Channel: 🍃مردمك🍃
🍃مردمك🍃
Photo
همیشه وقتی صحبت روز معلم میآید وسط، آدم یاد یک مشت حرفهای کلیشهای و نخنما شده میافتد در باب تقدیر از صبوریها و رنجکشیدنها و سالها فروبردن گرد گچ معلق به ریهها و چون شمع سوختنها و به هرزور و ضربی علم آموختنها و تحمل سروکله زدن با کرور کرور بچههای رنگ به رنگ سرکش زباندراز و حرف گوش نکن، و خم به ابرو نیاوردنها و با حقوق بخور و نمیر ساختنها و بر "معلمی شغل انبیاست" تاکید کردنها و صحبتهایی از این دست. حالا اما، همه چیز تغییر کرده. دنیا دارد با سرعت حیرتآوری عوض میشود و آدمها هرچقدر هم که تر و فرز باشند، - تازه با فرض دراختیار داشتن امکانات کافی و آپدیت-، باز به گرد پایش هم نمیرسند، چه برسد به اینکه بخواهند با یک ویروس خشمگین هزارچهره که سایهی نحسش را انداخته روی زندگیشان هم دست و پنجه نرم کنند و درهای دنیا هم به رویشان بسته باشد و صدایشان به هیچ جا نرسد. گفتگو ندارد که کرونا در طی این دوسال، بطرز ناگزیر و ناباورانهای روال زندگی معمولی خیلیها را به هم زده، بیآنکه مجالی بدهد برای کنار آمدن با سرعت سراسیمهی اینهمه تغییر. و برای همین هم هست که حالا، به بهانهی رسیدن روز معلم، میخواهم به تمام معلمها بگویم که دمتان گرم. دمتان گرم، نه بخاطر آنچه که در تمام این سالها، سخاوتمندانه و بیدریغ به ما و فرزندانمان آموختهاید. نه از این بابت که همیشه در برابر هر ناملایمتی از روزگار، دندان سر جگر گذاشتهاید و دم نزدهاید. نه برای مهربانیو صبوری و عاشقانگی بینظیرتان، بلکه اینبار به احترام تلاشتان برای از نو یادگرفتن. برای پا گذاشتنتان به دنیای گوشیهای لمسی و تبلتها و اینترنتهای گران قیمت لاکپشتی. برای صبوری در بدل کردن خانههایتان به کلاس درس، آنهم یک جوری که سر و همسر و فرزندانتان آزردهخاطر نشوند. از شما ممنونم، برای سرخی چشمهای ورمکردهتان از پشت عینک مطالعه بعد از ساعتها زل زدن به صفحهی گوشی. برای کم نیاوردنها، ناامید نشدنها، و با دور تندتر دویدنهایتان در چرخهی سریع اینهمه اتفاق. من با تمام وجود از شما ممنونم، و دلم روشن است که یک روز، دوباره بهار خواهد شد، و آفتاب بر روزگار سیاه ما خواهد تابید. و باز، خیل شاگردهای پرسرو صدا، در کلاسهای درس جمع خواهند شد، و به احترام بودنهایتان در روزگاری که هیچکس برای هیچکس نبود، تمام قد خواهند ایستاد..من حتم دارم که آن روز، زیاد دور نیست..
https://hottg.com/drnkargar
https://hottg.com/drnkargar
Telegram
🍃مردمك🍃
دست نويس هاي يك چشم پزشك
🗓دكتر ندا كارگر
@nkargardr
🗓دكتر ندا كارگر
@nkargardr
Forwarded from 🍃مردمك🍃 (N KaRgAr)
من سهمی ازدنيا براي خودم نخواسته بودم هرگز.مي خواستم باد باشم شايد،بپيچم ميان سكون وهم انگيز آدميان اين شهر سوخته،كه گرد مرگ بر سرشان نشسته است انگار،که طنین هیچ فریادی از این خواب عمیق خرگوشی بیدارشان نمی کند.من هیچ چیز از دنيا نميخواستم،كه رنج،عصاره ی تمامی داشته های آدمی ست بی آنکه دانسته باشد یک عمر.و من که به تنهایی،وارث تمام سهم این قوم بوده ام از رنج..
آه..خسته ام میثم..خسته ام!از اهالی شهری که گوش دارند ونمی شنوند،چشم دارند ونگاهت نمی کنند،اما تیغ زبانهاشان،برنده تر از ذوالفقار من است.
نگفته بودمت که نیا؟نگفتم که پا به آنسوی مرزی که برخاک برایت کشیده ام نگذار؟می خواستی پریشانی ام را ببینی؟نابود شود این شهر،كه امن ترين مصاحبش،غربت غم انگيز چاههاي بيابان است.
مي داني ميثم،سالهاست دلم موطن غريب هزار بغض فروخورده است.گاهي وقتها كه يكيشان چنگ مي اندازد به استخوانهاي سينه ام،با انگشتهام،می افتم به جان خاک .و آن وقت،واژه واژه،راز اینهمه بیقراری را برای زمین واگو می کنم و بعد از آن،هرگیاهی که از این خاک سر بزند،اندوه سالیان مرا در دل خود خواهد داشت.*
خسته ام میثم..آنقدر خسته ام که می دانم یک روز،از جای انگشتهام،نخلستانهای بزرگی در این دشت خواهند رویید،بی آنکه هیچکس بداند هرکدامشان،چه بغضی را در ساق های تنومندشان پنهان کرده اند..
حالا دیگر دیر است.بیا برویم..اشکهایت را پاک کن و به هیچ کس نگو که امشب،من و تو،رازهایمان را در گوش باد وخاک وچاه زمزمه کرده ایم.که سکوت گاهی،رساترین شیوه ی بیان آدمی ست،به سالها و به سالها که عالم،تمام کرند با گوش هایی شنوا..بيا برويم..
*گفتگوي علي (ع) با ميثم تمار،به نقل از كتاب منتهي الامال شيخ عباس قمي،جلد اول-صفحه ٥١٠
و في الصدر لبابات،اذا ضاق لها صدري
نكت الارض بالكف،و ابديت لها سري،فمهما تنبت الارض،فذاك النبت من بذري..
در ميان سينه ام بغض هايي نهفته است،هرگاه سينه ام را مي فشرد،با انگشتانم شروع به كندن زمين مي كنم و اسرارم را براي خاك بازگو مي كنم.هرگاه گياهي از دل خاك برويد،اين گياه حاصل اسراري ست كه با خاك در ميان گذاشته ام
اميرمومنين،علي (ع)
https://hottg.com/drnkargar
آه..خسته ام میثم..خسته ام!از اهالی شهری که گوش دارند ونمی شنوند،چشم دارند ونگاهت نمی کنند،اما تیغ زبانهاشان،برنده تر از ذوالفقار من است.
نگفته بودمت که نیا؟نگفتم که پا به آنسوی مرزی که برخاک برایت کشیده ام نگذار؟می خواستی پریشانی ام را ببینی؟نابود شود این شهر،كه امن ترين مصاحبش،غربت غم انگيز چاههاي بيابان است.
مي داني ميثم،سالهاست دلم موطن غريب هزار بغض فروخورده است.گاهي وقتها كه يكيشان چنگ مي اندازد به استخوانهاي سينه ام،با انگشتهام،می افتم به جان خاک .و آن وقت،واژه واژه،راز اینهمه بیقراری را برای زمین واگو می کنم و بعد از آن،هرگیاهی که از این خاک سر بزند،اندوه سالیان مرا در دل خود خواهد داشت.*
خسته ام میثم..آنقدر خسته ام که می دانم یک روز،از جای انگشتهام،نخلستانهای بزرگی در این دشت خواهند رویید،بی آنکه هیچکس بداند هرکدامشان،چه بغضی را در ساق های تنومندشان پنهان کرده اند..
حالا دیگر دیر است.بیا برویم..اشکهایت را پاک کن و به هیچ کس نگو که امشب،من و تو،رازهایمان را در گوش باد وخاک وچاه زمزمه کرده ایم.که سکوت گاهی،رساترین شیوه ی بیان آدمی ست،به سالها و به سالها که عالم،تمام کرند با گوش هایی شنوا..بيا برويم..
*گفتگوي علي (ع) با ميثم تمار،به نقل از كتاب منتهي الامال شيخ عباس قمي،جلد اول-صفحه ٥١٠
و في الصدر لبابات،اذا ضاق لها صدري
نكت الارض بالكف،و ابديت لها سري،فمهما تنبت الارض،فذاك النبت من بذري..
در ميان سينه ام بغض هايي نهفته است،هرگاه سينه ام را مي فشرد،با انگشتانم شروع به كندن زمين مي كنم و اسرارم را براي خاك بازگو مي كنم.هرگاه گياهي از دل خاك برويد،اين گياه حاصل اسراري ست كه با خاك در ميان گذاشته ام
اميرمومنين،علي (ع)
https://hottg.com/drnkargar
Telegram
🍃مردمك🍃
دست نويس هاي يك چشم پزشك
🗓دكتر ندا كارگر
@nkargardr
🗓دكتر ندا كارگر
@nkargardr
گفتم:"اذیت که نیستی؟ هرجا کوچکترین دردی داشتی بگو، برات بیحسی بزنم".
گفت: "نه، اصلا درد ندارم.خیلی دیگه مونده؟"
گفتم: "این چشمت تموم شد، میخوام اون یکی رو شروع کنم. باز کن چشماتو ببینم.."
آرام چشمهاش را وا کرد. گفتم: "هنوز هیچی نشده چقدر قشنگ شدی".
دخترک نیم خیز شد برای تماشا. چشمهای زن را که دید با اشتیاق جیغ کوتاهی کشید:"واای..دست کم بیست سال جوون شدی عروس خانوم"!
زن، از زیر پارچهی سبز، که تا بینیاش بالا آمده بود، پوزخندی زد و زیر لب گفت: "عروس خانوم..".
