد و نشاند پیش یکی از کارمندان بانک. به عادت ایرانی ام گمان میکردم که ده دقیقه ای حساب باز میشود و برمیگردم دانشگاه. ولی شد یک ساعت و نیم، آخرش هم تا پاسپورتم را دید، حساب باز نکرد.
بعدتر که شماره امنیت اجتماعی را گرفتم، بالاخره حساب باز شد ولیکن دوباره یک ساعتی طول کشید.
راستش یک جوری یک کار بانکی و بیمه ای و حتی یک تلفن اداری را طول میدهند که روزهایی که کار بانکیِ حضوری دارم، رسما یک روزم گرفته می شود.
دیروز که رفتم بیمه ام را تمدید کنم، از کارمندش پرسیدم که روزانه کار چند نفر را راه می اندازد؟ گفت پنج تا ده نفر! یعنی هشت ساعت نانْ اِسْتاپ مشغول است و صرفا کارِ میانگین هفت ارباب رجوع را راه می اندازد. گمانم کار روزانه اش برابری میکند با “یک ساعت” کار یک کارمند بانک یا بیمه در ایران که نه در کیفیت، کارش با یک کارمند آمریکایی فرق می کند و نه مشتری مداری شان آنچنان توفیری دارد.
@mohsenrowhani
آخرْعاقبت یک قاچاقچی جنسی

آزمون مدرک مبارزه با قاچاق مالی بود، مردی هفتاد و شش ساله با صورتی پنجاه ساله که به گواه خودش چند عمل لیفتینگ شادابتر نگهش داشته بود، شرکت کننده ی کنار دستی ام بود.

قبل از شروع امتحان شروع کرد از فتوحاتش گفتن، از اینکه پنجاه سال است که در فلوریدا وکالت میکند، یا پرونده ی کمتر از خروار دلاری اصلا قبول نمیکند و غیره، ولی یکی از افتخاراتش این بود که با اینکه سنش زیاد است ولیکن همه ی نامزدهای موقتش! هجده ساله اند. اصلا با بیشتر از هجده ساله آبش توی یک جوب نمیرود. البته احتمالا منظورش حداکثر هجده ساله بود.

فلوریدا، میامی، تگزاس، کالیفرنیا و الباقی ایالتهای جنوبی، بهشت بیماران جنسی و قاچاقچیان دختران کم سن و سال لاتین تبار است. دخترانی که بدون دانستن لغتی به انگلیسی، در سنین دوازده، سیزده سالگی به امریکا قاچاق میشوند و می افتند زیر دست امثال جفری اپستین. فردی که از نخستین سرمایه گذاران ویکتوریا سکرت و پینک است. سفیدپوستی که کارش را چهل سال قبل با مشاورت فرار مالیاتی برای ثروتمندان نیویورکی آغاز کرد و شد یارغار ترامپ و کلینتون. یعنی هر دو طرف را داشت.

میگویند از یک جایی که گذشت، در اوایل قرن بیست و یک، دیگر ثروت و پول برای نزدیکی به سیاستمداران کفایت نمیکرد. روش جدید، قوادی کودکان بود. امری که زاویه ای دیگر از حسِ قدرتِ قدرتمندان را ارضا میکند. حس جوانی.

جفری را چندی پیش دوباره گرفتند. قبلا هم گرفته بودند. محکوم شده بود به سیزده ماه زندان. سیزده ماهی که شش روز از هفت روز هفته هایش را در دفتر کارش مشغول بیزینسش بوده.

این دفعه ولی دستگیر کردنش متفاوت بود. در ایالتی دموکرات، رفیق گرمابه ترامپ را گرفتند. همان که ترامپ در تمجید از او میگفت: “او به شدت خوش مشرب است و از همه مهمتر، او هم مثل من اطرافش پر است از دختران زیبا.”

“تفاوت دیگر این دستگیری این بود که دو نهاد امنیتی در آن دخیل بودند و احتمال تبانی کاهش یافته بود، هم پلیس فدرال و هم پلیس ایالتی.”

جفری دستگیر شد. تا آمد که اعتراف کند، خودکشی کرد! خوش بین ترین ها هم میگویند کشتنش. در زمان خودکشی اش دوربینهای آن قسمت زندان غیرفعال شده بودند. دو زندان بان بدلیل اینکه در زمان شیفت اضافی کاری به سر میبردند، از فرط خستگی خوابشان برده بوده، و جفری به دست خودش یا دیگران کشته میشود.

