زندگی خیلی سریعتر از روزگار پیش میرود.
مثل یک رقاصهی باله، روی سرپنجههای باریک ثانیه شمار هر دم با یک لباس..
هر ساعت با یک موسیقی..
میچرخد و میرود.
رخ به رخ ما میدوزد و با هر چرخش دور اعداد ساعت دیواری یکبار دستش را دراز میکند و گوشهی چشم نازک که...برخیز و با ساز من برقص..
چه حرکات موزونش را بلد باشیم چه نه...
چه آن آهنگ دل نواز باشد یا گوش خراش ..
چه از دل برآمده باشد و چه بر دل ننشیند، باید به میدان رفت.
باید قدم گذاشت روی کف یخ زده روزگار که در هر فصلی صیقلی و لیز است و نامطمئن ...
باید بارها با آرنج و زانو زمین خورد و با دست های یخ زده بلند شد. باید صورت رنگ باخته از لرز مشکلات را سرخ نگاه داشت و بعد از هر بار زمین خوردن با خون دندان شکسته، خندهای از جنس جوکر از گونه تا گونه کشید...
باید پیش رفت..
دست فتانهی زمانه را در دست گرفت و با هر ریتمش رقص پا کرد.
باید به مثابهی اشرف مخلوقات رقصید.
چونان که هر بینندهای گوید؛
رقصی چنین میانهی میدانم ارزوست.
@mohsenrowhani
>>Click here to continue<<