TG Telegram Group Link
Channel: هورناز
Back to Bottom
از تو همین که می‌شوم آزرده بیشتر
می‌بینم عشق، دل ز دلم بُرده بیشتر

تنها تویی که می‌کشی ام سمت زندگی
من نیستم بدون تو یک مُرده بیشتر

آه از غم، آه! صبر مرا کاشکی خدا
می‌کرد در فراق تو یک خورده بیشتر

تو آفتاب چشم منی، تا نیامدی
من می‌شوم بدون تو پژمرده بیشتر

ای تو که هر چی می‌روم، انگار می‌شوی
از هر چه بی نهایت نشمرده، بیشتر…

بیچاره من، که از همه ی عاشقان شهر
کار دلم همیشه گره خورده، بیشتر…

#نجمه_زارع
@hurnaaz
باید كسی باشد شبی ماتم بگیرد
وقتی نبودم صورتش را غم بگیرد

باید كسی باشد كه عكس خنده ام را
در لابه لای گریه اش محكم بگیرد

چشمش به هر كوچه خیابانی بیافتد
باران تنهاتر شدن، نَم نَم... بگیرد

هی شهر را با خاطراتش در نَوَردَد
آینده اش را سایه ای مبهم بگیرد

از گریه‌ های او خدا قلبش بلرزد
از گریه‌ های او نفس هایم بگیرد

من! جای خالی باشم و او هم برایم
هر پنجشنبه شاخه ای مریم بگیرد...

#پویا_جمشیدی
@hurnaaz
من از میان نبردی بزرگ آمده ام
که میش رفته ام از خویش و گرگ آمده ام!

جماعتی که مرا با غزل شناخته اید
به شعر مفتخر و مبتذل شناخته اید

جماعتی که ز من نام یا نشان دارید
جماعتی که به من لطف بیکران دارید

پر است جامه ام از رد خون فرار کنید
از این جنونِ به غایت جنون فرار کنید!

جراحتی سیارم، شکسته است دلم
مرا به حرف نگیرید... خسته است دلم

دل مرا نتکانید هیچ بارش نیست
که میل باختن و بردن قُمارش نیست
که اعتماد ندارد! که بخت یارش نیست!

بغل کنید مرا ای گناه های بزرگ
بغل کنید مرا اشتباه های بزرگ

بغل کنید مرا گریه های بی‌شانه
بغل کنید مرا اشک های دردانه

بغل کنید که دنیا دنی تر از این است
بغل کنید که این کاکتوس غمگین است

من از نهایت شب از هبوط آمده ام
از آستانه ی صبر و سکوت آمده ام

بدون معجزه برگشته ام غم است دلم
مرا به حرف نگیرید... مریم است دلم!

دل مرا نتکانید، هیچ بارش نیست
که میل باختن و بردن قمارش نیست
که اعتماد ندارد! که بخت یارش نیست!

من از میان بلایای سخت آمده ام
که دانه رفته ام اما درخت آمده ام

اگر شناخته ام سرپناه بودن را
اگر کمی بلدم تکیه گاه بودن را

اگر گریختم از جمع، گوشه گیر شدم
اگر که بیشتر از قبل سر به زیر شدم

درخت آمده ام... ایستاده در غم‌ها
دلم پر است، پر از یادگار آدم‌ها

هزار خاطره از زخم این و آن دارم
مرا به حرف نگیرید... داستان دارم!

#یاسر_قنبرلو
@hurnaaz
خفته ها! زنگ چیز خوبی نیست
شیشه ها! سنگ چیز خوبی نیست

وصله ها را به من بچسبانید
به شما انگ چیز خوبی نیست

های! عاشق نشو نمی‌دانی
که دل تنگ چیز خوبی نیست

کَری از پیش یک سه تار گذشت
گفت: آهنگ چیز خوبی نیست!

گفته بودی شهید یعنی چه
پسرم! جنگ چیز خوبی نیست!