به دخترک اشاره کردم که بنشیند سر جایش تا کل فیلد عمل را غیراستریل نکرده. برگشت روی صندلی، اما یک جوری که انگار متوجه لحن غمانگیز زن نشده باشد ادامه داد: "تازه بذار هفتهی دیگه لیپوساکشن هم بکنی، اون وقت ببین چه دلبری بشی واسه شوهرت." و بعد رو کرد به من و پرسید: "مگه نه خانم دکتر؟"
دلم میخواست دستی از غیب برسد، پریز زبان دخترک جوان را از برق بکشد. حس میکردم وسط یک بحث داغ خالهزنکی مدرن با محوریت حفظ بنیان خانواده از طریق افزایش جذابیتهای زنانه در فرم و محتوا، گیر افتادهام. همیشه سعی کردهام خودم را نیندازم وسط حریم خصوصی و مشکلات زندگی شخصی آدمها، و این موضوع، برای من همیشه یک جور خط قرمز به حساب آمده است. اما، دختر کنجکاو بیتجربهای که از بخت بد، آنروز دستیار من شده بود در جراحی، قصد داشت به هر قیمتی که هست، سر از کار زنی دربیاورد که زیر شان سبز رنگ جراحی دراز کشیده بود و میخواست چشمهای جوانتر و کشیدهتری با خودش به خانه ببرد.
زن، با صدای آرام و محزونی گفت: "کدوم شوهر.."
دخترک، از خدا خواسته، فیالفور پرسید:" طلاق گرفتی؟ " و بعد بی آنکه منتظر جواب بماند ادامه داد: "فدای سرت! عوضش الان که خوشگل شدی یه بهترشو پیدا میکنی."
دنبالهی حرفش را بریدم و با صدای نسبتا بلندی گفتم: "حواست به عمل باشه لطفا. اینجا رو خونگیری کن!".
دخترک، با اکراه، نگاهی انداخت به پلک مریض: "واا...اینجا که خونریزی نداره خانم دکتر."
بعد روی صندلیاش جابجا شد و گفت: "نگفتی آخر، طلاق گرفتی؟"
آرزو میکردم یک اتفاقی بیفتد که بتواند دهان دخترک را برای چند دقیقه ببندد تا عمل تمام بشود. مثلا تلفنش زنگ بخورد، کسی از بیرون صدایش بزند، شیفت کاریاش سر بیاید، سرش گیج برود اصلا، چه میدانم. هرچیزی که فقط من و زن بیچاره را از شر حرفهای صد من یک غاز بیهودهاش نجات بدهد. اما، معمولا اینطوری ست که زندگی، مطابق میل آدم پیش نمیرود. و من باب همین ماجرا هم، زن آه کوتاهی کشید و در جواب گفت:" داستانش مفصله..".
چشمهای دخترک برق زد، دیگر مقاومت فایدهای نداشت. بازی شروع شده بود..
صدای غمگین و آرام زن، از زیر شان به سختی شنیده میشد: "من ده سال پیش جدا شدم. شوهرم دست بزن داشت، شکاک بود، اون چندسال آخرم معتاد شده بود، بیکار نشسته بود کنج خونه. خودم کار میکردم ازین آرایشگاه به اون آرایشگاه، فقط واسه خاطر دخترم. آخرشم پاشو کرد تو یه کفش که میخوام طلاقت بدم. خدا شاهده آخرین روزی که رفتیم دادگاه، بهش گفتم من بخاطر نرگس حاضرم برگردم سر زندگیم. اما میدونین چی بهم گفت؟"
دخترک با هیجان پرسید: "چی گفت؟"
زن، با لحن اندوهگینی جواب داد: "گفت طلاقت میدم چون مطمئنم دیگه هیچ احمقی پیدا نمیشه که بیاد تو رو بگیره. اینجوری کنج خونه میپوسی تا موهات مثل دندونات سفید شن."
و بعد، زن مثل چراغ نیمهجانی که نشسته باشد در برابر گردباد، پتپتی کرد و خاموش شد.
دخترک انگار که یک سطل آب یخ ریخته باشند روی سرش، وا رفت:" عجب آدم عوضیای بوده. بعد تو چکار کردی؟ دیگه ازدواج نکردی؟"
زن ادامه داد:" من نمیخواستم ازدواج کنم، ولی هی اومدن و رفتن، هی اطرافیان گفتن حالا جوونی و نمیفهمی، بذار سایهی یه مرد رو سر زندگیت باشه. تا اینکه یه نفر پیدا شد، هی از اون اصرار از من انکار، نرفت که نرفت، تا آخرش قبول کردم.."
دختر ذوق زده از جا پرید: " به به، چه عالی! اصلا من توی دور و بریهام هرکی رو دیدم جدا شده، زندگی دومش خیلی بهتر از اولی بوده.."
زن اما، با همان صدای گرفته، آمد وسط حرف دخترک:" چی بگم والله. خودش مرد بدی نیست، خیلی هم من و دخترمو دوست داره، اما اینم چندساله نمیره سرکار. توی مغازهی باباش کار میکرد قبلا، اما سر ازدواجش با من، خانواده ش باهاش قطع رابطه کردن. باباش هم مغازه رو ازش گرفت . میخواستن تحت فشارش بذارن که مجبور شه منو طلاق بده. اونم گفت زنمه، دوسش دارم. همینه که هست. سه سال اول هیچ ارتباطی با خانوادهش نداشت. همه چی بینمون خیلی خوب بود. اما بعدش، پدر مادرش راضی شدن که فقط خودش بره دیدنشون. حالا هر بار که میره، مادرش کلی دختر بهش معرفی میکنه واسه ازدواج. تا جایی که الان شش ماهه خونه نیومده.."
دخترک دوباره پرسید:" آخه چرا خانوادهش انقدر مخالفن؟ به اونا چه ربطی داره ؟"
گفت: "نه، اصلا درد ندارم.خیلی دیگه مونده؟"
گفتم: "این چشمت تموم شد، میخوام اون یکی رو شروع کنم. باز کن چشماتو ببینم.."
آرام چشمهاش را وا کرد. گفتم: "هنوز هیچی نشده چقدر قشنگ شدی".
دخترک نیم خیز شد برای تماشا. چشمهای زن را که دید با اشتیاق جیغ کوتاهی کشید:"واای..دست کم بیست سال جوون شدی عروس خانوم"!
زن، از زیر پارچهی سبز، که تا بینیاش بالا آمده بود، پوزخندی زد و زیر لب گفت: "عروس خانوم..".
به دخترک اشاره کردم که بنشیند سر جایش تا کل فیلد عمل را غیراستریل نکرده. برگشت روی صندلی، اما یک جوری که انگار متوجه لحن غمانگیز زن نشده باشد ادامه داد: "تازه بذار هفتهی دیگه لیپوساکشن هم بکنی، اون وقت ببین چه دلبری بشی واسه شوهرت." و بعد رو کرد به من و پرسید: "مگه نه خانم دکتر؟"
دلم میخواست دستی از غیب برسد، پریز زبان دخترک جوان را از برق بکشد. حس میکردم وسط یک بحث داغ خالهزنکی مدرن با محوریت حفظ بنیان خانواده از طریق افزایش جذابیتهای زنانه در فرم و محتوا، گیر افتادهام. همیشه سعی کردهام خودم را نیندازم وسط حریم خصوصی و مشکلات زندگی شخصی آدمها، و این موضوع، برای من همیشه یک جور خط قرمز به حساب آمده است. اما، دختر کنجکاو بیتجربهای که از بخت بد، آنروز دستیار من شده بود در جراحی، قصد داشت به هر قیمتی که هست، سر از کار زنی دربیاورد که زیر شان سبز رنگ جراحی دراز کشیده بود و میخواست چشمهای جوانتر و کشیدهتری با خودش به خانه ببرد.
زن، با صدای آرام و محزونی گفت: "کدوم شوهر.."
دخترک، از خدا خواسته، فیالفور پرسید:" طلاق گرفتی؟ " و بعد بی آنکه منتظر جواب بماند ادامه داد: "فدای سرت! عوضش الان که خوشگل شدی یه بهترشو پیدا میکنی."
دنبالهی حرفش را بریدم و با صدای نسبتا بلندی گفتم: "حواست به عمل باشه لطفا. اینجا رو خونگیری کن!".
دخترک، با اکراه، نگاهی انداخت به پلک مریض: "واا...اینجا که خونریزی نداره خانم دکتر."
بعد روی صندلیاش جابجا شد و گفت: "نگفتی آخر، طلاق گرفتی؟"
آرزو میکردم یک اتفاقی بیفتد که بتواند دهان دخترک را برای چند دقیقه ببندد تا عمل تمام بشود. مثلا تلفنش زنگ بخورد، کسی از بیرون صدایش بزند، شیفت کاریاش سر بیاید، سرش گیج برود اصلا، چه میدانم. هرچیزی که فقط من و زن بیچاره را از شر حرفهای صد من یک غاز بیهودهاش نجات بدهد. اما، معمولا اینطوری ست که زندگی، مطابق میل آدم پیش نمیرود. و من باب همین ماجرا هم، زن آه کوتاهی کشید و در جواب گفت:" داستانش مفصله..".
چشمهای دخترک برق زد، دیگر مقاومت فایدهای نداشت. بازی شروع شده بود..
صدای غمگین و آرام زن، از زیر شان به سختی شنیده میشد: "من ده سال پیش جدا شدم. شوهرم دست بزن داشت، شکاک بود، اون چندسال آخرم معتاد شده بود، بیکار نشسته بود کنج خونه. خودم کار میکردم ازین آرایشگاه به اون آرایشگاه، فقط واسه خاطر دخترم. آخرشم پاشو کرد تو یه کفش که میخوام طلاقت بدم. خدا شاهده آخرین روزی که رفتیم دادگاه، بهش گفتم من بخاطر نرگس حاضرم برگردم سر زندگیم. اما میدونین چی بهم گفت؟"
دخترک با هیجان پرسید: "چی گفت؟"
زن، با لحن اندوهگینی جواب داد: "گفت طلاقت میدم چون مطمئنم دیگه هیچ احمقی پیدا نمیشه که بیاد تو رو بگیره. اینجوری کنج خونه میپوسی تا موهات مثل دندونات سفید شن."
و بعد، زن مثل چراغ نیمهجانی که نشسته باشد در برابر گردباد، پتپتی کرد و خاموش شد.
دخترک انگار که یک سطل آب یخ ریخته باشند روی سرش، وا رفت:" عجب آدم عوضیای بوده. بعد تو چکار کردی؟ دیگه ازدواج نکردی؟"
زن ادامه داد:" من نمیخواستم ازدواج کنم، ولی هی اومدن و رفتن، هی اطرافیان گفتن حالا جوونی و نمیفهمی، بذار سایهی یه مرد رو سر زندگیت باشه. تا اینکه یه نفر پیدا شد، هی از اون اصرار از من انکار، نرفت که نرفت، تا آخرش قبول کردم.."
