Channel: یادداشتهایِ دکتر بابک زمانی
Forwarded from حسین سناپور
چهگونه مغلوب سرعت وقایع نشویم؟
حسین سناپور
فکر نمیکنم کسی انکار کند که چند دهه است وقایع در کشورمان با سرعت مدام بیشتری دارد اتفاق میافتد (به نظرم از دههی پنجاه به اینطرف)، آنقدر که ذهن جمعی فرصت تأمل بر این وقایع را کمتر داشته است. وقایع یک دههی اخیر که شتاب بیشتری هم گرفتهاند، وقایعی که به سختی میشود گفت اتفاقات سیاسی باعثشان بوده، یا نتیجهشان. نداشتن فرصت تأمل را میشود در نوشتهنشدن تعداد کافی از کتابهای تحلیلی (در حوزههای مختلف علوم اجتماعی) و همینطور کتابهای ادبی، بهخصوص رمان، دید. مثلاً چند کتاب تحلیلی دربارهی خودِ انقلاب نوشته شده؟ ده یا بیست یا سی؟ گمانم هر چهقدر هم که نوشته میشد کم بود. یا چند رمان دربارهی انقلاب یا جنگ؟ به نظرم به سختی کتابهای قابلتوجه عددشان از بیست فراتر برود، آن هم با گذشت حدود و بیشتر از چهار دهه از هر کدام. از این جهت، وقایع سالهای اخیر که جای خود دارند؛ اعم از تحولات اجتماعی که به بروز رفتارهای اجتماعی تازهیی منجر شدهاند و به تبع آن، وقایع سیاسی مهمی چون سال ٨٨ یا ۴٠١.
با فرض پذیرش این نکتهها، باید پرسید چه میشود کرد تا مغلوب سرعت این وقایع نشد و بتوان فهم _ یا به عبارت دیگر _ کندشان کرد؟ چهگونه میشود بر آن وقایع و تحولات پیش رو تأمل کرد؟ حتماً گفتوگو و تحقیق و مانند اینها نقش مهمی در این تأمل دارند، اما حتماً نتیجهشان باید در کتابهایی مفصل خود را نشان دهند (و احیاناً فیلمها و رسانههای دیگر هم). چرا تاکنون ندادهاند؟ به نظرم از طرفی به دلیل سرمایهگذاری نکردن نهادهایی که میتوانستند چنین کارهایی بکنند، اعم از نهادهای سیاسی یا فرهنگی و بهخصوص دانشگاهی. از طرف دیگر، به دلیل نظریهزدهگی و ارزانی استفاده از کتابهای ترجمه. وقتی میشود سهل و آسان به کتابهای نظری دسترسی داشت، و فکر کرد که مشکل ما نداشتن نظریه است و نه فهم جامعهی خودمان و کاربست آن نظریهها در شرایط عینی جامعه، چرا باید آن نهادهای فرهنگی و سیاسی بر روی کارهای زمانبر و سختِ تحقیق و تألیف سرمایهگذاری میکردند؟ یا اصلاً چرا خواننده باید کتابهای ایرانی را بخواند وقتی گزیدهیی از بهترین کتابهای علوم انسانی و ادبی در دسترسش هستند؟ مگر نه این است که شاید کمتر از همیشه به خودمان اعتماد و باور داریم و به آنچه هستیم، سخت مشکوک و شاید بدبینیم (به نظر من که چنین است)؟ پس چرا باید به کتابهای ایرانی اعتماد کنیم و فقط سراغ منابع خارجی نرویم؟ البته که سرمایهگذاری نکردن و تولید نکردن تعداد کافی کتابهای مربوط نقش مهمتری دارد و همیشه میشود به خوانندهی کتابها حق داد که بهترینها را بخواهد. آیا شک داریم آن کتابهای نوشتهشده هم با انگیزهها و پشتکارهای شخصی بوده؟ و شک داریم که اگر نگوییم هیچ حمایتی براشان نبوده، کمترین بوده، بهخصوص برای کتابهای علوم انسانی که برای نوشته شدن زمان بیشتری نیاز دارند و همفکری بیشتری؟
اینکه ما مدام منتظر تغییریم و تغییرات هم اتفاق میافتند اما نه آنچنان که انتظارشان را داریم و بیشتر از جنس تحولات اجتماعی هستند که چندان در نتیجهی تلاشهای ما نیست و عوامل بزرگتر و جهانیتری در آن دخالت دارند، دلیلی ندارد جز اینکه گذشتهی دور و نزدیک را چنان که باید مال خود نکردهایم، آن را بهقدر کافی جزئی از خودآگاهی جمعیمان نکردهایم و همین است که دربارهی اتفاقات چه یک سال پیش و چه ده و چه چهل سال پیش هنوز بحثهای ابتدایی انجام میدهیم و شک داریم دربارهی نقش هر کدام از نیروها در آنها، یا اصلاً چهگونهگی و علت شروعشان و انجامشان.
به گمان من، تأمل در آنچه در این گذشتههای دور و نزدیک اتفاق افتاده، در درجهی اول با نوشتن کتابهای متعدد و درخور ممکن است. از این طریق است که میشود بر هر کدام ایستاد و تأمل کرد و نگذاشت سرعت اتفاقات مرعوب و گیجمان کند و هنوز یک اتفاق را هضم نکرده، اتفاقی از جنسی دیگر برامان بیفتد. البته که جلوِ اتفاقات را نمیشود گرفت، اما با درکشان و فهم جمعیشان میشود شاید از وقایع بعدی هم شگفتزده نشد و چه بسا با آنها همراه شد یا حتا به پیشبازشان رفت.
٩ آذر ١۴٠٢
@sanapourhossein
حسین سناپور
فکر نمیکنم کسی انکار کند که چند دهه است وقایع در کشورمان با سرعت مدام بیشتری دارد اتفاق میافتد (به نظرم از دههی پنجاه به اینطرف)، آنقدر که ذهن جمعی فرصت تأمل بر این وقایع را کمتر داشته است. وقایع یک دههی اخیر که شتاب بیشتری هم گرفتهاند، وقایعی که به سختی میشود گفت اتفاقات سیاسی باعثشان بوده، یا نتیجهشان. نداشتن فرصت تأمل را میشود در نوشتهنشدن تعداد کافی از کتابهای تحلیلی (در حوزههای مختلف علوم اجتماعی) و همینطور کتابهای ادبی، بهخصوص رمان، دید. مثلاً چند کتاب تحلیلی دربارهی خودِ انقلاب نوشته شده؟ ده یا بیست یا سی؟ گمانم هر چهقدر هم که نوشته میشد کم بود. یا چند رمان دربارهی انقلاب یا جنگ؟ به نظرم به سختی کتابهای قابلتوجه عددشان از بیست فراتر برود، آن هم با گذشت حدود و بیشتر از چهار دهه از هر کدام. از این جهت، وقایع سالهای اخیر که جای خود دارند؛ اعم از تحولات اجتماعی که به بروز رفتارهای اجتماعی تازهیی منجر شدهاند و به تبع آن، وقایع سیاسی مهمی چون سال ٨٨ یا ۴٠١.
با فرض پذیرش این نکتهها، باید پرسید چه میشود کرد تا مغلوب سرعت این وقایع نشد و بتوان فهم _ یا به عبارت دیگر _ کندشان کرد؟ چهگونه میشود بر آن وقایع و تحولات پیش رو تأمل کرد؟ حتماً گفتوگو و تحقیق و مانند اینها نقش مهمی در این تأمل دارند، اما حتماً نتیجهشان باید در کتابهایی مفصل خود را نشان دهند (و احیاناً فیلمها و رسانههای دیگر هم). چرا تاکنون ندادهاند؟ به نظرم از طرفی به دلیل سرمایهگذاری نکردن نهادهایی که میتوانستند چنین کارهایی بکنند، اعم از نهادهای سیاسی یا فرهنگی و بهخصوص دانشگاهی. از طرف دیگر، به دلیل نظریهزدهگی و ارزانی استفاده از کتابهای ترجمه. وقتی میشود سهل و آسان به کتابهای نظری دسترسی داشت، و فکر کرد که مشکل ما نداشتن نظریه است و نه فهم جامعهی خودمان و کاربست آن نظریهها در شرایط عینی جامعه، چرا باید آن نهادهای فرهنگی و سیاسی بر روی کارهای زمانبر و سختِ تحقیق و تألیف سرمایهگذاری میکردند؟ یا اصلاً چرا خواننده باید کتابهای ایرانی را بخواند وقتی گزیدهیی از بهترین کتابهای علوم انسانی و ادبی در دسترسش هستند؟ مگر نه این است که شاید کمتر از همیشه به خودمان اعتماد و باور داریم و به آنچه هستیم، سخت مشکوک و شاید بدبینیم (به نظر من که چنین است)؟ پس چرا باید به کتابهای ایرانی اعتماد کنیم و فقط سراغ منابع خارجی نرویم؟ البته که سرمایهگذاری نکردن و تولید نکردن تعداد کافی کتابهای مربوط نقش مهمتری دارد و همیشه میشود به خوانندهی کتابها حق داد که بهترینها را بخواهد. آیا شک داریم آن کتابهای نوشتهشده هم با انگیزهها و پشتکارهای شخصی بوده؟ و شک داریم که اگر نگوییم هیچ حمایتی براشان نبوده، کمترین بوده، بهخصوص برای کتابهای علوم انسانی که برای نوشته شدن زمان بیشتری نیاز دارند و همفکری بیشتری؟
اینکه ما مدام منتظر تغییریم و تغییرات هم اتفاق میافتند اما نه آنچنان که انتظارشان را داریم و بیشتر از جنس تحولات اجتماعی هستند که چندان در نتیجهی تلاشهای ما نیست و عوامل بزرگتر و جهانیتری در آن دخالت دارند، دلیلی ندارد جز اینکه گذشتهی دور و نزدیک را چنان که باید مال خود نکردهایم، آن را بهقدر کافی جزئی از خودآگاهی جمعیمان نکردهایم و همین است که دربارهی اتفاقات چه یک سال پیش و چه ده و چه چهل سال پیش هنوز بحثهای ابتدایی انجام میدهیم و شک داریم دربارهی نقش هر کدام از نیروها در آنها، یا اصلاً چهگونهگی و علت شروعشان و انجامشان.
به گمان من، تأمل در آنچه در این گذشتههای دور و نزدیک اتفاق افتاده، در درجهی اول با نوشتن کتابهای متعدد و درخور ممکن است. از این طریق است که میشود بر هر کدام ایستاد و تأمل کرد و نگذاشت سرعت اتفاقات مرعوب و گیجمان کند و هنوز یک اتفاق را هضم نکرده، اتفاقی از جنسی دیگر برامان بیفتد. البته که جلوِ اتفاقات را نمیشود گرفت، اما با درکشان و فهم جمعیشان میشود شاید از وقایع بعدی هم شگفتزده نشد و چه بسا با آنها همراه شد یا حتا به پیشبازشان رفت.
٩ آذر ١۴٠٢
@sanapourhossein
یادداشت روز دوشنبه، روزنامه شرق
در ستایش تغییر
پرسید تو که سیوچند سال است به کار مغز میپردازی، بگو ببینم مهمترین خاصیت مغز چیست؟
تردید نکردم، گفتم: تغییر.
واقعاً همینطور است. مغز بیش از هر خاصیت دیگری قابلیت تغییر دارد. گاه تعجب میکنی وقتی در سنین نهچندان پایین هنگامی که یکی از دو نیمکره مغز بهدلیل سکته مغزی کاملاً تخریب میشود، چگونه زندگی فقط با یک نیمکره ادامه مییابد. سلولهای زنده بخشی از وظایف سلولهای مرده راهم یاد میگیرند.
وقتی انسانی را میبینی که در آسمان چندینبار چرخ میزند و روی پا به زمین میآید از تغییر مغز و سیستم عصبی تا این حد در شگفت میشوی. وقتی داستان انسان رذلی را میخوانی که یک عمر جاسوس فاشیسم ایتالیا بوده، اما در نهایت آنقدر رذل نیست که دهها پارتیزان را به کشتن بدهد و تغییر میکند و خود به اعدامشوندگان میپیوندد و هزاران مثال دیگر در توانایی مغز برای تغییر، در حیرت میمانی.
سلولهای مغز پلاستیکترین (به معنای تغییرپذیرترین) پدیده جهان هستی هستند. تغییر آنها تا سنین بالا و حتی در مغز بالغ، هم ساختاری است، هم عملی؛ یعنی هم شکل و تعداد و هم عملکرد سلولهای مغزی تغییر میکنند. آموزش و تمرین حتی در سنین بالا با وجود بیماریهایی نظیر آلزایمر هم هنوز آنها را تغییر میدهد. کیفیت تغییر هم شگفتانگیز است. این درست که هر فعالیت فکری و فیزیکی مغز را چاقتر میکند؛ همان تأثیری که ورزش و بدنسازی روی عضلات بدن و بازو میگذارد، اما این تمام داستان نیست. گاه در کسانی که تحصیلات، شغل و تلاش فکری زیاد در بخش عمده زندگی داشتهاند، در امآرآی، مغز آنها را عملاً کوچکتر میبینید، تحلیل رفته، اما کوچکترین اثری از اختلال حافظه و شناخت دیده نمیشود. سلولهای مغز کوچک و/یا کم شدهاند، اما کارایی آنها دست نخورده یا حتی بیشتر شده تا بتوانند سلولهای مرده را هم جبران کنند. مشاهدهای که تصویربرداری از مغز برای تشخیص دمانس بدون معاینه و شرح حال را مطلقاً بیفایده میکند. اینها و هزاران مثال دیگر هر روز در پیش چشم در انتظار چشمهایی بینا هستند تا از آنها درس بگیرند.
گوهر تغییر، محترمترین بخش وجود انسانی است. تنها اشیا تغییر نمیکنند. یک عمر بر یک حرف ماندن و یک روز تحت تأثیر تجارب و اطلاعات جدید درست بر خلاف آن گفتن، والاترین خصیصه انسانی است.
برعکس گاه وقتي یک حادثه بزرگ و تاریخی هم رخ میدهد، هیچ تأثیری بر رویکرد و عقاید افراد نمیگذارد. وقتی افراد هر حادثه تاریخی، هر چقدر تکاندهنده و بالقوه تغییرآفرین را فقط با تصورات قبلی خود درک میکنند و یک حادثه منفرد را که اطلاعات آن هم از مجازی واحدی به ایشان میرسد با برداشتهایی صد درصد متفاوت از یکدیگر بسته به تصورات غیر قابل تغییر قبلیشان تفسیر میکنند، بدتر از آن، هر حادثه جدیدی را دلیلی بر دانستههای قبلیشان بهشمار میآورند؛ کسی که تغییر را والاترین گوهر وجود میداند، چه احساسی باید پیدا کند؟
https://hottg.com/bzyad
در ستایش تغییر
پرسید تو که سیوچند سال است به کار مغز میپردازی، بگو ببینم مهمترین خاصیت مغز چیست؟
تردید نکردم، گفتم: تغییر.
واقعاً همینطور است. مغز بیش از هر خاصیت دیگری قابلیت تغییر دارد. گاه تعجب میکنی وقتی در سنین نهچندان پایین هنگامی که یکی از دو نیمکره مغز بهدلیل سکته مغزی کاملاً تخریب میشود، چگونه زندگی فقط با یک نیمکره ادامه مییابد. سلولهای زنده بخشی از وظایف سلولهای مرده راهم یاد میگیرند.
وقتی انسانی را میبینی که در آسمان چندینبار چرخ میزند و روی پا به زمین میآید از تغییر مغز و سیستم عصبی تا این حد در شگفت میشوی. وقتی داستان انسان رذلی را میخوانی که یک عمر جاسوس فاشیسم ایتالیا بوده، اما در نهایت آنقدر رذل نیست که دهها پارتیزان را به کشتن بدهد و تغییر میکند و خود به اعدامشوندگان میپیوندد و هزاران مثال دیگر در توانایی مغز برای تغییر، در حیرت میمانی.
سلولهای مغز پلاستیکترین (به معنای تغییرپذیرترین) پدیده جهان هستی هستند. تغییر آنها تا سنین بالا و حتی در مغز بالغ، هم ساختاری است، هم عملی؛ یعنی هم شکل و تعداد و هم عملکرد سلولهای مغزی تغییر میکنند. آموزش و تمرین حتی در سنین بالا با وجود بیماریهایی نظیر آلزایمر هم هنوز آنها را تغییر میدهد. کیفیت تغییر هم شگفتانگیز است. این درست که هر فعالیت فکری و فیزیکی مغز را چاقتر میکند؛ همان تأثیری که ورزش و بدنسازی روی عضلات بدن و بازو میگذارد، اما این تمام داستان نیست. گاه در کسانی که تحصیلات، شغل و تلاش فکری زیاد در بخش عمده زندگی داشتهاند، در امآرآی، مغز آنها را عملاً کوچکتر میبینید، تحلیل رفته، اما کوچکترین اثری از اختلال حافظه و شناخت دیده نمیشود. سلولهای مغز کوچک و/یا کم شدهاند، اما کارایی آنها دست نخورده یا حتی بیشتر شده تا بتوانند سلولهای مرده را هم جبران کنند. مشاهدهای که تصویربرداری از مغز برای تشخیص دمانس بدون معاینه و شرح حال را مطلقاً بیفایده میکند. اینها و هزاران مثال دیگر هر روز در پیش چشم در انتظار چشمهایی بینا هستند تا از آنها درس بگیرند.
گوهر تغییر، محترمترین بخش وجود انسانی است. تنها اشیا تغییر نمیکنند. یک عمر بر یک حرف ماندن و یک روز تحت تأثیر تجارب و اطلاعات جدید درست بر خلاف آن گفتن، والاترین خصیصه انسانی است.
برعکس گاه وقتي یک حادثه بزرگ و تاریخی هم رخ میدهد، هیچ تأثیری بر رویکرد و عقاید افراد نمیگذارد. وقتی افراد هر حادثه تاریخی، هر چقدر تکاندهنده و بالقوه تغییرآفرین را فقط با تصورات قبلی خود درک میکنند و یک حادثه منفرد را که اطلاعات آن هم از مجازی واحدی به ایشان میرسد با برداشتهایی صد درصد متفاوت از یکدیگر بسته به تصورات غیر قابل تغییر قبلیشان تفسیر میکنند، بدتر از آن، هر حادثه جدیدی را دلیلی بر دانستههای قبلیشان بهشمار میآورند؛ کسی که تغییر را والاترین گوهر وجود میداند، چه احساسی باید پیدا کند؟
https://hottg.com/bzyad
Telegram
یادداشتهایِ دکتر بابک زمانی
اين كانال برای بازنشرِ يادداشتهای منتشرشدهام تأسيس شده است.
یادداشت روز شنبه، روزنامه هممیهن
۱۶ آذر، خیابانی مملو از خاطرات جنبش دانشجویی
پریروز ۱۶ آذر بهراستی روز جنبش دانشجویی بود. جنبش دانشجویی ایران چند ماه بعد از کودتای ۲۸ مرداد سکوت پادگانیای را که با قلع و قمع احزاب ایجاد شده بود، شکست و از اولین نشانههای مقاومت در برابر کودتا بود. نمیتوان گفت حکم اعدام دکتر مصدق (که اجرا نشد) یا ورود نیکسون کدامیک نقش بیشتری در این اعتراضات داشت؛ هر دو در واقع نتايج یک پدیده بودند كودتا . آمریکا بهعنوان یک ابرقدرت جهانی که در جنگ سرد ادعای دموکراسی داشت، دولتی را که تا همین اواخر امريكا را دشمن خود نميدانست ، با همکاری انگلیس که تنها بهدنبال منافع اقتصادی نفت بود، ساقط کرده و در واقع در تشریک مساعی با یکدیگر و اشرافیت حاکم، فضای سیاسی در کشور را تعطیل کردند و بدتر از آن واکنشهایی آفریدند که تا دهها سال ادامه یافت و این دور از انتظار نبود؛ چراکه سیاست واقعی عروسکبازی نیست! شاید خود دکتر مصدق نیز همراهی آمریکا در اجرای کودتا را تا پیش از وقوع آن باور نمیکرد و بارها خواستار حمایت آمریکا شده بود. اینطور نبود که دکتر مصدق و دولت و اطرافیان او از هرگونه خطایی بری باشند، اینطور نبود که دربار و سیستم فئودالیته حاکم تماما جرثومه فساد باشند و اینطور نبود که حزب توده نقش مهمی در قضایا نداشته باشد؛ حزبی که آشکارا از شوروی حمایت میکرد؛ شورویای که همین اخیراً انتقادات سختی از خود کرده و جنایات استالین را برملا کرده بود، اما در استالینیستهای حزب توده تأثیر چندانی نگذاشته بود و حالا یک سازمان گسترده نظامی مخفی داشت که آشکارا خلاف قوانین جاری کشور بود. با همه اینها سقوط دولتی که با قوانین مشروطیت بر سر کار آمده بود، بدون طی همان قوانین و با کمک آشکار نیروهای خارجی، معلوم بود ورود به دهلیز خطرناکی خواهد بود که آن سوی دهلیز معلوم نیست به کجا باز میشود. اما میشد حدس زد که در حداقلیترین شکل خود پایان مشروطه خواهد بود، ولی در عمل آغاز نوعی زمامداری شد که به شکل کودکانهای از حکومتهای توتالیتر تقلید میکرد، بدون آنکه تواناییاش را داشته باشد و این شیوه حکمرانی را به ارث گذاشت. مشروطیت، آبی که بهناچار به مدت ۲۰ سال در قمقمه سرباز، رضاخان، ریخته شده بود، تنها ۱۲ سال دوام آورد؛ از ۱۳۲۰ تا ۱۳۳۲. جامعه ما نشان داد حوصله مجادلات پارلمانی، فحاشیهای روزنامهها، زدوخوردها و تظاهرات خیابانی را ندارد و بلافاصله ولو با حمایت خارجی آن را جمع میکند و نادانسته به ورطهای هزاران بار بدتر سقوط میکند. حال آنکه مجادلات نسبتاً مسالمتآمیز ممکن است روزی به بار نشیند. یک طرف با تعجیل این کار را کرد و ننگ ابدی برای خود خرید، اما آن طرف فرصت نیافت از سازمان نظامیای که قطعاً به شوروی پشتگرم بود، استفاده کند، یا خبر نداشت بعد از اتفاقات تجدیدنظرطلبانه، برادر بزرگ فعلاً تمایلی به اینگونه حمایتها ندارد.