#امیرحسین_اللهیاری
@hurnaaz
سواد ؛





مرا خود کشیدی به اغوایِ خویش
نفهمیدم اصلا ، دچارت شدم
برایم بگو مرد مومن چطور ؟
چه ها کردی از جان خمارت شدم


قسم خورده بودی که عاشق شدی
دلم مثل هر بچه ای خام شد
سوادم فقط شد ، همین عشق پوچ
بغل کردی ام، این دلم رام شد

شکستم ،شکستم ،شکستم ولی
ندیدی، مرا هیچ یادت نشد
به ناحق شدی مال مردم ، ولی
تو از عشق من هیچ بارت نشد


نمیدانم اصلا چه آمد سرم
نمیدانم اصلا چرا زنده ام
نمیدانم این زندگی واقعی ست
توهم زدم یا که من مُرده ام

برو ،فکرِ قلبِ مریضم نباش
برو با رقیبان بگو و بخند
برو دست از این مثنوی ها بکش
در خانه هم پشت رویت ببند

#زهرا_عسگری
@hurnaaz
سالها بعد باز می‌گردم
با فراموش کردن همه چیز
آن زمانی که بارش باران
قسمتی ساده از خبر باشد
نه مرور شدید خاطره ها
سالها بعد
بعد دلتنگی…

#سید_تقی_سیدی
@hurnaaz
بهار آمده اما هوا هوای تو نیست
مرا ببخش اگر این غزل برای تو نیست

به شوق شال و کلاه تو برف می‌آمد
و سالهاست از این کوچه رد پای تو نیست

نسیم با هوس رختهای روی طناب
به رقص آمده و دامن رهای تو نیست

کنار این همه مهمان، چقدر تنهایم
میان این همه ناخوانده، کفشهای تو نیست

به دل نگیر اگر این روزها کمی دو دلم
دلی کلافه که جای تو هست و جای تو نیست

به شیشه می‌خورد انگشتهای باران... آه
شبیه در زدن تو... ولی صدای تو نیست

تو نیستی دل این چتر وا نخواهد شد
غمی‌ست باران وقتی هوا هوای تو نیست
 
#اصغر_معاذی
@hurnaaz
کجایی ببینی منو این شبا؟
منی که دلم از نبودت پُره
بهت گفته بودم: "به هم می‌خوریم"
بهم گفته بودی: " بِهَم می‌خوره! "

کجایی ببینی چقد سختمه
که این مرد و بعدِ تو آدم کنم!
تو چشم‌انتظارِ یکی دیگه‌ای
باید انتظاراتمو کم کنم!

معمای پیچیده‌ی قلب من!
منِ ساده فکرِ فرارم ازت
توو این چند سالی که بی تو گذشت
عجب خاطراتی ندارم ازت!

کجایی که این حس تنها شدن
به دست تو بود و به پای دلم؟
بگو بار سنگین دلتنگیو
نباشی بذارم کجای دلم؟

با بغضی که داره خفه‌م می‌کنه
چقد سخته جنگیدنِ یک تنه
کجایی ببینی "گذشته" هنوز
داره "حال" من رو به هم می‌زنه


معمای پیچیده‌ی قلب من!
منِ ساده فکرِ فرارم ازت
توو این چند سالی که بی تو گذشت
عجب خاطراتی ندارم ازت!

#میثم_بهاران
@hurnaaz
از اون شبی که رفتی
چشمام به قاب عکسه
چشمات سیاه بودن

از اون شبی که رفتی
من بی پناه موندم
دستات پناه بودن

از اون شبی که رفتی
پلکام روهم نمیرن
هر شب شبای قدره

تا کی باید بسوزم
تا کی باید بسازم
تاوان من چقدره؟!

بیدار بودم اما
چشمام بسته بودن
پلکام خسته بودن

تو خواب دیده بودم
میخواستی بیای و
پل ها شکسته بودن

گفتی همش دروغه
حسی که بینمونه
یک اشتباه بوده

رفتی ولی همیشه
من چش به رات بودم
عکست گواه بوده

عکست گواه بود و
روزام سیاه بود و
زخمت برام عمیق بود

من هیچکسو ندارم
بعداز تو هرکی اومد
نامرد و نارفیق بود
#بهرام_قربانی
می شمارم یکی یکی از دور
اختلافِ مداد هايت را
دوست دارم به جای تو یک بار
حل كنم اتحاد هايت را
مثل يک بچه‌ی نديد بديد

دوست دارم كه گوشه ی پيانو
كاغذِ نُت نويسی ات باشم
؛«im calling you» که می‌خوانی
لهجه‌ ی انگليسی ات باشم
«آروزهای مضحکی دارم»

دوست دارم ادامه اش بدهم
بازی احمقانه ی دل را
كُمكم كن درست بگذارم
آخرين تكه های پازل را
نقشه‌ی ما هنوز كامل نيست...