دختر ذوق زده از جا پرید: " به به، چه عالی! اصلا من توی دور و بریهام هرکی رو دیدم جدا شده، زندگی دومش خیلی بهتر از اولی بوده.."
زن اما، با همان صدای گرفته، آمد وسط حرف دخترک:" چی بگم والله. خودش مرد بدی نیست، خیلی هم من و دخترمو دوست داره، اما اینم چندساله نمیره سرکار. توی مغازهی باباش کار میکرد قبلا، اما سر ازدواجش با من، خانواده ش باهاش قطع رابطه کردن. باباش هم مغازه رو ازش گرفت . میخواستن تحت فشارش بذارن که مجبور شه منو طلاق بده. اونم گفت زنمه، دوسش دارم. همینه که هست. سه سال اول هیچ ارتباطی با خانوادهش نداشت. همه چی بینمون خیلی خوب بود. اما بعدش، پدر مادرش راضی شدن که فقط خودش بره دیدنشون. حالا هر بار که میره، مادرش کلی دختر بهش معرفی میکنه واسه ازدواج. تا جایی که الان شش ماهه خونه نیومده.."
دخترک دوباره پرسید:" آخه چرا خانوادهش انقدر مخالفن؟ به اونا چه ربطی داره ؟"
زن، چند لحظهای سکوت کرد، و بعد با من و من جواب داد: " آخه من ۱۳ سال از شوهرم بزرگترم.."
دخترک در بهت زدگی و هیجان مطلق فریاد کوتاهی کشید: " ایول بابا، دمت گرم..سیزده سال.."
و زن، یک جوری که انگار دارد با خودش حرف میزند، زمزمه کرد:" آخه بهم گفته بود دیگه هیچکس تو رو نمیگیره..هیچکس.."
ادامهی نخ آخرین بخیه را که چیدم، دلم لرزید. رد نارنجی بتادین و خونابه را پاک کردم از روی چشمهاش. و بعد، مثل آخر تمام عملها گفتم:"تموم شد، مبارکتون باشه". آنوقت دستور مراقبتهای بعد از جراحی را مثل یک نوار از پیش ضبط شده به گوشش خواندم، با آنکه میدانستم حتی یک کلمه از حرفهای من را نشنیده است. پارچهی سبز را که از روی صورتش برداشتم، دخترک دوربین به دست، دوید تا از چشمهای تازهی زن عکس بگیرد. در آن میان اما، تنها من دیدم قطرهی اشک کوچکی را، که داشت از شیار مورب گونههاش سر میخورد، و اندوه سنگین چسبیده به عمق چشمهاش، که زور چاقوی هیچ جراحی، به شکافتنشان نمیرسید. و چرخش مداوم این سوال در سرم، که اینبار آیا برای مرهم گذاشتن به زخم خنجر بیرحمانهی کدام حرف، گذارش به اینجا افتادهاست..
https://hottg.com/drnkargar
دخترک در بهت زدگی و هیجان مطلق فریاد کوتاهی کشید: " ایول بابا، دمت گرم..سیزده سال.."
و زن، یک جوری که انگار دارد با خودش حرف میزند، زمزمه کرد:" آخه بهم گفته بود دیگه هیچکس تو رو نمیگیره..هیچکس.."
ادامهی نخ آخرین بخیه را که چیدم، دلم لرزید. رد نارنجی بتادین و خونابه را پاک کردم از روی چشمهاش. و بعد، مثل آخر تمام عملها گفتم:"تموم شد، مبارکتون باشه". آنوقت دستور مراقبتهای بعد از جراحی را مثل یک نوار از پیش ضبط شده به گوشش خواندم، با آنکه میدانستم حتی یک کلمه از حرفهای من را نشنیده است. پارچهی سبز را که از روی صورتش برداشتم، دخترک دوربین به دست، دوید تا از چشمهای تازهی زن عکس بگیرد. در آن میان اما، تنها من دیدم قطرهی اشک کوچکی را، که داشت از شیار مورب گونههاش سر میخورد، و اندوه سنگین چسبیده به عمق چشمهاش، که زور چاقوی هیچ جراحی، به شکافتنشان نمیرسید. و چرخش مداوم این سوال در سرم، که اینبار آیا برای مرهم گذاشتن به زخم خنجر بیرحمانهی کدام حرف، گذارش به اینجا افتادهاست..
https://hottg.com/drnkargar
Telegram
🍃مردمك🍃
دست نويس هاي يك چشم پزشك
🗓دكتر ندا كارگر
@nkargardr
🗓دكتر ندا كارگر
@nkargardr
آی جماعت، که اهل ایمونین
که خداتون بزرگ و بیرحمه
که دلش سنگه مثل قلب شما
حرمت آدمو نمیفهمه
روزه دارای دگم لب تشنه
که تموم بهشتو قاپیدین
وقتی دارین قنوت میخونین
رد خونو رو دستتون دیدین؟
توی سلاخخونهتون هرگز
ضجه ی مادرا رو نشنیدین؟
ماشه رو که فشار میدادین
از تقاص خدا نترسیدین؟
مزهی نون و چای و خون خوبه؟
واسه وقتای روزه وا کردن
روبروی خدا که وایمیستین
چی میگین موقع دعا کردن؟
شبا، چشماتونو که میبندین
صورت دخترای غرقه به خون
دست و پاهای تیکه تیکه شده
نمیچرخن میون رویاتون؟
پی ماه ندیده میگردین؟
تو شبی که شب غریبونه؟
پشته پشته جنازه تو کوچهس
عید فطره یا عید قربونه؟
🍃عیدتان مبارک🍃
ندا کارگر
که خداتون بزرگ و بیرحمه
که دلش سنگه مثل قلب شما
حرمت آدمو نمیفهمه
روزه دارای دگم لب تشنه
که تموم بهشتو قاپیدین
وقتی دارین قنوت میخونین
رد خونو رو دستتون دیدین؟
توی سلاخخونهتون هرگز
ضجه ی مادرا رو نشنیدین؟
ماشه رو که فشار میدادین
از تقاص خدا نترسیدین؟
مزهی نون و چای و خون خوبه؟
واسه وقتای روزه وا کردن
روبروی خدا که وایمیستین
چی میگین موقع دعا کردن؟
شبا، چشماتونو که میبندین
صورت دخترای غرقه به خون
دست و پاهای تیکه تیکه شده
نمیچرخن میون رویاتون؟
پی ماه ندیده میگردین؟
تو شبی که شب غریبونه؟
پشته پشته جنازه تو کوچهس
عید فطره یا عید قربونه؟
🍃عیدتان مبارک🍃
ندا کارگر
راستی، فراموشی از کجا شروع میشود؟ از سرانگشتهایی که دیگر آتش نمیگیرند با لمس کرکهای نرم بناگوش کسی؟ از چشمهایی که یادشان میرود برق زدن را به وقت تقاطع ناگهانی نگاهها؟ از بالشهای تبعید شده به چهارگوشهی تختخوابی مشترک؟ از ماسیدن حرفهای نگفته بر سنگینی تلخ زبان؟ از نترسیدن از دوری؟ از صبوری؟ از اشتیاق به صرف یک فنجان چای در تنهایی؟ از ساعتهای متمادی زل زدن به قاب خاموش تلویزیون در تاریکی دلگیر خانه؟ فراموشی از کجا آغاز میشود؟ از نپریدن پلک راست به وقت دلهرهی پرسوال " اگر نیاید چه"؟ از نتابیدن آفتاب دم صبح بر عریانی بدنهای پیچیده درهم پس از یک تنانگی دلخواه؟ از نلرزیدن دستها و صداها و دلها در ادامهی بوسهای کوتاه؟ آدمیزاد با سرش از یاد میبرد یا دلش؟ اصلا بگو فراموشی مرض مغز است یا قلب؟ که آدم بتواند با انگشت به آن اشاره کند و بگوید همه چیز از اینجا شروع شد؟ میدانی، میخواهم بگویم قلب من دیگر نمیکشد. شبیه مادیان پیر اندوهگینی که خسته از زاییدن هفت کره اسب مرده، نمیداند با شیر سرریز از سینههاش چه باید بکند. قلب من نمیکشد دیگر برای از سر و کول زندگی بالارفتن، برای کوبیدن به استخوانهای نازک سینهام از هیجان دیدار کسی. برای شوق چشیدن خنکی بستنی شاتوت از داغی لبانی بوسه خواه. برای زیر پا گذاشتن تمام شهر در پی کوچهای خلوت در خلسهی شهوتناک تمنایی تن به تن. برای دو بشقاب یکیها و دو پیراهن یکیها و دو بالش یکیها. قلب من فراموش کرده است لرزیدن را، دلهرهی دلچسب رسیدن را، آرامش خزیدن در پناه آغوشی یگانه را، امید را، شکوه معصومانهی پروراندن جنین عشقی نوپا را در خویش، و تهماندههای کمرنگ شادمانی را. و فراموشی، مرض لاعلاج دل است، مسری و سمج وعجیب و غمانگیز و کشنده، نه با مرگی آرام و دلپذیر، که به جان کندنی زجرآلود در روزهای مهاندود خاکستری. من چیزهای زیادی را از یاد بردهام، نامهای بیشمار کسانم را، چهرههایی که روزگاری دوستشان میداشتهام شاید، دلم، دل پوسیدهی اندوهگینم را، انبوهی از واژگان عقیم فروخورده را، نور را، و شور شیرین شروع یک علاقه را. من خودم را از یاد بردهام و حالا، خیلی وقتها فراموشم میشود که چه چیزهایی را فراموش کردهام. راستی..به من بگو! فراموشی از کجا شروع میشود عزیزکم؟
https://hottg.com/drnkargar
https://hottg.com/drnkargar
Telegram
🍃مردمك🍃
دست نويس هاي يك چشم پزشك
🗓دكتر ندا كارگر
@nkargardr
🗓دكتر ندا كارگر
@nkargardr
