Channel: کاریزگاه
تکرار چه ابتذال و زاریست، بهار
دور از همه ابتکارِ کاریست، بهار
یعنی چه شکوفا شود او گل بارد؟
این فصل بهارست و بهاریست، بهار!
یزدان رحیمی
فروردین۱۴۰۳
#رباعی_بخوانیم
@karizga
دور از همه ابتکارِ کاریست، بهار
یعنی چه شکوفا شود او گل بارد؟
این فصل بهارست و بهاریست، بهار!
یزدان رحیمی
فروردین۱۴۰۳
#رباعی_بخوانیم
@karizga
گفت با من شاعری ساده نویس
پنبهی شعرت کمی آسان بریس
خوب بنگر واژگان را در حوار
شعر خود را واژگانی ساده آر
شاعری در این زمان باشد همین
در کمر شعرم چنان غربیله بین
قاعده در شاعری شد سادگی
بگذر از این شیوهات یکبارگی
گفتمش ساده نویسی هم خوشست
این روش هم از قدیم آمد به دست
شعر گفتن شکلی از ابداع بود
در هنرها قالب و انواع بود
این زمان هم از طبیعت هر زبان
دارد انواعی به هنگام بیان
شاعرک حرفم برید و با غرور
خنده بر لب نقش کرد و با سرور
گفت فی ایامنا هذا فقط
شعر ساده میشود دور از سقط
سختگیرانه اگر شعر آوری
حکم مرگ شعر خود را یاوری
چون گذشته وقت شعر فاخرت
پس گمان کن سر رسیده آخرت
با مخاطب باید اکنون ساده گفت
درّ معنا را زبانی ساده سُفت
با چنین قومی که وقت قیل و قال
لنگ لنگان میروند و گیج و لال!
باید از بیشینهی واژه گذشت
کوه را میکن رها رو سوی دشت
راحتت سازم نگویم حرف زشت
شعر را باید چنان گفتن نوشت
دیدمش در کار خود او غرّه است
در گمانش دست سعدی را ببست
گفتمش شاعر! خودت این خواستی
با اراجیفت هنر را کاستی
رو سپاس حق بگو حالم خوشست
اژدهای خشمم اکنون خامشست
این اباطیلست راندی بر زبان
عقل پیدا کن جنون داری عیان
گفتمت سادهنویسی هم نکوست
حرف من الان همین جا روبهروست
هر مزخرف را که سر دادی کنون
میکنم در پیش چشمت سرنگون
ابتدا آرم ممیز بس خطیر
تا بدانی نکتهای را بینظیر
ساده گفتن را مگیری در خطا
شیوهی سعدی نباشد این جفا
این روش در سادهگویی دیگرست
شیوهی سعدی یگانه گوهرست
شیخ ما با ممتنع همراه ساخت
سهل را، او خنده را با آه ساخت
پس مگویی شیوهات چون شیخ ماست
این سخن آکنده از صدها خطاست
همچنین گفتی که هنگام سرود
شعر را باید چنان گفتن سرود
این سخن از فرط خامی مسخرهست
چون شنیدم، مغز را با تیغ خست
گر چنین باشد که وحشی در جماع
جمله از واسوخت گوید بی صداع!؟
یا که حافظ گاه تنویر تنور
مستحق بود و ستانده سهم نور!؟
کی پذیرم جملگی پندار تو!
یاوهگوییهای بی مقدار تو!
هر کسی اندازهی خود فهم کرد!
گرم از گرمی شود سردی ز سرد!
از درون کوزهی ادراک تو
نی طهارت جوشدی بر چاک تو
من شنیدم طرز گفتار تو را
در تعامل لمپنی پر ادعا
ده گزاره آوری چون بر زبان
ناسزایش بیشتر از فعل آن
جمع واژه در سخنهایت نبود
بیشتر از چارصد واژه عنود!
با چنین سرمایه شعر آری به دست!
میخورم سوگند شعرت معجزهست!
ساده گویی شد بهانه ای عزیز!
فقر تو در واژه میآید تمیز!
من سخنور هستم و فخرم کلام
شعر فاخر اینچنین آید به دام
ورنه از سیگار و از قهوه، غزل
هر چه گویی شد مکرر، منتزل
یا که دیوار و اتاق و پنجره
میشود موتیف جیغ زنجره
وزن محدود و ردیفت نامها
قافیههای مهوّع، نابجا
دختر همسایه مقصود غزل
اصل شعرت گشته هم شان بدل
شاعری را کردهای ابزار کار
تا که توجیهت شود بر ننگ و عار
از سخن جز ابتذالت نیست هیچ!
حرف حکمت بر زبانت چیست؟ هیچ!
هر اثر از هفت بیتت بیش نیست
چنتهات خالی و شعرت منتفیست
جملههای دستفرسودت مدام
میشود تکرار با توفیر نام
عاجزی چون از سرایش در سخن
میکنی تطویل را هجوی ز من
قالبی را برگزیدی منزوی
با غزل همراه کردی مثنوی
تا که عجز دانشت پنهان کنی
فقر واژه در زبان کتمان کنی
گرچه شعرت عاطفه دارد ولی
عاطفه در شهوتت شد منجلی
در تخیل بالها سست و ضعیف
قابل تمکین نشد بال نحیف
قحط اندیشهست در شعرت چرا؟
کار با نطقت نباشد از قضا!