در قطاری كه تو در آن هستی
خانه ام روی ريل بود ای كاش
كوركورانه دوستت دارم
شعرهايت بريل بود ای كاش!

پاک كن خط چشم هايت را

آرزوهای لمس کردنی ام
بی حساب و کتاب می ماند
نسبت من به تو طبيعی نيست
مثلِ آتش به آب می‌ماند
تو کتاب علوم را خواندی؟

نيوتن كشف كرده رازت را
در منی كه نچیده افتادم
نرسیدم به دست های تو و
مثل سیبی رسیده... افتادم
امتحانات من نهایی بود!

عشق را قهوه ای تر از هر روز
ته فنجان ادامه می‌دادم
نصفه شب، زير نور مهتابی
داشتم به تو نامه می‌دادم
پدرم كارنامه ام را ديد

«قطعيت» ها هجوم آوردند
در دلم «انقلاب» و آشوبی است
من نمی‌دانم از چه می‌ترسم
پدرم مردِ «نسبتاً» خوبی است!
«سی و یک سال» اختلاف کم است؟

زندگی هرچه بوده کم بوده
زندگی هرچه هست بسیار است
من همینم همین که می‌بینی
دست بالای دست بسیار است
دست بالای دست بسيار است...

#یاسر_قنبرلو
@hurnaaz
دوش وقتِ سَحَر از غُصه نجاتم دادند
واندر آن ظلمتِ شب آبِ حیاتم دادند

بیخود از شَعْشَعِهٔ پرتوِ ذاتم کردند
باده از جامِ تَجَلّیِ صفاتم دادند

چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی
آن شبِ قدر که این تازه براتم دادند

بعد از این رویِ من و آینهٔ وصفِ جمال
که در آن جا خبر از جلوهٔ ذاتم دادند

من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب؟
مستحق بودم و این‌ها به زکاتم دادند

هاتف آن روز به من مژدهٔ این دولت داد
که بِدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند

این همه شهد و شکر کز سخنم می‌ریزد
اجرِ صبریست کز آن شاخِ نباتم دادند

همّتِ حافظ و انفاسِ سحرخیزان بود
که ز بندِ غمِ ایّام نجاتم دادند...

#حضرت_حافظ
@hurnaaz
شیشه‌ی عطریم و در افسوس، بوی رفته را
عشق! برگردان به ما این آب جوی رفته را

یوسفم را گرگ برد و حسرت پیراهنش
پس نخواهد داد نور چشم و سوی رفته را

منّت رسوایی‌ات را بر سرم نگذار عشق
تا به سر خاکی بریزم، آبروی رفته را

بی حساب امروز دل بازیچه کن اما بدان
می‌کشد روزی خدا از ماست موی رفته را

هرچه در دنیا دلم پوسید دیگر کافی است
تا نپوسیدم صدا کن مرده‌شوی رفته را

#حسین_زحمتکش
@hurnaaz
«رویا»

آسوده باش این دل نمی‌گیرد بهانه
برگشته از رویای تو دیشب به خانه

من هم برایش استکانی چای بردم
کَندم تو را از ریشه هایش دانه دانه:)

با سبک نستعلیق رقصیدم برایش!
اشکی چکید و خاطراتت شد روانه

هی سوختم! در خود شکستم! گریه کردم
از هم جدا شد راه ما؛ رفتی شبانه

ببر پتو با اشک هایم آب رفت و
شب ماند و بالشت تَر و غم در میانه.‌‌..

من را به دستان خدا نسپار هربار
رویای من دست تو را دارد بهانه!