ده دوازده سال پیشتر، آنروزها که هنوز بقدری خوشبخت بودیم که میتوانستیم با رفقای دوران دبیرستان، هرازگاهی توی کافهای جمع بشویم دورهم، و برای چندساعتی تمام دنیا و مافیها را فراموش کنیم، و آنقدر بلند بلند حرف بزنیم که صدا به صدا نرسد و کافهچیها کلافه بشوند طوری که کاردشان بزنی خونشان درنیاید و مشتریهای میزهای بغلی، چپچپ نگاهمان کنند و دست آخر هم، خورده و نخورده به نشانهی اعتراض بلند شوند بروند رد کارشان، و ما بیکوچکترین نشانی از شرم یا احساس گناه، صدایمان را ببریم بالاتر و خندههامان، گوش فلک پدرسوخته را کر کند، و دوباره و سه باره هرچیز مزخرفی را سفارش بدهیم و کل کافه را برای گرفتن یک عکس دسته جمعی بهم بریزیم، قبل از آنکه یکی یکی تلفنهایمان زنگ بخورد و یادمان بیاورد که بیرون این در، دنیایی هست که در آن دیرمان شده و هزار کار نکرده ریخته روی سرمان و شوهرمان از راه رسیده و بچههامان گرسنهاند و مریضها نشستهاند منتظر و هزار کوفت و زهرمار دیگر، گاهی هم فرصتی دست میداد که درباره بعضی چیزهای مهم حرف بزنیم. دربارهی آرزوهایی که توی سینه چالشان کردهبودیم، یا اندوههای پنهان پشت لایههای کرم پودر ماسیده بر چهرههای غمگینمان.دربارهی پشیمانیهای بیهوده از بیوقت رسیدنها و حسرت نرسیدنها. دربارهی "چی فکر میکردیم و چی شد"ها، که البته در مقایسه با "چی فکر میکردیم و چی شد"های امروز، بیشتر شبیه یک شوخی کودکانه بنظر میرسیدند انگار. با اینهمه، یک روز، لابلای حرف و حدیثهایی از این دست، رفقا گفتند که آرزو دارند برگردند به ده سال پیش. به کلاسهای دانشگاه و سق زدن ساندویچهای بندری سرظهر. به یواشکی دید زدن پسرها و پیجاندن استادها برای یک قرار پر از ترس و لرز نیم ساعتهی کوتاه. برای تا خود صبح نخوابیدنها و خط به خط جزوه سیاه کردنها. گفتند اگر برمیگشتند به عقب، این ده سال را یک جور دیگری زندگی میکردند، یک جور بهتر، قشنگتر، پرلبخندتر. یا تصمیمهای بهتری میگرفتند شاید، علیالخصوص در باب مهاجرت و ازدواج کردن و بچهدار شدن و خیلی چیزهای مهم دیگر. من این را نمیخواستم اما. دوست داشتم از روی زندگیام رد بشوم، درست مثل آهنگی ناموزون و حال خراب کن که فقط کافیست یک دکمه را لمس کنی و از رویش بپری، برسی به ده سال بعد. یادم هست که گفتم خوبی ده سال دیگر این است که تکلیف همهمان توی زندگی روشن شده. هراتفاقی که قرار بوده بیفتد، افتاده. هر کوفتی که بنا بوده بشویم،شده ایم. توی کار و زندگی به یک ثبات نصفه نیمه رسیدهایم، ازدواج کردهایم، بچه دار شدهایم، در حد وسعمان آلونکی خریدهایم حتما و یک ماشین نسبتا حسابی. سر و سامان گرفتهایم حکما. گیرم که پیشانیمان کمی بلندتر شده باشد و خط موهایمان چند سانت عقب نشینی کرده باشند، یا چهارتا شیار تازه افتاده باشد توی صورتمان. گیرم که چند کیلویی اضافه وزن به هم زده باشیم و اصلا یادمان نیاید نام کسی را که روزی دوستش میداشتهایم . چه اهمیتی دارد اصلا؟ آیا همین که بدانیم نصف بیشتر راه را آمدهایم و افتادهایم توی سرازیری، برای آرام گرفتن آدمی بس نیست؟
حالا اما، درست ده سال آزگار از آن وقتها میگذرد، بیپریدن از روی یک روز لعنتی حتی. من دارم چهل ساله میشوم بی آنکه تخته پارهی رها بر موجهای خشمگین زندگیام به لنگر تسکینی رسیده باشد. بیکوچکترین مانندی به آنچه که خیال کرده بودم عاقبتم میتواند باشد. من چهل سالهام و هنوز هم که هنوز است، شبیه آونگ معلقی بین زمین و هوا، تاب میخورم میان ترسها و حسرتهام، میان خواستنها و نتوانستنهای ناگزیرم. میان آنچه که قرار بود باشد و نشد. من چهل سالهام، بیآنکه حتی یک وجب از دوردستترین خاک این زمین از آن من باشد بعد از عمری بیوقفه دویدن. و هرسال که میگذرد، بیشتر ایمان میآورم به سخت جانی کرگدن پیر غمگینی که شاخش را بریدهاند و رهایش کردهاند تا بمیرد در من به حال خودش آرام آرام. کرگدن چهل سالهی چروکیدهی عبوسی که به لیسیدن زخمهاش خو کرده و مدتهاست میداند که دیگر تا ابد، هرگز، هیچچیز درست نخواهد شد..
https://hottg.com/drnkargar
حالا اما، درست ده سال آزگار از آن وقتها میگذرد، بیپریدن از روی یک روز لعنتی حتی. من دارم چهل ساله میشوم بی آنکه تخته پارهی رها بر موجهای خشمگین زندگیام به لنگر تسکینی رسیده باشد. بیکوچکترین مانندی به آنچه که خیال کرده بودم عاقبتم میتواند باشد. من چهل سالهام و هنوز هم که هنوز است، شبیه آونگ معلقی بین زمین و هوا، تاب میخورم میان ترسها و حسرتهام، میان خواستنها و نتوانستنهای ناگزیرم. میان آنچه که قرار بود باشد و نشد. من چهل سالهام، بیآنکه حتی یک وجب از دوردستترین خاک این زمین از آن من باشد بعد از عمری بیوقفه دویدن. و هرسال که میگذرد، بیشتر ایمان میآورم به سخت جانی کرگدن پیر غمگینی که شاخش را بریدهاند و رهایش کردهاند تا بمیرد در من به حال خودش آرام آرام. کرگدن چهل سالهی چروکیدهی عبوسی که به لیسیدن زخمهاش خو کرده و مدتهاست میداند که دیگر تا ابد، هرگز، هیچچیز درست نخواهد شد..
https://hottg.com/drnkargar
Telegram
🍃مردمك🍃
دست نويس هاي يك چشم پزشك
🗓دكتر ندا كارگر
@nkargardr
🗓دكتر ندا كارگر
@nkargardr
چندروز قبل، منشی یکی از درمانگاهها از من پرسید میتوانم کمکش کنم یا نه؟ میخواست بداند آیا توی دم و دستگاه هلال احمر کسی را سراغ دارم که بتواند داروهای مادرش را برایش جور کند؟ گفت تا چند ماه قبل، روال این بوده که پول دارو را به حساب هلال احمر میریختهاند، بعد اسمشان را توی سیستم ثبت میکردهاند و منتظر میماندند تا داروها از هفت شهر و هفت کوه و هفت دریا و هفت آسمان بگذرند و هفتاد جور تحریم نوشته و نانوشته را دور بزنند و هفتصد نفر پای برگههای کوفتی ورودشان را امضا کنند و تازه، اگر شانس بیاورند که همه چیز درست پیش برود و هواپیمایی نیفتد و کشتیای نرود زیر آب و این وسط، کسی، کسی را نفروشد، شش ماه بعد، هلال احمر داروها را با انا انزلنا بفرستد در خانهشان. اینبار اما، به دلایلی که هیچکس نمیدانست یا نمیخواست دربارهاش توضیحی بدهد، از داروهایی که باید چهارماه پیش میرسیدند خبری نبود. گفت مادرش خیلی دارد عذاب میکشد. گفت دیگر پتیدین و ترامادول هم جوابگوی استخوان درد موذی و شبانهروزیاش نیست، و هرچقدر هم که با هلال احمر تهران تماس میگیرند هیچکس نمیگوید خرتان به چند من. سرم را کردم توی گوشی. چندتا شماره پیدا کردم و از بختیاری من، بالاخره یک بندهخدایی تلفن را جواب داد. گوشی را دادم دست خود دخترک تا سوالاتش را بپرسد و خودم برگشتم سروقت مریضهام. چند دقیقه بعد آمد، گوشی را برگرداند و گفت آقای آنطرف خط، نشانی جای دیگری را داده و گفته برای پیگیری داروها به آنجا زنگ بزنند. بعد هم رفت نشست پشت میزش تا هی شماره را بگیرد و هی کسی جواب ندهد و هی توی دلش رخت بشورند و هی یاد صورت رنگ پریدهی مادرش بیفتد و هی به مریضهای آخر وقت بگوید که برای امروز نوبت نداریم و هی سر یک قران دوزار حق ویزیت چانه بزند و هی شماره را بگیرد و هی شماره را بگیرد و هی..
چند روز بعد که دیدمش، گفت بالاخره موفق شده که زنگ بزند و در جواب گفتهاند که ازین ببعد طرف حسابش شده سازمان غذا و دارو. گفت سازمان، مسئولیت توزیع دارو را از هلال احمر پس گرفته، چون گویا داروها بجای پیشخوان داروخانه، سر از بازار سیاه درمیآوردهاند، آنهم با قیمتهای سرزده به فلک. گفت مشخصات مادرش را پرسیدهاند و گفتهاند هفته ی آینده آمپولها را میفرستند در خانهشان.