این تجربه بازهم دهها سال بعد تکرار شد و طرفین ناشکیبایی خشونتآمیز خود را به نمایش گذاشتند. با همه این تفاصیل جنبش دانشجویی با تظاهراتی که به خون هم کشیده شد، تظاهراتی کاملاً مسالمتآمیز و حقبجانب، یک بار دیگر یادآور شد کشور ما آمریکای لاتین یا عراق نیست که بهراحتی کودتا به سرانجام برسد و این پیام را با خبر اعدام دکتر مصدق و خبر دیدار نیکسون به دنیا ابلاغ کرد و در هر دو مورد موفق بود؛ حکم اعدام به سه سال حبس و حبس ابد خانگی تغییر یافت. بهعلاوه دهها سال بعد «مادلین آلبرایت»، وزیر امور خارجه دموکرات آمریکا از مداخله آمریکا پوزش خواست.
در هر حال خیزش مرگبار دانشجویی در ۱۶ آذر ۱۳۳۲ هم پیامی تاریخی، مهم و بسیار تأثیرگذار بود و هم سنت اعتراض و ازخودگذشتگی را در جنبش دانشجویی ایران به یادگار گذاشت؛ سنتی که بارها و بارها در سالهای بعد، یعنی سال ۱۳۵۹، مقاومت در برابر انقلاب فرهنگی، سال ۱۳۷۶، سال ۱۳۷۸ و بعد از آن تکرار شد. بر خلاف ظاهر معلوم نیست بدون این جنبش دانشجویی و با وجود قدرتهایی که برای مقابله با دموکراسی و آرامش از خاک میجوشند؛ همان نیروهای خشونتطلب ناشکیبا در حکومت و خارج از آن، کشور چه حالتی میداشت!
خیابان ۱۶ آذر در ضلع غربی دانشگاه تهران آکنده از خاطرات جنبش دانشجویی ایران است و هر گوشه آن یادآور حوادثی است از دور و نزدیک. این خیابان همچنان آبستن حوادث و رخدادهایی است که در دنیای واقع و در دنیای مجازی در صدها رمان نانوشته رخ خواهند داد.
https://hottg.com/bzyad
۱۶ آذر، خیابانی مملو از خاطرات جنبش دانشجویی
پریروز ۱۶ آذر بهراستی روز جنبش دانشجویی بود. جنبش دانشجویی ایران چند ماه بعد از کودتای ۲۸ مرداد سکوت پادگانیای را که با قلع و قمع احزاب ایجاد شده بود، شکست و از اولین نشانههای مقاومت در برابر کودتا بود. نمیتوان گفت حکم اعدام دکتر مصدق (که اجرا نشد) یا ورود نیکسون کدامیک نقش بیشتری در این اعتراضات داشت؛ هر دو در واقع نتايج یک پدیده بودند كودتا . آمریکا بهعنوان یک ابرقدرت جهانی که در جنگ سرد ادعای دموکراسی داشت، دولتی را که تا همین اواخر امريكا را دشمن خود نميدانست ، با همکاری انگلیس که تنها بهدنبال منافع اقتصادی نفت بود، ساقط کرده و در واقع در تشریک مساعی با یکدیگر و اشرافیت حاکم، فضای سیاسی در کشور را تعطیل کردند و بدتر از آن واکنشهایی آفریدند که تا دهها سال ادامه یافت و این دور از انتظار نبود؛ چراکه سیاست واقعی عروسکبازی نیست! شاید خود دکتر مصدق نیز همراهی آمریکا در اجرای کودتا را تا پیش از وقوع آن باور نمیکرد و بارها خواستار حمایت آمریکا شده بود. اینطور نبود که دکتر مصدق و دولت و اطرافیان او از هرگونه خطایی بری باشند، اینطور نبود که دربار و سیستم فئودالیته حاکم تماما جرثومه فساد باشند و اینطور نبود که حزب توده نقش مهمی در قضایا نداشته باشد؛ حزبی که آشکارا از شوروی حمایت میکرد؛ شورویای که همین اخیراً انتقادات سختی از خود کرده و جنایات استالین را برملا کرده بود، اما در استالینیستهای حزب توده تأثیر چندانی نگذاشته بود و حالا یک سازمان گسترده نظامی مخفی داشت که آشکارا خلاف قوانین جاری کشور بود. با همه اینها سقوط دولتی که با قوانین مشروطیت بر سر کار آمده بود، بدون طی همان قوانین و با کمک آشکار نیروهای خارجی، معلوم بود ورود به دهلیز خطرناکی خواهد بود که آن سوی دهلیز معلوم نیست به کجا باز میشود. اما میشد حدس زد که در حداقلیترین شکل خود پایان مشروطه خواهد بود، ولی در عمل آغاز نوعی زمامداری شد که به شکل کودکانهای از حکومتهای توتالیتر تقلید میکرد، بدون آنکه تواناییاش را داشته باشد و این شیوه حکمرانی را به ارث گذاشت. مشروطیت، آبی که بهناچار به مدت ۲۰ سال در قمقمه سرباز، رضاخان، ریخته شده بود، تنها ۱۲ سال دوام آورد؛ از ۱۳۲۰ تا ۱۳۳۲. جامعه ما نشان داد حوصله مجادلات پارلمانی، فحاشیهای روزنامهها، زدوخوردها و تظاهرات خیابانی را ندارد و بلافاصله ولو با حمایت خارجی آن را جمع میکند و نادانسته به ورطهای هزاران بار بدتر سقوط میکند. حال آنکه مجادلات نسبتاً مسالمتآمیز ممکن است روزی به بار نشیند. یک طرف با تعجیل این کار را کرد و ننگ ابدی برای خود خرید، اما آن طرف فرصت نیافت از سازمان نظامیای که قطعاً به شوروی پشتگرم بود، استفاده کند، یا خبر نداشت بعد از اتفاقات تجدیدنظرطلبانه، برادر بزرگ فعلاً تمایلی به اینگونه حمایتها ندارد.
این تجربه بازهم دهها سال بعد تکرار شد و طرفین ناشکیبایی خشونتآمیز خود را به نمایش گذاشتند. با همه این تفاصیل جنبش دانشجویی با تظاهراتی که به خون هم کشیده شد، تظاهراتی کاملاً مسالمتآمیز و حقبجانب، یک بار دیگر یادآور شد کشور ما آمریکای لاتین یا عراق نیست که بهراحتی کودتا به سرانجام برسد و این پیام را با خبر اعدام دکتر مصدق و خبر دیدار نیکسون به دنیا ابلاغ کرد و در هر دو مورد موفق بود؛ حکم اعدام به سه سال حبس و حبس ابد خانگی تغییر یافت. بهعلاوه دهها سال بعد «مادلین آلبرایت»، وزیر امور خارجه دموکرات آمریکا از مداخله آمریکا پوزش خواست.
در هر حال خیزش مرگبار دانشجویی در ۱۶ آذر ۱۳۳۲ هم پیامی تاریخی، مهم و بسیار تأثیرگذار بود و هم سنت اعتراض و ازخودگذشتگی را در جنبش دانشجویی ایران به یادگار گذاشت؛ سنتی که بارها و بارها در سالهای بعد، یعنی سال ۱۳۵۹، مقاومت در برابر انقلاب فرهنگی، سال ۱۳۷۶، سال ۱۳۷۸ و بعد از آن تکرار شد. بر خلاف ظاهر معلوم نیست بدون این جنبش دانشجویی و با وجود قدرتهایی که برای مقابله با دموکراسی و آرامش از خاک میجوشند؛ همان نیروهای خشونتطلب ناشکیبا در حکومت و خارج از آن، کشور چه حالتی میداشت!
خیابان ۱۶ آذر در ضلع غربی دانشگاه تهران آکنده از خاطرات جنبش دانشجویی ایران است و هر گوشه آن یادآور حوادثی است از دور و نزدیک. این خیابان همچنان آبستن حوادث و رخدادهایی است که در دنیای واقع و در دنیای مجازی در صدها رمان نانوشته رخ خواهند داد.
https://hottg.com/bzyad
Telegram
یادداشتهایِ دکتر بابک زمانی
اين كانال برای بازنشرِ يادداشتهای منتشرشدهام تأسيس شده است.
يادداشت روز سه شنبه هم ميهن
"نبودن "
«نبودن» علی مصفا فیلم متفاوتی است. بستری برای تعمق. یک زندگی دوباره برای هرکه نیازمند تفکر در جهانهای موازی هنری است. حالا دیگر حق و مسئولیت روشنفکر ایرانی است که تنها به خود بپردازد، در خود و هویت خود بیاندیشد، خود را نقد کند و سرگشتگی و ازخودبیگانگی خود را به تصویر بکشد؛ روشنفکری که حالا دیگر قابلانکار نیست. روشنفکری که بهگمان خود دههها به فکر دیگران و درصدد نقد و اصلاح جامعه بوده است. آن هم اصلاح کلیت جامعه ازطریق سیاسی، نه جزئیات آن از زیرساخت گرفته تا روبنا (کاری که اغلب در تخصص روشنفکران هم بوده است).
بخش عمده روشنفکران چپ ایرانی فارغالتحصیل دانشکدههای فنی و مهندسی بودند. تکنوکراتهای دانشبنیانی که بینش مهندسیِ آنها به کمتر از تخریب و بازسازی تمام کشور، رضا نمیداد؛ خوشبینیای بدخیم؛ شور و شوقی مرگبار!
حالا بهیکباره جوانی در اوج مشکلات روزمره که چون تار عنکبوت به دستها و پاها میپیچد، ناگاه کولهبار کوچکی برمیدارد و در جستوجوی هویت خود، نه به روستایی که پدرش در آنجا زاده شد که به هزاران کیلومتر آنسوتر ـ آنجا که پدرش تلاشی دیرین را پی میگرفت ـ سفر میکند. هجرتی اساطیری که در حیطه ادبیات، چارلز استریکلند (قهرمان رمان «ماه و شش پنی» سامرست موام) را بهیاد میآورد. او باید برود دنبال هویتی که بدان نیازمند است.
جامعه روشنفکریای که همیشه با همان اطلاعات اندک، با تکیه بر احساسات عظیم، کوشیده بر زندگی دیگران تاثیرگذار شود و بارها و بارها تاثیراتی مخرب برجا گذاشته و میگذارد؛ واقعاً نیازمند رفتن به اعماق هویت خود است و فیلم «نبودن»، تلاشی است برای هموار کردن این سفر. «نبودن»، تنها درباره دیروز و درباره پناهندگان 70سال پیش نیست؛ درباره امروز هم هست. هنوز هم شاهد احکام کلیای هستیم که بیارتباط با واقعیت در تکذیب یا تصدیق در ستایش یا تحقیر صادر میشود. هنوز هم شاهدیم آرزو بهجای راهکار تبلیغ میشود. آن قهرمان دوران که در تبعید به حضیض ذلت میافتد، قهرمانان امروز را بهیاد میآورد که بیشناخت دقیق از آبوخاک خویش، بیکمترین ابزارآلات (بخوان تشکیلات)، آرزو تبلیغ کرده، تنها تعصب و تندی میآفرینند و پیکار جانفرسای مردم برای نان و هوای تازه را تجزیه و تضعیف میکنند.
وقتی این بستر تفکری که علی مصفا بازتاب میدهد را ميپسنديد و آرزو میکنید ادامه یابد، آنگاه با خود میگویید: کاش در این داستان در زندگی تبعیدیهای دورههای مختلف، تعمق بیشتری میشد و نمونههای مناسبتری انتخاب میشد تا بستری مناسبتر برای تعمق و تفکر فراهم آید. مثلاً و تنها برای نمونه، اشاره به زندگی مخالفان درونسازمانی در تبعید در اروپای شرقی، میتواند موقعیتهای مناسبی برای چالشهای اخلاقی و انسانی روشنفکران پدید آورد. احمد قاسمی، از رهبران حزب توده ایران و از روشنفکرترین و فرهیختهترین ایشان بهدنبال اختلافات در داخل حزب، در دوران تبعید بههمراه چند نفر دیگر انشعاب کرد و درحالیکه ازنظر حزب برادر (حزب کمونیستی چکسلواکی) هم عنصر نامطلوب بهشمار میرفت، در شرایط بسیار دشواری قرار گرفت. او میتوانست با اظهار ندامت و تمکین به حزب یا دولت ایران، زندگی بسیار خوبی برای خود، خانواده و همسری که عاشقش بود فراهم کند. بسیاری کمتر از او، تنها با یک ندامتنامه بازگشتند و به بالاترین مقامات دست یافتند. داستان سرسختی ایدئولوژیک او در یک کلبه کارگری نزدیک پراگ، همراه با درد، بیماری، گرسنگی، تنهایی و مقاومت او در برابر کمیته مرکزی و رهبرانی که بیشترین امکانات را در اختیار دارند، شرح دردناکی است که در نامههای او به همسرش همچنان با امیدواری روایت میشود. کتابنامههای او به همسرش که اخیراً منتشر شده، روایتگر سناریویی است در انتظار نویسنده! مثال دیگر؛ سروان قبادی که مسئول فرار رهبران حزب توده بود و با ایشان به شوروی گریخت، در مواجهه با اوضاع شوروی دچار سرگشتگی عمیقی شد. وقتی حزب کمونیست شوروی خواست این سرگشتگی را با ریاست یک میخانه در مسکو و حقوق بازنشستگی درمان کند، قبادي اما تصمیم نهایی برای بازگشت را گرفت و بلافاصله پس از بازگشت به کشور اعدام شد و... دهها داستان دیگر.
انتخاب رذلترین شخصیتهایی که برای دولت کمونیست، جاسوسی رفقای خود را میکردند (که براساس اسناد سازمان امنیت آلمان شرقی و چکسلواکی واقعاً وجود داشتهاند)، توسط نویسنده بهعنوان نماینده تبعیدشدگان باعث تعیینتکلیف زودرس بیننده و صدور حکم برای آن فرد و آن جریان میشود. چنین حکمی نهتنها با بستر تفکر تناقض دارد بلکه با روح کلی «نبودن» بهعنوان داستان مدرنی که روایت میکند و حکم صادر نمیکند، در تناقض است.
"نبودن "
«نبودن» علی مصفا فیلم متفاوتی است. بستری برای تعمق. یک زندگی دوباره برای هرکه نیازمند تفکر در جهانهای موازی هنری است. حالا دیگر حق و مسئولیت روشنفکر ایرانی است که تنها به خود بپردازد، در خود و هویت خود بیاندیشد، خود را نقد کند و سرگشتگی و ازخودبیگانگی خود را به تصویر بکشد؛ روشنفکری که حالا دیگر قابلانکار نیست. روشنفکری که بهگمان خود دههها به فکر دیگران و درصدد نقد و اصلاح جامعه بوده است. آن هم اصلاح کلیت جامعه ازطریق سیاسی، نه جزئیات آن از زیرساخت گرفته تا روبنا (کاری که اغلب در تخصص روشنفکران هم بوده است).
بخش عمده روشنفکران چپ ایرانی فارغالتحصیل دانشکدههای فنی و مهندسی بودند. تکنوکراتهای دانشبنیانی که بینش مهندسیِ آنها به کمتر از تخریب و بازسازی تمام کشور، رضا نمیداد؛ خوشبینیای بدخیم؛ شور و شوقی مرگبار!
حالا بهیکباره جوانی در اوج مشکلات روزمره که چون تار عنکبوت به دستها و پاها میپیچد، ناگاه کولهبار کوچکی برمیدارد و در جستوجوی هویت خود، نه به روستایی که پدرش در آنجا زاده شد که به هزاران کیلومتر آنسوتر ـ آنجا که پدرش تلاشی دیرین را پی میگرفت ـ سفر میکند. هجرتی اساطیری که در حیطه ادبیات، چارلز استریکلند (قهرمان رمان «ماه و شش پنی» سامرست موام) را بهیاد میآورد. او باید برود دنبال هویتی که بدان نیازمند است.
جامعه روشنفکریای که همیشه با همان اطلاعات اندک، با تکیه بر احساسات عظیم، کوشیده بر زندگی دیگران تاثیرگذار شود و بارها و بارها تاثیراتی مخرب برجا گذاشته و میگذارد؛ واقعاً نیازمند رفتن به اعماق هویت خود است و فیلم «نبودن»، تلاشی است برای هموار کردن این سفر. «نبودن»، تنها درباره دیروز و درباره پناهندگان 70سال پیش نیست؛ درباره امروز هم هست. هنوز هم شاهد احکام کلیای هستیم که بیارتباط با واقعیت در تکذیب یا تصدیق در ستایش یا تحقیر صادر میشود. هنوز هم شاهدیم آرزو بهجای راهکار تبلیغ میشود. آن قهرمان دوران که در تبعید به حضیض ذلت میافتد، قهرمانان امروز را بهیاد میآورد که بیشناخت دقیق از آبوخاک خویش، بیکمترین ابزارآلات (بخوان تشکیلات)، آرزو تبلیغ کرده، تنها تعصب و تندی میآفرینند و پیکار جانفرسای مردم برای نان و هوای تازه را تجزیه و تضعیف میکنند.
وقتی این بستر تفکری که علی مصفا بازتاب میدهد را ميپسنديد و آرزو میکنید ادامه یابد، آنگاه با خود میگویید: کاش در این داستان در زندگی تبعیدیهای دورههای مختلف، تعمق بیشتری میشد و نمونههای مناسبتری انتخاب میشد تا بستری مناسبتر برای تعمق و تفکر فراهم آید. مثلاً و تنها برای نمونه، اشاره به زندگی مخالفان درونسازمانی در تبعید در اروپای شرقی، میتواند موقعیتهای مناسبی برای چالشهای اخلاقی و انسانی روشنفکران پدید آورد. احمد قاسمی، از رهبران حزب توده ایران و از روشنفکرترین و فرهیختهترین ایشان بهدنبال اختلافات در داخل حزب، در دوران تبعید بههمراه چند نفر دیگر انشعاب کرد و درحالیکه ازنظر حزب برادر (حزب کمونیستی چکسلواکی) هم عنصر نامطلوب بهشمار میرفت، در شرایط بسیار دشواری قرار گرفت. او میتوانست با اظهار ندامت و تمکین به حزب یا دولت ایران، زندگی بسیار خوبی برای خود، خانواده و همسری که عاشقش بود فراهم کند. بسیاری کمتر از او، تنها با یک ندامتنامه بازگشتند و به بالاترین مقامات دست یافتند. داستان سرسختی ایدئولوژیک او در یک کلبه کارگری نزدیک پراگ، همراه با درد، بیماری، گرسنگی، تنهایی و مقاومت او در برابر کمیته مرکزی و رهبرانی که بیشترین امکانات را در اختیار دارند، شرح دردناکی است که در نامههای او به همسرش همچنان با امیدواری روایت میشود. کتابنامههای او به همسرش که اخیراً منتشر شده، روایتگر سناریویی است در انتظار نویسنده! مثال دیگر؛ سروان قبادی که مسئول فرار رهبران حزب توده بود و با ایشان به شوروی گریخت، در مواجهه با اوضاع شوروی دچار سرگشتگی عمیقی شد. وقتی حزب کمونیست شوروی خواست این سرگشتگی را با ریاست یک میخانه در مسکو و حقوق بازنشستگی درمان کند، قبادي اما تصمیم نهایی برای بازگشت را گرفت و بلافاصله پس از بازگشت به کشور اعدام شد و... دهها داستان دیگر.
انتخاب رذلترین شخصیتهایی که برای دولت کمونیست، جاسوسی رفقای خود را میکردند (که براساس اسناد سازمان امنیت آلمان شرقی و چکسلواکی واقعاً وجود داشتهاند)، توسط نویسنده بهعنوان نماینده تبعیدشدگان باعث تعیینتکلیف زودرس بیننده و صدور حکم برای آن فرد و آن جریان میشود. چنین حکمی نهتنها با بستر تفکر تناقض دارد بلکه با روح کلی «نبودن» بهعنوان داستان مدرنی که روایت میکند و حکم صادر نمیکند، در تناقض است.
کسانی هم که هنوز کموبیش دلبستگیهایی به این جریانات دارند، بهجای تعمق در موضوع و در هویت و گذشته خود، جاسوسی برای سازمان امنیت کمونیست را برای محکومکردن جریانی که به آن تعلق داشتهاند، کافی نمیدانند و تغییر نمیکنند. در هر جایی آدم فرومایه هست. بهعلاوه ممکن است روایت زیبای «هویت» را یک ادعانامه سیاسی بخوانند که خواندند. فروکاستن داستان زیبای «نبودن»، به تسویهحساب با جریانات چپ و نقد احزاب چپ، آنطور که اینروزها در نشریات شاهد آن هستیم، نوعی جفا به این داستان است.