#فاطمه_شایگان ( #هیراب )
@hurnaaz
نیاز دارم بغل بشم!
نیاز دارم به بوسیده شدن!
مستقل بودن وُ تنهایی دویدن وُ یک‌نفره جلو بردنِ همه چیز، به معنای سنگ بودن نیست!
نگو اون قویه طوریش نمیشه!
طوریم میشه!
طوریم شده!
نیاز دارم نازم کشیده بشه!
نیاز دارم با نوازش، زمختیِ روحم رو نرم کنی!
نیاز دارم بگی دوستت دارم. بلند!
نیاز دارم بگی قربونت برم!
طوری که حرف (ر) تشدید داشته باشه!
نیاز دارم بگی قشنگ شدی.بگی جون بابا!
از همین حرف‌هایی که بقیه پُزِ شنیدنش رو میدن‌‌!
من همه‌ی زندگیم رو دویدم
میونِ این همه مدلِ دلبر؛
من یه مدلِ ساده‌‌ی نابلدِ دل نَبَرَم...
اما تو ببین منو
بذار حس نکنم کم‌ام! بذار حس نکنم لای غبارِ جنگِ زندگی، گم شدم وُ فراموش
بذار باور کنم بعد از این همه سختی،
سزاوار دوست داشته شدن‌ام :)

#علی_سلطانی
@hurnaaz
چقدر با دل تنگم غزل ترانه نوشتم
پس از تو در خفقان از سکوت خانه نوشتم

میان هق‌هق هرشب کنار قاب نگاهت
برای درد سرم از نبود شانه نوشتم

گذشتی از من و گفتی مرا بهانه نگیری
قلم زمین ننهادم و بی بهانه نوشتم

درخت سبز امیدم میان هجمه‌ی طوفان
نداشت تاب و توان از سقوط لانه نوشتم

تو رفته بودی و دیگر نخواندی و نشنیدی
هزار قصه‌ی غم را که دانه‌دانه نوشتم

نگفتم از شب و روزم و رنج فاصله‌ها را
از اولش نشنیدی، من از میانه نوشتم

ببین چه محکم و مردم، چقدر حوصله کردم
که جای شکوه برایت فقط ترانه نوشتم...

#مریم_صفری
@hurnaaz
آلوده ی یک رابطه با یک زن مستم
معروف به یک فاحشه ی باده پرستم
من پست تر از هرچه که فکرش کنی هستم!
هرطور که باشم به کسی یا احدی چه؟

من سینه زن نوحه ی جانسوز سمیه
عشقم به حسین بن علی ناب بُنَیه
دیوانه ی یک جمله ، انا کلب رقیه
هرطور که باشم به کسی یا احدی چه؟

من راز ترین فاجعه ی دختر سرهنگ
من ناله ی سرباز عرق خورده پس از جنگ
من آنکه مراعات نظیرش شده یک سنگ
هرطور که باشم به کسی یا احدی چه؟

من ضربه ی بی حاصل هر تیشه ی فرهاد
من موی رها گمشده ی دختری در باد
در خلوت خود گریه کنم یا بزنم داد؟!
هرطور که باشم به کسی یا احدی چه؟

من زحمتِ تکراری یک کودک بدبخت
من حرفه ای در لذت همبستری در تخت
توصیف شوم آدم بی پرده و سرسخت
هرطور که باشم به کسی یا احدی چه؟

من یک ولد از طایفه ای غرق کثافت
یا کل نژادم همگی اهل عبادت
من اهل جنون اهل نماز اهل نجابت!
هرطور که باشم به کسی یا احدی چه؟

من زاده ی یک رابطه ی بی در و پیکر
من خادم خوشبخت علی فاتح خیبر
آری همه خوبند و منم کافر و کیفر!
هرطور که باشم به کسی یا احدی چه؟

من خنده ی یک دخترکِ حالی به حالی
من گریه ی مردی وسطِ کوچه ی خالی
من ناقص و معیوب و کمم، شایدم عالی!
هرطور که باشم به کسی یا احدی چه؟

من فحش رکیکی که به جا مانده ز دعوا
من پاک ترین اسم قسم حضرت زهرا
من باید و الان و اگر ، شاید و اما
هرطور که باشم به کسی یا احدی چه؟

من بغض نفس گیر توام بعد خیانت
یا چهره ی خندان خودم بعد اهانت
این جمله ی من پیش تو باشد به امانت
هرطور که باشم به کسی یا احدی چه؟

#وحید_عیسوی
@hurnaaz
«کمی طولانی؛ خاطره بازی شاعر با خیال معشوقه اش»