شعر بیاندیشه سازی بود و باخت
شاعر بیفکر آن را مینواخت
شمهای گفتم اشارت میدهد
عاقل ار باشی بشارت میدهد
قصد من تحقیر آثارت نبود
یا برای نقد اشعارت نبود
باز گویم از تو این ابیات سست
لازمست و گوشهای باید که رُست
لیکن اینجا واقعیت دیگرست
نکتهای نغزست و چونان گوهرست
گر شود ساده نویسی رسم عام
شاعران جمله بیفتندی به دام
مرگ شعر آید عزاداریش هم
نوبت مرگ زبان را پیش هم
چون زبان لاغر شود از شعر زار
پارسی دیگر نبینی بر قرار
پس سخن میگو ولی اندازه گو
ورنه رسوایت کنم ای یاوه گو
ساده بنویس و غزل کن ابتدا
عدّهای را خام ابیاتت نما
لیک هنگام ملاقاتِ رفیق
دم فرو بند و مزن لاف عمیق
يزدان رحیمی
#مثنوی
#سادهنویسی
@karizga
پنبهی شعرت کمی آسان بریس
خوب بنگر واژگان را در حوار
شعر خود را واژگانی ساده آر
شاعری در این زمان باشد همین
در کمر شعرم چنان غربیله بین
قاعده در شاعری شد سادگی
بگذر از این شیوهات یکبارگی
گفتمش ساده نویسی هم خوشست
این روش هم از قدیم آمد به دست
شعر گفتن شکلی از ابداع بود
در هنرها قالب و انواع بود
این زمان هم از طبیعت هر زبان
دارد انواعی به هنگام بیان
شاعرک حرفم برید و با غرور
خنده بر لب نقش کرد و با سرور
گفت فی ایامنا هذا فقط
شعر ساده میشود دور از سقط
سختگیرانه اگر شعر آوری
حکم مرگ شعر خود را یاوری
چون گذشته وقت شعر فاخرت
پس گمان کن سر رسیده آخرت
با مخاطب باید اکنون ساده گفت
درّ معنا را زبانی ساده سُفت
با چنین قومی که وقت قیل و قال
لنگ لنگان میروند و گیج و لال!
باید از بیشینهی واژه گذشت
کوه را میکن رها رو سوی دشت
راحتت سازم نگویم حرف زشت
شعر را باید چنان گفتن نوشت
دیدمش در کار خود او غرّه است
در گمانش دست سعدی را ببست
گفتمش شاعر! خودت این خواستی
با اراجیفت هنر را کاستی
رو سپاس حق بگو حالم خوشست
اژدهای خشمم اکنون خامشست
این اباطیلست راندی بر زبان
عقل پیدا کن جنون داری عیان
گفتمت سادهنویسی هم نکوست
حرف من الان همین جا روبهروست
هر مزخرف را که سر دادی کنون
میکنم در پیش چشمت سرنگون
ابتدا آرم ممیز بس خطیر
تا بدانی نکتهای را بینظیر
ساده گفتن را مگیری در خطا
شیوهی سعدی نباشد این جفا
این روش در سادهگویی دیگرست
شیوهی سعدی یگانه گوهرست
شیخ ما با ممتنع همراه ساخت
سهل را، او خنده را با آه ساخت
پس مگویی شیوهات چون شیخ ماست
این سخن آکنده از صدها خطاست
همچنین گفتی که هنگام سرود
شعر را باید چنان گفتن سرود
این سخن از فرط خامی مسخرهست
چون شنیدم، مغز را با تیغ خست
گر چنین باشد که وحشی در جماع
جمله از واسوخت گوید بی صداع!؟
یا که حافظ گاه تنویر تنور
مستحق بود و ستانده سهم نور!؟
کی پذیرم جملگی پندار تو!
یاوهگوییهای بی مقدار تو!
هر کسی اندازهی خود فهم کرد!
گرم از گرمی شود سردی ز سرد!
از درون کوزهی ادراک تو
نی طهارت جوشدی بر چاک تو
من شنیدم طرز گفتار تو را
در تعامل لمپنی پر ادعا
ده گزاره آوری چون بر زبان
ناسزایش بیشتر از فعل آن
جمع واژه در سخنهایت نبود
بیشتر از چارصد واژه عنود!
با چنین سرمایه شعر آری به دست!
میخورم سوگند شعرت معجزهست!
ساده گویی شد بهانه ای عزیز!
فقر تو در واژه میآید تمیز!
من سخنور هستم و فخرم کلام
شعر فاخر اینچنین آید به دام
ورنه از سیگار و از قهوه، غزل
هر چه گویی شد مکرر، منتزل
یا که دیوار و اتاق و پنجره
میشود موتیف جیغ زنجره
وزن محدود و ردیفت نامها
قافیههای مهوّع، نابجا
دختر همسایه مقصود غزل
اصل شعرت گشته هم شان بدل
شاعری را کردهای ابزار کار
تا که توجیهت شود بر ننگ و عار
از سخن جز ابتذالت نیست هیچ!
حرف حکمت بر زبانت چیست؟ هیچ!
هر اثر از هفت بیتت بیش نیست
چنتهات خالی و شعرت منتفیست
جملههای دستفرسودت مدام
میشود تکرار با توفیر نام
عاجزی چون از سرایش در سخن
میکنی تطویل را هجوی ز من
قالبی را برگزیدی منزوی
با غزل همراه کردی مثنوی
تا که عجز دانشت پنهان کنی
فقر واژه در زبان کتمان کنی
گرچه شعرت عاطفه دارد ولی
عاطفه در شهوتت شد منجلی
در تخیل بالها سست و ضعیف
قابل تمکین نشد بال نحیف
قحط اندیشهست در شعرت چرا؟
کار با نطقت نباشد از قضا!
شعر بیاندیشه سازی بود و باخت
شاعر بیفکر آن را مینواخت
شمهای گفتم اشارت میدهد
عاقل ار باشی بشارت میدهد
قصد من تحقیر آثارت نبود
یا برای نقد اشعارت نبود
باز گویم از تو این ابیات سست
لازمست و گوشهای باید که رُست
لیکن اینجا واقعیت دیگرست
نکتهای نغزست و چونان گوهرست
گر شود ساده نویسی رسم عام
شاعران جمله بیفتندی به دام
مرگ شعر آید عزاداریش هم
نوبت مرگ زبان را پیش هم
چون زبان لاغر شود از شعر زار
پارسی دیگر نبینی بر قرار
پس سخن میگو ولی اندازه گو
ورنه رسوایت کنم ای یاوه گو
ساده بنویس و غزل کن ابتدا
عدّهای را خام ابیاتت نما
لیک هنگام ملاقاتِ رفیق
دم فرو بند و مزن لاف عمیق
يزدان رحیمی
#مثنوی
#سادهنویسی
@karizga
این بغض سیه صُلبتر از الماسست
با ضرب تبرهای صدا هم نشکست
از دورهی دیریست که همراهم گشت
همپای غمم عمیق جانم پیوست
یزدان رحیمی
#رباعی_بخوانیم
@karizga
با ضرب تبرهای صدا هم نشکست
از دورهی دیریست که همراهم گشت
همپای غمم عمیق جانم پیوست
یزدان رحیمی
#رباعی_بخوانیم
@karizga
تاریک شدم، نور نمیخواست وزید
ابعاد وجودم دمِ تاریک درید
این تیرهی مطلق نتراوید ز شب
افسوس که خورشید سیه بود و دمید!