هر طرف، گناه را می اندازد گردن طرف دیگر. ترامپی ها میگویند، از طرف بیل کلینتون کشته شده و دموکراتها هم ترامپ را متهم در قتل جفری میدانند.

آنچه به زعم رسانه هایشان، شرم آورترین است، هم پیاله گی جفری با دو رئیس جمهور ایالات متحده است.
@mohsenrowhani
فیلوشیپ در لوس آنجلس

هرچه دراین پرده نشانت دهند، گر نپسندی (یا نپسندند) به از آنت دهند...

فردای روزی که آن همه تلاش برای رفتن به دانشگاه آکسفورد با نظر منفی یک آفیسر بخش ویزای انگستان به در بسته خورد، ایمیلی دریافت کردم از دانشگاه “یو سی ال ای“ جهت گذراندن همان دوره، این بار در شهر لوس آنجلس.

دانشگاهی قدیمی و بزرگ در بهترین منطقه شهر. میگویند در صدر بهترین دانشگاه های دولتی جهان قرار دارد. (هاروارد و ییل و الباقی شهره ها، خصوصی اند).

شهری که پیمان خواهرخواندگی اش با تهران، نه فقط یک نام، بلکه یک علقه ی به تمام معنا را رقم زده.

این شهر قریب به دویست سال قبل، تابعیت ایالات متحده را به اولین ایرانی اعطا کرد. میرزا محمد علی محلاتی، زاده محلات، فردی روحانی و معمم و طلبه ای درس خوانده در کربلا و نجف. فردی که دو مرتبه ريیس جمهور وقت آمریکا را ملاقات کرد و با نفوذش راه را برای مهاجرت سایر ایرانیان پس از خود هموار نمود. مهاجرانی که امروز جمعیتی بالغ بر یک میلیون نفر دارند، آن هم فقط در این شهر، ملقب به “شهر فرشتگان”. میگویند عدد ایرانیان اینجا بیش از این حرفهاست. ایرانیانی که هویت نهصد هزارتایشان در دفتر حافظ منافع ایران در آمریکا ثبت شده و پرونده احوال شخصیه دارند خیلی هایشان هم که یا إبا میکنند که پرونده ای تشکیل دهند و یا انگیزه ای برای نگهداری تابعیت اولشان ندارند.

آلودگی هوایش هم با فاصله ای کم با تهران در حال رقابت است، گاها پیشی هم میگیرد.

شهری که نیمی از چهار میلیون جمعیتش از مکزیک آمده اند و یک میلیونشان از ایران!
ایرانیانی اغلب خوشنام، تحصیلکرده و ثروتمند. همین است که وقتی در این شهر میگویی ایرانی هستی، رویشان گشاده می شود و برخوردشان محترمانه تر چون تقریبا همگی، به نحوی با ایرانیان در ارتباطند.

لوس آنجلس، مملو از رستوران ایرانی و قلیانسرا و کافه هایی است که کیفیت خدماتشان کمی از بهترینهای وطن ندارد.

مایکل را در رستورانی بنام عطاری دیدم. به نظر هفتاد ساله می آمد. میگوید تو نام اصلی ام را صدا بزن: محمد.
میگویم چند وقت یک بار میروی ایران؟ میگوید: بهانه ای نباشد نمیروم. بماند که در عمل ما ایران را آورده ایم اینجا.

میگویم یعنی چه بهانه ای باید داشته باشی که بروی؟
میگوید: معمولا برای مرگ و میر اقوام یا به جهت درمان هر دو سه سال، یک مرتبه رهسپار وطن می شوم.

وضع مالی اش بنظر خوب است، بیمه هم علی القاعده دارد.
میپرسم یعنی خدمات درمانی در ایران نسبت به اینجا تا این حد ارزان تر است که می ارزد این همه راه را صرفا به این دلیل بکوبی و بروی و هزینه بلیط و اقامت دهی؟
میگوید: نه پسرم، زمان به تو هم ثابت میکند که هیچ دکتری در آمریکا نه به دلسوزی پزشکان ایرانی پیدا میکنی و نه به حاذق بودنشان. اینجا کافیست پایت به مطب دکتری باز شود، برای اینکه خودشان و همکارانشان را از پرداختی بیمه منتفع کنند، هزارجور آزمایش بیخود برایت مینویسند و سرآخر هم یکی دو قرص میگذارند کف دستت، بماند که درست و حسابی هم خوب نمیشوی. اینجا کافیست پدرت پولدار باشد و کمی پشتکار داشته باشی تا پزشک شوی ولی ایران باید “نابغه” باشی تا دکتر شوی. همین می شود که پزشک ایرانی با پنج دقیقه معاینه دردت را تشخیص میدهد و پزشک اینجایی برای همین تشخیص یک ماه از کار و زندگی می اندازدت.

