▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️#لبخند_خورشید#نویسنده_عاطفه_منجزی#قسمت_28 حرفش تمام نشده کلمات بریده بریده ی زینب با صدای ضعیفی به گوششان رسید:
- گریه نکنم، چی کار کنم خانم جان! دیگه کارد به استخوانم رسیده. از دیشب تا حالا این بچه آروم نگرفته، هر کاری می کنم شیر نمی خوره!
- خب معلومه که نمی خوره، حتما از ترس قهره کردی، شیرت تلخ شده. همون بهتر که شیر قهره نخوره. طفلی زبون که نداره، از گرسنگی گریه می کنه، شیشه همراهت هست؟
- بله خانم جان.
از زیر چادر، کیف دستی اش را زیر و رو کرد و با دستی لرزان، شیشه شیر را در
آورد. خانم یوسفی، شیشه را از دست او گرفت و صدا زد:
- سیاوش! بیا مادر، یکم قنداغ تو این شیشه درست کن، بیار.
سیاوش با چشمانی گرد، پرسید:
- من قنداغ! چطوری درست کنم؟
مهتاب در حالی که بچه را به سینه می فشرد گفت:
- من بهتون می گم چی کار کنین.
سیاوش با دقت به توضیحات مهتاب عمل کرد و بالاخره طبق گفته ی مهتاب شیشه را زیر آب سرد خنک می کرد که صدای مهتاب را شنید:
- تو رو خدا عجله کنید طفلکی حنجرهش پاره شد!
سیاوش زیر لب غرید:
- گوش ما هم همینطور!
- ببخشید. چی گفتین؟
- هیچی، گفتم چشم، اطاعت.
چند دقیقه بعد گفت:
- فکر کنم دیگه داغ نیست. خوبه!
- ممنون.
مهتاب شیشه را به سرعت قاپید و آن را به دهان بچه که صدایش گرفته بود، چپاند و زیر لب زمزمه کرد:
- هیس! کوچولوی بی گناه، بخور عزیزم، بخور.
و در حالی که اشک در چشم هایش حلقه زده بود ادامه داد:
- آخی، طفل معصوم چقدر گرسنه بود!
- خدارو شکر، ما هم از شر شیونش خلاص شدیم. اوه، اوه نیم وجب بچه، چه سرو صدایی راه انداخته بود، نیم ساعته بی وقفه داره ونگ ونگ می کنه.
مهتاب، مژه های سنگین از اشکش را بلند کرد و با شماتت به سیاوش خیره شد و گفت:
- آقای آریازند! دلتون میآد این حرفارو بزنین؟ اگه شما جای این بچه بودین که الان صداتون گوش فلک رو کر کرده بود. بینوا از گرسنگی جون تو تنش نیست.
این را گفت و با قهر از آشخزخانه بیرون رفت.
سیاوش صورتش را کمی خاراند و زیر لب اعتراض کرد:
- مگه من چی گفتم؟!
و این بار آهسته تر از قبل زمزمه کرد:
- بی مروت چه نگاهی داره، انگار تو چشاش سگ بستن!
دستی به سرش کشید و لحظه ای بعد، بی اراده پشت سر مهتاب از آشپزخانه خارج شد.
خانم یوسفی که تازه زینب را آرام کرده بود گفت:
- بفرما خانوم، دیدی بی خودی ترسیدی ایناها نگاه کن چطوری داره مک می زنه، از گرسنگی این طوری هوار هوار راه انداخته بود. الان که شکمش سیر بشه، عین یه بره ی بی زبون راحت و آروم می خوابه.
و رو به مهتاب که همانطور سر و پا شیشه را در دهان بچه نگه داشته بود گفت:
- بچه اگه سلام نباشه، اینطوری گریه نمی کنه، اونطوری بود دلواپسی داشت. آخه...
چشمش به مهتاب افتاد و حرفش را برید و گفت:
- هی دختر جون، تو چته، چرا اینقدر رنگت پریده بشین، بشین رو مبل ببینم ... نگاش کن! رنگش عین میت شده!
- ببخشید حاج خانم، دیدم بچه داره از گریه ریسه میره، ترسیدم یهو تو بغلم...
- نترس مادر! آدمیزاد جون سخت تر از این حرفاست. تازه، قدیمی ترها می گفتن دخترها سخت جونتر از پسران.
و غمگین اضافه کرد:
- هر چند من قبول ندارم، ولی خوب اینطوری شنیدم.
بعد تبسمی تلخ روی لبهایش نشست و در حالی که سعی می کرد لحن حرف زدنش عوض نشود، روبه زینب گفت:
- راستی زینب جون می دونی چقدر دخترتو دوست دارم؟
با دست گونه ی دخترک را نوازش داد و غرق فکر زیر لب زمزمه کرد:
- مریم، مریم کوچولوی قندی، اسمش هم مثل خودش شیرینه. نگاش کنید، تا شکمش سیر شده، عین یه عروسک خوابید.
بعد پلک هایش را روی هم گذاشت و همراه آهی نجوا کرد:
- خداحفظش کنه، ایشاا... هر جا هست در پناه خدا باشه.
زینب سر به زیر و شرمگین گفت:
- کنیزتونه خانم جون. از دعای خیر شما و صدقه سری شماهاست که تا امروز جون سالم به در برده.
- سلامت باشی زینب جون، ولی یادت باشه اگه زنده است به خواست اونیه که اون بالاست! خب ، حالا که بچه آروم خوابیده، می تونیم راحت حرفامونو بزنیم. بیاین بچه ها، سیاوش بیا بشین، مهتاب یکم بیا جلوتر...
#ادامه_دارد 📕 @kashkooltel☕️