یزدان رحیمی
#رباعی_بخوانیم
#رباعیات_یک_متوفی
@karizga
ابعاد وجودم دمِ تاریک درید
این تیرهی مطلق نتراوید ز شب
افسوس که خورشید سیه بود و دمید!
یزدان رحیمی
#رباعی_بخوانیم
#رباعیات_یک_متوفی
@karizga
با مرگ به پایان تنم گفت: سلام
نادیده شعوری که به حق داشت دوام
تا در پی سرمد شدنم بود سگال،
اندیشه به آخر شد و تن گشت تمام
یزدان رحیمی
#رباعی_بخوانیم
#رباعیات_یک_متوفی
@karizga
نادیده شعوری که به حق داشت دوام
تا در پی سرمد شدنم بود سگال،
اندیشه به آخر شد و تن گشت تمام
یزدان رحیمی
#رباعی_بخوانیم
#رباعیات_یک_متوفی
@karizga
پاییز تمام عمر من میتابید
هرگز نشده تجربهام فصل جدید
مرگم که گریبان مرا سخت گرفت
سبزی ز افق ریخت و گلزار دمید
#رباعی_بخوانیم
#رباعیات_یک_متوفی
@karizga
هرگز نشده تجربهام فصل جدید
مرگم که گریبان مرا سخت گرفت
سبزی ز افق ریخت و گلزار دمید
#رباعی_بخوانیم
#رباعیات_یک_متوفی
@karizga
بر سقف تمدّن تَرَک و لطمه ببین
گیتی دگرش نیست توان رزم نوین
این خیسِ نشسته بنِ دیوار که ریخت
پایان بشر میرسد و ختم زمین
یزدان رحیمی
#رباعی_بخوانیم
#رباعیات_یک_متوفی
@karizga
گیتی دگرش نیست توان رزم نوین
این خیسِ نشسته بنِ دیوار که ریخت
پایان بشر میرسد و ختم زمین
یزدان رحیمی
#رباعی_بخوانیم
#رباعیات_یک_متوفی
@karizga
افتاد به دست آدمی کار جهان
از حیله عقلست چنین فتح عیان
تردید ندارم که همین عقل فضول
تا عمق عدم میکَشد این حیطه جان
یزدان رحیمی
#رباعی_بخوانیم
@karizga
از حیله عقلست چنین فتح عیان
تردید ندارم که همین عقل فضول
تا عمق عدم میکَشد این حیطه جان
یزدان رحیمی
#رباعی_بخوانیم
@karizga
https://hottg.com/gahnaghd
دوستان جان و همراهان ورجاوند درودتان باد
کانال نقد مکتوب انجمن ادبی آیینه راهاندازی شده است و به زودی در این کانال نقد مکتوب آثار شاعران معاصر به قلم چند تن از منتقدان ادبی همخوان خواهد شد.
دوستان جان و همراهان ورجاوند درودتان باد
کانال نقد مکتوب انجمن ادبی آیینه راهاندازی شده است و به زودی در این کانال نقد مکتوب آثار شاعران معاصر به قلم چند تن از منتقدان ادبی همخوان خواهد شد.
Telegram
گاهنقد آیینه
کاریزی برای نقد مکتوب آثار شاعران معاصر
هیچ چیز مطلق نیست
عبدالمهدی نوری
در این زمان که به بازار عشق رونق نیست
شنیدم آمده... گفتم :" خبر موثق نیست!
که عشق، شاعر ِسبکِ عِراقی است و کسی
در این زمانه به سبک و سیاق اسبق نیست!"
ولی به خنده درآمد مقابل ِ من و گفت:
"جهان تجلی نسبیت است،مطلق نیست..."
به خنده گفت و همان خنده اش به من فهماند
که رنگ سرخ لبش ، غیر خون ِ ناحق نیست!
که او تمام جهان است و هیچ شمشیری
به راه فتح تمام جهان موفق نیست
مرا به کوره ی عشقش کشاند و زمزمه کرد
که خشتِ خام دلت ،کاشی معرق نیست
بهشت آن طرف مرگ و آتش است و تو را
توان ِ رد شدن از این پل ِ معلق نیست...
مرا گذاشت و از من گذشت و فهمیدم
که جز نبودن او هیچ چیز مطلق نیست!
#عبدالمهدی_نوری
@gahnaghd
شنیدم آمده... گفتم :" خبر موثق نیست!
که عشق، شاعر ِسبکِ عِراقی است و کسی
در این زمانه به سبک و سیاق اسبق نیست!"
ولی به خنده درآمد مقابل ِ من و گفت:
"جهان تجلی نسبیت است،مطلق نیست..."
به خنده گفت و همان خنده اش به من فهماند
که رنگ سرخ لبش ، غیر خون ِ ناحق نیست!
که او تمام جهان است و هیچ شمشیری
به راه فتح تمام جهان موفق نیست
مرا به کوره ی عشقش کشاند و زمزمه کرد
که خشتِ خام دلت ،کاشی معرق نیست
بهشت آن طرف مرگ و آتش است و تو را
توان ِ رد شدن از این پل ِ معلق نیست...
مرا گذاشت و از من گذشت و فهمیدم
که جز نبودن او هیچ چیز مطلق نیست!