پ.ن: در استوری های صفحه اینستاگرام، نماهایی از شهر را به تصویر میکشم، شاید برخی لحظاتش خارج از حوصله تان باشد ولی در کل با حال و هوای این سمت از دنیا آشنایتان میکند. دوست داشتید میتوانید با نگاهتان تصویر قصه ام را در این مدت کوتاه اقامت در این شهر دنبال کنید:
Instagram.com/mohsenrowhani
بغض سرهنگ

اینجا وستوود است، صبح هنگام، حوالی نه، درب خانه را که بستم، صدای تبلیغی فارسی از تلویزیون همسایه سمت چپی و بوی کله پاچه از واحد سمت راستی، دوباره یادم انداخت که در یکی از محلات خارجی تهران اقامت دارم.

آمدم بیرون، صبحی بی اندازه زیبا و‌ هوایی نسبتا کثیف. ایام کودتای ۲۸ مرداد است. قبرستان وستوود و محل دفن شعبان جعفری یا همان شعبان بی مخ چند ده قدم با محل اقامتم فاصله دارد.

میروم و ویدیویی زنده پخش میکنم و قبر شعبان و چند فرد شهره دیگر را نمایش میدهم.

مخالفان پهلوی و یا شاید هم موافقان مصدق، تصویر حک شده شعبان را از روی قبرش پاک و تخریب نموده اند. سالمرگش است، خانواده اش آمده اند و یک عکس کاغذی از کهنسالی اش بر روی جای تصویرش چسبانده اند. با چند شاخه گل هم روی شعر “چون ایران نباشد تن من مباد” که بر روی سنگ قبرش نقش بسته، را پوشانده اند.

مردی نسبتا مسن که بعد از صحبتمان متوجه شدم هشتاد و‌اندی سن دارد، صحبتهایم را که شنیده بود، بعد از اتمام لایو، آمد و شروع کرد به نقد نگاهم در مورد شعبان. البته این آغازگر نقادی ایشان بود و بعد تقریبا بدون درصدی اشتراک نظر هر دو به واهی بودن بحثمان پی برده و مسیرش را به خاطره گویی کشاندیم.

از قصه زندگی اش پرسیدم. خیلی راغب به بازگویی نبود. انگار شرم میکرد. ولی گوشه هایی از دهه های اخیرش را گفت. در برخی جملاتش بغض داشت. انگار درد غربت، غرور سرهنگی اش را خرد کرده بود.

اولین فرمانده هوانیروز ارتش بعد از انقلاب اسلامی بود. سرهنگ ... . مثل اینکه بعد از چند صباحی فرماندهی یکی از چهار نیروی ارتش آن دوران، به عنوان رایزن نظامی جمهوری اسلامی ایران در انگلستان، عازم این کشور می شود. سه سال رایزنی میکند و در هنگام اتمام ماموریتش، بجای بازگشت به وطن، درخواست بازنشستگی به ارتش ایران و بعد هم پناهندگی به دولت بریتانیا میدهد.

میگوید چهل سال است که ایران نیامده. میگوید: “میترسم”.

میپرسم بعد از پناهندگی چه کردید؟
میخندد! “از عرش به فرش آمدم.” با کارگری شروع کردم. بدترینهایی که تصورش را هم نمیتوانی بکنی. مجبور بودم دوباره بسازم. قبلا هم چند ماموریت خارجی داشتم. دوره های خلبانی ام را در نیویورک گذرانده بودم. زبانم بد نبود ولی در پنجاه و دو سالگی کار پیدا کردن در یک کشور استعمارگر، برای یک مهاجر، اصلا آسان نیست. میگوید درصدی از آنچه در ایران داشتم را توانستم در دهه های شش و هفت زندگی ام بسازم. ساختنی که هر روزش توأمان بود با غور در اخبار ایران. ناگهان میپرسد: اینجا را چطور دیدی؟ جای زندگیست؟ میگویم راستش کسالت آور است، خسته شده ام. میگوید تازه اینجا بهترینش است. این همان فهم وطن است. “تنها جایی که تو خارجی نیستی.” تازه تو جوانی، کمی جا افتاده که شوی تازه درد بی وطنی می آید سراغت. صبر کن.