به راست و دروغ این ماجرا کاری ندارم اصلا. به من هم ارتباطی ندارد که سر چه کسی این وسط بیکلاه مانده یا کی تازه حساب آمده دستش و یادش افتاده که از باتلاق سیاه درد و بیچارگی یک مشت مریض سرطانی و ام اسی و پیوندی، ماهی بگیرد و به نان و نوایی برسد. اما، در این میان، یک چیزی مثل روز برایم روشن است و آنهم این است که هیچکدام این حضرات بالانشین که یک اشارهی خودکارشان، سرنوشت کرور کرور آدم محتاج به درمان را عوض میکند، هیچوقت مادرشان جلوی چشمشان جوری از درد به خودش نپیچیده که بالشت را گاز بگیرد و هیچ مخدری چارهی استخوان دردش را نکند و جز اشک ریختن، کاری از دستشان برنیاید. هرگز زن جوان چهل و پنجسالهشان سرطان سینه نگرفته که بزند به مهرههای کمرش، و مثل شمع، پیش رویشان روز به روز آب بشود و دکترها بگویندهرطور شده فلان آمپول را برایش پیدا کنید و فلان آمپول نباشد برای پیدا کردن، و از شرم این ناتوانی، روزی هزار بار آرزوی مرگ کنند. هرگز صدای نالهی فرزندشان را نشنیدهاند که تا خود صبح، چشم روی هم نگذارد از درد و سلول به سلول تنشان نلرزیده از بغض و حسرت و ناامیدی. من حتم دارم توی گرمای چهل و چند درجه تابستان، نسخه به دست، آوارهی این داروخانه و آن داروخانه نشدهاند و سر و کارشان به دلالهای دارو نیفتاده و به هر کس و ناکسی رو نینداختهاند از هراس آنکه گزند تازهای به جان بیمار عزیزشان برسد، وگرنه تورشان را میبردند جای بهتری پهن میکردند و نمیگذاشتند هیچ بیماری، برای ثانیهای حتی، دلواپس سروقت نرسیدن دوا درمانش باشد، که زندگی، به خودی خود، آنقدر افتضاح و رنجآلود و ملالانگیز هست که هر غم اضافهای برای خوردن، مازاد بر ظرفیت آدمی باشد از تحمل. و این، شکل بیرحمانهای از انقراض نسل طاعونزدهایست به گمانم که ماییم...نیست؟
https://hottg.com/drnkargar
چند روز بعد که دیدمش، گفت بالاخره موفق شده که زنگ بزند و در جواب گفتهاند که ازین ببعد طرف حسابش شده سازمان غذا و دارو. گفت سازمان، مسئولیت توزیع دارو را از هلال احمر پس گرفته، چون گویا داروها بجای پیشخوان داروخانه، سر از بازار سیاه درمیآوردهاند، آنهم با قیمتهای سرزده به فلک. گفت مشخصات مادرش را پرسیدهاند و گفتهاند هفته ی آینده آمپولها را میفرستند در خانهشان.
به راست و دروغ این ماجرا کاری ندارم اصلا. به من هم ارتباطی ندارد که سر چه کسی این وسط بیکلاه مانده یا کی تازه حساب آمده دستش و یادش افتاده که از باتلاق سیاه درد و بیچارگی یک مشت مریض سرطانی و ام اسی و پیوندی، ماهی بگیرد و به نان و نوایی برسد. اما، در این میان، یک چیزی مثل روز برایم روشن است و آنهم این است که هیچکدام این حضرات بالانشین که یک اشارهی خودکارشان، سرنوشت کرور کرور آدم محتاج به درمان را عوض میکند، هیچوقت مادرشان جلوی چشمشان جوری از درد به خودش نپیچیده که بالشت را گاز بگیرد و هیچ مخدری چارهی استخوان دردش را نکند و جز اشک ریختن، کاری از دستشان برنیاید. هرگز زن جوان چهل و پنجسالهشان سرطان سینه نگرفته که بزند به مهرههای کمرش، و مثل شمع، پیش رویشان روز به روز آب بشود و دکترها بگویندهرطور شده فلان آمپول را برایش پیدا کنید و فلان آمپول نباشد برای پیدا کردن، و از شرم این ناتوانی، روزی هزار بار آرزوی مرگ کنند. هرگز صدای نالهی فرزندشان را نشنیدهاند که تا خود صبح، چشم روی هم نگذارد از درد و سلول به سلول تنشان نلرزیده از بغض و حسرت و ناامیدی. من حتم دارم توی گرمای چهل و چند درجه تابستان، نسخه به دست، آوارهی این داروخانه و آن داروخانه نشدهاند و سر و کارشان به دلالهای دارو نیفتاده و به هر کس و ناکسی رو نینداختهاند از هراس آنکه گزند تازهای به جان بیمار عزیزشان برسد، وگرنه تورشان را میبردند جای بهتری پهن میکردند و نمیگذاشتند هیچ بیماری، برای ثانیهای حتی، دلواپس سروقت نرسیدن دوا درمانش باشد، که زندگی، به خودی خود، آنقدر افتضاح و رنجآلود و ملالانگیز هست که هر غم اضافهای برای خوردن، مازاد بر ظرفیت آدمی باشد از تحمل. و این، شکل بیرحمانهای از انقراض نسل طاعونزدهایست به گمانم که ماییم...نیست؟
https://hottg.com/drnkargar
Telegram
🍃مردمك🍃
دست نويس هاي يك چشم پزشك
🗓دكتر ندا كارگر
@nkargardr
🗓دكتر ندا كارگر
@nkargardr
دنیا همیشه یکجور نمیماند. خوب است آدم روزی چندبار این جمله را با خودش تکرار کند. توی راه برگشتن به خانه، وقتی دارد چای عصرگاهیاش را سر میکشد، پشت ترافیک، وسط گرمای چهلدرجهی ظهر خرداد، شب که به پهلو دراز کشیده و خودش را زدهاست به خواب و دارد توی گیر و گورهای زندگیاش دست و پا میزند. وقتی در آغوش کسی آرام گرفته است و به خیالش خوشبختترین آدم دنیاست، موقعی که از سر اتفاق، توی یک کافهی ناشناس، درست همان طعم قهوهی دلخواهش را مزمزه میکند. وقتی جواب آزمایش مثبت حاملگیاش را میگذارند کف دستش. در صف انتظار پرداخت قسط وام بانکی، به هنگام هجوم ناگهان دلتنگیهای لاکردار،موقع عقزدنهای پیاپی از حملهی بیرحمانهی میگرن. وقت فحش دادن وسط دعوا، یا در نشئگی خوابآلودهی خلسهی بوسهای طولانی و دلچسب. دنیا همیشه یک جور نمیماند. همانطور که خیابانها و خانهها و تابلوها و کافهها و ماشینها. خوب است آدم روزی چند بار این جمله را با خودش تکرار کند، تا اگر بعد از سالها گذارش افتاد به تهران، و دلش هوس چلو کرهی زعفرانی رستوران محبوبش را کرد و تصمیم گرفت دو ساعت و نیم سربالایی را نفسنفسزنان با تن عرق کرده جان بکند تا برسد به خنکای دلچسب همان میز و صندلیهای خاطرهانگیز، و بعد، در ازاش، جوری از بوی گند غذا دلش بهم بخورد که نتواند حتی لب به محتویات بشقابش بزند، از چیزی عصبانی یا اندوهگین نشود. بلند شود مثل بچهی آدم، پول یامفت میزش را حساب کند و بزند بیرون، و بعد همانطور که دارد توی سرازیری برگشت، قِل میخورد با خودش بگوید که: "بیخیال! هیچ چیز همیشه یک جور نمیماند." آدم باید روزی چند بار این جمله را با خودش تکرار کند، تا اگر روزی، از ملاقات دوبارهی یاری دور و دیرسال برگشت که زمانی، عشقی در دل به هم داشتهاند، از فرونشستن ناگهانی آتش آنهمه اشتیاق، قلبش یخ نبندد. که بیاد بیاورد آدمی که امروز روبرویش نشسته، با آن شکم برآمده و عینک مطالعه و موهای تنک و پیشانی بلند، دیگر هیچ شباهتی به محبوب دلخواه آن سالها ندارد. که پی لبخندهای جادویی روزهای قدیم نگردد توی صورتش. که بغض نکند و چاییاش را تمام نکرده، به بهانههای بیهوده، کیفش را برندارد و از در کافه نزند بیرون. که تمام راه برگشت، بغضش را فرو ندهد و یک چیز خالی بزرگ توی قفسهی سینهاش تکان تکان نخورد. که از طعم دارچین شناور روی فنجان چاییاش کیف کند، و دست بیندازد، آن تکه از قلبش که مربوط میشود به روزگاران دور را، آرام دربیاورد و بیندازد کنار، و مثل آدمهای متمدن بنشیند دربارهی آلودگی هوا و قیمت ارز و سکه و گرانی و مسائل خاور میانه حرف بزند و بعد هم، به امید دیداری بگوید و پروندهی دلدار قدیمی را ببندد برای همیشه و برود رد کارش و در تمامی این لحظهها، این جمله را با خودش تکرار کند که: دنیا همیشه یک جور نمیماند. همینطور است عزیزکم. دنیا همیشه یک جور نمیماند و این، به گمانم تمام راز آرامش آدمی باید باشد انگار..اینطور نیست؟
https://hottg.com/drnkargar
https://hottg.com/drnkargar
Telegram
🍃مردمك🍃
دست نويس هاي يك چشم پزشك
🗓دكتر ندا كارگر
@nkargardr
🗓دكتر ندا كارگر
@nkargardr
چند روز قبل توی خبرها خواندم که بیمار مبتلا به طولانیترین دورهی کرونا در دنیا درگذشت. بعد از یکسال و چندماه تحمل زندگی رنجآلودی که این ویروس نانجیب برایش به یادگار گذاشته بود. مُرد، اما نه بر اثر بیماری. نه ازین بابت که مثلا یک لخته خون سرگردان راه افتاده باشد میان رگهاش و توی قلب یا ریه یا مغزش گیر بیفتد. نه بخاطر از کار افتادن ششها و کبد و کلیههاش، و یا بخاطر آنکه کرونا زده باشد به دم و دستگاههای تن رنجورش و نفلهاش کرده باشد... نه! مرد، فقط برای اینکه از زنده ماندن، زیادی خسته شده بود. چون یک روز که نشست و سنگهاش را با خودش وا کند، به این نتیجه رسید که دیگر دوست ندارد از لولهی چپانده شدهی توی گلویش نفس بکشد یا غذا بخورد. فهمید که اسم به هر نکبتی زنده بودن را، نباید گذاشت زندگی. فهمید که دیگر بعید است دلش برای چیزی توی این دنیا تنگ بشود حالاحالاها. و آنوقت، یک روز صبح که از خواب بیدار شد، تصمیم گرفت به یکباره، همه چیز را رها کند. غذا خوردن را، دیدن را، شنفتن را، نگاه کردن مداوم یکسالهی در و دیوار را، ملحفههای عرق کردهی تختخواب را، آفتابی که هر صبح، از لای کرکرههای عمودی پنجره، سرک میکشید توی اتاق را، رنگین کمان قرصهای چیده روی میز کنار دستش را، خودش را، و زندگیرا. رها کرد و تمام. بعد هم، عکسش را انداختند توی روزنامهها و زیرش نوشتند طولانیترین بیمار کرونایی دنیا، به دلیل خسته شدن از زندگی، درمانش را رها کرد و درگذشت. به گمان من اما، خستگی آدم را به مردن نمیکشاند رفیق. خستگی، پدرت را درمیآورد، زجرکشات میکند آرام آرام، یکطوری که خودت آرزوی مرگ کنی ولی، زورش به آن ضربهی آخر نمیرسد. چرا که در نهایت خستگی شاید، هنوز ردپایی از امید برق برق بزند در آن دورها. دل برداشتن اما، خود خود مرگ است عزیزکم. صریح و کوتاه و حزن آلود و فراگیر. به من بگو، تو هرگز تا بحال، دل از کسی برداشتهای آیا؟ یا از چیزی حتی؟ که رهایش کنی بیآنکه قلبت بلرزد از تجسم دوری؟ از تصور صبوری؟ که هیچ پرندهای در سمت چپ سینهات بال بال نزند وقتی نامش را میشنوی؟ که خون توی رگهات راه نیفتد وگونههات آتش نگیرد از احتمال وقوع بازگشتی دوباره؟ دل برداشتهای هرگز، که جانت به جنازهای مانند شده باشد بهنگام تلقین؟ بیحس و بیاراده و تسلیم، بیتفاوت به هر درد و تکان و اندوهی؟ دل برداشتهای که برایت توفیر نکند بود و نبود هیچچیز؟ که امید بریدهباشی از رخدادن هر معجزهی بهبود یا تسکینی؟ آدمیزاد اگر گذاشت کارش به دلبرداشتن بکشد، خواه ناخواه رنج نوعی از مردن را به جان خریده است به گمانم. درست شبیه آن طولانیترین بیمار کرونایی فلک زده، در لحظهی انتخاب نماندن. درست شبیه من، آن هنگام که خودم را بیاد میآورم. وقتی به این خاک سوختهی پاره پاره و از نفس افتادهی آرزوکُش نگاه میکنم. به سرزمین مادریام. دل برداشته، بیتفاوت، ناامید، سنگین، سرگردان. به من بگو، تو هرگز تا بحال دل از چیزی برداشتهای آیا؟ که دردت نگیرد از مشت، از چوب، از گلوله، از باتوم؟ که غمگین نشوی از شنیدن هرروزهی اخبار مرگ، با هواپیما، با اتوبوس، با چاقو، با تفنگ، با طناب، با اسید؟ که اشکت نریزد و بغض خفهات نکند و گوشهات پر باشد از واژههای خشکسالی و هوای مسموم و ریزگرد و کمبود آب و قطعی برق و گرانی و بیپولی و حماسهی حضور و ترانهی "وطنم ای شکوه پابرجا"؟ و برایت هیچ فرقی نداشته باشد که قرار است امسال، چکمههای کدام کدخدا خوشههای بیجان امیدت را لگدکوب کند؟ میدانی محبوب من؟ هیچکس خبر مردن ما را توی روزنامهها چاپ نخواهد کرد، و زیر عکسمان با موهای سفید و چروکهای عمیق پیشانی و کرختی مدفون شده در چشمهای بیروحمان نخواهد نوشت: در این بیابان، کرگدنهای شاخبریدهای زندگی میکردند که قوت غالبشان اندوه بود و یکروز عاقبت، از فرط ناامیدی، دلشان را از زندگی برداشتند، و بیهیچ گلایهای در سکوت، آنقدر به مردنشان ادامه دادند که دیگر کسی نامشان را بیاد نیاورد. قبیلهی مطرود نفرینشدهی محزونی که ما بودیم. ما، پیامبران زاده شده در رنجی موروثی. ما، که سالهاست مردهایم، بیکفن، بیقبر، بینشان. ما. میدانی محبوبم؟
https://hottg.com/drnkargar
https://hottg.com/drnkargar
Telegram
🍃مردمك🍃
دست نويس هاي يك چشم پزشك
🗓دكتر ندا كارگر
@nkargardr
🗓دكتر ندا كارگر
@nkargardr
غروب جمعه باشد، تو باشی و پنجره ای رو به خیابانی خلوت. وحجم چسبناک زمان، که روی همهچیز نشسته است. نشسته است وکش می آید، که اسبهای درد توی سرت شیهه بکشند و بدوند بی پروا، که میان هرم گرمای بعدازظهر دمکردهی تیرماه، یخ زده باشد خون میان رگهات. که اندوهی غریب، دست به یکی کرده باشد با درد، با دلتنگی، با لیوان چای یخ کردهی توی دستهات، با رنگین کمان قرص های آبی و سبز و صورتی. که خواب قهر کرده باشد از چشمهات و ندانی با کدام بهانه پناه ببری به گریستن. که خسته باشی، بیحساب خسته باشی از همه چیز، همه چیز، همه چیز. که بغض، چنگ بیندازد بیخ گلوت، لامروت تر از همیشه. که دلت نخواهد اینبار قوی باشی، که امان بدهی غصه ها از توی چشمهات لیز بخورند آرام آرام. که غروب جمعه باشد، وصدایی در کوچهی خلوت آنسوی پنجره بخواند: "پس از این زاری مکن...هوس یاری مکن..تو ای ناکام..دل دیوانه."
https://hottg.com/drnkargar
https://hottg.com/drnkargar
Telegram
🍃مردمك🍃
دست نويس هاي يك چشم پزشك
🗓دكتر ندا كارگر
@nkargardr
🗓دكتر ندا كارگر
@nkargardr
امروز صبح، یکی از دوستانم برای انجام کاری آمد درمانگاه. یکساعت بعد از اینکه رفت، پیام داد: خوبی؟
خوب بودم؟ نبودم. حتی بیاد هم نمیتوانستم بیاورم از آخرین باری که حال خوشی داشتهام چقدر گذشته است. آخرین باری که شادمانی، مثل یک جنین چند ماهه توی دلم تکان تکان خورده باشد از شوق. نگفتم اما. بهجاش، برایش نوشتم: "خوبم قشنگکم".
دیدم که انگشتهای ظریفش، از آنطرف گوشی، دارند در جواب، تند تند یک چیزهایی تایپ میکنند. برایم نوشت: " روبراه نبودی. اعصاب نداشتی اصلا..."
روبراه بودم؟ نبودم. سرم، راستهی بازار مسگرها، دلم، رختشویخانهی تاریک دمکردهای در هرات، پاهام، ساقههای نازک نهال بیجانی در مصاف گردباد. گیج و سرگردان و خسته و بیپناه.
با اینهمه اما نوشتم :" چطور مگه؟ رفتار بدی کردم؟ شرمندهام واقعا..."
پیام داد:" من از چشمات میفهمم دیوونه! نه از کارات.."
و بعد، بی آنکه منتظر جوابی از من بماند، پرسید:" کمکی از دست من برمیاد؟"
کمکی از دستش برمیآمد؟ نمیآمد. که من در تمام این سالها کشف کردهام زخمی که باشی، هیچ دستی از هیچ جای جهان، به فرونشاندن دردت، بلند نخواهد شد. که به قول کامو، رنج، تنهاست، و آدم رنجور هم. و آدمی بهنگام رنج، وانهادهترین مخلوق خداوند است، همانگونه که در لحظهی زاده شدن و مرگ. رهاشده، تنها، غمگین، محزون، بیرفیق. شبیه نهنگ لال عقیمی در اولین شب به گل نشستن در ساحل. نه پرندهی کوچک مهربان من. نه! من مدتهاست به گل نشستهام و دیگر هیچ دستی مرا نجات نخواهد داد. اینها را گفتم؟ نگفتم به گمانم. تنها برایش نوشتم که نگران نباش عزیزکم! یک روز، عاقبت همه چیز درست خواهد شد. و خوب میدانستم این غمانگیزترین دروغیست که تابحال از سر بیچارگی به خویش گفتهام..
https://hottg.com/drnkargar
خوب بودم؟ نبودم. حتی بیاد هم نمیتوانستم بیاورم از آخرین باری که حال خوشی داشتهام چقدر گذشته است. آخرین باری که شادمانی، مثل یک جنین چند ماهه توی دلم تکان تکان خورده باشد از شوق. نگفتم اما. بهجاش، برایش نوشتم: "خوبم قشنگکم".
دیدم که انگشتهای ظریفش، از آنطرف گوشی، دارند در جواب، تند تند یک چیزهایی تایپ میکنند. برایم نوشت: " روبراه نبودی. اعصاب نداشتی اصلا..."
روبراه بودم؟ نبودم. سرم، راستهی بازار مسگرها، دلم، رختشویخانهی تاریک دمکردهای در هرات، پاهام، ساقههای نازک نهال بیجانی در مصاف گردباد. گیج و سرگردان و خسته و بیپناه.
با اینهمه اما نوشتم :" چطور مگه؟ رفتار بدی کردم؟ شرمندهام واقعا..."
پیام داد:" من از چشمات میفهمم دیوونه! نه از کارات.."
و بعد، بی آنکه منتظر جوابی از من بماند، پرسید:" کمکی از دست من برمیاد؟"
کمکی از دستش برمیآمد؟ نمیآمد. که من در تمام این سالها کشف کردهام زخمی که باشی، هیچ دستی از هیچ جای جهان، به فرونشاندن دردت، بلند نخواهد شد. که به قول کامو، رنج، تنهاست، و آدم رنجور هم. و آدمی بهنگام رنج، وانهادهترین مخلوق خداوند است، همانگونه که در لحظهی زاده شدن و مرگ. رهاشده، تنها، غمگین، محزون، بیرفیق. شبیه نهنگ لال عقیمی در اولین شب به گل نشستن در ساحل. نه پرندهی کوچک مهربان من. نه! من مدتهاست به گل نشستهام و دیگر هیچ دستی مرا نجات نخواهد داد. اینها را گفتم؟ نگفتم به گمانم. تنها برایش نوشتم که نگران نباش عزیزکم! یک روز، عاقبت همه چیز درست خواهد شد. و خوب میدانستم این غمانگیزترین دروغیست که تابحال از سر بیچارگی به خویش گفتهام..
https://hottg.com/drnkargar
Telegram
🍃مردمك🍃
دست نويس هاي يك چشم پزشك
🗓دكتر ندا كارگر
@nkargardr
🗓دكتر ندا كارگر
@nkargardr
پیشانی تبدارم را چسباندهام به خنکای شیشهی ماشین. تتلو دارد میخواند:" من دلم تنگه..واسه یه دلخوشی کوچیک!". بغض ماسیده توی گلویم میترکد ناگهان. گونههام خیس میشوند. آقای راننده جعبهی دستمال کاغذی را میگیرد به سمتم، بیآنکه نگاهم کند حتی. حرفی نمیزند. تنها، پشت چراغ قرمز که میرسد، توی روشن و تاریک نور سرخ، میبینمش که دارد تند تند، صورتش را با پشت دست پاک میکند. چراغ سبز میشود. آقای راننده صدای آهنگ را میبرد بالا. تتلو میخواند: "من دلم تنگه...واسه یه دلخوشی کوچیک". ماشین راه میافتد. دوتایی در سکوت، آرام آرام گریه میکنیم.
https://hottg.com/drnkargar
https://hottg.com/drnkargar
Telegram
🍃مردمك🍃
دست نويس هاي يك چشم پزشك
🗓دكتر ندا كارگر
@nkargardr
🗓دكتر ندا كارگر
@nkargardr
یک_ میگه:" نمیای بریم زاینده رود رو ببینیم؟ یه هفته بیشتر آب توی رودخونه نیستا."
میگم:" تو به این میگی رودخونه؟ به این باریکه آب پر از گل و بوی لجن؟"
میگه:" از هیچی که بهتره. شکر خدا که همینم هست.."
زیر لب میگم: "بله..شکر..."
خدا رو میبینم که خجالت زده، سرشو میندازه پایین...
دو_ صدای زن توی مغزم رو دور تکراره. یهبار، دو بار، ده بار، صدبار. وقتی وسط ضجههاش، مدام فریاد میزنه: "آب...زمین...ناموس...". یه چیزی چنگ میندازه بیخ گلوم. حس میکنم دارم خفه میشم. لیوان رو میگیرم زیر شیر آب. زن جیغ میکشه: " ما مسالمت آمیزیم. چرا تیر میندازی؟". توی دلم هزار تا مادر پسر مرده شروه میخونن. نفسم بالا نمیاد. یه جرعه آب میخورم. بوی خاک و نفت و خون و باروت میده. میشینم کف زمین. آتیش میباره از در و دیوار. کولر رو میزنه و میگه: "خدا رو شکر که لااقل همین برق رو داریم تو این گرما!". زیر لب میگم:" آره...شکر!!". زن با تمام وجودش فریادمیزنه :"آب...زمین...ناموس". خدا کانال خوزستان رو عوض میکنه. روی فرش قرمز، ریههای طلایی زمین، سینههای لخت بلا حدید رو بغل گرفتن. از ریههای سفید آیسی یو، صدای قل قل میاد.
سه_ باد، چند تا قطره آب رو پرت میکنه روی دفترچه بیمهی مریض. چشمم میفته به آسمون پشت شیشه، که عین ابر بهار داره زار زار گریه میکنه. زن از پشت اسلیت میگه:" چه بارون قشنگی! کاش هوا یکم خنک شه". مرد جای من جواب میده:" آره والله. هلاک شدیم از گرما. نگا کن مردم همه اومدن پشت پنجره."
میایستم کنار شیشه. انگار کل اهالی آپارتمان روبرویی درمونگاه، اومدن تماشای بارون بیوقت وسط چلهی تابستون. زن میگه: " ببین دلخوشیمون شده چی..یکی دو قطره بارون!!". مرد، آه بلندی میکشه :" آره، اما باز همینم الهی شکر!!". خدا رو میبینم که دراز کشیده یه گوشه و چشماشو هم گذاشته. میرم جلو. آروم در گوشش میگم:" دنیاتو گند برداشته. حواست هست؟ خواب نمونی خدا خوشگله!". چیزی نمیگه. بارون بند میاد. پنجرههای آپارتمان روبرویی از رویا خالی میشن...
https://hottg.com/drnkargar
میگم:" تو به این میگی رودخونه؟ به این باریکه آب پر از گل و بوی لجن؟"
میگه:" از هیچی که بهتره. شکر خدا که همینم هست.."
زیر لب میگم: "بله..شکر..."
خدا رو میبینم که خجالت زده، سرشو میندازه پایین...
دو_ صدای زن توی مغزم رو دور تکراره. یهبار، دو بار، ده بار، صدبار. وقتی وسط ضجههاش، مدام فریاد میزنه: "آب...زمین...ناموس...". یه چیزی چنگ میندازه بیخ گلوم. حس میکنم دارم خفه میشم. لیوان رو میگیرم زیر شیر آب. زن جیغ میکشه: " ما مسالمت آمیزیم. چرا تیر میندازی؟". توی دلم هزار تا مادر پسر مرده شروه میخونن. نفسم بالا نمیاد. یه جرعه آب میخورم. بوی خاک و نفت و خون و باروت میده. میشینم کف زمین. آتیش میباره از در و دیوار. کولر رو میزنه و میگه: "خدا رو شکر که لااقل همین برق رو داریم تو این گرما!". زیر لب میگم:" آره...شکر!!". زن با تمام وجودش فریادمیزنه :"آب...زمین...ناموس". خدا کانال خوزستان رو عوض میکنه. روی فرش قرمز، ریههای طلایی زمین، سینههای لخت بلا حدید رو بغل گرفتن. از ریههای سفید آیسی یو، صدای قل قل میاد.
سه_ باد، چند تا قطره آب رو پرت میکنه روی دفترچه بیمهی مریض. چشمم میفته به آسمون پشت شیشه، که عین ابر بهار داره زار زار گریه میکنه. زن از پشت اسلیت میگه:" چه بارون قشنگی! کاش هوا یکم خنک شه". مرد جای من جواب میده:" آره والله. هلاک شدیم از گرما. نگا کن مردم همه اومدن پشت پنجره."
میایستم کنار شیشه. انگار کل اهالی آپارتمان روبرویی درمونگاه، اومدن تماشای بارون بیوقت وسط چلهی تابستون. زن میگه: " ببین دلخوشیمون شده چی..یکی دو قطره بارون!!". مرد، آه بلندی میکشه :" آره، اما باز همینم الهی شکر!!". خدا رو میبینم که دراز کشیده یه گوشه و چشماشو هم گذاشته. میرم جلو. آروم در گوشش میگم:" دنیاتو گند برداشته. حواست هست؟ خواب نمونی خدا خوشگله!". چیزی نمیگه. بارون بند میاد. پنجرههای آپارتمان روبرویی از رویا خالی میشن...
https://hottg.com/drnkargar
Telegram
🍃مردمك🍃
دست نويس هاي يك چشم پزشك
🗓دكتر ندا كارگر
@nkargardr
🗓دكتر ندا كارگر
@nkargardr
به دیدن حشرهها حساسیت دارم. فرقی هم ندارد مورچه باشد یا سوسک یا پشه یا هزارپا یا هر کوفت دیگری. همین که چشمم بیفتد به یک مورچهی بخت برگشته که دارد آنطرف اتاق وسط گلهای قالی، خوشخوشک برای خودش قدم میزند، ناگهان تمام تنم شروع میکند به خاریدن. انگار یک لشکر مورچهی تا دندان مسلح گرسنه، راه افتاده باشند روی بدنم به قصد یک شکم سیر از عزا درآوردن. وسط موهام، آن ته سوراخهای بینی که میرسد به عمق جمجمه، چشمهام، کمرم، ساق پام، یکجور خندهداری با هم میافتند روی دور رقابت برای هرچه بیشتر خاریدن. دست خودم هم نیست. یکهو به خودم میآیم و میبینم که انگشتهام از پس خاراندن تنم برنمیآیند. خلاصه که وضعیت خندهدار و رقتانگیز توامان پیچیده و صد البته ناخوشایندیست که خدا نصیب گرگ بیابان نکند. روی همین حساب هم هست که نام حشره، با آن پاهای چسبناک و شاخهدار، برای من معادل هجوم ناگزیر خارش است، از دورترین فاصله حتی. میدانی چه میگویم؟ درست همانطور که تماشای تصویر گوجه سبز و لواشک و تمبرهندی_گیرم بر صفحهی نمایش تلویزیون_، یک جایی توی مغزم را وامیدارد به ایجاد آب افتادگی دهان، و آروارههایم را از تصور آن حجم از ترشمزگی دردناک میکند، دو پدیدهی مستقل حشره و خارش هم بیشک، یک گوشهای کنج سرم مسیرشان باهم باید یکی شده باشد لابد. تمام این قصهها را سرهم کردم تا بگویم که شنیدن هر "دوستت دارم" تازه، درست مانند تداعی حس خارش با نام حشره، به گوش من، صدایی دارد شبیه کشیدن ناخن بر تختهسیاه. ناموزون و دلخراش و مغشوش، که میرماندم بیاختیار. مانند مادیانی وحشتزده از شنفتن شلیک تیری در فاصلهای نزدیک. گس میشود دهانم از طعم بوسههای نارس بیریشه. گویی خرمالوی کالی ماسیده بر ته حلق که دل آدم را بهم بزند و رهایش نکند از سر قصد. که انگار مسیر هر سلام نوبرانه، بجای خارش و انتشار درد در امتداد دندانهای بالا، یک جایی توی قلبم میرسد به منطقهی دورافتادهی بیعابری در قطب شمال. سرد و ساکت و یخزده و مهجور. من از شنیدن هر لحن نوظهوری از تظاهر به علاقه، سردم میشود. یخ میزند خون توی رگهام. قندیل میبندند تمام واژههای نیمهجانم انگار. من از احتمال هر آشنایی قریبالوقوع، از آغاز تمام مکالماتی که جز کلماتی اندک، هیچ چیز مشترک دیگری ندارند، لرزه به جانم میافتد. انگشتهام کرخت میشوند و بیاد میآورم که باید بیاعتنا باشم به هر سلام تازه و پناه بگیرم پشت دیوار سکوت، در تمرین مستمر بیحرفی و لالشدگی. غرق در ندیدن، ندانستن، نخواستن، خواسته نشدن. و نگاه کنم به تنهاییام که قد کشیدهاست و دارد بزرگتر میشود هرروز. که اعتماد نکنم به انگشتهای آغشته به نیش و نوازش رهگذران، و در اجابت هر کس که به درودی گرم در کنارم میایستد، تنها دستهام را به نشانهی وداع تکان بدهم. تمام این قصهها را برای همین بافتم عزیز من. میدانی چه میگویم؟
https://hottg.com/drnkargar
https://hottg.com/drnkargar
Telegram
🍃مردمك🍃
دست نويس هاي يك چشم پزشك
🗓دكتر ندا كارگر
@nkargardr
🗓دكتر ندا كارگر
@nkargardr
در روند بیماری کرونا، یک مرحلهای هست بنام هیپوکسی خوشحال. آنجایی که ریهها، از فرط گرفتاری، جوری میافتند به روغن سوزی که دیگر نمیتوانند اکسیژن خون را در حد درست و درمانی، بالا نگه دارند. در چنین شرایطی، درست مثل ساختمانهایی که با حس کردن کوچکترین بوی دود در هوا، سنسور هشدارشان بکار میافتد و شروع میکند به آژیر کشیدن، بدن هم باید سیستم آلارم کاهش اکسیژنش فعال بشود تا مثلا آدم احساس تنگی نفس کند، تنش خیس بشود از عرق، به سرفه بیفتد، سرش گیج برود، لبهاش کبود بشوند، قلبش تند تند بزند و سینهاش خس خس کند تا بتواند بفهمد انگار یک جای کار توی بدنش میلنگد و بالاخره خودش را به مریضخانهای، جایی برساند و برود پی دوا دکتر. در کرونا اما، داستان اینجوری است که اگر چه ریه تا خرخره فرو رفته توی التهاب، و ویروس پدر جد تمام سلولهاش را درآورده، اما سنسورهای عصبی ریه به مغز پیام نمیفرستند که اوضاع حسابی خراب است و ما اینجا گیر افتادهایم و دیگر کاری از دستمان برنمیآید و سر جدت آژیر خطر را بگیران تا یکی پیدا شود که به داد ما برسد.اینها را نمیگویند و هی اکسیژن خون کمتر و کمتر میشود و نه از سرفه خبری هست، نه از تنگی نفس، نه از سرگیجه و کبودی لبها و انگشتها. یعنی طرف سرحال و خوشحال نشسته است و دارد توی اینستاگرام برای خودش خوشخوشک میچرخد، در حالی که سطح اکسیژن خونش رسیده است به پنجاه درصد میزان طبیعی، -که این دقیقا میشود معنای همان هیپوکسی خوشحال- و زمانی متوجه وخامت اوضاع میشود که دیگر کار از کار گذشته و بسیاری از اندامهای مهم بدن بخاطر نرسیدن اکسیژن، دچار اختلال عملکرد شده و قسمت زیادی از ریهها هم از دست رفته اند. و این" سِر شدگی" یکی از هزار جور بلای وهم انگیزیست که این ویروس بر سر انسان میآورد. چرا که درد، قویترین ابزار آدمیست برای نجات از رنج، و آنجا که درد، از شدت سهمگینی به نابودی خودش برمیخیزد و آنقدر عمیق میشود که کارش به حاشا میکشد، دیگر امیدبستن به معجزهی هر شفایی بیهوده است. درست مثل حال همین روزهای ما، که تیغ را فرو کردهاند تا مغز استخوانمان و دارند هی میچرخانند، میچرخانند و باز هم صدایمان درنمیآید. که نان و آب و هوا و آزادی و سلامتی و لبخندمان را بردهاند، که سرمان را کردهاند توی فاضلاب گرانی و ویروس و ریزگرد و بیکاری و ناامیدی و دلشوره و نداری و با اینهمه، خفهخوان دسته جمعی گرفتهایم انگار. نه جای سالم روی تنمان مانده که دردش، آژیر خطر را به صدا دربیاورد، و نه فریادمان به جایی میرسد اصلا. کرخت شدهایم عزیزکم، و خفقان خوشحال گرفتهایم از شدت بیدردی. و لشکر موریانهها، به ریشههامان رسیدهاند دیگر. اما تو طاقت بیار جانکم. تا لحظهی خلاصی افتادن و دیگر هرگز برنخاستنمان، چیز زیادی نمانده است. طاقت بیار..
https://hottg.com/drnkargar
https://hottg.com/drnkargar
Telegram
🍃مردمك🍃
دست نويس هاي يك چشم پزشك
🗓دكتر ندا كارگر
@nkargardr
🗓دكتر ندا كارگر
@nkargardr
ایرادی ندارد. شما بروید زیر بیرق امام حسین و ابوالفضل، دور هم، چای زعفرانی با نبات نذری بنوشید توی استکانهای کمرباریک، و برای آرام شدن دلتان عزاداری کنید تا همسایهی دوتا کوچه پایینترتان، نتواند برای پدر یا مادر یا فرزند تازه از دسترفتهاش، مجلس ترحیم بگیرد.که خودش در سکوت و بیکسی، تن بیجان عزیزش را بگذارد زیر خروارها خاک، و هیچکس نباشد که در این گرما، یک بطری آبمعدنی بدهد دستش، و سرش را بگیرد به سینه تا یک دل سیر گریه کند. مسالهای نیست. شما عروسیهای مجلل برگزار کنید مبادا یک وقت حرف و حدیثی پشتسرتان دربیاید که عزیزتان را مثل بچه یتیمها فرستادهاید خانهی بخت، تا یک عده راستی راستی یتیم شوند و یک عدهی دیگر، هرگز نتوانند پارهی جگرشان را توی رخت عروسی و دامادی ببینند. شما اصلا نگرانی به دلتان راه ندهید، بروید سفر چرا که از بس نشستهاید کنج خانه و به در و دیوار نگاه کردهاید، دلتان پوسیده و طاقتتان طاق شده و افسردگی فوق حاد گرفتهاید. بروید دستهجمعی، جوجه و کوبیده سیخ بگیرید و برای رفع دلتنگی، دور آتش بزنید و برقصید و آواز بخوانید و بگویید گور پدر دنیا تا پرستارها و دکترها و بیماربرها و خدمههای بیمارستان سر خیابانتان، دلشان از غصه بترکد کنج آی سی یو و بخشها و راهروهای متعفن و دم کردهی مریضخانه، و یکی بعد از دیگری توی گور بخوابند، با آرزوی هزار سفر نرفته در سینه. شما تمام مناسبتهای آمده و نیامدهتان را جشن بگیرید، از تولد و ختنهسوران و سالگرد ازدواج و حنابندان، تا افتتاح مزون و آرایشگاه و کلینیک و فروشگاه جدیدتان، که ریشهی عزا در این خاک نخشکد، و غمتان نباشد که هر روز، تفتهای سیاه مثل قارچ، سر کوچهها سبز بشوند و روی پارچهی مشکی بالای سر دوتا دکان آنطرفترتان بنویسند به علت درگذشت فلانی، مغازه تا اطلاع ثانوی تعطیل است. شما راحت باشید و خیال کنید که این روزها هم میگذرد و همینکه خودتان هنوز مبتلا نشدهاید کافیست و اوضاع دیگران هم به خودشان مربوط است لابد. ما، سالهاست توی چرخهی این خودخواهی بیرحمانه گیر افتادهایم عزیز من! و هنوز هم که هنوز است، منتظریم کسی از راه برسد با عصای معجزهای در دست. کسی که که برایمان لبخند بیاورد و آفتاب، و توی جیبهاش، پر از واکسن باشد و رمدسیویر، و به یک چشم بههم زدن، آی سی یوها را از بیمار خالی کند تا پرستارها بروند مرخصی و بچهها برگردند پشت نیمکت مدرسههاشان، و وردی بخواند که ماسک ها کز کنند کنج گنجه، و دیگر کسی از بغل کردن کسی نترسد و تب نباشد و سرفه نباشد و آدمها مثل قبل، بزنند توی صف اتوبوس و مترو و کنسرت و سینما، و از سروکول هم بالا بروند و هی از گرانی و گرما و هرج و مرج بنالند و باز، ته دلشان منتظر باشند کسی از راه برسد با عصای معجزهای در دست که برایشان قانون بیاورد و نظم و عدالت و برابری و این داستان، هیچوقت تمام نمیشود عزیزکم!. تنها، ماییم که دارد یکییکی قصهمان به سر میرسد بیآنکه بدانیم نجاتدهندهها، سالهاست که در گور خفتهاند...سالهاست...
https://hottg.com/drnkargar
https://hottg.com/drnkargar
Telegram
🍃مردمك🍃
دست نويس هاي يك چشم پزشك
🗓دكتر ندا كارگر
@nkargardr
🗓دكتر ندا كارگر
@nkargardr
Forwarded from 🍃مردمك🍃 (N KaRgAr)
میگه حاجت روا بشی دختر..
روضه خون داره شروه میخونه
یکی دمام میزنه تو سرم
این شبا نَقله گریه آسونه..
شمعا رو دونه دونه روشن کن!
دشتی میخونه روضه خون انگار
تو صداش، سوز نینوا داره
تکیه خلوت میشه یهو، اما
روضه خون دست برنمیداره
شام میدن تو هیات بغلی...
تو دلم سنج میزنه یه کسی
روضه خون باز شروه میخونه
قد صدسال بغضه توی گلوم
میگن امشب، شب غریبونه
بوی قیمه تو کوچه پیچیده..
https://hottg.com/drnkargar
روضه خون داره شروه میخونه
یکی دمام میزنه تو سرم
این شبا نَقله گریه آسونه..
شمعا رو دونه دونه روشن کن!
دشتی میخونه روضه خون انگار
تو صداش، سوز نینوا داره
تکیه خلوت میشه یهو، اما
روضه خون دست برنمیداره
شام میدن تو هیات بغلی...
تو دلم سنج میزنه یه کسی
روضه خون باز شروه میخونه
قد صدسال بغضه توی گلوم
میگن امشب، شب غریبونه
بوی قیمه تو کوچه پیچیده..
https://hottg.com/drnkargar
HTML Embed Code: