TG Telegram Group & Channel
همسرانه حریم زندگی💑 | United States America (US)
Create: Update:

#پارت_778


خبر اومدن بوراک یه خبر معمولی نبود چون ناخواسته خیلی چیزا مرور میشد خصوصا برای من.
راستش میلیونها سال هم که میگذشت من نمیتونستم روزی رو که خودم رو توی اتاق براش لخت کردم
رو از یاد بیرم.
نمیدونم واسه ارسلان هم همینطور یا نه اما واسه من که همه چیز همین طور بود.
چیزایی مرور میشد واسم که اصلا خوشایند نبود.
یولاندا خوشحالترین فرد اون جمع بود و ارسلان شبیه به مردی یه نظر می رسید که تلاش زیادی داره تا
خیلی چیزا رو اجازه نده تو ذهنش مرور بشن.
چنددقیقه بعد باالخره بوراک وارد سالن شد.
غلام وسایلش رو برداشت و برد بالا اما نگاه همه سمت خود بوراک بود.
یولاندا باخوشحالی بلند شد و گفت:
-عزیزم....چقدر خوشحالم .چقدر خوشحالم که اومدی...بیا حتما خیلی خسته هستی.تو زیاد کار
میکنی...اصلا به خودت استراحت نمیدی!
بوراک لبخند زد و گفت:
-سلام...
این سلام، یه سلام به تمام آدمای توی سالن بود.
چقدر ظاهرش تغییر کرده بود.دیگه سیبیل نداشت.پوستش اما از سفیدی زیاد برق میزد.
اما...اما اون ار لحاظ ظاهری تغییر های زیادی کرده بود.صورتش از اون حالت خامی دراومده بود و
یکم پخته تر بنظر می رسید.
آب دهنم رو قورت دادم و با صدای ضعیفی گفتم:
-سلام..این صدا اونقدر ضعیف بود که به گوش خودمم نرسید.
ارسالن نیشخندی زد و گفت:
-بیا بشین که مادر زن آینده ات خیلی دوست داره...
بوراک کلاهش رو از سرش برداشت و بعد همونطور که سمت میز میومد گفت:
-شهر تهران رو تو شبهای نزدیک به عید خیلی دوست دارم.
شلوغ ولی این شلوغی خیلی خوب.... اوه !
همزمان که سمت میز میومد و این حرفهرو میزد نگاهش رفت سمت امیرسام.
همونجا کنار صندلی ایستاد و محو تماشای امیر لب زد:
_اوه پسر...عجب ! این امیرسام!؟
تغییر مسیر داد و رفت به سمت امیرسام.دستشو به سمتش دراز کرد و چندثانیه ای محو تماشاش شد و
بعد هم گفت:
-خیلی خوشحالم که تورو میبینم امیرسام.
اینو گفت و دستشو به سمت امیر دراز کرد.
امیر باهاش دست داد و گفت:
-ممنون...ولی من که شمارو نمیشناسم.
بوراک خندید و گفت:
-خب...خب من یه جورایی عموی تو هستم.
امیرسام خندید و گفت:
-من هم عمو داشتم هم بابابزرگ هم دوتا مامان بزرگ اماخودم اینو نمیدونستم...
جمله ی کوکانه ی امیرسام واسه بزرگترها چیزی شبیه به یه طعنه ی خنده دار بود.
این بچه پاک حیثیت منوبا حرفهاش بر باد داد.
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:
-امیرجان مودب باش لطفا
بوراک خندید و گفت:
-فکر کنم حق با امیرسام باشه...دوری و دوستی همین چیزارو هم دارن...راستی پسر کوچولو من برای
تو یه هدیه آوردم...که البته ترجیح میدم بعد شام اونو بهت بدم...
-نمیشه همین حالا بهم بدین!؟
-نه چون تو هنوز شامت رو کامل نخوردی.مثل من که هنوز چیزی نخوردم....
بوراک برگشت و سرجاش نشست.به سختی نگاهمو ازش گرفتم...
نمیدونم چرا هربار می دیدمش یه جوری میشدم.
دچار به حس های ناشناخته...یه احوالات غریبی.