میگوید هیچکداممان باورمان نمی شد که این حکومت به این درازا بینجامد. وگرنه هیچوقت آن “زندگی محترم” را ول نمیکردیم و انگ مهاجر بودن را به پیشانی مان نمی زدیم. میگوید البته که “پشیمانم”. چهل سال غربت. دلم لک زده برای تنفسی در تهران ولو آلوده.

ادامه می دهد: دوستانم دانه دانه دارند میمیرند. هر یکی دو سال می آیم اینجا تا بر سر مزارشان لحظه شماری کنم مرگ خودم در غربت را.

نگاهشان کن. هر کدامشان آرزویشان حین بریدن کیک تولد هرساله شان، بریدن کیک بعدی در ایران بود.

الان در گورند.
@mohsenrowhani
صدایش کردم مایکل

قسمت اول

روز آخرم در لوس آنجلس است، الباقی سفر را میروم دانشگاه سن دیگو. خواستم آخرین رستوران ایرانی ام را در این چند ساعت مانده به حرکت قطار تجربه کنم. ته چین های رستوران شمشیری معروف است. در مسیر رستوران، در خیابان وست وود، تقاطع میسوری، چهره ی فردی که از مقابل می آمد بنظرم آشنا بود. نزدیکش که شدم سلام کردم، جواب فارسی را که شنیدم و تقریبا مطمئن شدم که خودش است، گفتم شما مایکل هستی؟ اسمی بود که در همان لحظه به ذهنم آمد. خندید و گفت بله. اندکی ترسیدم که نکند کسی مرا با او ببیند! خواستم که هم ریسک ملاقات با او را نکنم و هم وقتم را با صحبت با او هدر ندهم و سریعتر راهم را ادامه دهم، ولی یک کنجکاوی شاید حقوقی باز هم ترمزم را کشید، بیشتر از هر چیزی از تقاضای غرامتش در دادگاه نیویورک شاکی بودم. میخواستم پشت پرده این شکایت و طریقه پرداخت حق الوکاله سنگین پرونده و رقم احتمالا نجومی هزینه دادخواست را بپرسم.
همان ابتدا این عکس را گرفتم، میدانستم که بعید است در آخر صحبت بگذارد عکسی از او بگیرم.

بعد از پاسخ به سوالش از نام و شغلم، تقریبا بدون مقدمه پرسیدم چرا از تحریم س پاه توسط دولت ترامپ انتقاد کردی؟ گفت نظر شخصی ام است، هنوز هم بر آن تاکید دارم. گفت خیلی ها نقدم کردند و گفتند که نکند میخواهی برگردی ایران که سیاست کشور حامی ات را نقد کردی. خیلی ها هم حمایت کردند.
گفتم حالا میخواهی برگردی؟
گفت برگردم دوباره زندانی ام میکنند. حکومت هم زندانی ام نکند، مردم در کوچه و بازار یک بلایی سرم می آورند. شاید باورت نشود ولی خانواده ام در همین لوس آنجلس هم نگران من می شوند وقتی که میروم بیرون.
گفتم اینجا چرا؟
گفت: ایران اینجا هم “آدم” دارد!
ممکن است مرا بدزدند و بعد هم مجبورم کنند که برایشان کار کنم!
سخت بود جلوی خنده ام را به این پاسخش بگیرم. منطقا باید پاسخهایی پخته تر میداد ولی این جوابهایش خیلی از سرباز کنی بود. گفتم شاید سخت میتواند به فارسی پاسخ دهد، خواستم که انگلیسی جواب دهد، دو سه کلمه را انگلیسی گفت و دوباره کانالش را به فارسی تغییر داد.

بحث را به گاندو کشاندم.

از زندانش گفت، اینکه شکنجه جسمی نشده است و شاید بزرگترین شکنجه اش همان روشنی دائمی چراغ زندان بوده.

ازینکه سلولش بسیار کوچکتر از آنچه در فیلم نمایش داده شده، بود. میگفت ولی لااقل سلول من یک توالت داشت، سلول همسرم همان را هم نداشت.