عشق آن‌شب به دیدنم آمد
دسته‌ای یاس داشت در دستش
قبل هر کار دیگری آمد
دست من ‌را گذاشت در دستش

دست من‌ را گرفت یخ کردم
خانه لبریز عطر یاسش بود
گنگ بودم، توهمی بودم
او ولی کاملا حواسش بود

گفتم اینجا چه میکنی دختر
یخ زدی، برف را نمی‌بینی؟
به گلویش اشاره کرد ، تو چه؟
این‌همه حرف را نمی‌بینی؟

ساده و بی‌اجازه آمد تو
بعد با پشت پاش در را بست
با همان لحن بی‌نظیرش گفت
“بد نگاهم نکن همینه که هست”

مثل هربار باز خندیدم
ناخودآگاه سر تکان دادم
چاره‌ای غیر خنده بود مگر؟
رخت‌آویز را نشان دادم

رخت‌آویز دست‌هایش را
باز می‌کرد تا بغل بکند
شال او‌ را که بی‌گمان می‌رفت
خانه را غرق در غزل بکند

شال بر موی لخت سر می‌خورد
صحنه‌ای دیدنی رقم می‌زد
موج موهای مشکی‌اش آن شب
بی‌محابا به صخره‌ام می‌زد

عطر، آن عطر گرم و شیرینش
از تنش می‌دوید تا بدنم
ردّ بو را به چشم می‌دیدیم
می‌نشیند به روی پیرهنم

چشم‌ها چشم‌ها نمی‌دانی
آه با من چه ها نکرد آن شب
از زیادی آهِ حسرت من
گرم شد دست های سرد آن شب

لب او آه، آه از لب او
از خطوط لب مرتب او
سرخ با صورتی مرکّب او
آه از خاطرات آن شب او

در خیالات مبهمم بودم
یک نفر داشت چای دم میکرد
عاشق چای بود مثل خودم
چای ما را شبیه هم میکرد

قند ها با تواضع بسیار
به لبانش سلام می کردند
سبز یا سرخ هر چه او می گفت
استکان ها قیام می کردند

چای در دست سمت من آمد
غرق آرامشی تماشایی
بودنش توی خانه انگاری
تیر میزد به قلب تنهایی

استکان را به دست من داد و
یاس ها را درون آب گذاشت
گفت اول تو بشنوی یا من؟
خوب شد حق انتخاب گذاشت

گفتم اول من از تو می شنوم
بنشین پیش من ترانه بخوان
لطف کن از خودت بگو زیبا
لطف کن شعر عاشقانه بخوان

شعر جاری شد از لبان ترش
سعدی از عجز داشت دق میکرد
مولوی در سماع می رقصید
حافظ مست هق و هق میکرد

واژه ها بال در می آوردند
تا دهانش به حرف وا می شد
سر هر دفعه گفتن شینش
روح من از تنم جدا می شد

چشم می شد نگاه میکردم
واژه می شد سکوت میکردم
مثل حوا هوایی ام میکرد
مثل آدم سقوط میکردم

هدفش از تمام شعر فقط
به همین جا کشاندن من بود
ناگهان در سکوت غرق شدیم
نوبت شعر خواندن من بود

کاش می شد که حرف هایم را
رو به روی تو مو به مو بزنم
تا که آزرده خاطرت نکنم
باز باید به شعر رو بزنم

شعر دنياى كوچكى كه در آن
تو براى هميشه مال منى
من جواب سکوت مبهم تو
و تو زیبا ترین سوال منی

بنشین شعر تازه دم کردم
باز هم تشنه ی شنیدن باش
روی یک قلّه رو به آغوشم
باش و آماده ی پریدن باش

گريه ميكرد و شعر ميخواندم
شعر ميخواند و گريه ميكردم
شعر میشد هر آنچه میگفتم
اشک می شد هر آنچه میکردم

ساز برداشتم سخن گفتم
عود آلوده کرد بویش را
کاش می شد دو تار مویش را
بنوازم کمی گلویش را

روی دوشم فرشته ها با هم
به لبانش اشاره میکردند
دخترک های توی نقّاشی
همه ما را نظاره میکردند

روی لب هاش طعم‌ وسوسه و
توی چشمش پر از تمنّا بود
من که یوسف نبودم از اول
او ولی کاملا زلیخا بود