@harimezendgi👩‍❤️‍👨🦋

#پارت_778


خبر اومدن بوراک یه خبر معمولی نبود چون ناخواسته خیلی چیزا مرور میشد خصوصا برای من.
راستش میلیونها سال هم که میگذشت من نمیتونستم روزی رو که خودم رو توی اتاق براش لخت کردم
رو از یاد بیرم.
نمیدونم واسه ارسلان هم همینطور یا نه اما واسه من که همه چیز همین طور بود.
چیزایی مرور میشد واسم که اصلا خوشایند نبود.
یولاندا خوشحالترین فرد اون جمع بود و ارسلان شبیه به مردی یه نظر می رسید که تلاش زیادی داره تا
خیلی چیزا رو اجازه نده تو ذهنش مرور بشن.
چنددقیقه بعد باالخره بوراک وارد سالن شد.
غلام وسایلش رو برداشت و برد بالا اما نگاه همه سمت خود بوراک بود.
یولاندا باخوشحالی بلند شد و گفت:
-عزیزم....چقدر خوشحالم .چقدر خوشحالم که اومدی...بیا حتما خیلی خسته هستی.تو زیاد کار
میکنی...اصلا به خودت استراحت نمیدی!
بوراک لبخند زد و گفت:
-سلام...
این سلام، یه سلام به تمام آدمای توی سالن بود.
چقدر ظاهرش تغییر کرده بود.دیگه سیبیل نداشت.پوستش اما از سفیدی زیاد برق میزد.
اما...اما اون ار لحاظ ظاهری تغییر های زیادی کرده بود.صورتش از اون حالت خامی دراومده بود و
یکم پخته تر بنظر می رسید.
آب دهنم رو قورت دادم و با صدای ضعیفی گفتم:
-سلام..این صدا اونقدر ضعیف بود که به گوش خودمم نرسید.
ارسالن نیشخندی زد و گفت:
-بیا بشین که مادر زن آینده ات خیلی دوست داره...
بوراک کلاهش رو از سرش برداشت و بعد همونطور که سمت میز میومد گفت:
-شهر تهران رو تو شبهای نزدیک به عید خیلی دوست دارم.
شلوغ ولی این شلوغی خیلی خوب.... اوه !
همزمان که سمت میز میومد و این حرفهرو میزد نگاهش رفت سمت امیرسام.
همونجا کنار صندلی ایستاد و محو تماشای امیر لب زد:
_اوه پسر...عجب ! این امیرسام!؟
تغییر مسیر داد و رفت به سمت امیرسام.دستشو به سمتش دراز کرد و چندثانیه ای محو تماشاش شد و
بعد هم گفت:
-خیلی خوشحالم که تورو میبینم امیرسام.
اینو گفت و دستشو به سمت امیر دراز کرد.
امیر باهاش دست داد و گفت:
-ممنون...ولی من که شمارو نمیشناسم.
بوراک خندید و گفت:
-خب...خب من یه جورایی عموی تو هستم.
امیرسام خندید و گفت:
-من هم عمو داشتم هم بابابزرگ هم دوتا مامان بزرگ اماخودم اینو نمیدونستم...
جمله ی کوکانه ی امیرسام واسه بزرگترها چیزی شبیه به یه طعنه ی خنده دار بود.
این بچه پاک حیثیت منوبا حرفهاش بر باد داد.
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:
-امیرجان مودب باش لطفا
بوراک خندید و گفت:
-فکر کنم حق با امیرسام باشه...دوری و دوستی همین چیزارو هم دارن...راستی پسر کوچولو من برای
تو یه هدیه آوردم...که البته ترجیح میدم بعد شام اونو بهت بدم...
-نمیشه همین حالا بهم بدین!؟
-نه چون تو هنوز شامت رو کامل نخوردی.مثل من که هنوز چیزی نخوردم....
بوراک برگشت و سرجاش نشست.به سختی نگاهمو ازش گرفتم...
نمیدونم چرا هربار می دیدمش یه جوری میشدم.
دچار به حس های ناشناخته...یه احوالات غریبی.

@harimezendgi👩‍❤️‍👨🦋


>>Click here to continue<<

همسرانه حریم زندگی💑




Share with your best friend
VIEW MORE

United States America Popular Telegram Group (US)