«نبودن»، مثل یک اثر هنری برجسته، جز به مسائل کلی انسانی نمیپردازد و در اینجا کلیت داستان، «هویت» و «ازخودبیگانگی» مدرن است، نه شکستن حریم گروههایی که اکنون نه حریمی دارند، نه تقدسی و نه حتی زبانی برای پاسخ. ماجراهایی که خود در سطح میانی داستان باید واجد پیامهایی باشند، با این هدف کلی چیده شدهاند. احتمالاً رذالت و جاسوسی بهعنوان بهترین انتخاب برای دیکوتومیای بوده است که در برابر قهرمان زندگی (پدرش)، شکل میگیرد. دیکوتومیهای داستانی بسیار زیبایی در «نبودن»، با دقت طراحی شدهاند. دیکوتومی دو برادر، دو دوست، خارج و داخل و...
اما نمیتوان تاثیر انتخاب جاسوس را در تقبیح بیشتر گروههایی که اینروزها ازهمهطرف مورد لعن و نفرین هستند، نادیده گرفت. گروههایی که البته در عین جهالت، تصور دانایی داشتند، بیمحابا دست به عمل میزدند و خسارت فراوان بهبار میآوردند، اما در حسننیت اکثر ایشان تردیدی نبود. حسننیت و ایدهآلیسمی که جان خود را در برابر هدف، به هیچ میانگاشتند . حالا با انتخاب «جاسوس» و بیاعتنایی به آنهمه چهرههای متنوع دیگری که وجود داشتند، «نبودن» همان حسننیت را هم زیر سوال میبرد و پافشاری تا حد مرگ برای سعادت دیگران ـ ولو ناکام و ناموفق ـ را نادیده می انگارد. نکته دیگر، تعدد نمادهایی است که برای مؤلف جذاب بودهاند و انگار فرصت دیگری نخواهد داشت و همه آنها را در یک فیلم جا داده است؛ از دجال گرفته تا پرندگان، سقوط مرموز و... همینگوی در نصیحتی به یک نویسنده جوان میگوید: «تو بیشازآنکه با آنچه نوشتهای موفق شوی، با چیزهایی که میخواستی بنویسی اما توانستی ننویسی، موفق میشوی.» استفاده از نمادهایی بهمراتب کمتر، اما دقت در پردازش بهتر آنها، میتوانست فیلمی بهمراتب دلرباتر بیافریند.
https://hottg.com/bzyad
«نبودن»، مثل یک اثر هنری برجسته، جز به مسائل کلی انسانی نمیپردازد و در اینجا کلیت داستان، «هویت» و «ازخودبیگانگی» مدرن است، نه شکستن حریم گروههایی که اکنون نه حریمی دارند، نه تقدسی و نه حتی زبانی برای پاسخ. ماجراهایی که خود در سطح میانی داستان باید واجد پیامهایی باشند، با این هدف کلی چیده شدهاند. احتمالاً رذالت و جاسوسی بهعنوان بهترین انتخاب برای دیکوتومیای بوده است که در برابر قهرمان زندگی (پدرش)، شکل میگیرد. دیکوتومیهای داستانی بسیار زیبایی در «نبودن»، با دقت طراحی شدهاند. دیکوتومی دو برادر، دو دوست، خارج و داخل و...
اما نمیتوان تاثیر انتخاب جاسوس را در تقبیح بیشتر گروههایی که اینروزها ازهمهطرف مورد لعن و نفرین هستند، نادیده گرفت. گروههایی که البته در عین جهالت، تصور دانایی داشتند، بیمحابا دست به عمل میزدند و خسارت فراوان بهبار میآوردند، اما در حسننیت اکثر ایشان تردیدی نبود. حسننیت و ایدهآلیسمی که جان خود را در برابر هدف، به هیچ میانگاشتند . حالا با انتخاب «جاسوس» و بیاعتنایی به آنهمه چهرههای متنوع دیگری که وجود داشتند، «نبودن» همان حسننیت را هم زیر سوال میبرد و پافشاری تا حد مرگ برای سعادت دیگران ـ ولو ناکام و ناموفق ـ را نادیده می انگارد. نکته دیگر، تعدد نمادهایی است که برای مؤلف جذاب بودهاند و انگار فرصت دیگری نخواهد داشت و همه آنها را در یک فیلم جا داده است؛ از دجال گرفته تا پرندگان، سقوط مرموز و... همینگوی در نصیحتی به یک نویسنده جوان میگوید: «تو بیشازآنکه با آنچه نوشتهای موفق شوی، با چیزهایی که میخواستی بنویسی اما توانستی ننویسی، موفق میشوی.» استفاده از نمادهایی بهمراتب کمتر، اما دقت در پردازش بهتر آنها، میتوانست فیلمی بهمراتب دلرباتر بیافریند.
https://hottg.com/bzyad
Telegram
یادداشتهایِ دکتر بابک زمانی
اين كانال برای بازنشرِ يادداشتهای منتشرشدهام تأسيس شده است.
یادداشت روز دوشنبه روزنامه شرق
پر کاه و پشت شتر
میگویند گاه یک پر کاه میتواند پشت شتری را بشکند؛ به این معنا که سنگینی بار بر پشت شتر آنقدر هست که تنها با پر کاهی توانش به پایان میرسد و فرو خواهد شکست. این مثال مصداقی بهتر از خودکشی پزشکان جوان در کشور ما ندارد.
هر بار که این حادثه تکرار میشود، جامعه پزشکی و به تبع آن عرصه عمومی واکنشی احساسی نشان میدهد و تا خودکشی بعد موضوع فراموش میشود. گاه تنها به تحلیل روانشناختی موضوع میپردازند، گاه میگویند این یک معضل عمومی است و به پزشکان اختصاص ندارد، گاهی هم آن را فقط موضوعی پزشکی که تنها حاصل مشکلات خاص سیستم سلامت در کشور ماست، به حساب میآورند. واقعیت آن است که در چنین پدیدهای هیچکدام از این عوامل را نمیتوان نادیده گرفت و از همین روست که مثال پر کاه و پشت شتر بیشترین مصداق را مییابد. با این دید ممکن است شما ابتدا پر کاه را بردارید که آسانتر است یا از افزودن هر پر کاهی که ممکن کمرشکن باشد، بپرهیزید؛ اما نمیتوانید بقیه عوامل را که چون بارهایی سنگین و ناهموار و بدون ترتیب بر هم سوار شدهاند، نادیده بگیرید.
مشکلات عدیده و روزافزون اجتماعی ما بیش از هر چیز حاصل یک تناقض تاریخی بین انزوای فیزیکی از سیستم بینالمللی از یک سو و ارتباط تنگاتنگ مجازی با این دنیاست. وقتی هر روز فاصله ما با شیوه زندگی روزآمد در دنیا فاصله میگیرد، حتی اگر امروزمان از دیروز بهتر شده باشد که ضرورتاً میشود (بهدلیل پیشرفت فناوری و سهولت دسترسی به آن و نه درایت کاربهدستانمان) اضطراب و درماندگی و فکر هجرت رهایمان نخواهد کرد. حالا گنجینه دانشی که با تصاعد هندسی در حال افزایش است، با یک کلیک بر گوگل قابل دسترس به نظر میرسد. محدودیتهایی هم که برای تأمین زندگانی مؤلفان اندیشیده شده (کپیرایت)، بهراحتی قابل دور زدن هستند. کسانی که منکر یا مخالف دانش هستند هم بهراحتی قادرند محصولات آن را بربایند. یک عمل جراحی را ظاهراً میتوان با کمک جستوجوی گوگل و ویدئوهایی از یوتیوب به انجام رساند تا حدی که دیگر لازم نباشد مدت کوتاهی را هم در بخشی در خارج بهعنوان مشاهدهگر بگذرانید، اما تنها با سادهلوحی میتوان این سیستم را کافی دانست و تنها در شرایطی که سیستم ناظری وجود نداشته باشد، میتوان از نتایج راضی بود. موضوع تنها این نیست که چنین فناوریای بدون فرهنگ و تصورات مدرن نه در پزشکی، نه در اقتصاد و نه در هیچ سیستم دیگری راه به جایی نمیبرد. مهمتر این است که فاصله افزایشیابنده بین چشمانداز قابل رؤیت و زمین سخت بهشدت ناامیدکننده میشود و قطعاً این فاصله در اذهان تحصیلکردهها و افراد دانشبنیان بیش از پیش رخ مینماید و وقتی کار بیگاری است، وقتی کار تماموقت هیئت علمی فلهای و محیط غیرعلمی است، وقتی طب بیبها و اصل زیبایی و لاغری است و وقتی زندگی هر روز دشوارتر از پیش میشود؛ گاه یک پر کاه، یک دادگاه پزشکی قانونی، یک جمله ناصواب از همکار، یک نیشخند تمسخرآمیز بیمار، مرگ ناخواسته یک بیمار وقتی خود را مسئول او میپنداری و... میتواند روح ظریف و ظریفترشدهای را از هم بپاشد.
انجمن روانپزشکان ایران برای چندمین بار بهطور تخصصی در مورد خودکشی پزشکان خطاب به دولت اعلام خطر کرده است . این اخطار میتواند مقدمه بازنگری بر بسیاری امور عقلگریزانه جاری در کار طب و غیرطب باشد، اما نهتنها دولت، بلکه بسیاری از نهادهای غیردولتی و مردمی هم واکنشی نشان ندادهاند. نهتنها مسئولانی که به تخصص بهعنوان بخشی از دیانت نمینگرند، واکنش نشان ندادهاند، بلکه نهادهای غیردولتیای هم که به هر موضوع کوچکی از زاویه سیاسی واکنشهای اغراقآمیز نشان میدهند، موضوع را جدی نمیگیرند.
کسی توجه نمیکند که اگر فرهیختهترین جوانان و کسانی که میباید شیوه زندگیشان الگو و آمال کودکان باشد، فقط به مهاجرت و گاه حتی به مرگ میاندیشند؛ امید به حیات ایرانیان، فرقی نمیکند خارج یا داخل ایران، چگونه خواهد بود؟
https://hottg.com/bzyad
پر کاه و پشت شتر
میگویند گاه یک پر کاه میتواند پشت شتری را بشکند؛ به این معنا که سنگینی بار بر پشت شتر آنقدر هست که تنها با پر کاهی توانش به پایان میرسد و فرو خواهد شکست. این مثال مصداقی بهتر از خودکشی پزشکان جوان در کشور ما ندارد.
هر بار که این حادثه تکرار میشود، جامعه پزشکی و به تبع آن عرصه عمومی واکنشی احساسی نشان میدهد و تا خودکشی بعد موضوع فراموش میشود. گاه تنها به تحلیل روانشناختی موضوع میپردازند، گاه میگویند این یک معضل عمومی است و به پزشکان اختصاص ندارد، گاهی هم آن را فقط موضوعی پزشکی که تنها حاصل مشکلات خاص سیستم سلامت در کشور ماست، به حساب میآورند. واقعیت آن است که در چنین پدیدهای هیچکدام از این عوامل را نمیتوان نادیده گرفت و از همین روست که مثال پر کاه و پشت شتر بیشترین مصداق را مییابد. با این دید ممکن است شما ابتدا پر کاه را بردارید که آسانتر است یا از افزودن هر پر کاهی که ممکن کمرشکن باشد، بپرهیزید؛ اما نمیتوانید بقیه عوامل را که چون بارهایی سنگین و ناهموار و بدون ترتیب بر هم سوار شدهاند، نادیده بگیرید.
مشکلات عدیده و روزافزون اجتماعی ما بیش از هر چیز حاصل یک تناقض تاریخی بین انزوای فیزیکی از سیستم بینالمللی از یک سو و ارتباط تنگاتنگ مجازی با این دنیاست. وقتی هر روز فاصله ما با شیوه زندگی روزآمد در دنیا فاصله میگیرد، حتی اگر امروزمان از دیروز بهتر شده باشد که ضرورتاً میشود (بهدلیل پیشرفت فناوری و سهولت دسترسی به آن و نه درایت کاربهدستانمان) اضطراب و درماندگی و فکر هجرت رهایمان نخواهد کرد. حالا گنجینه دانشی که با تصاعد هندسی در حال افزایش است، با یک کلیک بر گوگل قابل دسترس به نظر میرسد. محدودیتهایی هم که برای تأمین زندگانی مؤلفان اندیشیده شده (کپیرایت)، بهراحتی قابل دور زدن هستند. کسانی که منکر یا مخالف دانش هستند هم بهراحتی قادرند محصولات آن را بربایند. یک عمل جراحی را ظاهراً میتوان با کمک جستوجوی گوگل و ویدئوهایی از یوتیوب به انجام رساند تا حدی که دیگر لازم نباشد مدت کوتاهی را هم در بخشی در خارج بهعنوان مشاهدهگر بگذرانید، اما تنها با سادهلوحی میتوان این سیستم را کافی دانست و تنها در شرایطی که سیستم ناظری وجود نداشته باشد، میتوان از نتایج راضی بود. موضوع تنها این نیست که چنین فناوریای بدون فرهنگ و تصورات مدرن نه در پزشکی، نه در اقتصاد و نه در هیچ سیستم دیگری راه به جایی نمیبرد. مهمتر این است که فاصله افزایشیابنده بین چشمانداز قابل رؤیت و زمین سخت بهشدت ناامیدکننده میشود و قطعاً این فاصله در اذهان تحصیلکردهها و افراد دانشبنیان بیش از پیش رخ مینماید و وقتی کار بیگاری است، وقتی کار تماموقت هیئت علمی فلهای و محیط غیرعلمی است، وقتی طب بیبها و اصل زیبایی و لاغری است و وقتی زندگی هر روز دشوارتر از پیش میشود؛ گاه یک پر کاه، یک دادگاه پزشکی قانونی، یک جمله ناصواب از همکار، یک نیشخند تمسخرآمیز بیمار، مرگ ناخواسته یک بیمار وقتی خود را مسئول او میپنداری و... میتواند روح ظریف و ظریفترشدهای را از هم بپاشد.
انجمن روانپزشکان ایران برای چندمین بار بهطور تخصصی در مورد خودکشی پزشکان خطاب به دولت اعلام خطر کرده است . این اخطار میتواند مقدمه بازنگری بر بسیاری امور عقلگریزانه جاری در کار طب و غیرطب باشد، اما نهتنها دولت، بلکه بسیاری از نهادهای غیردولتی و مردمی هم واکنشی نشان ندادهاند. نهتنها مسئولانی که به تخصص بهعنوان بخشی از دیانت نمینگرند، واکنش نشان ندادهاند، بلکه نهادهای غیردولتیای هم که به هر موضوع کوچکی از زاویه سیاسی واکنشهای اغراقآمیز نشان میدهند، موضوع را جدی نمیگیرند.
کسی توجه نمیکند که اگر فرهیختهترین جوانان و کسانی که میباید شیوه زندگیشان الگو و آمال کودکان باشد، فقط به مهاجرت و گاه حتی به مرگ میاندیشند؛ امید به حیات ایرانیان، فرقی نمیکند خارج یا داخل ایران، چگونه خواهد بود؟
https://hottg.com/bzyad
Telegram
یادداشتهایِ دکتر بابک زمانی
اين كانال برای بازنشرِ يادداشتهای منتشرشدهام تأسيس شده است.
یادداشت روز دوشنبه روزنامه شرق
میرویم گل نرگس بچینیم
پیرمرد سیهچرده با انگشت، اما بااحتیاط بر شیشه بسته ماشین میکوبد: «ده شاخه، صد تومن. ده شاخه فقط صد تومنه، صدوپنجاه تومن بود.»
بعد با لحنی اندکی ساکتتر میافزاید: «همینها مونده زودتر بخرین بریم خونه. سرده خیلی سرد شده.»
معلوم است لاغری و سیهچردگی و ناتمیزی او تنها به خاطر فقر و سوءتغذیه و هوای آلوده آفتابی نیست. سیگار و انواع کشیدنیهای دیگر هم در آن نقشی انکارناپذیر دارند.
اما اگر به گلهایی که در دست دارد، اندکی خیره شوید، تناقض این سیاهی و درماندگی را با طراوت و زیبایی این دسته نرگسها درمییابید. گلها با پرهای سفید و قلبی زرد بسیار زیبا هستند؛ آکنده از طراوت تازگی و رایحهای که جان را تازه میکند.
پیرمرد با قامتی بلند و عینکی قطور در میان بوتههای نرگس قدم میزد، آنها را نمیکَند، نوازش میکرد و توضیح میداد. درباره انواع نرگسها، رنگشان، شکلشان، طبیعت وجودیشان و رفتارشان؛ انگار آدمی باشند. انگار دریچههای قلبش را میگشود و به نمایش میگذاشت. انواع نرگسها را برمیشمرد، نشان میداد، خم میشد و بو میکرد. ما گروه نظارهگران بهدنبال او روان بودیم. خود او کمتر از نرگس علاقه و اشتیاق نمیآفرید. گویی تنها با خود سخن میگوید؛ چراکه هیچکس چون خود او راز گل نرگس را نمیفهمید. اگر دو بار سؤال میکردی، میرنجید. این چگونه جانی است که روح نرگسها، این زیبایی مطلق وجود را درنمییابد و در حضور آن به چیزی دیگر میاندیشد؟ چگونه میتوان بدون دریافتن راز گل نرگس زیست؟
مزارع گل نرگس در اطراف بهبهان و شاید شهرهای دیگر آکنده است از مردمانی که فریفته این راز زیبایی روزگار میگذرانند. دکترایشان دکترای نرگس است و اگر مهندساند، مهندس نرگساند. هیچچیز چون نرگس، این ظرافت و زیبایی بدوی که نشان از صداقت و سادگیای عمیق در زندگی دارد، مورد توجه آنها نیست.
بر خودم میبالم که سال گذشته در همین روزها به بهانه برنامهای برای درمان سکته مغزی میهمان این عزیزان بودم و آنقدر مورد محبت قرار گرفتم که مرا هم لایق شنیدن راز گل نرگس شناختند و از آن با من سخن گفتند. آرزو میکنم این جان بیمقدار لایق این ادراک بیزوال بوده باشد که میدانم نیست.
این روزها در روزهای پایان پاییز شهر ما آکنده است از دستههای نرگسی که سر هر چهار راه رخ مینمایند. آن که گل نرگس بر شیشه ماشین میکوبد، تنها کسی نیست که از این تجارت سود میبرد. شبکهای از تجار و البته دلالان در پشت صحنه است، اما قطعاً در شرایطی که طبقه متوسط هر لحظه در حال سقوط به اعماقی است با ابعاد و عمق نامعلوم، همین خرید ناچیز هم درد مختصری دوا میکند، ولو آن درد، درد دوری از بلایی باشد که جان به آن عادت کرده است. اصلاح جهان و مقابله با مافیا و دلالان بماند برای بعد. حالا که امید دارد از همه جا رخت برمیبندد، حالا که ابری از دود چون بختکی اهریمنی بر شهر سایه انداخته، حالا که خزف با اعتمادبهنفس در همه جا جلوه میفروشد. حالا که... . حداقل همین شاخههای لعل، این شاخههای نرگس را از دستهای مشتاق بچینیم، خانهها و ماشینهایمان را خوشبو کنیم، لحظهای نرگسها را بنگریم، آنها را ببوییم و در راز گل نرگس که همان زیبایی زندگی است، فقط اندکی درنگ کنیم و ثانیهای، تنها ثانیهای، از درد سرما بر تنی رنجور بکاهیم.
https://hottg.com/bzyad
میرویم گل نرگس بچینیم
پیرمرد سیهچرده با انگشت، اما بااحتیاط بر شیشه بسته ماشین میکوبد: «ده شاخه، صد تومن. ده شاخه فقط صد تومنه، صدوپنجاه تومن بود.»
بعد با لحنی اندکی ساکتتر میافزاید: «همینها مونده زودتر بخرین بریم خونه. سرده خیلی سرد شده.»
معلوم است لاغری و سیهچردگی و ناتمیزی او تنها به خاطر فقر و سوءتغذیه و هوای آلوده آفتابی نیست. سیگار و انواع کشیدنیهای دیگر هم در آن نقشی انکارناپذیر دارند.
اما اگر به گلهایی که در دست دارد، اندکی خیره شوید، تناقض این سیاهی و درماندگی را با طراوت و زیبایی این دسته نرگسها درمییابید. گلها با پرهای سفید و قلبی زرد بسیار زیبا هستند؛ آکنده از طراوت تازگی و رایحهای که جان را تازه میکند.
پیرمرد با قامتی بلند و عینکی قطور در میان بوتههای نرگس قدم میزد، آنها را نمیکَند، نوازش میکرد و توضیح میداد. درباره انواع نرگسها، رنگشان، شکلشان، طبیعت وجودیشان و رفتارشان؛ انگار آدمی باشند. انگار دریچههای قلبش را میگشود و به نمایش میگذاشت. انواع نرگسها را برمیشمرد، نشان میداد، خم میشد و بو میکرد. ما گروه نظارهگران بهدنبال او روان بودیم. خود او کمتر از نرگس علاقه و اشتیاق نمیآفرید. گویی تنها با خود سخن میگوید؛ چراکه هیچکس چون خود او راز گل نرگس را نمیفهمید. اگر دو بار سؤال میکردی، میرنجید. این چگونه جانی است که روح نرگسها، این زیبایی مطلق وجود را درنمییابد و در حضور آن به چیزی دیگر میاندیشد؟ چگونه میتوان بدون دریافتن راز گل نرگس زیست؟
مزارع گل نرگس در اطراف بهبهان و شاید شهرهای دیگر آکنده است از مردمانی که فریفته این راز زیبایی روزگار میگذرانند. دکترایشان دکترای نرگس است و اگر مهندساند، مهندس نرگساند. هیچچیز چون نرگس، این ظرافت و زیبایی بدوی که نشان از صداقت و سادگیای عمیق در زندگی دارد، مورد توجه آنها نیست.
