همیشه میگفتم ششماه دوم سال باید خودت به زندگی بدمی که پویا شود. نه آفتاب آنقدر جان دارد که گر بگیری و انرژی شیرجه زدن داشته باشی نه هوا به اندازه کافی همراهی میکند. باید خودت «ها» کنی توی دستهای یخ زندگی که جان بگیرد و پیش برود، که برنامههایت مثل برفِ گلی شده، کف آسفالت روی زمین نمانند و لای شیار لاستیک ارابههای دیگران حیف نشود.
خب زمستان خودش به شبهای طولانی معروف است ولی اینجا قوانین فیزیک فنا شدهاند.
فکر کن یک چیزهایی خودشان باعث انبساط زماناند که با این فصل دستبهدست هم بدهند و نقطههای قرمز تقویم گوشی تلفن روی ماههای اول سال کند پیش برود. دائم تصور میکنم شروع سال از زمستان، انگار شروع یک چیز نو از نقطهای وسط سربالاییست، بسکه کهن الگوی سالِنوی ذهنم همیشه لباسی بهاری تنداشته.
دیگر یقین دارم که هوای ابری و برفی همهٔ ساعات روز را به بند کشیده و صبح و ظهر را کش میدهد، آنقدر که همه شبیه عصر جمعه شوند.
وقتی آفتاب از پشت صدلایه ابر برود و فقط آسمانِ گرفتهی سفید بشود، گرفتهی سیاه.
انگار «برفسنگین» که میگویند واقعا سنگین است و باعث میشود زمستانی که از وسط پاییز شروع شده هی جای لنگرش را سفت تر کند و تا بهار هم بماند. این سنگینی لفظی؛ سرمای ِ ذهن را هم چگالتر میکند و زمستان را فربهتر.
دنیای دیگر ادبیات دیگر میخواهد با دلایل دیگر.
وقتی سرمای منقبض کننده، شبها را بسط میدهد. و مگر دمای ۳۷ درجه بدن انسان چقدر میتواند «ها» کند به دستهای سرد روزهایی که همیشه دمایشان زیر صفر است؟!
اما خب؛ بگذریم،
زندگی زیر قطر یخزدهی قطب شمال هم جاریست.
@mohsenrowhani
>>Click here to continue<<