میگفت من هیچ وقت پدر و خانواده ای ثروتمند نداشته ام ولیکن در سریال مرا متمول تصویر کرده بودند.

از حذف قسمتی از معامله در سریال گفت. اینکه ایران با وجود اینکه میدانست احتمال بازگشت زندانیان ایرانی حاضر در آمریکا، به وطن کم است، باز هم برای نجاتشان تلاش کرد و توأمان با آزادی من، آن هفت نفر هم آزاد شدند.
گفت این کار را بعید میدانم کشور دیگری جز ایران و آمریکا برای اتباعشان انجام دهند. مثال انگلستان را زد. گفت خسیس ترین دولتند و فقط مدعی قدرت. حتی حاضر نیستند کمترین هزینه ای چه مالی و یا حتی دیپلماتیک برای آزادی نازنین زاغری متحمل شوند.

از پنج سالی گفت که بهترین و متنعم ترین سالهای زندگی اش بوده. همان پنج سالی که تهران را درک کرده بود.
گفت: زندگی من در اینجا به مراتب بدتر است از زندگی ام‌ در ایران. مثالی زد که شاید مضحک به نظر برسد.
گفت مثلا من در اینجا حتی توان برآمدن از عهده هزینه های یک خودروی معمولی را هم ندارم و وسیله نقلیه عمومی استفاده میکنم و یا اوبر، ولی در تهران در بهترین شرایط رفاهی زندگی میکردم. حال آنکه با تصویری که ایران از من ساخته احتمالا باید حداقل راننده شخصی میداشتم.
ادامه دارد...
صدایش کردم مایکل

قسمت دوم

جیسون رضاییان مجددا از ترسش از ایرانیان ساکن لوس آنجلس گفت. یکی دیگر از دوستانم هم قبلا گفته بود که این شهر پر است از پرستوهای ایرانی!
تکرار کرد که به گمانش و البته به اذعان سرویس های امنیتی ایالات متحده، ایران در اینجا هم نفوذ زیادی دارد و افرادی هستند که ممکن است تحت نظرش داشته باشند.

ناگهان اشاره کرد به من: مثلا خود تو! سوالاتت خیلی مشکوک است! شبیهشان هم هستی، اسم و فامیلت هم که مشکوک است، نکند از خودشانی؟ خندیدم و گفتم متاسفانه امروز عازمم وگرنه حتما از خجالتت در می آمدم.

خندید!
گفت: شوخی کردم، فامیل رئیس جمهور، فریدون است. صحبتش را ادامه داد و از آرزویش برای داشتن شانسی دیگر برای زندگی در ایران گفت.

برایم عجیب بود. معمولا آنها که به هر دلیلی خاطره ای بد از کشوری دارند، لااقل بازگشت به آنجا را آرزوی خود نمی دانند.

در جواب اینکه چرا هیچ موضعی در قبال سریال گاندو نگرفت، پاسخ داد که داغ بودن بحثش در ایران دلیل نمیشود که من هم به آن در این برهه زمانی دامن بزنم. ولی کتابم را به فارسی ترجمه کرده ام و موارد انتقادی ام به سریال را نیز به عنوان الحاقیه به آن افزوده و برنامه دارم تا آن را در چند روز آتی به صورت رایگان! در اختیار مخاطبین ایرانی قرار دهم.
با خنده گفت: البته احتمالا یکی دو روزه سایتش را فیلتر میکنند!

گفتم: به عنوان یک فرد بی طرف برایم سوال است که مگر یک خبرنگار چند بار در سال میتواند با کمک هزینه رسانه اش بین ایالات متحده و ایران در سفر باشد؟ اصلا چرا باید این همه سفر کند؟ مگر شغل تو مستقر در ایران نبوده؟ مگر در آن زمان با ایمیل نمیتوانستی ارتباط بگیری؟ مگر خبرنگاران ما در اینجا میتوانند در طول چند سال ماموریتشان، حتی یکی از این سفرها را به ایران داشته باشند؟ حتی توجیه اقتصادی سفرهایت آنهم توسط یک رسانه سخت است مگر اینکه نهادی جز یک رسانه حمایتت کرده باشد، چه برسد به توجیه امنیتی اش. ممکن هم هست که برخی موارد را نمیتوانستی از طریق اینترنت منتقل کنی و‌ نیاز به ملاقات حضوری بوده باشد.