#عبدالمهدی_نوری
@gahnaghd
Forwarded from گاهنقد آیینه
4_5837012807559680219.pdf
780.9 KB
نقد غزل"هیچ چیز مطلق نیست"
شاعر؛ عبدالمهدی نوری
منتقد؛ یزدان رحیمی
کاری از انجمن ادبی آیینه
کانال تلگرامی گاهنقد آیینه
@gahnaghd
شاعر؛ عبدالمهدی نوری
منتقد؛ یزدان رحیمی
کاری از انجمن ادبی آیینه
کانال تلگرامی گاهنقد آیینه
@gahnaghd
جنون آمیخت در آوارگیام
مرا ترکیب نابی کم بدل ساخت
چنان میآید از من بوی دوزخ
که اسبی تندپا سوی وطن تاخت
من از بنیاد آتش شعله دارم
جهنم از لهیب من تلف شد
در این دعوی که مردن برتر آمد
حیاتم متهم از هر طرف شد
هراسیدم چنان از زندگانی
که چشم دیدن شهرم شده کور
سلامی را ندادم هیچ پاسخ
که میترسم من از آیینه و نور
گمانم، خدشهها برداشت ناگاه
گمان باطلم در کار آدم
خیالی سست و از بنیاد واهی
به خامی ایمن از همنوع بودم
همین موجود عاقل واجد روح
مرا تا ذروهی اندوه راندهست
خرد را کُشت و روحم را درید او
روانم را لب دوزخ نشاندهست
مرا در خود رها سازید تا مرگ
بیاید مادرانه در کنارم
به زیر بال او پنهان ز هستی
ز گیتی تا عدم یکسر ببارم
یزدان رحیمی
#شعری_بخوانیم
#چارپاره
#پیوندییافتیدبگویید
@karizga
مرا ترکیب نابی کم بدل ساخت
چنان میآید از من بوی دوزخ
که اسبی تندپا سوی وطن تاخت
من از بنیاد آتش شعله دارم
جهنم از لهیب من تلف شد
در این دعوی که مردن برتر آمد
حیاتم متهم از هر طرف شد
هراسیدم چنان از زندگانی
که چشم دیدن شهرم شده کور
سلامی را ندادم هیچ پاسخ
که میترسم من از آیینه و نور
گمانم، خدشهها برداشت ناگاه
گمان باطلم در کار آدم
خیالی سست و از بنیاد واهی
به خامی ایمن از همنوع بودم
همین موجود عاقل واجد روح
مرا تا ذروهی اندوه راندهست
خرد را کُشت و روحم را درید او
روانم را لب دوزخ نشاندهست
مرا در خود رها سازید تا مرگ
بیاید مادرانه در کنارم
به زیر بال او پنهان ز هستی
ز گیتی تا عدم یکسر ببارم
یزدان رحیمی
#شعری_بخوانیم
#چارپاره
#پیوندییافتیدبگویید
@karizga
Forwarded from کاریزگاه
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
مقدار یار همنفس چون من نداند هیچ کس
ماهی که برخشک اوفتد قیمت بداند آب را*
____
*بیتی از غزل شماره ۸ سعدی
#همایون_شجریان
#محمدرضاجراحزاده
#ظرایف_سعدیه
#سعدی_را_بخوانیم
@karizga
ماهی که برخشک اوفتد قیمت بداند آب را*
____
*بیتی از غزل شماره ۸ سعدی
#همایون_شجریان
#محمدرضاجراحزاده
#ظرایف_سعدیه
#سعدی_را_بخوانیم
@karizga
دو بیتم جگر کرد روزی کباب
که میگفت گویندهای با رباب
دریغا که بی ما بسی روزگار
بروید گل و بشکفد نوبهار
بسی تیر و دی ماه و اردیبهشت
برآید که ما خاک باشیم و خشت
(بخشی از باب نهم بوستان سعدی)
ادوارد براون درباره ی سعدی می گوید: "خواندن سعدی هم مایستر اکهارت عارف آلمانی را راضی می کند، هم سزار بورژیایِ [دوره ی] رنسانس را.
یکم اردیبهشت ماه، روز بزرگداشت سعدی همایون باد!
#سعدی_را_بخوانیم
#ظرایف_سعدیه
@karizga
دو بیتم جگر کرد روزی کباب
که میگفت گویندهای با رباب
دریغا که بی ما بسی روزگار
بروید گل و بشکفد نوبهار
بسی تیر و دی ماه و اردیبهشت
برآید که ما خاک باشیم و خشت
(بخشی از باب نهم بوستان سعدی)
ادوارد براون درباره ی سعدی می گوید: "خواندن سعدی هم مایستر اکهارت عارف آلمانی را راضی می کند، هم سزار بورژیایِ [دوره ی] رنسانس را.
یکم اردیبهشت ماه، روز بزرگداشت سعدی همایون باد!
#سعدی_را_بخوانیم
#ظرایف_سعدیه
@karizga
ای دوست! تا نمرده رفیق از سفر بیا
سوزد تمام سینهی من تا جگر بیا
تا مبتلا به نقرهی رویت شدم رفیق!
دل نقره داغ شد، به دلم کن نظر بیا
خورشید را خریدم و روزم همیشگیست
شبرو شدی و آیهی گاهِ سحر بیا...
وقتی دگر طلوع مرا تازگی نبود
ای اصل تازگی! تو مرا تازهتر بیا
من با ندیم درد همیشه نشستهام
جانت رها ز درد، از آن بر حذر بیا
چون بذر وصل را ندهم بر زمین بخت
حتی دقیقه را ندهم بر هدر بیا
آموختم ظریفهی بودن، میانِ نیست
تکریم شخص نیست، به صید هنر بیا
فتح جنون که صعبترین کار آدمست
اینجا میسّرست، فقط بی سپر بیا
پروانه را به جرم نمازش نسوختند
آیین خاک را همه بی بال و پر بیا
افسانه میشود غزلم چون نیاز بود
ابیات نذر را بِسِتان، پر ثمر بیا
جامی که در عمیق جهنّم توان زدن
باشد حرامِ باغ، بیا تا سقر بیا
بیهوده نیست اینکه جهانم پر از تو شد
از هر طرف تو آمده چون دردسر، بیا
یزدان رحیمی
#شعری_بخوانیم
#غزل
@karizga
سوزد تمام سینهی من تا جگر بیا
تا مبتلا به نقرهی رویت شدم رفیق!
