TG Telegram Group & Channel
یک حقوقی در نیویورک | United States America (US)
Create: Update:

اینجا نوشته تواضع.
در فرهنگ معین شاید یک صفت باشد با فتحه روی «ت» و ضمه روی «ض» یا دهخدا بگوید: « افتادگی، خضوع و خشوع...»

برای من اما...

مامان پلاستیک را از دست داداش مهدی می‌گیرد. روی میز می‌گذارد و بسته‌های تویش را بیرون می‌آورد. یکی‌یکی نگاهشان می‌کند. به پسته‌های آجیل مخلوط، به شکم‌ شکافته انجیر خشک‌ها، به بسته توت خشک هم دقت می‌کند. تمبر هندی‌ها را کنار می‌گذارد و لواشک‌های بسته‌بندی شده را بر‌می‌دارد. جعبه‌ی باقلوا را تکان آرامی می‌دهد و تاریخ رویش را نگاه می‌کند با این که خیالش راحت است داداش همیشه بهترینش را می‌خرد.
راستش هیچ‌کدام از این چک کردن‌ها لازم نیست، ولی من همیشه لازم دارم آن بسته‌ها یکبار به دست مادرم خورده باشند.
بعدش که دوباره همه را می‌ریزد داخل همان پلاستیک سفید سفارش می‌کند که:«بگو تو یه کارتن محکم بذارن راه دوره، بسته‌ها چیزی‌شون نشه، خورد نشن تو راه».
او سفارش مادرانه‌اش را می‌کند و همین بیمه‌‌ی خوراکی‌های من است.
داداش مهدی همه را می‌برد تا اداره‌ی پست و می‌چیدشان توی یک کارتن مناسب و این آخرین برخورد دست‌های مهدی‌ست با آن پاکت‌های خوشمزه‌ی پر خاطره.
آجیل‌ها با چسب و همه چیز محکم می‌شوند و تا فرودگاه امام می‌روند و تهران را ترک‌ می‌کنند که کنار چمدان‌های پرسوغاتی مردم یا شاید بسته‌های بزرگ و گران قیمت، شاید کنار یک قالیچه لول شده یا یک کارتن کتاب، وسط چند تن بار به دوبی برسد. آنجا نیروهای سکیوریتی چون بار از ایران آمده که به نیویورک برسد، با کاتر چسب ایرانی را باز می‌کنند و چشمشان می‌افتد به آجیل‌های بسته‌بندی شدت، شاید سعی کرده‌اند‌ بفهمند روی پاکت چه نوشته. بعد دوتایش را پاره کرده‌اند که ببینند حتما همه‌اش آجیل است و خوراکی و مجاز. گمانم حتی حق داشته‌اند اگر دلشان خواسته باشد که همه‌اش را خودشان بخورند و هیچی به من نرسد. آجیل مِیْداین ایران است ناسلامتی.

بعد دوباره، نامرتب و شخلته، بسته‌ها را برمی‌گردانند سرجایش. چسب کنده را سمبَل می‌کنند و چسب عربی دیگری رویش می‌زنند. کارتن خسته سوار هواپیمای دیگری می‌شود و ساعت‌ها بعد در نیویورک روی چرخ حمل بار کج و کثیف شده می‌رسد به قسمت چک‌کردن مرسولات پستی. آنجا هم آدرس فرستنده را می‌بینند و دوباره با کارد به جان بسته می‌افتند و کارتن را می‌درند.
نگاهشان به خوراکی‌ها می‌افتد، بوی پسته و زعفران و گلاب می‌زند بیرون و شاید آن‌ها هم دلشان خواسته همه‌اش را بخورند و هیچی برای‌من نماند.

کارتن زخمی را دوباره با چسب‌های آمریکایی ترمیم می‌کنند ‌و تحویل پست داخلی می‌دهند.
که بیاید دم در دفتر من و یک روز سرد زمستانی را گرم بسازد.
از وضع بسته‌ی پستی آنچه بر آن گذشته را درک می‌کنم.
انگار خودم باشم وقت آخرین سفر از تهران تا نیویورک.

می‌دانم برای سومین بار است که چسب کارتن را پاره می‌کنم. درش که باز می‌شود دوباره عطر گلاب و هل و دارچین، ذوق سفره‌ی عید ‌و شب یلدا می‌ریزد توی دلم.
لبم از خنده‌ی بی صدا، جمع نمی‌شود. نه پاکت باز پسته‌ را می‌بینم، نه در بی چسب ظرف انجیرخشک‌ها را.
دستم را روی پاکت‌ها می‌کشم و راه آمده را در ذهنم برمی‌گردم عقب. تا به دست‌های مامان برسم.
می‌دانم دعایش را بدرقه کارتن کرده وگرنه دور نبود که به دستم نرسد.

با هر بسته‌ی ارسالی مفصلاً قربانش می‌روم ‌و دلتنگشم می‌شوم.

بیخیال همه‌ی درگیری‌های کار و زندگی.
بیخیال همه‌ی سختی راهی که کارتن خسته طی کرده، که برای عوض کردن حالم صدها کیلومتر راه آمده.

به نوشته روی پاکت‌ها نگاه می‌کنم.

به تواضع،
کلمه زورش را می‌زند و جای سوهان حاج حسین و پسرانِ میدان هفتاد و‌ دو تن، باقلوای حاج خلیفه‌ی میدان میرچخماق، زعفران مجتهدی خیابان شیرازی و ده‌ها چیز دیگر را خالی می‌کند. همه‌ی این‌ها در لحظه عبور می‌کنند.

اما حقیقتی پررنگ‌تر از همه‌ی آن‌هاست.
از اولین بسته‌ی سوغاتی رسیده از ایران، تا هرباری که یک‌پسته باز کنم تا هر باری که باقلوا را با قلوپ چای قورت بدهم،
متاثر از بعد مکان و زمان،
کلمه «تواضع» هم
مدت‌هاست
در فرهنگ لغات من،
دیگر معنی قبلی را ندارد.

مثل خیلی «کلمات دیگر»...
@mohsenrowhani

اینجا نوشته تواضع.
در فرهنگ معین شاید یک صفت باشد با فتحه روی «ت» و ضمه روی «ض» یا دهخدا بگوید: « افتادگی، خضوع و خشوع...»

برای من اما...

مامان پلاستیک را از دست داداش مهدی می‌گیرد. روی میز می‌گذارد و بسته‌های تویش را بیرون می‌آورد. یکی‌یکی نگاهشان می‌کند. به پسته‌های آجیل مخلوط، به شکم‌ شکافته انجیر خشک‌ها، به بسته توت خشک هم دقت می‌کند. تمبر هندی‌ها را کنار می‌گذارد و لواشک‌های بسته‌بندی شده را بر‌می‌دارد. جعبه‌ی باقلوا را تکان آرامی می‌دهد و تاریخ رویش را نگاه می‌کند با این که خیالش راحت است داداش همیشه بهترینش را می‌خرد.
راستش هیچ‌کدام از این چک کردن‌ها لازم نیست، ولی من همیشه لازم دارم آن بسته‌ها یکبار به دست مادرم خورده باشند.
بعدش که دوباره همه را می‌ریزد داخل همان پلاستیک سفید سفارش می‌کند که:«بگو تو یه کارتن محکم بذارن راه دوره، بسته‌ها چیزی‌شون نشه، خورد نشن تو راه».
او سفارش مادرانه‌اش را می‌کند و همین بیمه‌‌ی خوراکی‌های من است.
داداش مهدی همه را می‌برد تا اداره‌ی پست و می‌چیدشان توی یک کارتن مناسب و این آخرین برخورد دست‌های مهدی‌ست با آن پاکت‌های خوشمزه‌ی پر خاطره.
آجیل‌ها با چسب و همه چیز محکم می‌شوند و تا فرودگاه امام می‌روند و تهران را ترک‌ می‌کنند که کنار چمدان‌های پرسوغاتی مردم یا شاید بسته‌های بزرگ و گران قیمت، شاید کنار یک قالیچه لول شده یا یک کارتن کتاب، وسط چند تن بار به دوبی برسد. آنجا نیروهای سکیوریتی چون بار از ایران آمده که به نیویورک برسد، با کاتر چسب ایرانی را باز می‌کنند و چشمشان می‌افتد به آجیل‌های بسته‌بندی شدت، شاید سعی کرده‌اند‌ بفهمند روی پاکت چه نوشته. بعد دوتایش را پاره کرده‌اند که ببینند حتما همه‌اش آجیل است و خوراکی و مجاز. گمانم حتی حق داشته‌اند اگر دلشان خواسته باشد که همه‌اش را خودشان بخورند و هیچی به من نرسد. آجیل مِیْداین ایران است ناسلامتی.

بعد دوباره، نامرتب و شخلته، بسته‌ها را برمی‌گردانند سرجایش. چسب کنده را سمبَل می‌کنند و چسب عربی دیگری رویش می‌زنند. کارتن خسته سوار هواپیمای دیگری می‌شود و ساعت‌ها بعد در نیویورک روی چرخ حمل بار کج و کثیف شده می‌رسد به قسمت چک‌کردن مرسولات پستی. آنجا هم آدرس فرستنده را می‌بینند و دوباره با کارد به جان بسته می‌افتند و کارتن را می‌درند.
نگاهشان به خوراکی‌ها می‌افتد، بوی پسته و زعفران و گلاب می‌زند بیرون و شاید آن‌ها هم دلشان خواسته همه‌اش را بخورند و هیچی برای‌من نماند.

کارتن زخمی را دوباره با چسب‌های آمریکایی ترمیم می‌کنند ‌و تحویل پست داخلی می‌دهند.
که بیاید دم در دفتر من و یک روز سرد زمستانی را گرم بسازد.
از وضع بسته‌ی پستی آنچه بر آن گذشته را درک می‌کنم.
انگار خودم باشم وقت آخرین سفر از تهران تا نیویورک.

می‌دانم برای سومین بار است که چسب کارتن را پاره می‌کنم. درش که باز می‌شود دوباره عطر گلاب و هل و دارچین، ذوق سفره‌ی عید ‌و شب یلدا می‌ریزد توی دلم.
لبم از خنده‌ی بی صدا، جمع نمی‌شود. نه پاکت باز پسته‌ را می‌بینم، نه در بی چسب ظرف انجیرخشک‌ها را.
دستم را روی پاکت‌ها می‌کشم و راه آمده را در ذهنم برمی‌گردم عقب. تا به دست‌های مامان برسم.
می‌دانم دعایش را بدرقه کارتن کرده وگرنه دور نبود که به دستم نرسد.

با هر بسته‌ی ارسالی مفصلاً قربانش می‌روم ‌و دلتنگشم می‌شوم.

بیخیال همه‌ی درگیری‌های کار و زندگی.
بیخیال همه‌ی سختی راهی که کارتن خسته طی کرده، که برای عوض کردن حالم صدها کیلومتر راه آمده.

به نوشته روی پاکت‌ها نگاه می‌کنم.

به تواضع،
کلمه زورش را می‌زند و جای سوهان حاج حسین و پسرانِ میدان هفتاد و‌ دو تن، باقلوای حاج خلیفه‌ی میدان میرچخماق، زعفران مجتهدی خیابان شیرازی و ده‌ها چیز دیگر را خالی می‌کند. همه‌ی این‌ها در لحظه عبور می‌کنند.

اما حقیقتی پررنگ‌تر از همه‌ی آن‌هاست.
از اولین بسته‌ی سوغاتی رسیده از ایران، تا هرباری که یک‌پسته باز کنم تا هر باری که باقلوا را با قلوپ چای قورت بدهم،
متاثر از بعد مکان و زمان،
کلمه «تواضع» هم
مدت‌هاست
در فرهنگ لغات من،
دیگر معنی قبلی را ندارد.

مثل خیلی «کلمات دیگر»...
@mohsenrowhani


>>Click here to continue<<

یک حقوقی در نیویورک






Share with your best friend
VIEW MORE

United States America Popular Telegram Group (US)