احتمالا بدلیل لحن صریح من که کاملا هم ناخواسته بود، ترمزم را کشید و با همان لهجه آمریکایی-فارسی اش، گفت: مثل اینکه واقعا سریال را باور کرده ای؟ ببین جناب وکیل، من جاسوس نبودم، به دوستانت هم این را بگو! اقتضای شغل خبرنگاری ام ارتباط گرفتن با مسئولین و مخابره نگاهشان به رسانه ای بود که برایش کار میکردم. آنها هم در آن نهاد امنیتی در ایران، چند جوان بودند که تفنگ به کمر بسته و بدلیل تبحرشان در هک کردن ایمیل، به ایمیلهای انگلیسی ام شک کرده بودند. ولی آن ایمیل ها صرفا همان اخبار و گزارش جلسات بود.

گفتم بر فرض هم که منِ‌نوعی، کاملا سخنان تو را قبول کنم، به نظرت اگر بنده ی دانشجوی حقوق و یا حتی خبرنگاران وابسته به رسانه ای ایرانی در اینجا، با چند مسئول و مدیر دولتی در آمریکا حتی فقط هم کلام شویم، نهادهای امنیتی شما چه برخوردی میکنند؟
شما طبق همین چند دقیقه مکالمه مان اذعان کردی که رسما و در بهترین حالت با پوشش خبرنگار با مسئولین کشوری با تعارض منافع آشکار و در ایام مذاکرات تاریخی بینشان صحبت، و بعد هم گزارش جلسات را نه در مطبوعات، بلکه به صورت خصوصی به کشورت مخابره میکرده ای. در قاموس تمام دنیا، نام این کار چیزی جز جاسوسی است؟

گفت عجله دارم، باید اوبر بگیرم. گفتم سوال آخر: مگر جیسون رضاییان چه داشته که حاضر شدند این چنین بهایی را برایش بپردازند، آزادی هفت زندانی و قریب به دو میلیارد دلار پول نقد؟!
گفت شهروندشان هستم!
دوباره خندیدم! باورم نمیشد چنین جواب سطحی ای را.

گفتم: چند شهروند مشابه تو و دو تابعیتیِ ایرانی-آمریکایی در زندانهای ایران هستند؟ چند نفر قبل از تو بودند و چند نفر همزمان با تو؟ چرا آمریکا سر هیچکدامشان معامله نکرد جز تو؟

پاسخی نگرفتم.

مایکل خداحافظی کرد و رفت. این عکس را گرفتم. نمیدانم او به چه فکر میکند ولی من هنوز دارم به دلیل اتفاقی بودن این دیدار فکر میکنم.

صحبتمان در عین فضای پرسش و
پاسخیِ‌ حاکم بر آن، بسیار محترمانه بود. از آنجا که احتمالا این مطالب به دست خودِ او هم می رسد، بایستی خاطر نشان شوم که ممکن است انعکاس برخی موارد بدلیل عدم امکان ضبط یا نوت نویسی از یادم رفته باشد.

متاسفانه مجالی برای پرسش از سوال اصلی ام دست نداد.

@mohsenrowhani
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
روز شنبه سی و یک آگوست، از قریب به یک ماه قبل بلیط بازدید از جزیره و مجسمه آزادی را تهیه کرده بودم، با این حال صفی طویل در مقابلم بود و جمعیتی چند ده هزار نفره از مهاجران و توریستها.

مردی که در تصویر میبینید، از هر کس که در صف ایستاده بود، ایالت یا کشورش را میپرسید و‌ سرود ملی یا ایالتی یا آهنگی مرتبط با حال و هوای آن کشور را بداهه مینواخت.

رو به من کرد: جناب جنتلمن با تیشرت مشکی، کجایی هستی؟
-ایران
-عراق؟
-نه ایران!
و ادامه ماجرا را ببینید.
@mohsenrowhani
خشونت پلیس علیه سیاه پوستان

این روزهایی که قرار است بروم سمت محله هارلم و آن دوردستهای شمالی پارک مرکزی شهر، بیش از اندکی استرس، هیجان است که ملزمم میکند قبل از تاریکی هوا به آنجا برسم. محله های رنگی، مردم در ظاهر شاد و البته فقیر، دورهمی های خیابانی، شلوغی جمعیت و سر و صدای بسیار در جامعه ی لاتین تبار ها و سیاه پوستان نیویورک.