دل نقره داغ شد، به دلم کن نظر بیا
خورشید را خریدم و روزم همیشگیست
شبرو شدی و آیهی گاهِ سحر بیا...
وقتی دگر طلوع مرا تازگی نبود
ای اصل تازگی! تو مرا تازهتر بیا
من با ندیم درد همیشه نشستهام
جانت رها ز درد، از آن بر حذر بیا
چون بذر وصل را ندهم بر زمین بخت
حتی دقیقه را ندهم بر هدر بیا
آموختم ظریفهی بودن، میانِ نیست
تکریم شخص نیست، به صید هنر بیا
فتح جنون که صعبترین کار آدمست
اینجا میسّرست، فقط بی سپر بیا
پروانه را به جرم نمازش نسوختند
آیین خاک را همه بی بال و پر بیا
افسانه میشود غزلم چون نیاز بود
ابیات نذر را بِسِتان، پر ثمر بیا
جامی که در عمیق جهنّم توان زدن
باشد حرامِ باغ، بیا تا سقر بیا
بیهوده نیست اینکه جهانم پر از تو شد
از هر طرف تو آمده چون دردسر، بیا
یزدان رحیمی
#شعری_بخوانیم
#غزل
@karizga
چندی پیشتر در همین مجال کاریزگاه یادداشتهایی را با سرنویس مهارتهای شنیداری و گفتاری همخوان کردم که در بخشهایی از آن "درست شنیدن" و "درست خواندن" را از جمله شروط حیاتی و بنیادین شکلگیری تعاملهای منتج و درست دانستم!
البته نکته بدیع و تازهای نبود ولی از آن دست موضوعاتیست که به شکلهای گوناگون باید تکرار شوند تا مراقب باشیم دچار سرسری شنیدن و سرسری خواندن نشویم.
اندکی دقت بسنده است تا تقریبا به شکل روزمره و حتی ساعت به ساعت در متن و بطن جامعه نتایج منفی و گاه فاجعهبار درست نشنیدن و درست نخواندن را گواه باشیم اما اتفاقی روز گذشته در یکی از صفحههای مجازی رخ داد که تقریبا مرا به یقین رساند که سرسری شنیدن و سرسری خواندن مشکلی فراگیر است و حتی مشمول اهالی واژه و ادبیات هم میشود.
غزلی را مورد پرسش قرار دادم از این قرار که در محتوای غزل گونهای تناقض اندیشگی(و نه تناقضی هنرمندانه)دیده میشد که یکی از دوستان اهل ادب که سلیقه و باور او را تا حدودی میشناسم و میدانم که از بنیاد، باور او همخوان با اندیشه جاری در غزل نیست، ناگاه به دفاع از آن غزل پرداخت!
پس از اینکه گفتگو به پایان رسید، باز هم متن غزل را خواندم و متوجه شدم که همان تناقض به انضمام ذم شبیه به مدحی که در غزل موج میزد، دوست شاعر من را فریفته است و این هیچ دلیلی جز سرسری خواندن نداشت!
حال تصور کنید که در جریان زندگی و در گرفتاریهای خانوادگی و اجتماعی و همچنین اقتصادی تا چه اندازه قابل توجه و حتی خطیری سرسری شنیدن و سرسری خواندن به ما آسیب وارد میکند!؟
راستی میدانستید بسیاری از ما قراردادهای مهمی چون اجاره و بیع و مضاربه و وام و...را هنوز که هنوز است ناخوانده یا سرسری خوانده امضاء میکنیم؟...
#اوراق_پراکنده
@karizga
البته نکته بدیع و تازهای نبود ولی از آن دست موضوعاتیست که به شکلهای گوناگون باید تکرار شوند تا مراقب باشیم دچار سرسری شنیدن و سرسری خواندن نشویم.
اندکی دقت بسنده است تا تقریبا به شکل روزمره و حتی ساعت به ساعت در متن و بطن جامعه نتایج منفی و گاه فاجعهبار درست نشنیدن و درست نخواندن را گواه باشیم اما اتفاقی روز گذشته در یکی از صفحههای مجازی رخ داد که تقریبا مرا به یقین رساند که سرسری شنیدن و سرسری خواندن مشکلی فراگیر است و حتی مشمول اهالی واژه و ادبیات هم میشود.
غزلی را مورد پرسش قرار دادم از این قرار که در محتوای غزل گونهای تناقض اندیشگی(و نه تناقضی هنرمندانه)دیده میشد که یکی از دوستان اهل ادب که سلیقه و باور او را تا حدودی میشناسم و میدانم که از بنیاد، باور او همخوان با اندیشه جاری در غزل نیست، ناگاه به دفاع از آن غزل پرداخت!
پس از اینکه گفتگو به پایان رسید، باز هم متن غزل را خواندم و متوجه شدم که همان تناقض به انضمام ذم شبیه به مدحی که در غزل موج میزد، دوست شاعر من را فریفته است و این هیچ دلیلی جز سرسری خواندن نداشت!
حال تصور کنید که در جریان زندگی و در گرفتاریهای خانوادگی و اجتماعی و همچنین اقتصادی تا چه اندازه قابل توجه و حتی خطیری سرسری شنیدن و سرسری خواندن به ما آسیب وارد میکند!؟
راستی میدانستید بسیاری از ما قراردادهای مهمی چون اجاره و بیع و مضاربه و وام و...را هنوز که هنوز است ناخوانده یا سرسری خوانده امضاء میکنیم؟...
