سی و سه سالگی
مسیرِ تا خانه را پیاده گز میکنم تا سهمی از واپسین بارانهای بهاریِ دمِ غروبی را از آنِ خود کنم. ماسک را تا زیرِ عینکم بالا بردهام. با هر دَم و بازدَمی شیشههایش بخار میگیرد. همه چیز برای چند لحظه محو میشود و دوباره پیشِ چشمهایم جان میگیرد. نفسی عمیق لازم است تا مرا یک راستْ پرتاب کند به سالهای تقریباً دور و تورّق خودم در سی و دو سالِ گذشته. تصویرِ کودکیام را میبینم. حیاطِ خانهمان، من و یک جوجهی طلایی. دارم قربان صدقهاش میروم؛ اسمش را گذاشته بودم زردچوبه، خودم بزرگش کردم. این یک اتفاقِ بعید بود در آن ایامی که عمرِ جوجهها به هفته نمیکشید. اما یک روز چشم باز کردم دیدم گربهی محلهمان، زرچوبه را بدونِ من گیر آورده و ... من ماندم با اولین دلتنگیِ کودکانهام.
بخارِ نفسم از روی شیشه میرود و تصویر واضح میشود. خیابانِ مَدیسُن است، خلوت، به سبکِ این روزهایِ مبتلاگونهی منهتن. نفسِ بعدی و دوباره بخارِ روی شیشه! مادر نشسته بالای سرم. در تب میسوزم. دستش را روی پیشانیام گذاشته. این بار او قربانْ صدقهام میرود. مادرم نور است.
دوباره بخار بر شیشه مینشیند. مهدی، برادرِ بزرگترم را میبینم که دستِ رضای دردانهمان را گرفته و در نیمه شبِ شرجیِ اهواز به دنبالِ دندانپزشک میگردد تا دردِ رضا را نبیند. در دلم، قربان صدقهی جفتشان میروم. برادرانم بهانهی آرام گرفتن در ناآرامِ زندگیم هستند. بیجهت نیست که در خوبترینْ جای ِدلم مُقیمند.
خاطرات نفس میکشند. مادر را راضی کردهام، مانده است پدر. دارد رانندگی میکند و من تمامِ مدت خیرهام به همان انگشتِ کوچکی که بزرگترین پناهِ دستهای کودکیام بود. گفتم زود برمیگردم، خیلی زود. اولین بار بود که بغضش را
میدیدم و هجومِ ناگهانِ دلتنگی را. پدرم باران است.
همه چیز دوباره شفاف میشود. ماسک را دوباره بالا میبرم. اینبار در فرودگاهم. سعی میکنم بخندم، گریههایم را گذاشتهام برای هواپیما. خوب به صورتِ مادر و پدر و مهدی و رضا نگاه میکنم. ثبتش میکنم برای لحظههای دلتنگیام. آری ترکِ آغوششان حسرتِ جامانده به تقویم است.
رسیدهام دم درِ خانهام در خیابان لِگزینگتن. میخواهم آخرین تصویرِ مه آلودِ قبل از ورود به سی و سه سالگیام را ببینم. نفسِ بلندی میکشم. حالا بیشمار چهره میآیند مقابلِ چشمانم. تصویر ِهمهی آنهایی که به من عشق دادهاند و امید در دلم نشاندهاند.
در را باز میکنم. سی و سه سالگی با حضور همهی آنها که دوستشان دارم در قلبم آغاز میشود. چشمهایم را میبندم و شمع را در دلم اینبار با آرزو برای آنها فوت میکنم. عمرِتان پُرحاصل و به تندرستی...
https://www.instagram.com/p/CAxgWSmpvb7/?igshid=14wwkzv49xow5
>>Click here to continue<<