شاید به جرأت بشود این رنگ و نژاد و تفاوت هایش را به عنوان بزرگترین دغدغه تاریخی و اجتماعی آمریکا معرفی کرد. مساله ای که شهر را پر کرده از کنفرانسهای مشابه جهت دفاع از حقوق تیره پوستان.

این یکی هم کنفرانسی در مورد خشونت پلیس علیه سیاه پوستان است. میزبان هم انجمنی است با همین نام؛ “دفاع از حقوق سیاهان”، شعبه هارلم.
سه سخنران دعوت کرده اند که هر سه استاد دانشگاهند و در عین حال نویسنده کتابی مرتبط با موضوع همایش. یکی سفید پوست، دیگری چینی و آن یکی هم سیاه پوست ولی همگی سعی کردند جوری سخن بگویند که به مذاق حاضران در سالن خوش بیاید. جمعیتی یکدست تیره پوست.

وارد که شدم یک ساعتی از مراسم گذشته بود. راستش در مسیر، سری زده بودم به یک کلیسای درب و داغان و قدیمی باپتیستی. کلیسایی که در مدت کوتاه حضورم در آنجا مجبور شدم با تک تک عابدان حاضر در سالن، سلام کرده و خودم را معرفی کنم. گویا رسم غریب نوازی یا شاید هم نشانی بر پیوند برادری شان بود.

برگردیم به کنفرانس. همگی از ابتدا تا انتها می نالیدند! آن وسطها کمی هم بحث انتخاباتی می شد و زیرآب کاندیداهای دموکرات را میزدند، از جو بایدن گرفته تا الیزابت وارن. گویی در همه جای دنیا می شود آتویی از دوران جوانی فرد نامزد پیدا کرد و در آینده و در زمان کاندیداتوری اش رو کرد. در یک جایی رنگ و بوی مذهبی و اخلاقی دارد و در یک جای دیگر مثل آمریکا، به سخنان نژادپرستانه و ضد قومی برمیگردد.

یکسری آمار هم ارائه کردند مثل همین که در تصویر میبینید:
⁃ آمریکا بیشترین تعداد زندانی را در جهان دارد و این آمار هم میتواند شاهدی باشد بر تبعیض نژادی در جامعه زندانیان این کشور.
⁃ از هر صدهزار نفر در آمریکا، ۲۲۹۰ سیاه پوست، ۹۴۷ لاتین تبار و ۴۲۰ سفید پوست به طور میانگین در زندان به سر میبرند. رقمی که در همین کشور هم مرز شمالی آمریکا، یعنی کانادا، صرفا ۱۱۸ نفر است و در ژاپن ۵۱ نفر.

جلسه ادامه پیدا میکند و میرسد به پرسش و پاسخ. راستش اولش دوست داشتم که سوالی بپرسم ولی جو انقدر ملتهب شد که کلا از بلند کردن سرم هم منصرف شدم، چه برسد به پرسیدن سوال.

حرف کلی شان این بوده و هست و خواهد بود: شما تا زمانی که سیاه نباشید، ما را نمیفهمید، پس نسخه بی فایده برای ما نپیچید و اینکه این مشکل شماست که نمیتوانید بین ما و خودتان عدالت برقرار کنید و نه مشکل ما. میگویند شما که همه چیز را و حتی همجنس گرایی را در مدارس آموزش میدهید، خب احترام به ما را هم آموزش دهید.

این طرفی ها هم میگویند که شما نژادتان، ذاتا خشن است. یک جورهایی میبردنش به سمت و سوی نظریه لومبرزو و خشونت نژادی. شاهد مثالشان هم از قبیل همین آمار و ارقام است که مثلا ۸۸ درصد زندانیان، سیاه پوستند، پس سیاه پوستان خطرناکترند.

سیاه پوستان هم در پاسخ میگویند که ما، تحت تبعیضیم و امکان پیشرفت برابر و تحصیل هم ردیف سفیدان نداریم در نتیجه فقیر میمانیم و جرم هم که از فقر می آید. بعد هم تاکید میکنند بر تبعیض پلیس علیه شان. پلیسی که اگر در یک شرایط مشابه، به یک سیاه پوست مظنون شود، بدون ترس، وی را دستگیر میکند و قاضی هم به راحتی زندانی اش میکند، ولی در مورد یک سفید پوست اینچنین نیست.