#اوراق_پراکنده
@karizga
Forwarded from گاهنقد آیینه
آسیبشناسی نقد ادبی(شماره ۱)
درباره نقد ادبی، تعریف، شرایط، انواع، الزامات و ملاحظات و همچنین نتایج قابل اندازهگیری آن، یادداشتها و مطالب پراکنده و هم در پیوندی نوشتهام و در سه چهار سال اخیر در فضای مجازی به ویژه تلگرام بخشی از آنها را منتشر کردهام( که به تدریج در این کانال، عموم آنها را همخوان خواهم کرد)ولی دو سه روز پیشتر به نظرم رسید که سرنویس بسیار مهمی را فراموش کردهام و جز اشارات موجز در متن برخی نوشتهها درباره آن، به شکل مستقل چیزکی هم ننوشتهام و آن سرنویس، آسیب شناسی نقد ادبی یا بهتر است بنویسم "آسیبشناسی نقد ادبی در ایران"! است.
بیتردید جز پارهای ایدهها و تجربههای شخصی، مواد خام برای این نگارش را در اختیار ندارم و برای نگارش درست و روشمند نیازمند پژوهشی در پی این مواد خام هستم، اما از آنجا که می دانم فریب این وعده را خوردن و به امید یافتن زمان مناسب برای پژوهش بودن به معنای احتمالی هیچ نگاشتن است، از روش دیرین خود استفاده میکنم تا این کار گردنگیرم شود و از سر حتم انجامش دهم(این روش هم چندان تحفهای نیست ولی میگویمش شاید به کار بیاید؛ از حدود بیست سال پیش هر گاه موضوع یا سرنویسی برای نوشتن به ذهنم خطور کرده است، همان دم یا نهایتا در اولین فرصت طی همان روز هر آنچه از مطلب در ذهن دارم به روی کاغذ میریزم و این سیاهنویسیها مبنایی میشوند برای پژوهش بیشتر و سپس نگارش درست و درمان)درباره آسیبشناسی نقد ادبی در ایران نیز این روش را پیشه میکنم با این تفاوت که پیش از این نتیجه سرخودنویسیها را مگر در موارد محدود همخوان نمیکردم و اینبار این کار را عملی میکنم و گمان دارم، دست پایین موجب خواهد شد دوستانی که دلسوزم هستند، انذار دهند و هشدار و در نهایت به سمت و سوی یاری رساندن در کار اصلی ما یعنی نقد مکتوب آمده آلودهی این خویشکاری احیانا دشمن ساز شوند.
تمام مجال این یادداشت به مقدمه تبدیل شد اما هنوز یک صفحه تلگرامی گنجایش نگارش درباره آسیبشناسی مد نظرم را دارد، پس فرمان حمله را صادر میکنم!
نقد در هر معنای آن وقتی که مطرح میشود از کودک تا کهنسال خواهند گفت: باید سازنده باشد! و من فکر میکنم از دل همین جملهی "نقد باید سازنده باشد!" میتوانیم عمدهی موارد آسیبشناسی نقد را استخراج کنیم!
(میخواستم باز هم مقدمه بنویسم که حواسم جمع شد! پس یکراست به سراغ آسیبی میروم که منتقد میتواند بر شاعر بینوا وارد سازد به شکلی که او دیگر کمر راست نکند!)
منتقد قلم برمیدارد و به ملاحظهای(دوستی با شاعر، رقابت با منتقد دیگر، تحت شرایطی بودن و آن لحظه شعری یا بخشی از شعری را يا شاعرش را خوش آمدن، فشار سلیقه شخصی، یک تحلیل و تعلیل نادرست، وضعیت مساعد یا نامساعد روحی و بدنی و از همه بدتر خودخواسته و با علم بر اینکه چه میکند) تصویری زیبا و کمالی از جزء یا کل اثر ارائه میدهد که هیچ تناسبی با ارزش ادبی و زیباییشناسانه اثر ندارد! و این میتواند آغاز یک فاجعه باشد که در اوج خود به قتل شاعری بالقوه نیز خواهد انجامید!
بر این داستان یک پیشفرض نیز بیفزایید و منتقد را دست پایین در نظر شاعر، فردی دانشمند و مسلط بر علم و فن و هنر شاعری بدانید تا احتمال فاجعه، افزایشی منطقی بیابد! شاعر نقد را میخواند یا میشنود و نخستین فرایندی که درونش به احتمال بالا شکل خواهد گرفت نوعی شگفتی همراه با انکار است که نمیتواند آن را بیان کند! راستی چه بگوید؟ بفرماید که خیر چنین نیست!
(فرض دوم را هم اضافه کنیم؛ سه چهار مرتبهای این ماجرا تکرار میشود!) و اینجا اتفاقی که میتواند رخ دهد به اصطلاح کاسبان بازار "سنگ شدن" است و اگر چنان شود و شاعری سنگ شود دیگر باید نام او را در زمره متوفیان عالم شاعری ثبت و ضبط سیاهه کنید!
یزدان رحیمی
#آسیبشناسینقدادبیدرایران
@gahnaghd
درباره نقد ادبی، تعریف، شرایط، انواع، الزامات و ملاحظات و همچنین نتایج قابل اندازهگیری آن، یادداشتها و مطالب پراکنده و هم در پیوندی نوشتهام و در سه چهار سال اخیر در فضای مجازی به ویژه تلگرام بخشی از آنها را منتشر کردهام( که به تدریج در این کانال، عموم آنها را همخوان خواهم کرد)ولی دو سه روز پیشتر به نظرم رسید که سرنویس بسیار مهمی را فراموش کردهام و جز اشارات موجز در متن برخی نوشتهها درباره آن، به شکل مستقل چیزکی هم ننوشتهام و آن سرنویس، آسیب شناسی نقد ادبی یا بهتر است بنویسم "آسیبشناسی نقد ادبی در ایران"! است.