دست بردم به لمس لب هایش
مردمک ها عمیق تر میشد
هر چه حسم دقیق تر میشد
رنگ لب ها رقیق تر میشد

دست بردم به هیچ انگاری
پنجه‌ام در فضای خالی رفت
توی ذهنم زنی خیالی بود
توی ذهنم زنی خیالی رفت

رفت با کوله‌باری از حسرت
ماند از او خاطرات لعنتی اش
من به دنیای سرد خود رفتم
او به دنیای جیغ و صورتی اش

بگذريم از گذشته ها ديگر
هر چه كه بوده دوستش دارم
دوستش دارم و نميداند
و چه بيهوده دوستش دارم

ناگهان در جهان بی روحم
دختری را غریق غم دیدم
دختری که درون چشمانش
تکّه ای کوچک از خودم دیدم

پیش پایم نشست و دستم را
با سرانگشت ها نوازش کرد
با همان چشم آشنا خندید
با همان خنده‌هاش خواهش کرد

چشم در چشم‌های خیسم گفت
باز داری چه می‌کنی بابا
من کنار تو ام، نمی بینی ؟
پس چرا گریه می‌کنی بابا

عشق هم مثل هر چه داشتمش
بازی عمر بود و باختمش
پیر مردی درون آینه بود
که من اصلا نمی شناختمش

#سید_تقی_سیدی
@hurnaaz
پیدا بکن یک آدمِ آدم‌تری را
و شانه‌های محکم و محکم‌تری را

آقای خوبی که دلش سنگی نباشد
معشوق‌های دوستت دارم‌تری را!!

من را رها کن، هر چه ‌می‌خواهی تو داری
از دست خواهی داد چیز کمتری را

با گیسوانت باد بازی کرد و رقصید
و زد رقم آینده‌ی درهم‌تری را

تو آخر این داستان باید بخندی
پس امتحان کن عاشق بی‌غم‌تری را

من می‌روم آرام آرام از همه‌چیز
هر روز می‌بینی منِ مبهم‌تری را

من را ببخش، از این خداحافظ خداحا...
پیدا نکردم واژه‌ی مرهم‌تری را

#سید_مهدی_موسوی
@hurnaaz
آسمان آسمان هلاک شدم
چه کنم ناز و نوز باران را؟

گفتم از چشم‌هات و تر می‌کرد...
چشم من چشم هر غزلخوان را

ابرها دسته دسته منتظرند
اخوان‌‌ بغض کرده انگاری
بار دیگر بگو امیررضا
بار دیگر بخوان زمستان را

از مدرّس به شیر خورشید و...*
از همان جا قدم قدم تا ماه
مو به مو، شانه شانه چرخیدیم
که پریشان کنیم میدان را

تو چه کردی؟ گرفتی از بالم
شوق پرواز را، خیابان را

پر در آورد و پرپرش کردی
گل معشوقه‌باز گلدان را

شب مردان شهر با تو خوش است
خوب کن حال نانجیبان را

خانه‌ات بود دل، دلت آمد؟
با نمک بشکنی نمکدان را

لب فنجان و ردّ لب‌هایت
زَدَمی بوسه کام فنجان را

دارَمی دوستت به جون خودم
دارَمی دوستت به جون خودم
دارَمی دوستت به جون خودم
بُردَمی باز تا لبم جان را

خواستم با زبان کهنه‌تری
ببرم آبروی انسان را

تنم آغوش، باورم آغوش
در بیاور لباس چسبان را

سر در آوردی از جنونم؟ نه!
من سری توو سرا در آوردم
که بگویند مردی از بابل...
با قلم فتح کرده طهران را

#امیررضا_بهمنی

@hurnaaz
@amirreza_bahmni_channel
عصر پنج‌شنبه شد از حال دلم بیزارم
مثل ابری هوس بارش باران دارم

دلم آتش زده غم کاش یکی می‌آمد
در پی دیدن او شب همه شب بیدارم

بغلش جای همه غصه و دلتنگی بود
میشد او را به بغل گیرم و گویم یارم

روزگارم همه تاریک و خودم تار ترم
کی جدا می‌شود این بخت سیاه و تارم

#مسعود_اردلان
@hurnaaz
HTML Embed Code:
2024/06/13 18:11:30
Back to Top