سفیدان هم در جواب به آمار پنجاه درصدی پلیس های سیاه پوست در مناطقی که اکثریت سیاه پوستند اشاره میکنند و به میانگین حقوق ۶۵۰۰۰ دلاری پلیس سیاه پوست که هیچ تفاوتی با یک سفید پوست در همان درجه ندارد.

انتهای صحبتشان هم این است که ایالات متحده در طول تاریخ صرفا خواسته که خود را به عنوان حامی عدالت “نشان دهد” و در عمل هیچ اتفاقی نه افتاده و نه خواهد افتاد.

آمریکاست و یک دور باطل غیر قابل اجتناب.
@mohsenrowhani
مجمع فارغ التحصیلان دانشکده

⁃ این آخر هفته میرویم به کارتن خواب ها کتاب میدهیم، نفری ده دلار واریز کنین، سریع تر لطفا، اگر هم پیشنهاد خرید کتاب خاصی را دارید برایم بفرستید.فراموش نکنید برنامه هفته بعد را، پارک واشنگتن اسکوئر را باید تمیز کنیم. کسانی هم که جمعه سرشان خلوت است، به من پیام بدهند که برویم کنار کارتون خواب ها شب را صبح کنیم.

جوئل است، دختری که نماینده ی فارغ التحصیلهای کلاس سال ۲۰۱۹ شده. مسئول ارتباطی مان است با دایره فارغ التحصیلان دانشکده و وظیفه اش در خصوص امور عام المنفعه و خدمات رسانی عمومی است.

این دایره ی فارغین، اداره ای است سه نفره زیر مجموعه روابط عمومی دانشکده.

میدانید! اینجا دوست پیدا کردن سخت است! اگر یافتی هم از دست دادنش بسیار آسان است. همین می شود که نمیگذارند رفقای سه ساله دانشجویی شان به این راحتی ها در شلوغی این دنیای مکانیکی رهایشان کنند. به هر طریقی متوسل می شوند که هم کُفوْهایشان را برای خود نگه دارند، لااقل افرادی که روزی هم ردیفشان بودند. منفعتش به دانشگاه هم میرسد، به جامعه هم.

کمک های نقدی، بخش پررنگ قضیه است، از باشگاه هزار دلاری ها داریم تا میلیون دلاریها. مبالغ که برود بالا، اسامی شان را جاودانه میکند. همین است که میبینی از نیمکت های دانشکده تا اسامی کلاس ها و سالنها به اسم فارغ التحصیلان فوت شده و همین طور “در قید حیات” هاست.

از مالیاتشان هم که کم می شود، طرف میگوید من که قرار است سالی مثلا صدهزاردلار مالیات بدهم، لااقل میدهم به جایی که خانه ام بوده روزی و دربش برای همیشه به رویم باز است.
بسیارند فارغ التحصیلانی که بازنشسته و مسن اند و می آیند ورِ دل ما در کتابخانه می نشینند هر روز و روزنامه شان را میخوانند و بعضا هم، هم کلامی شان، حالمان را جا می آورد.

فارغ التحصیلان، برنامه های دیگر هم دارند، مثلا “ماهیانه”، یکی شان در اتاق جلسات دفتر وکالتش میزبان بچه ها می شود. ابداً هم تفکیک کلاس ها صورت نمیگیرد، همه را دعوت میکنند، از آن کسی که پنجاه سال قبل آمده تا این ۲۰۱۹ ایِ جدیداً فارغ شده. قصد اصلی شان ارتباط گیری است، میگویندَش “نت ورکینگ”.
استخدام های بسیاری هم از همین دوره ها شکل میگیرد، آنهایی هم که نمیتوانند بیایند، شده تلفنی شرکت کنند، میکنند ولی نمیگذارند ارتباطشان قطع شود.

کمک به دانشجوهای جدید و البته آنها که آزمون وکالت دارند هم قسمت لذت بخش قضیه است. برایش سر و دست می شکنند که رایگان درسی دهند.

این برنامه هایی را هم که جوئل ترتیب میدهد، تعداد زیادی متقاضی دارد. از وکلای چند ده هزار دلاری تا چند میلیون دلاری، می آیند و مثلا آشغال جمع میکنند، یا اینکه کارتون خوابی را تجربه میکنند.

“منتی نیست، وظیفه مان است.”
@mohsenrowhani
HTML Embed Code:
2024/05/01 23:55:02
Back to Top