بیتردید جز پارهای ایدهها و تجربههای شخصی، مواد خام برای این نگارش را در اختیار ندارم و برای نگارش درست و روشمند نیازمند پژوهشی در پی این مواد خام هستم، اما از آنجا که می دانم فریب این وعده را خوردن و به امید یافتن زمان مناسب برای پژوهش بودن به معنای احتمالی هیچ نگاشتن است، از روش دیرین خود استفاده میکنم تا این کار گردنگیرم شود و از سر حتم انجامش دهم(این روش هم چندان تحفهای نیست ولی میگویمش شاید به کار بیاید؛ از حدود بیست سال پیش هر گاه موضوع یا سرنویسی برای نوشتن به ذهنم خطور کرده است، همان دم یا نهایتا در اولین فرصت طی همان روز هر آنچه از مطلب در ذهن دارم به روی کاغذ میریزم و این سیاهنویسیها مبنایی میشوند برای پژوهش بیشتر و سپس نگارش درست و درمان)درباره آسیبشناسی نقد ادبی در ایران نیز این روش را پیشه میکنم با این تفاوت که پیش از این نتیجه سرخودنویسیها را مگر در موارد محدود همخوان نمیکردم و اینبار این کار را عملی میکنم و گمان دارم، دست پایین موجب خواهد شد دوستانی که دلسوزم هستند، انذار دهند و هشدار و در نهایت به سمت و سوی یاری رساندن در کار اصلی ما یعنی نقد مکتوب آمده آلودهی این خویشکاری احیانا دشمن ساز شوند.
تمام مجال این یادداشت به مقدمه تبدیل شد اما هنوز یک صفحه تلگرامی گنجایش نگارش درباره آسیبشناسی مد نظرم را دارد، پس فرمان حمله را صادر میکنم!
نقد در هر معنای آن وقتی که مطرح میشود از کودک تا کهنسال خواهند گفت: باید سازنده باشد! و من فکر میکنم از دل همین جملهی "نقد باید سازنده باشد!" میتوانیم عمدهی موارد آسیبشناسی نقد را استخراج کنیم!
(میخواستم باز هم مقدمه بنویسم که حواسم جمع شد! پس یکراست به سراغ آسیبی میروم که منتقد میتواند بر شاعر بینوا وارد سازد به شکلی که او دیگر کمر راست نکند!)
منتقد قلم برمیدارد و به ملاحظهای(دوستی با شاعر، رقابت با منتقد دیگر، تحت شرایطی بودن و آن لحظه شعری یا بخشی از شعری را يا شاعرش را خوش آمدن، فشار سلیقه شخصی، یک تحلیل و تعلیل نادرست، وضعیت مساعد یا نامساعد روحی و بدنی و از همه بدتر خودخواسته و با علم بر اینکه چه میکند) تصویری زیبا و کمالی از جزء یا کل اثر ارائه میدهد که هیچ تناسبی با ارزش ادبی و زیباییشناسانه اثر ندارد! و این میتواند آغاز یک فاجعه باشد که در اوج خود به قتل شاعری بالقوه نیز خواهد انجامید!
بر این داستان یک پیشفرض نیز بیفزایید و منتقد را دست پایین در نظر شاعر، فردی دانشمند و مسلط بر علم و فن و هنر شاعری بدانید تا احتمال فاجعه، افزایشی منطقی بیابد! شاعر نقد را میخواند یا میشنود و نخستین فرایندی که درونش به احتمال بالا شکل خواهد گرفت نوعی شگفتی همراه با انکار است که نمیتواند آن را بیان کند! راستی چه بگوید؟ بفرماید که خیر چنین نیست!
(فرض دوم را هم اضافه کنیم؛ سه چهار مرتبهای این ماجرا تکرار میشود!) و اینجا اتفاقی که میتواند رخ دهد به اصطلاح کاسبان بازار "سنگ شدن" است و اگر چنان شود و شاعری سنگ شود دیگر باید نام او را در زمره متوفیان عالم شاعری ثبت و ضبط سیاهه کنید!
یزدان رحیمی
#آسیبشناسینقدادبیدرایران
@gahnaghd
Forwarded from R
درود و مهر بر آستان نشینان ارجمند
خوانشی از غزل شماره ۵۲۱ شیخ اجل سعدی
سل المصانع رکبا تهیم فی الفلواتِ...
(غزل مورد تحلیل و بررسی در گروه تلگرامی آستان جانان/شنبه یکم اردیبهشت ۱۴۰۳)
قابل توجه است که در ملمعات شاعران پارسیگو کوشیدهاند مبنا را عروض پارسی قرار دهند و از اختیارات گسترده عروض عربی بهره نبرند تا احیانا نامانوس بودن برخی اشعار عربی(به دو دلیل عمده اختیارات گسترده و اوزان خاص شعر عرب)بر ملمع سایه نیفکند و دقیقا به همین دلیل است که بیشینه این اشعار بر اساس اوزان شعر پارسی و اوزان مشترک شعر پارسی و عربی سروده شدهاند و در ملمعات نیز مبنای وزن مصرع است و نه بیت.
یزدان رحیمی
خوانشی از غزل شماره ۵۲۱ شیخ اجل سعدی
سل المصانع رکبا تهیم فی الفلواتِ...
(غزل مورد تحلیل و بررسی در گروه تلگرامی آستان جانان/شنبه یکم اردیبهشت ۱۴۰۳)
قابل توجه است که در ملمعات شاعران پارسیگو کوشیدهاند مبنا را عروض پارسی قرار دهند و از اختیارات گسترده عروض عربی بهره نبرند تا احیانا نامانوس بودن برخی اشعار عربی(به دو دلیل عمده اختیارات گسترده و اوزان خاص شعر عرب)بر ملمع سایه نیفکند و دقیقا به همین دلیل است که بیشینه این اشعار بر اساس اوزان شعر پارسی و اوزان مشترک شعر پارسی و عربی سروده شدهاند و در ملمعات نیز مبنای وزن مصرع است و نه بیت.
یزدان رحیمی
در خیالم میسپردم پردههای آسمان
راه نزدیک توهّم منتهای آسمان
در دلم الگوی خاصی ریشه میزد استوار
نقشهی راهی برای فتحهای آسمان
فکر میکردم که ابزار تعالی روی خاک
میشود آماده و در کار، پای آسمان
تیر یا مرّیخ، هرگز مقصدم آنجا نبود
سازهای بود آسمان طرحی ورای آسمان
یشم یک تکّه، بدون خَش، عمیقش فرض کن
تا افق هر جا کشیده جا به جای آسمان
در افق، خطّ افق هرگز کبودش راه نیست
رنگ یشمی بیتفاوت شد قبای آسمان
در زمینش آب میجوشد زمرّد وار، نیک
روی خاک افتاده عکس روشنای آسمان
درجهان من صداچون شی جاندارست و روح
میشود همشان و هماندازه، تای آسمان
زندگی جاری ست در ابعاد ذهنیِ فلک
گاهگاهی میرسد رنگ از صدای آسمان
هر نفس تکثیر وحدت می شود در بودنت
هم تو هستی هم منم، هر دو هوای آسمان
بیزبانی میشود رمز تعاملهای ما
از دلش زاید زبانی همنوای آسمان
رنج و درد و زجرها مفهوم واژه نیست هیچ
واژههای این زبان زرین ردای آسمان
شهر هم داریم و مرزی نیست ذات پنجره
پنجره مرزی نمیکارد برای آسمان
شهر در روح اهالی میرود جاری مدام
روح و شهری توامان در اقتدای آسمان
وهم من جاری شدن در آن بسیط شهر بود
انقباض خاک، افشردم، فدای آسمان!
چشم را چون وا نمودم خاک بود و تیرگی
پردهای روی سرم تنها ادای آسمان
ما قرنطینه شدیم و خاک، تقدیری کهن
میخهای قدرتش بشکسته رای آسمان
گام برمیدارم و روی زمین دارم نفس
گرچه دل را خوش کنم با ابتدای آسمان
ابتدایی در ازل پیچیده در فرم خیال
وهم آن محکمتر از علم بقای آسمان
یک اشارت دارم و میبندم این راه سخن
صید معنا شد میسّر با خدای آسمان
یزدان رحیمی
#شعری_بخوانیم
#قصیده
@karizga
راه نزدیک توهّم منتهای آسمان
در دلم الگوی خاصی ریشه میزد استوار
نقشهی راهی برای فتحهای آسمان
فکر میکردم که ابزار تعالی روی خاک
میشود آماده و در کار، پای آسمان
تیر یا مرّیخ، هرگز مقصدم آنجا نبود
سازهای بود آسمان طرحی ورای آسمان
یشم یک تکّه، بدون خَش، عمیقش فرض کن
تا افق هر جا کشیده جا به جای آسمان
در افق، خطّ افق هرگز کبودش راه نیست
رنگ یشمی بیتفاوت شد قبای آسمان
در زمینش آب میجوشد زمرّد وار، نیک
روی خاک افتاده عکس روشنای آسمان
درجهان من صداچون شی جاندارست و روح
میشود همشان و هماندازه، تای آسمان
زندگی جاری ست در ابعاد ذهنیِ فلک
گاهگاهی میرسد رنگ از صدای آسمان
هر نفس تکثیر وحدت می شود در بودنت
هم تو هستی هم منم، هر دو هوای آسمان
بیزبانی میشود رمز تعاملهای ما
از دلش زاید زبانی همنوای آسمان
رنج و درد و زجرها مفهوم واژه نیست هیچ
واژههای این زبان زرین ردای آسمان
شهر هم داریم و مرزی نیست ذات پنجره
پنجره مرزی نمیکارد برای آسمان
شهر در روح اهالی میرود جاری مدام
روح و شهری توامان در اقتدای آسمان
وهم من جاری شدن در آن بسیط شهر بود
انقباض خاک، افشردم، فدای آسمان!
چشم را چون وا نمودم خاک بود و تیرگی
پردهای روی سرم تنها ادای آسمان
ما قرنطینه شدیم و خاک، تقدیری کهن
میخهای قدرتش بشکسته رای آسمان
گام برمیدارم و روی زمین دارم نفس
گرچه دل را خوش کنم با ابتدای آسمان
ابتدایی در ازل پیچیده در فرم خیال
وهم آن محکمتر از علم بقای آسمان
یک اشارت دارم و میبندم این راه سخن
صید معنا شد میسّر با خدای آسمان
یزدان رحیمی
#شعری_بخوانیم
#قصیده
@karizga
هر چه گفتم، رهِ پرواز سخن باز نشد!
شعر من گام زدن بود و چو پرواز نشد
این دریغیست که تا روز جزایم زندهست
بخت من کهنه کلافیست دمی باز نشد
کودکی بود و خیالی و دلیری چوبین
فتح موهوم من از آدمک آغاز نشد
عاشقی هول غریبیست، خلافی سنگین
جُرم من فاش برآمد مَثَل راز نشد
خواهشیدارم از آن فرد بزرگی که خداست
عفو کن ساز غمم، حرمتِ این ساز نشد
مفلسی دربدرم، شرع ندادم تکلیف
ماذنه داده اذان، میل به آواز نشد
گفت درمان جنونست میِ ناب، حکیم!
مرد حق! جام میام مردبرانداز نشد
در دلِ شب دو سه بیتی ز قلم میگریم
اشک واژه غزلی در خور انباز نشد
یزدان رحیمی
#شعری_بخوانیم
#غزل
@karizga
شعر من گام زدن بود و چو پرواز نشد
این دریغیست که تا روز جزایم زندهست
بخت من کهنه کلافیست دمی باز نشد
کودکی بود و خیالی و دلیری چوبین
فتح موهوم من از آدمک آغاز نشد
عاشقی هول غریبیست، خلافی سنگین
جُرم من فاش برآمد مَثَل راز نشد
خواهشیدارم از آن فرد بزرگی که خداست
عفو کن ساز غمم، حرمتِ این ساز نشد
مفلسی دربدرم، شرع ندادم تکلیف
ماذنه داده اذان، میل به آواز نشد
گفت درمان جنونست میِ ناب، حکیم!
مرد حق! جام میام مردبرانداز نشد
در دلِ شب دو سه بیتی ز قلم میگریم
اشک واژه غزلی در خور انباز نشد
یزدان رحیمی
#شعری_بخوانیم
#غزل
@karizga
HTML Embed Code: