نامهی سهراب سپهری به احمدرضا احمدی از نیویورک:
«احمدرضای عزیز، تنبلی هم حدی دارد. این را میدانم. ولی باور کن فکر تو هستم. و سپاسگزار نامههایت. من به شدت در این شهر تنها ماندهام. آن هم در این شهر بیپرنده و نادرخت. هنوز صدای پرنده نشنیدهام (چون پرندهای نیست صدایش هم نیست). در همان امیرآباد خودمان توی هر درخت نارون یک خروار جیک جیک بود. نیویورک و جیک جیک؟ توقعی ندارم. من فقط هستم. و گاهی در این شهر گولاش میخورم. مثل اینکه تو دوست داشتی و برایت جانشین قورمه سبزی بود. الهام گولاش کمتر است. غصه نباید خورد. گولاش باید خورد، و راه رفت، و نگاه کرد به چیزهای سر راه. مثل بچههای دبستانی، که ضخامت زندگیشان بیشتر است. میدانی باید رفت به طرفِ و یا شروع کرد به. من گاهی شروع میکنم. ولی همیشه نمیشود. هنوز صندلی اتاقم را شروع نکردهام. وقت میخواهد. عمر نوح هم بدک نیست. ولی باید قانع بود. و من هستم. مثلا یک چهارم قار قار کلاغ برای من بس است. یادم هست به یکی نوشتم: «سه چهارم قناری را میشنوم.» میبینی، قانعتر شدهام. راست است که حجم قارقار بیشتر است ولی در عوض خاصیت آن کمتر است. مادرم میگفت قارقار برای بعضی از دردها خاصیت دارد.
من روزها نقاشی میکنم. هنوز روی دیوارهای دنیا برای تابلو جا هست. پس تندتر کار کنیم. باید کار کرد. ولی نباید دود چراغ خورد. این جا دودهای زبرتر و خالصتری هست، دودهای بادوام و آبنرو. در کوچه که راه میروی، گاه یک تکه دود صمیمانه روی شانهات مینشیند و این تنها ملایمت این شهر است و گرنه آن جرثقیل که از پنجره اطاق پیداست، نمیتواند صمیمانه روی شانه کسی بنشیند. اصلاً برازنده جرثقیل نیست. اگر این کار را بکند به اصالت خانوادگی خود لطمه زده است. توی این شهر نمیشود نرم بود. و حیا کرد. و تهنیت گفت. نمیشود تربچه خورد. میان این ساختمانهای سنگین، تربچه خوردن کار جلفی است. مثل اینکه بخواهی یک آسمانخراش را غلغلک بدهی. باید رسوم اینجا را شناخت. در اینجا رسم این است که درخت برگ داشته باشد. در این شهر نعناء پیدا میشود، ولی باید آن را صادقانه خورد. اینجا رسم نیست کسی امتداد بدهد. نباید فکر آدم روی زمین دراز بکشد. در این جا از روی سیمان به بالا برای فکر کردن مناسبتر است. و یا از فلز به آن طرف.
من نقاشی میکنم، ولی نقاشی من نسبت به گالریهای اینجا مورّب است. نقاشی از آن کارهاست. پوست آدم را میکَند. و تازه طلبکار است. ولی نباید به نقاشی رو داد، چون سوار آدم میشود. من خیلیها را دیدهام که به نقاشی سواری میدهند. باید کمی مسلح بود، و بعد رفت دنبال نقاشی. گاه فکر میکنم شعر مهربانتر است. ولی نباید زیاد خوش خیال بود. من خیلیها را شناختهام که از دست شعر به پلیس شکایت کردهاند. باید مواظب بود. من شبها شعر میخوانم. هنوز ننوشتهام. خواهم نوشت.
من نقاشی میکنم. شعر میخوانم. و یکتایی میبینم. و گاه در خانه غذا میپزم. و ظرف میشویم. و انگشت خودم را میبُرم. و چند روز از نقاشی باز میمانم. غذایی که میپزم خوشمزه میشود به شرطی که چاشنی آن نمک باشد و یک قاشق اغماض. غذاهای مادرم چه خوب بود. تازه من به او ایراد هم میگرفتم که رنگ سبز خورش اسفناج چرا متمایل به کبودی است. آدم چه دیر میفهمد. من چه دیر فهمیدم که انسان یعنی عجالتاً. ایران مادرهای خوب دارد و غذاهای خوشمزه و روشنفکران بد و دشتهای دلپذیر.
...... و همین.»
نیویورک، سوم رمضان
سهراب سپهری
@mohsenrowhani
>>Click here to continue<<