بر خودم میبالم که سال گذشته در همین روزها به بهانه برنامهای برای درمان سکته مغزی میهمان این عزیزان بودم و آنقدر مورد محبت قرار گرفتم که مرا هم لایق شنیدن راز گل نرگس شناختند و از آن با من سخن گفتند. آرزو میکنم این جان بیمقدار لایق این ادراک بیزوال بوده باشد که میدانم نیست.
این روزها در روزهای پایان پاییز شهر ما آکنده است از دستههای نرگسی که سر هر چهار راه رخ مینمایند. آن که گل نرگس بر شیشه ماشین میکوبد، تنها کسی نیست که از این تجارت سود میبرد. شبکهای از تجار و البته دلالان در پشت صحنه است، اما قطعاً در شرایطی که طبقه متوسط هر لحظه در حال سقوط به اعماقی است با ابعاد و عمق نامعلوم، همین خرید ناچیز هم درد مختصری دوا میکند، ولو آن درد، درد دوری از بلایی باشد که جان به آن عادت کرده است. اصلاح جهان و مقابله با مافیا و دلالان بماند برای بعد. حالا که امید دارد از همه جا رخت برمیبندد، حالا که ابری از دود چون بختکی اهریمنی بر شهر سایه انداخته، حالا که خزف با اعتمادبهنفس در همه جا جلوه میفروشد. حالا که... . حداقل همین شاخههای لعل، این شاخههای نرگس را از دستهای مشتاق بچینیم، خانهها و ماشینهایمان را خوشبو کنیم، لحظهای نرگسها را بنگریم، آنها را ببوییم و در راز گل نرگس که همان زیبایی زندگی است، فقط اندکی درنگ کنیم و ثانیهای، تنها ثانیهای، از درد سرما بر تنی رنجور بکاهیم.
https://hottg.com/bzyad
Telegram
یادداشتهایِ دکتر بابک زمانی
اين كانال برای بازنشرِ يادداشتهای منتشرشدهام تأسيس شده است.
یادداشت روز دوشنبه شرق
تهران و خواب
بارها و بارها گفته شده است که در پیشگیری از بیماریها و بهطور اخص پیشگیری از سکتههای مغزی و قلبی، نقش سیستم اجتماعی و در یک کلام دولت هزاران بار فراتر از تمهیداتی است که تکتک افراد میتوانند در این زمینهها انجام دهند. باید افزود اگر سیستم (بخوان دولت) فقط و فقط به صدور دستورات بهداشتی اکتفا کند و با استفاده از بیلبوردها و انواع رسانههای اجتماعی دیگر، شهروندان را تشویق به رعایت محدودیتهایی بکند، اما خود کوچکترین قدمی برای بهبود بخش اعظم خطراتی که تنها خود میتواند مرتفع کند، برندارد؛ هیچ کاری جز افزودن بر استرسهای متعددی که کیفیت حیات شهروندان را تهدید میکنند، انجام نداده است.
تهران شهر رنج، شهر درد، شهر دود و شهری که شهروندانش (بهخصوص زحمتکشان) هر روز پس از یک پیکار اسطورهای برای تمدید حیات به خانه برمیگردند، گویا با هدف مقابله با سلامتی طراحی و اداره میشود. تهرانیها نه درست زندگی میکنند و نه درست میخوابند. خواب و بهداشت خواب نقشی بیبدیل نهتنها در سلامت مغز، بلکه در سلامت تمام بدن دارد. پتوی آلودهای که روی شهر افتاده، اکسیژن دریافتی بیماران قلبی و ریوی را کاهش میدهد و خواب سالمندان را مختل میکند. نهتنها مبتلایان به وقفه تنفس در خواب، بلکه بسیاری از سالمندان برای خواب راحت به هوای تازه، هوایی بری از مازوت و سایر آلایندگان نیاز دارند. وقتی اکسیژن هوا (که درمیمانی با بستن پنجرهها بهتر میشود یا باز کردن آنها) افت میکند، خوابی آشفته پیدا میکنند که بر عوارض قلبی-عروقی میافزاید؛ اما مهمتر از آن کیفیت حیات در همین امروز و امشب را میکاهد و رنج میآفریند. فرد یا انجمنی که هدف خود را مقابله با و پیشگیری از سکته مغزی و قلبی قرار داده، چگونه میتواند مردم و شهروندان را به انواع رعایتها دعوت کند، اما پیش و بیش از آن به هر نفسی که اکسیژن کمتری به مغز و قلب میرساند و اختیارش در دست فرد نیست، اعتراض نکند؟ پتوی آلودهای که روی شهر تهران و سایر شهرهای بزرگ افتاده، حاصل معادلات و مشکلات پیچیده زمامداری است. تکتک افراد چه توانی برای مقابله با آن دارند؟
مسئله دیگر اینکه در اکثر مناطق تهران فاصله خانههای مسکونی از معابر پررفتوآمد و پرسروصدا حساب نشده است. بسیاری از مردم حتی در گرانترین و بهترین محلات سر بر بالینی میگذارند که در چند متری آن هر لحظه آمبولانس و موتورسیکلت با زوزهای مرگبار عبور میکند و خواب که هیچ، روح را نیز دوپاره میکند. از سوی دیگر شهروندان پیر و جوان، فقیر و غنی که مجبورند ساعات طولانی به کارهای مختلفی بپردازند که با هزار بند هر روز پیچیدهتر میشوند، در راه خانه مجبورند ساعات طولانی در جعبههای آهنی و در مجاورت اگزوزهای اهریمنی در ترافیک وقت بگذرانند. وسایل نقلیه عمومی مبتلا به کُندی و ناتوانی عمیق، اساساً بسیاری از مناطق شهر را حتی روی نقشه، ولو با چند اتوبوس در روز تحت پوشش ندارند. با این حساب وقتی برای خواب نمیماند. خیابان ساعات رختخواب را میرباید.
آنان که در خانه میمانند هم خواب ندارند. خواب شب نیازمند فعالیت فیزیکی و برخورد نور با مغز در روز است. حال آنکه تهران گویا برای ماندن و قدمزدن و هوا تازهکردن طراحی نشده است. در بسیاری از خیابانها حتی پیادهرو اندیشیده نشده؛ بنابراین پیادهرفتن بهشدت غیربهداشتی شده است. گاه درمیمانی خانهای که بارها هوایش را استنشاق کردهای، پاکتر است یا هوای خیابانی که هر روز بهطور فعال آلوده میشود؟ بسیاری از مردم و بهخصوص سالمندان دربهدر بهدنبال بهترین قرص برای خواب میگردند تا با حبهای تمام این نواقص را جبران کنند؛ قرصهایی که در صورت مصرف مداوم همه آنها با سرعت به ضد خود تبدیل شده و بزرگترین مانع خواب میشوند، زیرا خواب بدون آنها دیگر ممکن نخواهد بود. همین خواب با قرص هم تنها پاککردن صورتمسئله است. کیفیت خواب با قرص، دارای کیفیت خواب طبیعی با تمام کارکردهایش نیست.
خواب بخش مهمتر زندگی است؛ همان بخشی که شاید زندگی واقعی ما در آن جریان دارد، اما آن را به یاد نمیآوریم. همان زمانی است که اطلاعات دریافتشده در روز در مغز تثبیت میشود. زمانی است که مغز بیشترین فعالیت خود را دارد و به بیشترین اکسیژن نیازمند است. خواب در مراحل مختلف خود تعادل متناوب و بسیار دقیقی بین فعالیت مغز و فلج اندام و برعکس فلج مغز و تحرک اندام ایجاد میکند که هم استراحت سلولهای عضلانی و مغزی را امکانپذیر میکند و هم احتمالاً عواطف و احساسات ما را متعادل میسازد. برای موفقشدن، برای آرام بودن، برای عاقلانه فکر کردن، برای تبریجستن از تعصب و یکدندگی، برای تغییر در فکر و روح و شخصیت چیزهای زیادی لازم است، اما قبل از همه آنها باید خوب خوابید.
https://hottg.com/bzyad
تهران و خواب
بارها و بارها گفته شده است که در پیشگیری از بیماریها و بهطور اخص پیشگیری از سکتههای مغزی و قلبی، نقش سیستم اجتماعی و در یک کلام دولت هزاران بار فراتر از تمهیداتی است که تکتک افراد میتوانند در این زمینهها انجام دهند. باید افزود اگر سیستم (بخوان دولت) فقط و فقط به صدور دستورات بهداشتی اکتفا کند و با استفاده از بیلبوردها و انواع رسانههای اجتماعی دیگر، شهروندان را تشویق به رعایت محدودیتهایی بکند، اما خود کوچکترین قدمی برای بهبود بخش اعظم خطراتی که تنها خود میتواند مرتفع کند، برندارد؛ هیچ کاری جز افزودن بر استرسهای متعددی که کیفیت حیات شهروندان را تهدید میکنند، انجام نداده است.
تهران شهر رنج، شهر درد، شهر دود و شهری که شهروندانش (بهخصوص زحمتکشان) هر روز پس از یک پیکار اسطورهای برای تمدید حیات به خانه برمیگردند، گویا با هدف مقابله با سلامتی طراحی و اداره میشود. تهرانیها نه درست زندگی میکنند و نه درست میخوابند. خواب و بهداشت خواب نقشی بیبدیل نهتنها در سلامت مغز، بلکه در سلامت تمام بدن دارد. پتوی آلودهای که روی شهر افتاده، اکسیژن دریافتی بیماران قلبی و ریوی را کاهش میدهد و خواب سالمندان را مختل میکند. نهتنها مبتلایان به وقفه تنفس در خواب، بلکه بسیاری از سالمندان برای خواب راحت به هوای تازه، هوایی بری از مازوت و سایر آلایندگان نیاز دارند. وقتی اکسیژن هوا (که درمیمانی با بستن پنجرهها بهتر میشود یا باز کردن آنها) افت میکند، خوابی آشفته پیدا میکنند که بر عوارض قلبی-عروقی میافزاید؛ اما مهمتر از آن کیفیت حیات در همین امروز و امشب را میکاهد و رنج میآفریند. فرد یا انجمنی که هدف خود را مقابله با و پیشگیری از سکته مغزی و قلبی قرار داده، چگونه میتواند مردم و شهروندان را به انواع رعایتها دعوت کند، اما پیش و بیش از آن به هر نفسی که اکسیژن کمتری به مغز و قلب میرساند و اختیارش در دست فرد نیست، اعتراض نکند؟ پتوی آلودهای که روی شهر تهران و سایر شهرهای بزرگ افتاده، حاصل معادلات و مشکلات پیچیده زمامداری است. تکتک افراد چه توانی برای مقابله با آن دارند؟
مسئله دیگر اینکه در اکثر مناطق تهران فاصله خانههای مسکونی از معابر پررفتوآمد و پرسروصدا حساب نشده است. بسیاری از مردم حتی در گرانترین و بهترین محلات سر بر بالینی میگذارند که در چند متری آن هر لحظه آمبولانس و موتورسیکلت با زوزهای مرگبار عبور میکند و خواب که هیچ، روح را نیز دوپاره میکند. از سوی دیگر شهروندان پیر و جوان، فقیر و غنی که مجبورند ساعات طولانی به کارهای مختلفی بپردازند که با هزار بند هر روز پیچیدهتر میشوند، در راه خانه مجبورند ساعات طولانی در جعبههای آهنی و در مجاورت اگزوزهای اهریمنی در ترافیک وقت بگذرانند. وسایل نقلیه عمومی مبتلا به کُندی و ناتوانی عمیق، اساساً بسیاری از مناطق شهر را حتی روی نقشه، ولو با چند اتوبوس در روز تحت پوشش ندارند. با این حساب وقتی برای خواب نمیماند. خیابان ساعات رختخواب را میرباید.
آنان که در خانه میمانند هم خواب ندارند. خواب شب نیازمند فعالیت فیزیکی و برخورد نور با مغز در روز است. حال آنکه تهران گویا برای ماندن و قدمزدن و هوا تازهکردن طراحی نشده است. در بسیاری از خیابانها حتی پیادهرو اندیشیده نشده؛ بنابراین پیادهرفتن بهشدت غیربهداشتی شده است. گاه درمیمانی خانهای که بارها هوایش را استنشاق کردهای، پاکتر است یا هوای خیابانی که هر روز بهطور فعال آلوده میشود؟ بسیاری از مردم و بهخصوص سالمندان دربهدر بهدنبال بهترین قرص برای خواب میگردند تا با حبهای تمام این نواقص را جبران کنند؛ قرصهایی که در صورت مصرف مداوم همه آنها با سرعت به ضد خود تبدیل شده و بزرگترین مانع خواب میشوند، زیرا خواب بدون آنها دیگر ممکن نخواهد بود. همین خواب با قرص هم تنها پاککردن صورتمسئله است. کیفیت خواب با قرص، دارای کیفیت خواب طبیعی با تمام کارکردهایش نیست.
خواب بخش مهمتر زندگی است؛ همان بخشی که شاید زندگی واقعی ما در آن جریان دارد، اما آن را به یاد نمیآوریم. همان زمانی است که اطلاعات دریافتشده در روز در مغز تثبیت میشود. زمانی است که مغز بیشترین فعالیت خود را دارد و به بیشترین اکسیژن نیازمند است. خواب در مراحل مختلف خود تعادل متناوب و بسیار دقیقی بین فعالیت مغز و فلج اندام و برعکس فلج مغز و تحرک اندام ایجاد میکند که هم استراحت سلولهای عضلانی و مغزی را امکانپذیر میکند و هم احتمالاً عواطف و احساسات ما را متعادل میسازد. برای موفقشدن، برای آرام بودن، برای عاقلانه فکر کردن، برای تبریجستن از تعصب و یکدندگی، برای تغییر در فکر و روح و شخصیت چیزهای زیادی لازم است، اما قبل از همه آنها باید خوب خوابید.
https://hottg.com/bzyad
Telegram
یادداشتهایِ دکتر بابک زمانی
اين كانال برای بازنشرِ يادداشتهای منتشرشدهام تأسيس شده است.
یادداشتی منتشرشده در ماهنامه مدیریت ارتباطات
پاس خون
بنیادگرایان همانگونه به انسان و بیگناهان مینگرند که پسربچهای به قهرمانان و قربانیان «گیم»
تردیدی نیست که حکومت اسرائیل بنیادگراترین تئوکراسی تاریخ است. بنیاد روایاتی که بر آن تکیه دارد، چندهزارساله و از هر بنیادگرایی دیگری طولانیتر است. تئوکراسی تنها بر اساس عمیقترین بنیادگراییها امکانپذیر است و بنیادگرایی در ذات خود جز با رجعت به چند هزار سال پیش، آنگاه که جان انسان ارزش امروز را پیدا نکرده بود و جز با خشونتی که سر به بدویت میزند، هیچگاه موفق نبوده است. تنها ترس، ترسی برخاسته از عمیقترین لایههای باستانیترین بخشهای مغز میتواند انسان مدرن را به متابعت از امر غیرعقلانی و تظاهر به باور آن وادار کند؛ آنسان که شاید تظاهر، به باوری نیندیشیده تبدیل شود. چنین حکومتی چارهای جز این ندارد. حکومت نازی تئوکراسی نبود، اما چونان یک تئوکراسی تاریخ چند هزار سال پیش را زندگی میکرد و بهدنبال انتقام قتل عام مصریان در چند هزار سال پیش از میلاد توسط قوم یهود بود.
دولت اسرائیل بعد از جنگ جهانی دوم به جای احقاق حقوق شهروندی یهودیان در کشورهایی که میزیستند، به جای مقابله با فرهنگ گتوسازی اروپایی که یهودیان را نه بهعنوان شهروند، بلکه بهعنوان «یهودی» در کمپهایی جداگانه ایزوله میکرد؛ یک گتوی جدید این بار بر اساس بنیادگرایانهترین افکار مخالف، اما همجنس تفکرات قدیمی اروپایی ساخت. آن هم در پرمناقشهترین نقطه جهان، جایی که هنوز موضوع حاکمیتش در محاسبات بینالمللی حل نشده بود. هیچ حرکتی بیش از این نمیتوانست بر خلاف انقلاب کبیر فرانسه که در اصل انقلاب «شهروندی» به مفهوم مطلق آن بود، صورت بگیرد. از همان ابتدا آشکار بود که این بنیادگرایی جز با خشونت عریان امکانپذیر نخواهد بود. ادعای سکولاریسم دولت اسرائیل پوچ است؛ دولتی که بر اساس وعدههای عهد عتیق بنیان گذاشته شده و نام خود را از «اسرا»، شارح بزرگ قوم یهود در هزاران سال پیش اخذ کرده، چگونه میتواند سکولار باشد؟
مقاومت فلسطینی در همان ابتدا مقاومتی سكولار و در مخالفت با تئوکراسی بوده است. «ساف» و «فتح» در مرامنامه خود را مقاومت مدرنیته در برابر بنیادگرایی میدانستند و واقعاً هم سازمانهایی متشکل از مذاهب مختلف حتی یهودیان بودند و هیچگاه مقابله مسلمان ـ یهود در آن برجسته نبود؛ بنابراین درک این مسئله که تهاجم ناگهانی حماس به داخل اسرائیل میتواند به خشونتآمیزترین، غیرانسانیترین کشتار مردم بیدفاع توسط بنیادگراترین رژیم تاریخ منجر شود، دشوار نبود. رژیمی که «انسان» نمیبیند، «فلسطینی» میبیند و قادر است انتقام تاریخ اورشلیم و آشوویتس را از کودکان و زنان و مردان بیدفاعی بگیرد که از بدِ حادثه در وسط دو تیغه قیچی خشونت قرار گرفتهاند.
آيا آشکار نبود که تقلیل مقابله جهان آزاد (شامل غیرمذهبیها و مذهبیها از هر دین و آیین) با بنیادگرایی یهودی، به مقابله دو نوع بنیادگرایی آرزوی دولت اسرائیل است؟
درک این مسئله که رژیمهای خشونتطلب بیش از دوست به دشمن نیاز دارند، کار سختی نیست. همیشه چنین حکومتهایی بیشترین فایده را از تندترین مخالفانشان میبرند؛ تا حدی که وقتی هیچ دشمنی وجود ندارد، خود دشمن میتراشند یا حتی در قالب مخالف به خود حمله میکنند.
ادامه یادداشت 👇🏻👇🏻
پاس خون
بنیادگرایان همانگونه به انسان و بیگناهان مینگرند که پسربچهای به قهرمانان و قربانیان «گیم»
تردیدی نیست که حکومت اسرائیل بنیادگراترین تئوکراسی تاریخ است. بنیاد روایاتی که بر آن تکیه دارد، چندهزارساله و از هر بنیادگرایی دیگری طولانیتر است. تئوکراسی تنها بر اساس عمیقترین بنیادگراییها امکانپذیر است و بنیادگرایی در ذات خود جز با رجعت به چند هزار سال پیش، آنگاه که جان انسان ارزش امروز را پیدا نکرده بود و جز با خشونتی که سر به بدویت میزند، هیچگاه موفق نبوده است. تنها ترس، ترسی برخاسته از عمیقترین لایههای باستانیترین بخشهای مغز میتواند انسان مدرن را به متابعت از امر غیرعقلانی و تظاهر به باور آن وادار کند؛ آنسان که شاید تظاهر، به باوری نیندیشیده تبدیل شود. چنین حکومتی چارهای جز این ندارد. حکومت نازی تئوکراسی نبود، اما چونان یک تئوکراسی تاریخ چند هزار سال پیش را زندگی میکرد و بهدنبال انتقام قتل عام مصریان در چند هزار سال پیش از میلاد توسط قوم یهود بود.
دولت اسرائیل بعد از جنگ جهانی دوم به جای احقاق حقوق شهروندی یهودیان در کشورهایی که میزیستند، به جای مقابله با فرهنگ گتوسازی اروپایی که یهودیان را نه بهعنوان شهروند، بلکه بهعنوان «یهودی» در کمپهایی جداگانه ایزوله میکرد؛ یک گتوی جدید این بار بر اساس بنیادگرایانهترین افکار مخالف، اما همجنس تفکرات قدیمی اروپایی ساخت. آن هم در پرمناقشهترین نقطه جهان، جایی که هنوز موضوع حاکمیتش در محاسبات بینالمللی حل نشده بود. هیچ حرکتی بیش از این نمیتوانست بر خلاف انقلاب کبیر فرانسه که در اصل انقلاب «شهروندی» به مفهوم مطلق آن بود، صورت بگیرد. از همان ابتدا آشکار بود که این بنیادگرایی جز با خشونت عریان امکانپذیر نخواهد بود. ادعای سکولاریسم دولت اسرائیل پوچ است؛ دولتی که بر اساس وعدههای عهد عتیق بنیان گذاشته شده و نام خود را از «اسرا»، شارح بزرگ قوم یهود در هزاران سال پیش اخذ کرده، چگونه میتواند سکولار باشد؟
مقاومت فلسطینی در همان ابتدا مقاومتی سكولار و در مخالفت با تئوکراسی بوده است. «ساف» و «فتح» در مرامنامه خود را مقاومت مدرنیته در برابر بنیادگرایی میدانستند و واقعاً هم سازمانهایی متشکل از مذاهب مختلف حتی یهودیان بودند و هیچگاه مقابله مسلمان ـ یهود در آن برجسته نبود؛ بنابراین درک این مسئله که تهاجم ناگهانی حماس به داخل اسرائیل میتواند به خشونتآمیزترین، غیرانسانیترین کشتار مردم بیدفاع توسط بنیادگراترین رژیم تاریخ منجر شود، دشوار نبود. رژیمی که «انسان» نمیبیند، «فلسطینی» میبیند و قادر است انتقام تاریخ اورشلیم و آشوویتس را از کودکان و زنان و مردان بیدفاعی بگیرد که از بدِ حادثه در وسط دو تیغه قیچی خشونت قرار گرفتهاند.
