دستهایم را اهرم کردهام که بالاتنهام نیفتد.روی چمنِ تازهزده نشستهام.بی خیال اینکه رد لهیدگیاش روی شلوار روشنم بیفتد.
چشمهایم را پشت شیشه عینک باریکتر کردهام.
خورشید،آن طرف شهر میرود که توی افق محو شود.
شعلههایش اما ابرهای سفید پنبهای صبح را مثل چشمهای اشکدار، سرخ کرده.انگار کُن ابرها از رفتن خورشید دلشان رفته باشد. و این دلرفتگی ابداً به تکرار هرروزه این روال ربط نداشته باشد. مثل آنی که هرروز از بیرون رفتن دلبری کمیدلتنگ میشود.روزی یکبار دلشوره رقیقی به جانش میافتد.کم است ولی هرروز است.
بعد آسمان از رفتن خورشید دامنِ رنگی تن کرده که بالایش آبیست و لبه پایینش سرخ و طلایی.
اینهمه به کارند که پس زمینه عکس من را بسازند. وقتی نصف دیگری را درختان سبز تیره سنترال پارک گرفته. درختانی که پشت به سن رومو دارند و رو به دریاچه. به چینِ آبیاش از باد غروبْگاهی.
رو به من که اینها را جملهگی در تصویر حبس کنم.
نگاهم اما به متن است.
چند کیلومتر دورتر از من ساختمان افسونگر پارک پیداست.روزی شاهکار قرن بیستم بوده.بساز و بفروشش رسیده به هزارونهصد و سی.صاف! اول رکود اقتصادی امریکا.نگاه میکنم به ابهتش نمیفهمم چطور واحدهایش خالی مانده بوده.چطور میشده پول داشته باشی و نخواهی غروب و طلوع سنترال پارک توی اتاقت باشد.
رکود عرصه را تنگ کرده بوده و واحدهای این پیکره باد تابستانی میخوردند.«سالها گذشت که توی چشمها بیاید». راه افتاد ورسید به اوج موجسینوسیاش.اینکه تایگر وود روزهایش را آنجا شب کند،استیو جابز یک واحدش را بخرد و داستین هافمن هم ساکنش شود. حتی بونو.
سن رمو در فراز اقتدارش هم به خیابان هفتادوپنج راه داشت هم هفتادوچهار.
حالا اما..
الان هم راه دارد..
سر جایش ایستاده و دوباره نقشش آسمان منهتن را از وسط پارک دلبر میکند.
اما کدام خیابان؟ همانیکهاز هجوم ویروس خلوت شده، که دیوارهایش لختوعور به درهای ساختمانها نگاه میکنند؟ شهری که آدمهایش از ترس جان، پوزه بند بستهاند و نفس کشیدنشان به قاعده شده.
آدمهایی که دیگر نه کار دارند ونه کاسب اند.
سن رمو با همین چند جمله توی ذهنم خسته میشود.
گویی موج سینوسیاش بعد از سالها داغی بازار، به اعتبار بیماری،دوباره راه فرود را نیل میکند.
آن سمتِ موج، رکود اقتصادی بود.اینورش هم به آنجاها خواهد رسید.
ساختمان دلبر دوباره واحدهایش را خالی می بیند.
زندگی بیحضور پویای شهر، اعتبار تجمل را هم به سخره گرفته..
سن رمو خسته در پس غروب، دلتنگ شده و کبود .چراغهای روشنش کماند..
مگر یک بنا چقدر جان دارد که دوبار افول دنیا را ببیند..
@mohsenrowhani
https://www.instagram.com/p/CDWN6tCp01c/?igshid=fqakoacy4kp1
>>Click here to continue<<