آيا آشکار نبود که تقلیل مقابله جهان آزاد (شامل غیرمذهبیها و مذهبیها از هر دین و آیین) با بنیادگرایی یهودی، به مقابله دو نوع بنیادگرایی آرزوی دولت اسرائیل است؟
درک این مسئله که رژیمهای خشونتطلب بیش از دوست به دشمن نیاز دارند، کار سختی نیست. همیشه چنین حکومتهایی بیشترین فایده را از تندترین مخالفانشان میبرند؛ تا حدی که وقتی هیچ دشمنی وجود ندارد، خود دشمن میتراشند یا حتی در قالب مخالف به خود حمله میکنند.
ادامه یادداشت 👇🏻👇🏻
ادامه یادداشت پاس خون
آتشسوزی رایشتاک که معلوم شد کار خود هیتلر برای پاکسازی مخالفانش بود، حمله پارتیزانهای آلمانی با لباس چک به پاسگاه مرزی آلمان و چکسلواکی که بهانه حمله به چکسلواکی و شروع جنگ جهانی دوم بود و قتل کیروف توسط استالین که به خونخواهی! مقدمه ترورها و تسویههای دهه 30 شد، همه و همه مثالهای بارزی هستند از مواردی که رفتار و گفتار خشونتآمیز گاه تنها نیازمند بهانه است و کدام آدم عاقلی ممکن است چنین بهانهای را چون گوهری گرانبها در سینی طلا تقدیم کشور بنیادگرایی که گفتم بنیاد بر خون و خشونت دارد، تقدیم کند؟ مگر آنکه خود بر خون خانه ساخته و بود و نبودش به خشونت وابسته شده باشد. در چنین حالی است که تندروان دو سوی هر منازعهای حیات و هژمونی خود را در بازی خون یافته، با سر قربانیان به یکدیگر پاس خون میدهند. لازم نیست برای پاس خون مزدی گرفته باشی یا نامت جایی بهعنوان جاسوس ثبت شده باشد. پاس خون نام رمزی است که تداوم آن وابسته به این چیزها نیست. پاسکاران ،در هر دو سو ،میدانند تنها در این بازی است که چند صباحی بیشتر در قدرت خواهند ماند. میدانند تنها در این بازی است که حریفان داخلی خود را منکوب میسازند. اینکه در این میان چه تعداد کودکان و بیگناهان به قتل میرسند، میسوزند و در رنج و عذاب قرار میگیرند، برای بنیادگرایان هیچ اهمیتی ندارد. از این نگاه، تن، تنها محملی است برای رسیدن به بنیادی که چند هزار سال پیش تعریف شد. بنیادگرایان همانگونه به انسان و بیگناهان مینگرند که پسربچهای به قهرمانان و قربانیان «گیم».
بنیادگرایان میتوانند آمال و اوهام موروثی خود را با هر کس که به آن اعتقاد ندارد، انطباق دهند.میتوانند همه را برای باور نكردن توهماتشان مجازات كنند. ريشههای این اطمینان عمیق به درستی توهمات از کجاست؟ ریشه این تجاوز هراسناک به اختیار مردم در مرگ و زندگیشان چیست؟ چگونه میتوان کسانی را که معلوم نیست تا چه حد خواهان جنگ و خونریزی هستند، در معرض سنگینترین و وحشیانهترین خشونتها قرار داد؟
تنها کسانی میتوانند از جنگ با افتخار سخن بگویند که یا مجنون باشند یا حتی یک لحظه هول و هراس جنگ را با پوست و گوشت تجربه نکرده باشند. اما بیشترین تعجب از افراد و گروههایی است که معنای جنگطلبانهای را که در نوع نگاه و لحن کلامشان موج میزند، درک نمیکنند. نمیفهمند که آرزوی نابودی اسرائیل در نبرد غزه تنها عاقبتش كشتار بيشتر بیگناهان است. نمیفهمند که تنها از آلام مردم اسرائیل گفتن و جنایت جنگی غزه را ندیدن، یک تفکر جنگطلبانه است. و باز هم تعجب از اینکه اکثریت مردمی که به اطلاعات مشابهی دسترسی دارند، یا به این گروه، یا به آن دیگری و در تخالف کامل با هم، تعلق دارند. آیا این بدان معنا نیست که تصمیمات و ترجیحات ما را بیش از فکتها و شواهد، نگرش و به عبارتی ایدئولوژی ما از پیش تعیین میکند؟ وقایع جدید هرچه هستند، به تعبیر ما تنها دلایل جدیدی هستند برای آنچه از پیش به آن معتقد بودیم. آیا به محاق رفتن نگرش صلحطلبانه؛ نگرش ضدجنگ، از اهداف خشونت عریان غزه نیست؟
https://hottg.com/bzyad
آتشسوزی رایشتاک که معلوم شد کار خود هیتلر برای پاکسازی مخالفانش بود، حمله پارتیزانهای آلمانی با لباس چک به پاسگاه مرزی آلمان و چکسلواکی که بهانه حمله به چکسلواکی و شروع جنگ جهانی دوم بود و قتل کیروف توسط استالین که به خونخواهی! مقدمه ترورها و تسویههای دهه 30 شد، همه و همه مثالهای بارزی هستند از مواردی که رفتار و گفتار خشونتآمیز گاه تنها نیازمند بهانه است و کدام آدم عاقلی ممکن است چنین بهانهای را چون گوهری گرانبها در سینی طلا تقدیم کشور بنیادگرایی که گفتم بنیاد بر خون و خشونت دارد، تقدیم کند؟ مگر آنکه خود بر خون خانه ساخته و بود و نبودش به خشونت وابسته شده باشد. در چنین حالی است که تندروان دو سوی هر منازعهای حیات و هژمونی خود را در بازی خون یافته، با سر قربانیان به یکدیگر پاس خون میدهند. لازم نیست برای پاس خون مزدی گرفته باشی یا نامت جایی بهعنوان جاسوس ثبت شده باشد. پاس خون نام رمزی است که تداوم آن وابسته به این چیزها نیست. پاسکاران ،در هر دو سو ،میدانند تنها در این بازی است که چند صباحی بیشتر در قدرت خواهند ماند. میدانند تنها در این بازی است که حریفان داخلی خود را منکوب میسازند. اینکه در این میان چه تعداد کودکان و بیگناهان به قتل میرسند، میسوزند و در رنج و عذاب قرار میگیرند، برای بنیادگرایان هیچ اهمیتی ندارد. از این نگاه، تن، تنها محملی است برای رسیدن به بنیادی که چند هزار سال پیش تعریف شد. بنیادگرایان همانگونه به انسان و بیگناهان مینگرند که پسربچهای به قهرمانان و قربانیان «گیم».
بنیادگرایان میتوانند آمال و اوهام موروثی خود را با هر کس که به آن اعتقاد ندارد، انطباق دهند.میتوانند همه را برای باور نكردن توهماتشان مجازات كنند. ريشههای این اطمینان عمیق به درستی توهمات از کجاست؟ ریشه این تجاوز هراسناک به اختیار مردم در مرگ و زندگیشان چیست؟ چگونه میتوان کسانی را که معلوم نیست تا چه حد خواهان جنگ و خونریزی هستند، در معرض سنگینترین و وحشیانهترین خشونتها قرار داد؟
تنها کسانی میتوانند از جنگ با افتخار سخن بگویند که یا مجنون باشند یا حتی یک لحظه هول و هراس جنگ را با پوست و گوشت تجربه نکرده باشند. اما بیشترین تعجب از افراد و گروههایی است که معنای جنگطلبانهای را که در نوع نگاه و لحن کلامشان موج میزند، درک نمیکنند. نمیفهمند که آرزوی نابودی اسرائیل در نبرد غزه تنها عاقبتش كشتار بيشتر بیگناهان است. نمیفهمند که تنها از آلام مردم اسرائیل گفتن و جنایت جنگی غزه را ندیدن، یک تفکر جنگطلبانه است. و باز هم تعجب از اینکه اکثریت مردمی که به اطلاعات مشابهی دسترسی دارند، یا به این گروه، یا به آن دیگری و در تخالف کامل با هم، تعلق دارند. آیا این بدان معنا نیست که تصمیمات و ترجیحات ما را بیش از فکتها و شواهد، نگرش و به عبارتی ایدئولوژی ما از پیش تعیین میکند؟ وقایع جدید هرچه هستند، به تعبیر ما تنها دلایل جدیدی هستند برای آنچه از پیش به آن معتقد بودیم. آیا به محاق رفتن نگرش صلحطلبانه؛ نگرش ضدجنگ، از اهداف خشونت عریان غزه نیست؟
https://hottg.com/bzyad
Telegram
یادداشتهایِ دکتر بابک زمانی
اين كانال برای بازنشرِ يادداشتهای منتشرشدهام تأسيس شده است.
يادداشت روز دوشنبه شرق
انکار
چند روز پیش وزیر بهداشت و درمان تلویحاً مسئله مهاجرت پزشکان را انکار کرد و بدتر از آن گفت اگر هم چنین چیزی وجود داشته باشد، آن را با افزایش ظرفیتهای پزشکی جبران خواهند کرد!
این در حالی است که تمام نهادهای مسئول در کار سلامت به تأکید، ناکافیبودن امکانات آموزش پزشکی کشور را تأیید کردهاند. انجمنهای پزشکی، مجمع انجمنهای گروه پزشکی سازمان نظام پزشکی فرهنگستان پزشکی و اخیراً حتی رئیس شورای عالی انقلاب فرهنگی تأیید کردهاند که امکان افزایش ظرفیتهای پزشکی وجود ندارد و فیالمثل پذیرش ۲۸۰ دانشجوی پزشکی در شهری که بزرگترین بیمارستانش با 200 تخت همیشه تنها ۵۰ درصد آن استفاده میشود، فاجعهای است که جز مردم و محرومان کسی چوب آن را نخواهد خورد.
عجیبتر از همه انکار مهاجرت یا فرار دستهجمعی پزشکان توسط آقای وزیر است؛ آن هم در حالی که هر کس کوچکترین ارتباطی با بیمارستانهای آموزشی داشته باشد، سنگینی این سیل را احساس خواهد کرد.
راستی چه چیزی وحشتناکتر از انکار آتشسوزی توسط آتشنشان است؟
* با انکار آقای وزیر نه مسئله مهاجرت و نه مسئله ظرفیتها حل نخواهد شد، اما بیتردید خود این انکار معضل سومی بهشمار خواهد رفت که شاید عواقبی وخیمتر داشته باشد. وزیر که فقط یک مقام اجرایی است، دارد مستقل از تمام نهادهای کشور تصمیم میگیرد و صحبت میکند؟ اما نهادهای مسئول و مستقلی که آشکارا به واقعیات معترفاند، معلوم نیست در برابر این انکار باورنکردنی که مثل آفتاب روشن است، چه واکنشی نشان خواهند داد؟! عدم مقاومت و بیتفاوتی نهادهایی که باید مستقل، مقتدر و شجاع باشند، عواقبی بسیار وخیمتر از مهاجرت پزشکان و افزایش ظرفیتها خواهد داشت.
* دانشگاهها که قاعدتاً مثل تمام تاریخ و مثل تمام دنیا باید مستقل باشند، عمدتاً به این دلیل که تحت تأثیر اولویتهای قدرت و سیاست قرار نگیرند، هیچ اختیاری از خود ندارند و بلافاصله بهفرموده بدون هیچ امکانات اضافه یا با امکاناتی بسیار کمتر از آنچه برای گسترش دبستانها لازم است، ظرفیتهایشان را اضافه میکنند. مجامع پزشکی انجمنها، گروههای آموزشی و هیئتهای بورد که در طول سالیان آنها هم بیش از آنکه به جوامع علمی شباهت داشته باشند، به شکل کارمندانی با هدف مشورتدادن به قدرت تبدیل شدهاند، بارها و بارها بدون آنکه نتیجهای حاصل شده باشد، اعتراضنامههای اداری و غیراداری و بیانیه سرگشاده و سربسته با امضا از یک تا هزار نفر صادر میکنند، اما قادر نیستند به کاربهدستان و مسئولان پیامی عملی مبنی بر گیر کردن چرخ در گلولای بفرستند و آنها را از چنین بازخورد مهمی محروم میسازند. سازمان نظام پزشکی بهعنوان حلقه واسط بین مردم، مسئولان و پزشکان و بهعنوان تنها سازمان قانونی صنفی پزشکان که قانوناً وکالت دارد منافع این سه گروه را بهخصوص در زمانی که با هم در تضاد قرار میگیرند، نمایندگی کند، حتی وقتی منافع هر سه، مردم، پزشکان و مسئولان همزمان در موضوعی به خطر افتاده، قادر به اعمال قدرت با اتکای به نیروی عظیم جامعه پزشکی نیست. آری با موج مهاجرت و با افزایش فلهای ظرفیتها تنها مردم نیستند که سلامتشان به خطر میافتد؛ جامعه پزشکی هم با افت کیفیت کاری که ارائه میدهد، جوهر حیات خود را در خطر میبیند، اما متضرر اصلی مسئولانی هستند که با بیاطلاعی از عمق مشکلات، بهعلاوه منفعتطلبی و روزمرگی، خساراتی پدید میآورند که نتایج آن از عهده نصور ایشان خارج است و بیتردید دهها سال بعد در پاسخ به نوادگان حسرت روزهایی را میخورند که توان جبران هنوز وجود داشت و جبران نکردند. در آن زمان خود و کسانی را که پیامی عملی نفرستادند، نخواهند بخشید! سازمان نظام پزشکی نهتنها از نیروهای لایزال خود در میان مردم و جامعه پزشکی استفاده نکرده و به آنها تکیه نمیکند، بلکه استفاده از آن را پیشاپیش کرکری میخواند و حتی مسئولانی را هم که در ردههای مختلف بر خلاف سوگند نظام پزشکی خود به جهت منفعتطلبی، روزمرگی، اجرای دستور یا هر دلیل دیگری تختهبند الزامات روز میشوند، مورد بازخواست قرار نمیدهد. سازمان نظام پزشکی قانوناً مجاز است در رفتار و گفتار پزشکان؛ حتی وقتی مسئولیتی ندارند هم نظارت کند و بارها این کار را انجام داده، چه برسد به زمانی که پزشکان در تحقق سلامت مسئولیت اجرایی داشته باشند. کار سلامت این روزها محدود به یک کار درمانی صِرف نیست. بسیاری از جزئیات تحقیقاتی، تصمیمات اداری و اقدامات عملی پیشگیرانه را هم شامل میشود. وقتی با شکایت یک بیمار یک پزشک واحد را بارها و بارها میتوان به محکمه احضار کرد، به طریق اولی نظارت بر کار پزشکانی که نه به یک بیمار منفرد که به سیستم سلامت کشور میپردازند، وظیفه سازمان نظام پزشکی است.
انکار
چند روز پیش وزیر بهداشت و درمان تلویحاً مسئله مهاجرت پزشکان را انکار کرد و بدتر از آن گفت اگر هم چنین چیزی وجود داشته باشد، آن را با افزایش ظرفیتهای پزشکی جبران خواهند کرد!
این در حالی است که تمام نهادهای مسئول در کار سلامت به تأکید، ناکافیبودن امکانات آموزش پزشکی کشور را تأیید کردهاند. انجمنهای پزشکی، مجمع انجمنهای گروه پزشکی سازمان نظام پزشکی فرهنگستان پزشکی و اخیراً حتی رئیس شورای عالی انقلاب فرهنگی تأیید کردهاند که امکان افزایش ظرفیتهای پزشکی وجود ندارد و فیالمثل پذیرش ۲۸۰ دانشجوی پزشکی در شهری که بزرگترین بیمارستانش با 200 تخت همیشه تنها ۵۰ درصد آن استفاده میشود، فاجعهای است که جز مردم و محرومان کسی چوب آن را نخواهد خورد.
عجیبتر از همه انکار مهاجرت یا فرار دستهجمعی پزشکان توسط آقای وزیر است؛ آن هم در حالی که هر کس کوچکترین ارتباطی با بیمارستانهای آموزشی داشته باشد، سنگینی این سیل را احساس خواهد کرد.
راستی چه چیزی وحشتناکتر از انکار آتشسوزی توسط آتشنشان است؟
* با انکار آقای وزیر نه مسئله مهاجرت و نه مسئله ظرفیتها حل نخواهد شد، اما بیتردید خود این انکار معضل سومی بهشمار خواهد رفت که شاید عواقبی وخیمتر داشته باشد. وزیر که فقط یک مقام اجرایی است، دارد مستقل از تمام نهادهای کشور تصمیم میگیرد و صحبت میکند؟ اما نهادهای مسئول و مستقلی که آشکارا به واقعیات معترفاند، معلوم نیست در برابر این انکار باورنکردنی که مثل آفتاب روشن است، چه واکنشی نشان خواهند داد؟! عدم مقاومت و بیتفاوتی نهادهایی که باید مستقل، مقتدر و شجاع باشند، عواقبی بسیار وخیمتر از مهاجرت پزشکان و افزایش ظرفیتها خواهد داشت.
* دانشگاهها که قاعدتاً مثل تمام تاریخ و مثل تمام دنیا باید مستقل باشند، عمدتاً به این دلیل که تحت تأثیر اولویتهای قدرت و سیاست قرار نگیرند، هیچ اختیاری از خود ندارند و بلافاصله بهفرموده بدون هیچ امکانات اضافه یا با امکاناتی بسیار کمتر از آنچه برای گسترش دبستانها لازم است، ظرفیتهایشان را اضافه میکنند. مجامع پزشکی انجمنها، گروههای آموزشی و هیئتهای بورد که در طول سالیان آنها هم بیش از آنکه به جوامع علمی شباهت داشته باشند، به شکل کارمندانی با هدف مشورتدادن به قدرت تبدیل شدهاند، بارها و بارها بدون آنکه نتیجهای حاصل شده باشد، اعتراضنامههای اداری و غیراداری و بیانیه سرگشاده و سربسته با امضا از یک تا هزار نفر صادر میکنند، اما قادر نیستند به کاربهدستان و مسئولان پیامی عملی مبنی بر گیر کردن چرخ در گلولای بفرستند و آنها را از چنین بازخورد مهمی محروم میسازند. سازمان نظام پزشکی بهعنوان حلقه واسط بین مردم، مسئولان و پزشکان و بهعنوان تنها سازمان قانونی صنفی پزشکان که قانوناً وکالت دارد منافع این سه گروه را بهخصوص در زمانی که با هم در تضاد قرار میگیرند، نمایندگی کند، حتی وقتی منافع هر سه، مردم، پزشکان و مسئولان همزمان در موضوعی به خطر افتاده، قادر به اعمال قدرت با اتکای به نیروی عظیم جامعه پزشکی نیست. آری با موج مهاجرت و با افزایش فلهای ظرفیتها تنها مردم نیستند که سلامتشان به خطر میافتد؛ جامعه پزشکی هم با افت کیفیت کاری که ارائه میدهد، جوهر حیات خود را در خطر میبیند، اما متضرر اصلی مسئولانی هستند که با بیاطلاعی از عمق مشکلات، بهعلاوه منفعتطلبی و روزمرگی، خساراتی پدید میآورند که نتایج آن از عهده نصور ایشان خارج است و بیتردید دهها سال بعد در پاسخ به نوادگان حسرت روزهایی را میخورند که توان جبران هنوز وجود داشت و جبران نکردند. در آن زمان خود و کسانی را که پیامی عملی نفرستادند، نخواهند بخشید! سازمان نظام پزشکی نهتنها از نیروهای لایزال خود در میان مردم و جامعه پزشکی استفاده نکرده و به آنها تکیه نمیکند، بلکه استفاده از آن را پیشاپیش کرکری میخواند و حتی مسئولانی را هم که در ردههای مختلف بر خلاف سوگند نظام پزشکی خود به جهت منفعتطلبی، روزمرگی، اجرای دستور یا هر دلیل دیگری تختهبند الزامات روز میشوند، مورد بازخواست قرار نمیدهد. سازمان نظام پزشکی قانوناً مجاز است در رفتار و گفتار پزشکان؛ حتی وقتی مسئولیتی ندارند هم نظارت کند و بارها این کار را انجام داده، چه برسد به زمانی که پزشکان در تحقق سلامت مسئولیت اجرایی داشته باشند. کار سلامت این روزها محدود به یک کار درمانی صِرف نیست. بسیاری از جزئیات تحقیقاتی، تصمیمات اداری و اقدامات عملی پیشگیرانه را هم شامل میشود. وقتی با شکایت یک بیمار یک پزشک واحد را بارها و بارها میتوان به محکمه احضار کرد، به طریق اولی نظارت بر کار پزشکانی که نه به یک بیمار منفرد که به سیستم سلامت کشور میپردازند، وظیفه سازمان نظام پزشکی است.
Telegram
یادداشتهایِ دکتر بابک زمانی
اين كانال برای بازنشرِ يادداشتهای منتشرشدهام تأسيس شده است.
* در غیاب نهادهای خود سامان است که اظهارات جناب وزیر به خطری بهمراتب ترسناکتر از مهاجرت و افزایش ظرفیتها تبدیل میشود
https://hottg.com/bzyad
https://hottg.com/bzyad
Telegram
یادداشتهایِ دکتر بابک زمانی
اين كانال برای بازنشرِ يادداشتهای منتشرشدهام تأسيس شده است.
همه دختران ما
ميپرسد ؛دكتر با اين بيماري مزمن چند سال زندگي ميكند ؟
ميگويم بگو چند دختر دارد همانقدر!
ترديد نبايد كرد ايران كشور دختران ايران است . بوده و خواهد بود . دختران ما ،دختران من ،اين كشور سنگ خورده ،تحقير شده ، ترك شده را درباره ميسازند . كوه بِه سنگ ميماند وخانه بِه مردمش . آنكه استخوان خورد ميكند براي اين خانه دخترانش هستند .آمده اند بمانند ، استخوان خورد كنند ، بسازند ، آنقدر تميز و پاك كه از جا برخيزد و لياقت زندگي پيدا كند . آري دختران من زمين را پاكيزه ميخواهند براي زندگي .
آن يكي نيمه شب در بيمارستاني شلوغ آكنده از تنگدستي و تحقير ، بي حقوق و بي مواجب به بالين هر دردمندي ميشتابد و بي دريغ او را " مامان جان " و " باباجان " صدا ميكند ! راستي كه او دختر همين سرزمين است . آن ديگري درس تمام كرده روستايي را مثل آليس در سرزميني دور كشف ميكند تا از آنچه ميتوان انجام داد بِه وجد آيد و مي آيد . آن ديگري با كوله بار خاطرات پررنج اين سرزمين چونان فرشته اي بال ميزند ناپديد ميشود تا يك روز نام و چهره و گيسوان زيبا و ايراني او را بر تارك بهترين مقاله علمي در معتبر ترين كتاب پزشكي دنيا ببيني و روحت جوان شود . تا آن ديگري كه اين نوشته در اصل پيشكش اوست .آنكه در سياهچاله هم از حق وحقيقت كوتاه نمي آيد از حقيقت و فرشته نگهبان حقيقت كه خود اوست دفاع ميكند آنقدر جوان و پاك كه تصور حبس بودنش تو را مي آزارد اما او محبس را هم سفيد و نوراني ميكند . آنقدر شاد و خندان كه ذره اي اندوه و نااميدي در چهره اش نميخوانيد . حتم بدانيد آن " بند " ها هم با حضور اين فرشتگان ،الهه و نيلوفر، " بند" هاي ديگري بودند . و در غيابشان هنوز آكنده از خنده هاي دخترانه شاد كه تا آن سوي ديوار هاي قطور هم شنيده ميشود . اميدوار ميشوي كه اينها ديگر نخواهند رفت . رنج را بهانه رفتن نخواهند كرد.
آري اين سرزمين نخواهد مرد اين سرزمين كه چونان مريض سالمند زمينگيري شده نخواهد مرد درباره سر پا خواهد شد و چون تيري كه از كمان ميرهد پيش خواهد رفت .دختر زياد دارد !
https://hottg.com/bzyad
ميپرسد ؛دكتر با اين بيماري مزمن چند سال زندگي ميكند ؟
ميگويم بگو چند دختر دارد همانقدر!
ترديد نبايد كرد ايران كشور دختران ايران است . بوده و خواهد بود . دختران ما ،دختران من ،اين كشور سنگ خورده ،تحقير شده ، ترك شده را درباره ميسازند . كوه بِه سنگ ميماند وخانه بِه مردمش . آنكه استخوان خورد ميكند براي اين خانه دخترانش هستند .آمده اند بمانند ، استخوان خورد كنند ، بسازند ، آنقدر تميز و پاك كه از جا برخيزد و لياقت زندگي پيدا كند . آري دختران من زمين را پاكيزه ميخواهند براي زندگي .
آن يكي نيمه شب در بيمارستاني شلوغ آكنده از تنگدستي و تحقير ، بي حقوق و بي مواجب به بالين هر دردمندي ميشتابد و بي دريغ او را " مامان جان " و " باباجان " صدا ميكند ! راستي كه او دختر همين سرزمين است . آن ديگري درس تمام كرده روستايي را مثل آليس در سرزميني دور كشف ميكند تا از آنچه ميتوان انجام داد بِه وجد آيد و مي آيد . آن ديگري با كوله بار خاطرات پررنج اين سرزمين چونان فرشته اي بال ميزند ناپديد ميشود تا يك روز نام و چهره و گيسوان زيبا و ايراني او را بر تارك بهترين مقاله علمي در معتبر ترين كتاب پزشكي دنيا ببيني و روحت جوان شود . تا آن ديگري كه اين نوشته در اصل پيشكش اوست .آنكه در سياهچاله هم از حق وحقيقت كوتاه نمي آيد از حقيقت و فرشته نگهبان حقيقت كه خود اوست دفاع ميكند آنقدر جوان و پاك كه تصور حبس بودنش تو را مي آزارد اما او محبس را هم سفيد و نوراني ميكند . آنقدر شاد و خندان كه ذره اي اندوه و نااميدي در چهره اش نميخوانيد . حتم بدانيد آن " بند " ها هم با حضور اين فرشتگان ،الهه و نيلوفر، " بند" هاي ديگري بودند . و در غيابشان هنوز آكنده از خنده هاي دخترانه شاد كه تا آن سوي ديوار هاي قطور هم شنيده ميشود . اميدوار ميشوي كه اينها ديگر نخواهند رفت . رنج را بهانه رفتن نخواهند كرد.
آري اين سرزمين نخواهد مرد اين سرزمين كه چونان مريض سالمند زمينگيري شده نخواهد مرد درباره سر پا خواهد شد و چون تيري كه از كمان ميرهد پيش خواهد رفت .دختر زياد دارد !
https://hottg.com/bzyad
Telegram
یادداشتهایِ دکتر بابک زمانی
اين كانال برای بازنشرِ يادداشتهای منتشرشدهام تأسيس شده است.
همهچیز درباره پارکینسون
اخیراً ویدئویی از یکی از مقامات بلندپایه کشور در فضای مجازی با دور تند به چرخش درآمده که با سختی و عدم تعادل راه میروند. توجه عمومی به این مسئله جلب شده و بیتوجه به ضوابط اخلاقی مدام این ویدئو را انتشار میدهند. در چنین مواقعی که در عرصه عمومی یک بیماری مورد توجه قرار میگیرد، فرصت مناسبی است برای اصلاح و ارتقای فرهنگ تصورات پزشکی در میان مردم که بخش مهمی از فرهنگ عمومی را تشکیل میدهد و هدف این یادداشت همین است. بیتردید چنین اطلاعی به نفع سلامت و بهنوعی تسهیلکننده رابطه پزشک و بیمار خواهد بود و بهخصوص مسائل اخلاق پزشکی مثل محرمانگی و عدم جانبداری در کار پزشکی را میتوان در عمل مورد اشاره قرار داد؛ به نحوی که با مصداق عملی بیشترین تأثیر را داشته باشد.
باید گفت این ویدئو حاکی از دو علامت واضح پارکینسون در مراحل پیشرفته و شدید است؛ اول «فریزینگ» هنگام راهرفتن که بیمار در شروع حرکت چند بار درجا میزند و سپس راه میافتد و دیگری «انته کولیس» که سر به جلو خم میشود. این دو علامت اگرچه نشانه بیماری پارکینسون شدید هستند، ولی به معنای وخامت حال بیمار نیستند. پارکینسون یک اختلال حرکتی است و بسیاری از بیماران سالهای طولانی با این نقیصه زندگی میکنند. اگرچه بیماران دارای ضعف حرکتی در معرض خطر بیماریهای خاصی مثل عفونت ریوی، عفونت ادراری و زخم بستر هستند، اما خود بیماری به خودی خود کشنده نیست و با پرستاری و اقدامات نگهدارنده مناسب سالهای طولانی زندگی میکنند.
اگرچه به نظر میرسد بیماران مبتلا به پارکینسون پیشرفته نوعی تغییرات خلق و شخصیت دارند که بخشی از آن در واکنش به این بیماری و بهخصوص در اثر نگاه مداخلهگر دیگران است، ولی اختلالات شناختی اگر پدید آیند، دیرتر پدید میآیند، به شکل خاصی همراه با توهمات بینایی، گاه شنیداری و به شکل حساسیت زیاد به عفونتها و بیماریهای داخلی هستند؛ بنابراین با وجود اختلالات شدید حرکتی لزوماً اختلال شناختی وجود ندارد. پارکینسون بهدلیل تغییراتی در برخی مواد شیمیایی مثل دوپامین در برخی مدارهای مغزی پدید میآید و جلوگیری از بروز آن مطلقاً غیرممکن است. با فناوریهای جدید احتمالاً بهزودی میتوان بروز آن را قبل از شروع علائم پیشبینی کرد که البته این کار نیز تا پیدایش داروهایی که بتوانند تأثیر بیشتری بر سیر بیماری بگذارند، با معضل اخلاقی مواجه خواهد بود.
قدر مسلم اینکه پارکینسون بهدلیل عوامل محیطی، بهخصوص استرس، پدید نمیآید و این سناریوی احساساتی که بسیاری از بیماران علاقهمند به آن هستند و سرمنشاء بیماری خود را به یک حادثه عاطفی یا عامل بیرونی مرتبط میدانند، صحیح نیست. در سالهای آغازین بیماری، بیماران میانسال، بهخصوص مردان فعال از این ارتباط برای انکار بیماری استفاده میکنند و درمان سالها عقب میافتد. امروزه ثابت شده که شروع زودرس دارو و برطرفکردن علائم از همان ابتدا به نفع بیمار بوده و از تثبیت مدارهای نورونی معیوب در مغز جلوگیری میکند. البته پارکینسون در حال حاضر اشکال مختلف «تی پیک» و «اتی پیک» (معمول و غیرمعمول) دارد، ولی حتی در نوع معمول آن هم شدت و سیر بیماری در افراد مختلف بهشدت متفاوت است.
در بیماران پارکینسون شدت علائم در زمانها و حالات مختلف بسیار متفاوت است؛ مثلاً راهرفتن در زمین ناهموار معمولاً راحتتر از زمین هموار است و زمانهای فریز شدن در شروع حرکت عبور از روی یک مانع با ایجاد مانع مثل گذاشتن پا جلوی پای بیمار به راه افتادن او کمک میکند. به همین دلیل گاه همراهان تصور میکنند بیمار اراده کافی ندارد یا به دلایلی بازی درمیآورد که البته اینطور نیست.
اگرچه در حال حاضر داروهای متعددی برای پارکینسون وجود دارد، ولی به نظر میرسد تنها همان داروی اصلی دوپامین که به اسامی مختلفی وجود دارد، مؤثرتر از داروهای سنتتیک و آنتیکولینرژیک باشد. مراجعات متعدد به پزشکان مختلف که عامل اصلی آن ناباوری و تلاش برای انکار و سهولت دسترسی است، باعث میشود همه بیماران داروهای متعددی را به شکل نامنظم مصرف کنند. مقاومت در برابر بیماری که داروی مناسب را در کیسه دارد و اصرار میکند درمان دیگری بدهید، معمولاً کار آسانی نیست! اگرچه درمان دارویی در اکثر موارد محدود به یک قلم داروست و روشهای تحریک مغز با وجود کاربرد وسیع تأثیر چندانی ندارند، اما روشهای مدرن توانبخشی و کاردرمانی هر روز در حال پیشرفتهای خیرهکننده هستند و درمانهای مدرن جراحی هم تنها در بیماران خاصی ضرورت پیدا میکند.
نکته مهمی که برای بسیاری از بیماران قابل قبول نیست، اینکه هیچ تصویربرداری بهخصوص امآرآی در تشخیص پارکینسون کمکی نمیکند و تشخیص عمدتاً بالینی و توسط نورولوژیست کارآزموده صورت میگیرد؛ ترودات اسکن و اولتراسوند نقشی بسیار محدود در کنار نگاه طبیب دارند.
ادامه یادداشت
👇👇
اخیراً ویدئویی از یکی از مقامات بلندپایه کشور در فضای مجازی با دور تند به چرخش درآمده که با سختی و عدم تعادل راه میروند. توجه عمومی به این مسئله جلب شده و بیتوجه به ضوابط اخلاقی مدام این ویدئو را انتشار میدهند. در چنین مواقعی که در عرصه عمومی یک بیماری مورد توجه قرار میگیرد، فرصت مناسبی است برای اصلاح و ارتقای فرهنگ تصورات پزشکی در میان مردم که بخش مهمی از فرهنگ عمومی را تشکیل میدهد و هدف این یادداشت همین است. بیتردید چنین اطلاعی به نفع سلامت و بهنوعی تسهیلکننده رابطه پزشک و بیمار خواهد بود و بهخصوص مسائل اخلاق پزشکی مثل محرمانگی و عدم جانبداری در کار پزشکی را میتوان در عمل مورد اشاره قرار داد؛ به نحوی که با مصداق عملی بیشترین تأثیر را داشته باشد.
باید گفت این ویدئو حاکی از دو علامت واضح پارکینسون در مراحل پیشرفته و شدید است؛ اول «فریزینگ» هنگام راهرفتن که بیمار در شروع حرکت چند بار درجا میزند و سپس راه میافتد و دیگری «انته کولیس» که سر به جلو خم میشود. این دو علامت اگرچه نشانه بیماری پارکینسون شدید هستند، ولی به معنای وخامت حال بیمار نیستند. پارکینسون یک اختلال حرکتی است و بسیاری از بیماران سالهای طولانی با این نقیصه زندگی میکنند. اگرچه بیماران دارای ضعف حرکتی در معرض خطر بیماریهای خاصی مثل عفونت ریوی، عفونت ادراری و زخم بستر هستند، اما خود بیماری به خودی خود کشنده نیست و با پرستاری و اقدامات نگهدارنده مناسب سالهای طولانی زندگی میکنند.
اگرچه به نظر میرسد بیماران مبتلا به پارکینسون پیشرفته نوعی تغییرات خلق و شخصیت دارند که بخشی از آن در واکنش به این بیماری و بهخصوص در اثر نگاه مداخلهگر دیگران است، ولی اختلالات شناختی اگر پدید آیند، دیرتر پدید میآیند، به شکل خاصی همراه با توهمات بینایی، گاه شنیداری و به شکل حساسیت زیاد به عفونتها و بیماریهای داخلی هستند؛ بنابراین با وجود اختلالات شدید حرکتی لزوماً اختلال شناختی وجود ندارد. پارکینسون بهدلیل تغییراتی در برخی مواد شیمیایی مثل دوپامین در برخی مدارهای مغزی پدید میآید و جلوگیری از بروز آن مطلقاً غیرممکن است. با فناوریهای جدید احتمالاً بهزودی میتوان بروز آن را قبل از شروع علائم پیشبینی کرد که البته این کار نیز تا پیدایش داروهایی که بتوانند تأثیر بیشتری بر سیر بیماری بگذارند، با معضل اخلاقی مواجه خواهد بود.
قدر مسلم اینکه پارکینسون بهدلیل عوامل محیطی، بهخصوص استرس، پدید نمیآید و این سناریوی احساساتی که بسیاری از بیماران علاقهمند به آن هستند و سرمنشاء بیماری خود را به یک حادثه عاطفی یا عامل بیرونی مرتبط میدانند، صحیح نیست. در سالهای آغازین بیماری، بیماران میانسال، بهخصوص مردان فعال از این ارتباط برای انکار بیماری استفاده میکنند و درمان سالها عقب میافتد. امروزه ثابت شده که شروع زودرس دارو و برطرفکردن علائم از همان ابتدا به نفع بیمار بوده و از تثبیت مدارهای نورونی معیوب در مغز جلوگیری میکند. البته پارکینسون در حال حاضر اشکال مختلف «تی پیک» و «اتی پیک» (معمول و غیرمعمول) دارد، ولی حتی در نوع معمول آن هم شدت و سیر بیماری در افراد مختلف بهشدت متفاوت است.
در بیماران پارکینسون شدت علائم در زمانها و حالات مختلف بسیار متفاوت است؛ مثلاً راهرفتن در زمین ناهموار معمولاً راحتتر از زمین هموار است و زمانهای فریز شدن در شروع حرکت عبور از روی یک مانع با ایجاد مانع مثل گذاشتن پا جلوی پای بیمار به راه افتادن او کمک میکند. به همین دلیل گاه همراهان تصور میکنند بیمار اراده کافی ندارد یا به دلایلی بازی درمیآورد که البته اینطور نیست.
اگرچه در حال حاضر داروهای متعددی برای پارکینسون وجود دارد، ولی به نظر میرسد تنها همان داروی اصلی دوپامین که به اسامی مختلفی وجود دارد، مؤثرتر از داروهای سنتتیک و آنتیکولینرژیک باشد. مراجعات متعدد به پزشکان مختلف که عامل اصلی آن ناباوری و تلاش برای انکار و سهولت دسترسی است، باعث میشود همه بیماران داروهای متعددی را به شکل نامنظم مصرف کنند. مقاومت در برابر بیماری که داروی مناسب را در کیسه دارد و اصرار میکند درمان دیگری بدهید، معمولاً کار آسانی نیست! اگرچه درمان دارویی در اکثر موارد محدود به یک قلم داروست و روشهای تحریک مغز با وجود کاربرد وسیع تأثیر چندانی ندارند، اما روشهای مدرن توانبخشی و کاردرمانی هر روز در حال پیشرفتهای خیرهکننده هستند و درمانهای مدرن جراحی هم تنها در بیماران خاصی ضرورت پیدا میکند.
نکته مهمی که برای بسیاری از بیماران قابل قبول نیست، اینکه هیچ تصویربرداری بهخصوص امآرآی در تشخیص پارکینسون کمکی نمیکند و تشخیص عمدتاً بالینی و توسط نورولوژیست کارآزموده صورت میگیرد؛ ترودات اسکن و اولتراسوند نقشی بسیار محدود در کنار نگاه طبیب دارند.
ادامه یادداشت
👇👇
ادامه یادداشت همهچیز درباره پارکینسون
👇👇
امآرآی حتی در تشخیص آتروفی مغز هم بدون تستهای بالینی شناخت گمراهکننده است. تعداد سیاستمدارانی که پارکینسون داشتهاند، کم نیست. جالب آنکه برخورد ایشان با این بیماری هم به موازات رفتار و عقاید سیاسی ایشان بوده است؛ هیتلر به انواع و اقسام معجونهای مختلف پناه برد که بخشی از سرسختیهای او در اواخر جنگ را به این حساب میگذارند. آنگلا مرکل خیلی ساده با بیماری برخورد میکرد و به خاطر لرزش پا همهجا مینشست. پوتین به نظر میرسد با لطایفالحیل میز دراز، سگبازی و... تلاش میکند آن را بپوشاند.
اما نکته مهم در برخورد با هر بیمار آن است که اسرار او حفظ و جایی نقل نشود. این اصل محرمانگی تنها به پزشکان اختصاص ندارد. انتشار و انتشار مجدد ویدئوی یک بیمار از نظر اخلاق پزشکی کار صحیحی نیست؛ بهخصوص اگر او را دوست نداریم یا مخالفش هستیم. در یک فرهنگ متعالی بیماری تنها باید ملاطفت برانگیزد، نه اینکه بهانهای برای خالیکردن عقدههایی باشد که گاه بحق تلنبار شدهاند. این اصل در مورد سیاستمداران که افشای بیماریشان برای انواع موافقان و انواع مخالفانشان معنای سیاسی پیدا میکند، اهمیت بیشتری دارد. دیگر اینکه در صورت مشاهده هم باید از تعبیر و تفسیر پیرامون علل بیماری و دلایل فیزیکی و احیاناً متافیزیکی پدید آمدن بیماری و ربطدادن عواملی که اثبات نشدهاند، خودداری کرد. بخش مهمتر مشکلات برخی بیماران، بهخصوص بیمارانی که اختلالات حرکتی دارند، بهدلیل همین نگاه فضول و مداخلهگر ملی ماست! دشواری رعایت این اصول اخلاقی در کسانی که دوستشان میداریم، نیست؛ بلکه در کسانی است که رفتار و پیشینه آنها را نمیپسندیم. عدم رعایت این اصول اخلاقی توسط پزشکان نقض آشکار ذاتیترین خصلت وجودی ایشان است، اما رعایت آن فقط مختص پزشکان نیست.
https://hottg.com/bzyad
👇👇
امآرآی حتی در تشخیص آتروفی مغز هم بدون تستهای بالینی شناخت گمراهکننده است. تعداد سیاستمدارانی که پارکینسون داشتهاند، کم نیست. جالب آنکه برخورد ایشان با این بیماری هم به موازات رفتار و عقاید سیاسی ایشان بوده است؛ هیتلر به انواع و اقسام معجونهای مختلف پناه برد که بخشی از سرسختیهای او در اواخر جنگ را به این حساب میگذارند. آنگلا مرکل خیلی ساده با بیماری برخورد میکرد و به خاطر لرزش پا همهجا مینشست. پوتین به نظر میرسد با لطایفالحیل میز دراز، سگبازی و... تلاش میکند آن را بپوشاند.
اما نکته مهم در برخورد با هر بیمار آن است که اسرار او حفظ و جایی نقل نشود. این اصل محرمانگی تنها به پزشکان اختصاص ندارد. انتشار و انتشار مجدد ویدئوی یک بیمار از نظر اخلاق پزشکی کار صحیحی نیست؛ بهخصوص اگر او را دوست نداریم یا مخالفش هستیم. در یک فرهنگ متعالی بیماری تنها باید ملاطفت برانگیزد، نه اینکه بهانهای برای خالیکردن عقدههایی باشد که گاه بحق تلنبار شدهاند. این اصل در مورد سیاستمداران که افشای بیماریشان برای انواع موافقان و انواع مخالفانشان معنای سیاسی پیدا میکند، اهمیت بیشتری دارد. دیگر اینکه در صورت مشاهده هم باید از تعبیر و تفسیر پیرامون علل بیماری و دلایل فیزیکی و احیاناً متافیزیکی پدید آمدن بیماری و ربطدادن عواملی که اثبات نشدهاند، خودداری کرد. بخش مهمتر مشکلات برخی بیماران، بهخصوص بیمارانی که اختلالات حرکتی دارند، بهدلیل همین نگاه فضول و مداخلهگر ملی ماست! دشواری رعایت این اصول اخلاقی در کسانی که دوستشان میداریم، نیست؛ بلکه در کسانی است که رفتار و پیشینه آنها را نمیپسندیم. عدم رعایت این اصول اخلاقی توسط پزشکان نقض آشکار ذاتیترین خصلت وجودی ایشان است، اما رعایت آن فقط مختص پزشکان نیست.
https://hottg.com/bzyad
Telegram
یادداشتهایِ دکتر بابک زمانی
اين كانال برای بازنشرِ يادداشتهای منتشرشدهام تأسيس شده است.
یادداشت دوشنبه، روزنامه شرق
آتش و تنگدستی
یک بیمارستان با نام پرطمطراق «هتل» هفته گذشته در بهترین نقطه شمال تهران در آتش سوخت. اینکه تا چه حد سوخت، چند نفر مردند و چقدر خسارت وارد شد، اینجا مورد بحث نیست؛ آثار روانی این آتشسوزی و پیامی که این واقعه ارسال میکند، بسیار مهمتر است. آتش از دیرباز همراه تنگدستان و تنگدستی بوده است. نهتنها آتش همواره تنگدستان را میجوید و مییابد، تنگدستان و محرومان و رنجدیدگان هم گاه، آنگاه که سرخوردگی از سر میگذرد، خود را در آغوش پرلهیب دردناک اما بخشنده و فراموشکار آتش میاندازند و این راه با همه درد و سوزش گاه ترجیح محرومان است، آنگاه که هیچ راه دیگری نمیماند؛ مرگی نمادین، پرسروصدا و معترضانه! اما آیا تنگدستی، بیمارستانی در شمال شهر تهران که نام هتل را هم یدک میکشد، شامل میشود؟ به تعریفی که از تنگدستی میکنیم برمیگردد. اما اگر بخواهیم مهمترین خصیصه سیستم سلامت کشور را برشماریم، بیتردید تنگدستی است.
سیستم سلامت کشور به دلایل مختلف در تنگدستی مفرط قرار گرفته است. بیاعتمادی به دانش و قدرت روزافزون شبهعلم در همه شئون تأکید بر سلامت بهعنوان مفهومی عمیقا دانشبنیان را تضعیف کرده است. اگر واقعا با چند ورد یا یکسری دستورات ساده و ارزان میتوان سلامت را تأمین کرد، اگر دولت به عنوان مهمترین روشنگر در حال تأسیس و تقویت مؤسسات شبهعلم با اسامی طب ایرانی سنتی و… است، پس اینهمه هزینه برای دستگاهها و مراکز درمانی برای چیست؟ چرا باید دولت امکانات بیزبان خود را در اختیار این موضوعات قرار دهد و از بسیاری از اموری که سود آشکارتری دارند، چشم بپوشد؟ بنابراین مهمترین نتیجه رواج دولتی شبهعلم چیزی نیست جز ایجاد تنگدستی در سیستم سلامت کشور که ممکن است حتی به آن ببالند.
از همین رو است که با بدویترین نگاه به اقتصاد سلامت فقط به دنبال آن بودهاند که با تعرفه دستوری و غیرواقعی آن را ارزان کنند. اقتصاد سلامت به «پول دکتر» تقلیل یافت اما در اصل انکار شد. همان منابع مالی اندک هم به بدترین و تیرهوتارترین شیوه به مصرف میرسند. داروها و آزمایشهایی که بهطور مصنوعی ارزان نگه داشته شدهاند، بیرویه و بدون محاسبه هزینه-فایده مصرف میشوند. در چنین فضای تنگدستانهای است که رفتن بخش مهمی از جامعه جوان پزشکی، آنها که مدیریت سلامت هم بخشی از آموزش و مسئولیتشان بود، رخ میدهد و ما را به فاجعه و آنچه فقط برای آتش میماند، نزدیکتر میکند. مهاجرتی که با دور تند همچنان ادامه دارد.
جامعه پزشکی و جوامع رسمی آن بهجای واکنش و پیام عملی فلاکت به مسئولان، فقط به بیانیه و راهنمایی اکتفا میکنند. حال آنکه کسی بیانیه نمیخواند و خود را نیازمند راهنمایی هم نمیبیند. آنچه در عمل رخ میدهد، آن است که هرچه بیشتر و بیشتر به فضاها و اقداماتی عقبنشینی میکنیم که فقط امکان ارتزاق و کسب درآمد را فراهم میکنند و کاری با سلامت و اولویتهایش ندارند. گسترش اعمال جراحی برای زیبایی و چاقی از این مقوله است.
در کارهای درمانی هم به شکل پیشروندهای به کارهای عملی عقب نشستیم و بهجای اصرار بر ارزشگذاری برای کار فکری و تصمیمگیری، گفتوگوکردن، شرححال گرفتن، معاینهکردن، تصمیمگرفتن و نهایتا دقیقا ثبتکردن به هرچه امروز را به فردا میرساند عقب نشستیم. در نهایت ملتی شدیم بدون پزشک معالج با خیلی از متخصصانی که حاضرند خدمات زیادی ارائه کنند و بیش از هر چیز ما را زیباتر کنند، بارورتر کنند، لاغرتر کنند و… اما دیگر هیچکس نخواهد ماند که به او اتکا کنیم و برای ما تصمیم بگیرد.
آشکار بود که این عقبنشینی پایانی نخواهد داشت و تنگدستی روزافزون به همهجا و همه کارها سرایت خواهد کرد؛ حتی به یک هتلبیمارستان! معلوم بود که بیتفاوتی نسبت به اولویتهای سلامت در کشور در هر جا و هر مقام و تخصصی که باشید، آیندهای جز گیرافتادن در سهکنج بنبستی که شاید دیگر ارتباط چندانی با اولویتهای سلامت در کشور نداشته باشد، نخواهید داشت. در تنگدستیای که پدید آمده نه امکان ثبت اقدامات پزشکی وجود دارد و نه امکان پیگیری اقدامات درمانی و نه حتي امكان و هزينه كافي براي نظارت بر کیفیت سلامت!
ادامه یادداشت
👇👇
آتش و تنگدستی
یک بیمارستان با نام پرطمطراق «هتل» هفته گذشته در بهترین نقطه شمال تهران در آتش سوخت. اینکه تا چه حد سوخت، چند نفر مردند و چقدر خسارت وارد شد، اینجا مورد بحث نیست؛ آثار روانی این آتشسوزی و پیامی که این واقعه ارسال میکند، بسیار مهمتر است. آتش از دیرباز همراه تنگدستان و تنگدستی بوده است. نهتنها آتش همواره تنگدستان را میجوید و مییابد، تنگدستان و محرومان و رنجدیدگان هم گاه، آنگاه که سرخوردگی از سر میگذرد، خود را در آغوش پرلهیب دردناک اما بخشنده و فراموشکار آتش میاندازند و این راه با همه درد و سوزش گاه ترجیح محرومان است، آنگاه که هیچ راه دیگری نمیماند؛ مرگی نمادین، پرسروصدا و معترضانه! اما آیا تنگدستی، بیمارستانی در شمال شهر تهران که نام هتل را هم یدک میکشد، شامل میشود؟ به تعریفی که از تنگدستی میکنیم برمیگردد. اما اگر بخواهیم مهمترین خصیصه سیستم سلامت کشور را برشماریم، بیتردید تنگدستی است.
سیستم سلامت کشور به دلایل مختلف در تنگدستی مفرط قرار گرفته است. بیاعتمادی به دانش و قدرت روزافزون شبهعلم در همه شئون تأکید بر سلامت بهعنوان مفهومی عمیقا دانشبنیان را تضعیف کرده است. اگر واقعا با چند ورد یا یکسری دستورات ساده و ارزان میتوان سلامت را تأمین کرد، اگر دولت به عنوان مهمترین روشنگر در حال تأسیس و تقویت مؤسسات شبهعلم با اسامی طب ایرانی سنتی و… است، پس اینهمه هزینه برای دستگاهها و مراکز درمانی برای چیست؟ چرا باید دولت امکانات بیزبان خود را در اختیار این موضوعات قرار دهد و از بسیاری از اموری که سود آشکارتری دارند، چشم بپوشد؟ بنابراین مهمترین نتیجه رواج دولتی شبهعلم چیزی نیست جز ایجاد تنگدستی در سیستم سلامت کشور که ممکن است حتی به آن ببالند.
از همین رو است که با بدویترین نگاه به اقتصاد سلامت فقط به دنبال آن بودهاند که با تعرفه دستوری و غیرواقعی آن را ارزان کنند. اقتصاد سلامت به «پول دکتر» تقلیل یافت اما در اصل انکار شد. همان منابع مالی اندک هم به بدترین و تیرهوتارترین شیوه به مصرف میرسند. داروها و آزمایشهایی که بهطور مصنوعی ارزان نگه داشته شدهاند، بیرویه و بدون محاسبه هزینه-فایده مصرف میشوند. در چنین فضای تنگدستانهای است که رفتن بخش مهمی از جامعه جوان پزشکی، آنها که مدیریت سلامت هم بخشی از آموزش و مسئولیتشان بود، رخ میدهد و ما را به فاجعه و آنچه فقط برای آتش میماند، نزدیکتر میکند. مهاجرتی که با دور تند همچنان ادامه دارد.
جامعه پزشکی و جوامع رسمی آن بهجای واکنش و پیام عملی فلاکت به مسئولان، فقط به بیانیه و راهنمایی اکتفا میکنند. حال آنکه کسی بیانیه نمیخواند و خود را نیازمند راهنمایی هم نمیبیند. آنچه در عمل رخ میدهد، آن است که هرچه بیشتر و بیشتر به فضاها و اقداماتی عقبنشینی میکنیم که فقط امکان ارتزاق و کسب درآمد را فراهم میکنند و کاری با سلامت و اولویتهایش ندارند. گسترش اعمال جراحی برای زیبایی و چاقی از این مقوله است.
در کارهای درمانی هم به شکل پیشروندهای به کارهای عملی عقب نشستیم و بهجای اصرار بر ارزشگذاری برای کار فکری و تصمیمگیری، گفتوگوکردن، شرححال گرفتن، معاینهکردن، تصمیمگرفتن و نهایتا دقیقا ثبتکردن به هرچه امروز را به فردا میرساند عقب نشستیم. در نهایت ملتی شدیم بدون پزشک معالج با خیلی از متخصصانی که حاضرند خدمات زیادی ارائه کنند و بیش از هر چیز ما را زیباتر کنند، بارورتر کنند، لاغرتر کنند و… اما دیگر هیچکس نخواهد ماند که به او اتکا کنیم و برای ما تصمیم بگیرد.
آشکار بود که این عقبنشینی پایانی نخواهد داشت و تنگدستی روزافزون به همهجا و همه کارها سرایت خواهد کرد؛ حتی به یک هتلبیمارستان! معلوم بود که بیتفاوتی نسبت به اولویتهای سلامت در کشور در هر جا و هر مقام و تخصصی که باشید، آیندهای جز گیرافتادن در سهکنج بنبستی که شاید دیگر ارتباط چندانی با اولویتهای سلامت در کشور نداشته باشد، نخواهید داشت. در تنگدستیای که پدید آمده نه امکان ثبت اقدامات پزشکی وجود دارد و نه امکان پیگیری اقدامات درمانی و نه حتي امكان و هزينه كافي براي نظارت بر کیفیت سلامت!
ادامه یادداشت
👇👇
ادامه یادداشت آتش و تنگدستی 👇👇
آتش در هتلبیمارستان هیچ معنایی ندارد جز پدیدآمدن همان فلاکتی که دور از انتظار نبود. گفتم یک عامل مهم غلبه شبهعلم بر چرخش امور سلامت در کشور است، اما علت مهمتر مماشات، روزمرگی و ترجیح منافع آنی بر مصالح اجتماعی در سیستم سلامت کشور است. پیام آتش در هتل گاندی بیش از هر چیز آن است که نمیتوان سر به کار خود گرفت، وظایف اجتماعی پزشکان در سلامت مردم، اولویت بهداشت، حضور پزشک معالج (بخوان پزشک خانواده)، اصلاح تعرفههای پزشک عمومی، متخصص داخلی، طبیب اطفال و طبیب سالمندان، لغو روش بردهداری در بیمارستانهای آموزشی را به جد و با پرداخت هزینه درخواست نکرد، در عوض به تجملات و ظواهر پرداخت، هتل برای باروری و زیبایی متمولان ساخت و عاقبتی خوش برای ونکوور یا تورنتو تدارک دید!
همهچیز فرو خواهد پاشید. وقتی زمان آن برسد همه چیز فرو خواهد ریخت؛ حتی اگر به یک دلیل ساده مثل اینکه کامپوزیتها نمدار! باشند یا کارپرداز از جنس خوب انتخاب نکرده باشد یا محافظت کافی انجام نشده باشد! تازه باید خوششانس باشید که این فروپاشی زودرس و برای شما قابل رؤیت باشد؛ چون در بسیاری موارد فروپاشی رخ داده و آتش همهجا را گرفته اما کسی متوجه آن نشده است.
https://hottg.com/bzyad
آتش در هتلبیمارستان هیچ معنایی ندارد جز پدیدآمدن همان فلاکتی که دور از انتظار نبود. گفتم یک عامل مهم غلبه شبهعلم بر چرخش امور سلامت در کشور است، اما علت مهمتر مماشات، روزمرگی و ترجیح منافع آنی بر مصالح اجتماعی در سیستم سلامت کشور است. پیام آتش در هتل گاندی بیش از هر چیز آن است که نمیتوان سر به کار خود گرفت، وظایف اجتماعی پزشکان در سلامت مردم، اولویت بهداشت، حضور پزشک معالج (بخوان پزشک خانواده)، اصلاح تعرفههای پزشک عمومی، متخصص داخلی، طبیب اطفال و طبیب سالمندان، لغو روش بردهداری در بیمارستانهای آموزشی را به جد و با پرداخت هزینه درخواست نکرد، در عوض به تجملات و ظواهر پرداخت، هتل برای باروری و زیبایی متمولان ساخت و عاقبتی خوش برای ونکوور یا تورنتو تدارک دید!
همهچیز فرو خواهد پاشید. وقتی زمان آن برسد همه چیز فرو خواهد ریخت؛ حتی اگر به یک دلیل ساده مثل اینکه کامپوزیتها نمدار! باشند یا کارپرداز از جنس خوب انتخاب نکرده باشد یا محافظت کافی انجام نشده باشد! تازه باید خوششانس باشید که این فروپاشی زودرس و برای شما قابل رؤیت باشد؛ چون در بسیاری موارد فروپاشی رخ داده و آتش همهجا را گرفته اما کسی متوجه آن نشده است.
https://hottg.com/bzyad
Telegram
یادداشتهایِ دکتر بابک زمانی
اين كانال برای بازنشرِ يادداشتهای منتشرشدهام تأسيس شده است.
١٢ بهمن
روز دوازدهم بهمن من در منزل عموي بزرگم در خيابان بهبودي اقامت داشتم .
روزها جلوي دانشگاه خيابان انقلاب و در كتابفروشي ها پلاس بوديم و بقيه وقت ها در صف نفت . درس و دانشگاه مدتها پيش تعطيل شده بود .اصلا همه داشت يادمان ميرفت كه زماني دانشجو يا صاحب شغلي بوديم مثلا دانشجوي سال چهارم پزشكي بودن كاري بسيار بيهوده تر از تغيير دنيا بنظر ميرسيد !
روزهاي قبل از دوازدهم هم تهران داغ و شلوغ بود راديو مسكو يك تحليل خوانده بود زمستان داغ تهران ! آن موقع از اوائل پاييز در تهران برفي مينشست كه تا نزديك عيد ادامه مييافت دود و ذغال هرسال بود امسال بِه دليل كمبود نفت بيشتر هم شده بود . همه كاپشن پوشيده بودند . هنوز جوانها از مد موي بلند و سبيل چنگيزي بيرون نيامده بودند كه مدهاي جديد از راه ميرسيدند . مدها با سرعت برق و گاه در حضوريكديگر خودنمايي ميكردند سبيل هاي چنگيزي آهسته به ريشي متصل تبديل شدند گاه از مسير پروفسوري هم عبور ميكردند و گاه در همان پروفسوري ميماندند . موها همين اواخر بلند شده بود در عين حال قيصري بهروز وثوقي و روشن زاده هم بود اينها تغيير زيادي نكردند اول بار چپي ها كراوات را برداشتند و پيشگامان كلبي مسلكي در لباس و كفش هم چپي ها بودند .با آن كلاه پهلوي پشمي كه ده روز بعد فرخ نگهدار آن را تا روي گوش هايش پايين كشيد و در تلويزيون پشت به مردم نشست . ولي اين هم براي خودش مدي بود . بگذريم ، چند روز قبل كه اعلام شد آيت الله خميني از پاريس به تهران خواهند آمد ولوله عجيبي خيابان هايي كه پايتختشان انقلاب بود را فراگرفت "اگر امام فردا نياد مسلسل ها از قم ميياد "عزم و اراده و خشمي كه در شعار دهندگان با پايي كه هماهنگ بر زمين ميكوبيدند احساس ميشد چيز غريبي بود . طلبه هاي جواني كه پيرامون شعار دهندگان ميپلكيدند و آنها را سازمان ميدادند بر غرابت شعار دهندگان مي افزود . جلوي دانشگاه در روزهاي قبل و بِه موازات ازاد شدن زندانيان سياسي و گسترش كتاب هاي پشت وًرو سفيدي كه گفته ميشد با كاميون جلوي دانشگاه تخليه ميشود جولان گاه بحث هاي طولاني نيروهاي سياسي مخفي اي بود كه مباحثات و مجادلاتشان را از خانه هاي تيمي و سلول هاي اوين به كف خيابان ها اورده بودند .گروه گروه دسته هاي مردم مشغول گفتگو بودند . مردم عادي و هواداران سازمان هاي سياسي گوناگون گفتگو هايي بي سرانجام كه هيچ گاه به يك توافق حد اقلي منتهي نميشد هرچه ميگذشت تصميم گيري در مورد اتهاماتي كه به يكديگر ميزدند دشوار و دشوار تر ميشد از اپورتونيست گرفته تا رويزيونيست و جاسوس امپرياليسم و نوكر شوروي نماينده بورژوازي خورده بورژوازي مفلوك و……در ميماندي كه چگونه ميتوان اين همه اصطلاح را ياد گرفت و چگونه ميتوان بين اينها قضاوت كرد . چگونه بوده است كه اين همه دشمنان در مخالفت با شاه يكدست شده بودند ؟!
حالا گروه هاي متفاوتي پيدا شده بودند با چهره اي متفاوت مصمم و بدون هيچ گونه ترديد . با شعار هايي متفاوت و اعتماد بِه نفسي نوظهور نه تنها با عجله خواهان سرنگوني حكومت بودند بلكه گاه گروه هاي پراكنده ديگر را هم از تيررس خود دور نميديدند و بي نصيب نميگذاشتند .حكومت خود را بر خيابان زودتر از منصب سياسي مستقر كرده بودند . با اين ترتيب باور ميكردي كه حتما مسلسل هايي از قم بيرون خواهد آمد و امام هم حتما خواهد آمد .
روز موعود ورود ، من از پياده روي خيابان أزادي كه ان موقع نامش آيزنهاور بود به طرف چهار راه نواب كه منزل پسر عموي ديگرم بود رفتم از انجا با هم راه افتاديم تا بلكه امام خميني را كه قرار بود از مسير خيابان ايزنهاور عبور كند ببينيم . كنار خيابان از بهبودي تا نواب چهار پنج رديف مردم زن و مرد ايستاده بودند معلوم بود تمام خيابان هاي مسير همين طور هستند گروهي با پلاكارد بزرگ سازمان چريك هاي فدايي خلق در مسير ايستاده بودند در همان دور بر ادم هاي جا افتاده تري هم به چشم ميخوردند كه گويا هواداران حزب توده بودند ولي يادم نيست پلاكاردي هم داشتند يا نه آنها گويا براي ديدن نيامده بودند آمده بودند بلكه از داخل اتوموبيل براي لحظاتي ديده شوند .فدائيان خلق نسبت به معدل جمعيت جوان تر و علي رغم كلبي مسلكي ارادي خوش سيما تر و خوش لباس تر بودند . توده اي ها اندكي جا افتاده تر بودند .در مسير نگاهي به خانه علي اصغر حاج سيد جوادي انداختم كه روبروي منزل پسر عموي من بود اتفاقا آن روز رفت ووآمدي به آن نميشد از ماه ها قبل منزل او محل رفت و آمد هاي بسياري بود ما كه كسي را نميشناختيم فكر ميكرديم اين همسايه ما از رهبران انقلاب است آخر اولين نامه به شاه را او نوشته بود هر گز گمان نميكرديم چند سال بعد او هم فراري شود .
روز دوازدهم بهمن من در منزل عموي بزرگم در خيابان بهبودي اقامت داشتم .
روزها جلوي دانشگاه خيابان انقلاب و در كتابفروشي ها پلاس بوديم و بقيه وقت ها در صف نفت . درس و دانشگاه مدتها پيش تعطيل شده بود .اصلا همه داشت يادمان ميرفت كه زماني دانشجو يا صاحب شغلي بوديم مثلا دانشجوي سال چهارم پزشكي بودن كاري بسيار بيهوده تر از تغيير دنيا بنظر ميرسيد !
روزهاي قبل از دوازدهم هم تهران داغ و شلوغ بود راديو مسكو يك تحليل خوانده بود زمستان داغ تهران ! آن موقع از اوائل پاييز در تهران برفي مينشست كه تا نزديك عيد ادامه مييافت دود و ذغال هرسال بود امسال بِه دليل كمبود نفت بيشتر هم شده بود . همه كاپشن پوشيده بودند . هنوز جوانها از مد موي بلند و سبيل چنگيزي بيرون نيامده بودند كه مدهاي جديد از راه ميرسيدند . مدها با سرعت برق و گاه در حضوريكديگر خودنمايي ميكردند سبيل هاي چنگيزي آهسته به ريشي متصل تبديل شدند گاه از مسير پروفسوري هم عبور ميكردند و گاه در همان پروفسوري ميماندند . موها همين اواخر بلند شده بود در عين حال قيصري بهروز وثوقي و روشن زاده هم بود اينها تغيير زيادي نكردند اول بار چپي ها كراوات را برداشتند و پيشگامان كلبي مسلكي در لباس و كفش هم چپي ها بودند .با آن كلاه پهلوي پشمي كه ده روز بعد فرخ نگهدار آن را تا روي گوش هايش پايين كشيد و در تلويزيون پشت به مردم نشست . ولي اين هم براي خودش مدي بود . بگذريم ، چند روز قبل كه اعلام شد آيت الله خميني از پاريس به تهران خواهند آمد ولوله عجيبي خيابان هايي كه پايتختشان انقلاب بود را فراگرفت "اگر امام فردا نياد مسلسل ها از قم ميياد "عزم و اراده و خشمي كه در شعار دهندگان با پايي كه هماهنگ بر زمين ميكوبيدند احساس ميشد چيز غريبي بود . طلبه هاي جواني كه پيرامون شعار دهندگان ميپلكيدند و آنها را سازمان ميدادند بر غرابت شعار دهندگان مي افزود . جلوي دانشگاه در روزهاي قبل و بِه موازات ازاد شدن زندانيان سياسي و گسترش كتاب هاي پشت وًرو سفيدي كه گفته ميشد با كاميون جلوي دانشگاه تخليه ميشود جولان گاه بحث هاي طولاني نيروهاي سياسي مخفي اي بود كه مباحثات و مجادلاتشان را از خانه هاي تيمي و سلول هاي اوين به كف خيابان ها اورده بودند .گروه گروه دسته هاي مردم مشغول گفتگو بودند . مردم عادي و هواداران سازمان هاي سياسي گوناگون گفتگو هايي بي سرانجام كه هيچ گاه به يك توافق حد اقلي منتهي نميشد هرچه ميگذشت تصميم گيري در مورد اتهاماتي كه به يكديگر ميزدند دشوار و دشوار تر ميشد از اپورتونيست گرفته تا رويزيونيست و جاسوس امپرياليسم و نوكر شوروي نماينده بورژوازي خورده بورژوازي مفلوك و……در ميماندي كه چگونه ميتوان اين همه اصطلاح را ياد گرفت و چگونه ميتوان بين اينها قضاوت كرد . چگونه بوده است كه اين همه دشمنان در مخالفت با شاه يكدست شده بودند ؟!
حالا گروه هاي متفاوتي پيدا شده بودند با چهره اي متفاوت مصمم و بدون هيچ گونه ترديد . با شعار هايي متفاوت و اعتماد بِه نفسي نوظهور نه تنها با عجله خواهان سرنگوني حكومت بودند بلكه گاه گروه هاي پراكنده ديگر را هم از تيررس خود دور نميديدند و بي نصيب نميگذاشتند .حكومت خود را بر خيابان زودتر از منصب سياسي مستقر كرده بودند . با اين ترتيب باور ميكردي كه حتما مسلسل هايي از قم بيرون خواهد آمد و امام هم حتما خواهد آمد .
روز موعود ورود ، من از پياده روي خيابان أزادي كه ان موقع نامش آيزنهاور بود به طرف چهار راه نواب كه منزل پسر عموي ديگرم بود رفتم از انجا با هم راه افتاديم تا بلكه امام خميني را كه قرار بود از مسير خيابان ايزنهاور عبور كند ببينيم . كنار خيابان از بهبودي تا نواب چهار پنج رديف مردم زن و مرد ايستاده بودند معلوم بود تمام خيابان هاي مسير همين طور هستند گروهي با پلاكارد بزرگ سازمان چريك هاي فدايي خلق در مسير ايستاده بودند در همان دور بر ادم هاي جا افتاده تري هم به چشم ميخوردند كه گويا هواداران حزب توده بودند ولي يادم نيست پلاكاردي هم داشتند يا نه آنها گويا براي ديدن نيامده بودند آمده بودند بلكه از داخل اتوموبيل براي لحظاتي ديده شوند .فدائيان خلق نسبت به معدل جمعيت جوان تر و علي رغم كلبي مسلكي ارادي خوش سيما تر و خوش لباس تر بودند . توده اي ها اندكي جا افتاده تر بودند .در مسير نگاهي به خانه علي اصغر حاج سيد جوادي انداختم كه روبروي منزل پسر عموي من بود اتفاقا آن روز رفت ووآمدي به آن نميشد از ماه ها قبل منزل او محل رفت و آمد هاي بسياري بود ما كه كسي را نميشناختيم فكر ميكرديم اين همسايه ما از رهبران انقلاب است آخر اولين نامه به شاه را او نوشته بود هر گز گمان نميكرديم چند سال بعد او هم فراري شود .
Telegram
یادداشتهایِ دکتر بابک زمانی
اين كانال برای بازنشرِ يادداشتهای منتشرشدهام تأسيس شده است.
در مسير أنوشيروان كنگرلو را ديديم كه از خانه اش بيرون مي آيد تا به جمع ناظرين بپيوندد هرگز گمان نميكرديم ده روز بيشتر به عمر خانه او نمانده باشد روز بيست و دو بهمن خانه او را تخريب و غارت كردند او گوينده بيانيه هاي ظاهرا كوبنده دولتي در تلويزيون بود . ده روز بعد نه تنها آن خانه بلكه خانه هاي بسيار به هم ريخته بود و سامان شهر از هم گسيخته شده بود .
از پشت صف مستقبلين هيچ چيز ديده نميشد صفوف بِه هم فشرده را هم نميشد كنار زد بِه گمانم تمام مردم در خيابان بودند هيچ كس كار و زندگي نداشت دانشگاه را خود شاه تعطيل كرده بود ادارات هم همه در اغتصاب بودند وقتي آن اتوموبيل سياه رنگ نزديك شد من براي يك لحظه بالا پريدم و در همان يك لحظه توانستم چهره او را از پشت ان بليزر ببينم خاطرم هست كه درست در همان لحظه فريادي از آن قسمت خيابان بلند شد و دقيق بِه ياد دارم كه خانمي غش كرد سنكوپ بود يا نوعي هيستري نميدانم
يادم نيست جمعيت به كجا رفت ولي من بِه مكان هميشگي اي كه آن روزها به جاي بيمارستان ميرفتم رفتم ؛ جلوي دانشگاه ! از آن جمعيت عظيم خيابان معلوم نيست الان چند نفر در قيد حيات هستند نميدانم چند نفر كانادا رفته اند نميدانم چند نفر در همين تهران بِه كار وزندگي مشغولند نميدانم الان چه فكري در سو دارند و چگونه مي انديشند نميدانم بسياري از آن مردم شهر الان چه نظري درباره احساسي كه حداقل در آن يك روز تمام شهر تهران را در بر گرفته بود دارند ؟ هر چه بود احساسي بود مشترك كه به ندرت ممكن است براي جمعي يا ملتي پديد آيد
https://hottg.com/bzyad
از پشت صف مستقبلين هيچ چيز ديده نميشد صفوف بِه هم فشرده را هم نميشد كنار زد بِه گمانم تمام مردم در خيابان بودند هيچ كس كار و زندگي نداشت دانشگاه را خود شاه تعطيل كرده بود ادارات هم همه در اغتصاب بودند وقتي آن اتوموبيل سياه رنگ نزديك شد من براي يك لحظه بالا پريدم و در همان يك لحظه توانستم چهره او را از پشت ان بليزر ببينم خاطرم هست كه درست در همان لحظه فريادي از آن قسمت خيابان بلند شد و دقيق بِه ياد دارم كه خانمي غش كرد سنكوپ بود يا نوعي هيستري نميدانم
يادم نيست جمعيت به كجا رفت ولي من بِه مكان هميشگي اي كه آن روزها به جاي بيمارستان ميرفتم رفتم ؛ جلوي دانشگاه ! از آن جمعيت عظيم خيابان معلوم نيست الان چند نفر در قيد حيات هستند نميدانم چند نفر كانادا رفته اند نميدانم چند نفر در همين تهران بِه كار وزندگي مشغولند نميدانم الان چه فكري در سو دارند و چگونه مي انديشند نميدانم بسياري از آن مردم شهر الان چه نظري درباره احساسي كه حداقل در آن يك روز تمام شهر تهران را در بر گرفته بود دارند ؟ هر چه بود احساسي بود مشترك كه به ندرت ممكن است براي جمعي يا ملتي پديد آيد
https://hottg.com/bzyad
Telegram
یادداشتهایِ دکتر بابک زمانی
اين كانال برای بازنشرِ يادداشتهای منتشرشدهام تأسيس شده است.
يادداشت روز دوشنبه صفحه اخر شرق
عرصه و اعيان سلامت در كشور
هفته گذشته اعلام مزايده فروش عرصه واعيان يك بيمارستان خصوصي بزرگ در شمال شهر تهران خبر ساز شد .بخصوص كه هفته پيش تر هم يك بيمارستان ديگر در شمال شهر طعمه حريق گرديده بود .
معلوم نيست تشت سيستم سلامت در كشور بايد چگونه صدايي ايجاد كند كه همه متوجه اين سقوط كه حاصل سالها كج راهه ميباشد بشوند .
در شرايطي كه فضاهاي درماني كشور و شهر هاي بزرگ دچار كمبود كمي و كيفي قابل توجهي هستند و در حالي كه بسياري از فضاها و امكانات سيستم سلامت كشور تغيير كاربري يافته زيبا تر فرح انگيز شده اما نه بِه سلامت و بهداشت كه بِه زيبايي شهروندان اختصاص يافته أست بي ترديد كاهش حتي يك تخت بيمارستاني خود مسيله بزرگ بِه شمار ميرود چه برسد بِه تعطيل يك بيمارستان بزرگ . اما فاجعه بزرگتري كه اين تعطيلي حكايت ميكند ابعادي بسيار مهم تر و فاجعه آميز ار از حذف بخشي از فضاهاي درماني كشور دارد .
اين سرانجام راهي أست كه از سالها پيش شروع شد و سيستم سلامت كشور را از شكل يك نهاد خود سامان خارج كرد . راهي كه با انكار اقتصاد در سلامت تحت شعارهاي عوامفريبانه دولت رفاه شروع شد و نهايتا بِه شيوه هاي مختلف برده داري در سيستم دولتي و ترويج شبه علم براي كاهش هزينه ها و تشويق غير مستقيم پزشكان بِه مهاجرت يا رو آوردن بِه كارهايي با اولويت كمتر (اگرنه زيبايي ) انجاميد .
اگر پيشرفت هاي خيره كننده پين الملل طب در سالهاي اخير توسط زنان و مرداني از سراسر گيتي ( منجمله ايرانيان ) رخ نميداد و اين تكنولوژي را هرچه بيشتر و بيشتر user friendy تر نميكرد و بِه رايگان در دسترس جهان حتي آنها كه منكر يا مشرك نسبت بِه دانش ( قايل بِه شريك براي دانش ) هستند قرار نميداد قطعا سيستم سلامت كشور در قطع ارتباط كامل با دنيا قادر بِه ادامه حيات نبود .
همين حالا هم يك مطالعه دقيق هزينه- فايده سيستم سلامت كشور ممكن أست نتايجي بِه شدت حيرت آور نشان دهد .
سال هاست سرمايه در كارهاي درماني سود آور نيست .سالهاست مراكز خصوصي امورات روزمره خود را از كارهايي ميگذرانند كه هرچه بيشتر و بيشتر با اولويت هاي سلامت فاصله ميگيرند . رشته هاي داخلي مقصود رشته هايي كه تنها بيماران را ويزيت ميكنند و هيچ كار عملي اي ندارند سالها پيش در بيمارستان هاي خصوصي منسوخ شد . حتي در شرايطي كه خود بيمارستان ها هنوز ورشكسته نيستند اينگونه سهامداران ورشكسته هستند . در رشته هايي كه هم امكان ويزيت و هم امكان كارهاي عملي وجود دارد ويزيت بِه معناي معاينه ،تعقل ،و تصميم گيري بِه شدت رنگ باخته أست .مدتهاست تنها كشوري هستيم كه مردمش پزشك معالج ندارند . پزشك معالج بِه معناي پزشكي كه قرار أست براي شما تصميمات مهم بگيرد قرار أست به او اطمينان كنيد وتصميماته بگيرد كه ممكن أست هزينه و مشكلات سرسام آور ايجاد كنند ديگر وجود ندارد . هزينه اين كار كه بايد در محيطي آرام و روزآمد توسط طبيبي كار آزموده انجام شود در سبد هزينه هاي درمان ديده نشده بِه هيچ انگاشته شده است . پزشك عمومي ،پزشك خانواده و سيستم ارجاع در كشور ما جايي ندارد . بيمارستان هاي آموزشي و دولتي در تنگدستي مطلق و در حالي كه بِه كار بيگاري دستياران و هيات علمي تمام وقت متكي هستند در فضاهايي تنگ و بي روزنه در حال درمان خيل عظيمي از بيماراني هستند كه هيچ ملجا و ماواي ديگري ندارند . ممكن است در آينده بسياري از مراكز خصوصي ديگر هم بِه اين نتيجه برسند در تنگدستي موجود و بدهكاري هاي متعدد منطقي تر آن است كه عرصه و اعيان بيمارستان ها را بفروشند تا اگر سودي عايد سهامداران نميكنند حداقل هزينه اي بر عهدي ايشان نگذارند . اگر اينكار را نكنند شايد مدتي بعد با دستور قضائي مجبور به اين كار گردند .از همه مهم تر اينكه عدم تبيين و تحقق هزينه هاي درمان در بخش خصوصي قطعا بر ميزان منابع مالي اي كه بِه بيمارستان هاي دولتي و دانشگاهي اختصاص مييابند هم تاثير خواهد گذاشت . تعيين قيمّت هر كالا بخصوص اگر دولت بخواهد آن را تهيه كند جز با نيم نگاهي بِه بازار امكان پذير نميباشد .
در عين حال اين پاسخي أست به اقتصاد داناني كه بدون تحليل مشخص از اوضاع اقتصاد سلامت در كشور خواهان دولتي شدن كامل سلامت در كشور بودند و كار آي سي يو هايي را كه بِه دلايل اقتصادي دارد در هايشان به روي مردم بسته ميشود تجارت مرگ ميخواندند !!
فروش عرصه و اعيان يك بيمارستان بزرگ خصوصي در شهر تهران كه قاعدتا ميبايد گسترش مييافت و پزشكان جوان بيشتري را بِه كار ميگرفت و شعباني در داخل و خارج كشور تاسيس ميكرد ، ولو به دليل سو مديريت يا حتي كلاهيرداري هم كه باشد نشانه اي از تشديد بحران و سقوط كامل سيستم سلامت كشور أست كه طبيعتا خود را ابتدا در ضعيف ترين حلقه نشان ميدهد اما بي ترديد بِه همين جا خاتمه نخواهد يافت
https://hottg.com/bzyad
عرصه و اعيان سلامت در كشور
هفته گذشته اعلام مزايده فروش عرصه واعيان يك بيمارستان خصوصي بزرگ در شمال شهر تهران خبر ساز شد .بخصوص كه هفته پيش تر هم يك بيمارستان ديگر در شمال شهر طعمه حريق گرديده بود .
معلوم نيست تشت سيستم سلامت در كشور بايد چگونه صدايي ايجاد كند كه همه متوجه اين سقوط كه حاصل سالها كج راهه ميباشد بشوند .
در شرايطي كه فضاهاي درماني كشور و شهر هاي بزرگ دچار كمبود كمي و كيفي قابل توجهي هستند و در حالي كه بسياري از فضاها و امكانات سيستم سلامت كشور تغيير كاربري يافته زيبا تر فرح انگيز شده اما نه بِه سلامت و بهداشت كه بِه زيبايي شهروندان اختصاص يافته أست بي ترديد كاهش حتي يك تخت بيمارستاني خود مسيله بزرگ بِه شمار ميرود چه برسد بِه تعطيل يك بيمارستان بزرگ . اما فاجعه بزرگتري كه اين تعطيلي حكايت ميكند ابعادي بسيار مهم تر و فاجعه آميز ار از حذف بخشي از فضاهاي درماني كشور دارد .
اين سرانجام راهي أست كه از سالها پيش شروع شد و سيستم سلامت كشور را از شكل يك نهاد خود سامان خارج كرد . راهي كه با انكار اقتصاد در سلامت تحت شعارهاي عوامفريبانه دولت رفاه شروع شد و نهايتا بِه شيوه هاي مختلف برده داري در سيستم دولتي و ترويج شبه علم براي كاهش هزينه ها و تشويق غير مستقيم پزشكان بِه مهاجرت يا رو آوردن بِه كارهايي با اولويت كمتر (اگرنه زيبايي ) انجاميد .
اگر پيشرفت هاي خيره كننده پين الملل طب در سالهاي اخير توسط زنان و مرداني از سراسر گيتي ( منجمله ايرانيان ) رخ نميداد و اين تكنولوژي را هرچه بيشتر و بيشتر user friendy تر نميكرد و بِه رايگان در دسترس جهان حتي آنها كه منكر يا مشرك نسبت بِه دانش ( قايل بِه شريك براي دانش ) هستند قرار نميداد قطعا سيستم سلامت كشور در قطع ارتباط كامل با دنيا قادر بِه ادامه حيات نبود .
همين حالا هم يك مطالعه دقيق هزينه- فايده سيستم سلامت كشور ممكن أست نتايجي بِه شدت حيرت آور نشان دهد .
سال هاست سرمايه در كارهاي درماني سود آور نيست .سالهاست مراكز خصوصي امورات روزمره خود را از كارهايي ميگذرانند كه هرچه بيشتر و بيشتر با اولويت هاي سلامت فاصله ميگيرند . رشته هاي داخلي مقصود رشته هايي كه تنها بيماران را ويزيت ميكنند و هيچ كار عملي اي ندارند سالها پيش در بيمارستان هاي خصوصي منسوخ شد . حتي در شرايطي كه خود بيمارستان ها هنوز ورشكسته نيستند اينگونه سهامداران ورشكسته هستند . در رشته هايي كه هم امكان ويزيت و هم امكان كارهاي عملي وجود دارد ويزيت بِه معناي معاينه ،تعقل ،و تصميم گيري بِه شدت رنگ باخته أست .مدتهاست تنها كشوري هستيم كه مردمش پزشك معالج ندارند . پزشك معالج بِه معناي پزشكي كه قرار أست براي شما تصميمات مهم بگيرد قرار أست به او اطمينان كنيد وتصميماته بگيرد كه ممكن أست هزينه و مشكلات سرسام آور ايجاد كنند ديگر وجود ندارد . هزينه اين كار كه بايد در محيطي آرام و روزآمد توسط طبيبي كار آزموده انجام شود در سبد هزينه هاي درمان ديده نشده بِه هيچ انگاشته شده است . پزشك عمومي ،پزشك خانواده و سيستم ارجاع در كشور ما جايي ندارد . بيمارستان هاي آموزشي و دولتي در تنگدستي مطلق و در حالي كه بِه كار بيگاري دستياران و هيات علمي تمام وقت متكي هستند در فضاهايي تنگ و بي روزنه در حال درمان خيل عظيمي از بيماراني هستند كه هيچ ملجا و ماواي ديگري ندارند . ممكن است در آينده بسياري از مراكز خصوصي ديگر هم بِه اين نتيجه برسند در تنگدستي موجود و بدهكاري هاي متعدد منطقي تر آن است كه عرصه و اعيان بيمارستان ها را بفروشند تا اگر سودي عايد سهامداران نميكنند حداقل هزينه اي بر عهدي ايشان نگذارند . اگر اينكار را نكنند شايد مدتي بعد با دستور قضائي مجبور به اين كار گردند .از همه مهم تر اينكه عدم تبيين و تحقق هزينه هاي درمان در بخش خصوصي قطعا بر ميزان منابع مالي اي كه بِه بيمارستان هاي دولتي و دانشگاهي اختصاص مييابند هم تاثير خواهد گذاشت . تعيين قيمّت هر كالا بخصوص اگر دولت بخواهد آن را تهيه كند جز با نيم نگاهي بِه بازار امكان پذير نميباشد .
در عين حال اين پاسخي أست به اقتصاد داناني كه بدون تحليل مشخص از اوضاع اقتصاد سلامت در كشور خواهان دولتي شدن كامل سلامت در كشور بودند و كار آي سي يو هايي را كه بِه دلايل اقتصادي دارد در هايشان به روي مردم بسته ميشود تجارت مرگ ميخواندند !!
فروش عرصه و اعيان يك بيمارستان بزرگ خصوصي در شهر تهران كه قاعدتا ميبايد گسترش مييافت و پزشكان جوان بيشتري را بِه كار ميگرفت و شعباني در داخل و خارج كشور تاسيس ميكرد ، ولو به دليل سو مديريت يا حتي كلاهيرداري هم كه باشد نشانه اي از تشديد بحران و سقوط كامل سيستم سلامت كشور أست كه طبيعتا خود را ابتدا در ضعيف ترين حلقه نشان ميدهد اما بي ترديد بِه همين جا خاتمه نخواهد يافت
https://hottg.com/bzyad
Telegram
یادداشتهایِ دکتر بابک زمانی
اين كانال برای بازنشرِ يادداشتهای منتشرشدهام تأسيس شده است.
HTML Embed Code: