TG Telegram Group Link
Channel: دانلود دانلود رمان نغمه شب (زندگی بنفش)
Back to Bottom
نغمه شب ۲۵۷
درسته این جوابی نبود که من میخواستم. اما دلگرم کننده بود‌. اینکه اگر نرفتیم خودش هم بمونه برام خیلی دلگرم کننده بود. لبخند زدم. به حلقه تو دستم نگاه کردم و گفتم
- میگی عقد کردیم!؟
شهریار با تکون سر گفت
- نه تا وقتی کسی نپرسید.
در ماشین رو باز کرد تا پیاده شه و گفت
- ماهرخ میدونه تو دختری هستی که من میخوام‌. اما خودت میدونی چرا نمیخوایم عقد رو بیان کنیم! تا وقتی که لازم شد!
با این حرف پیاده شد و من نگاهش کردم. باید میگفتم نه نمیدونم‌ . من واقعا از کار شما سر در نمیارم. من فقط تو رو میخوام و از حاشیه فراریم.
فقط همین.‌..
بیا بگو عقد کردیم و تمام!
اما شهریار در رد بست و رفت چمدونم رو از رو صندلی عقب برداشت‌‌. هوای داغ شده تو سینه ام رو با آه بیرون دادم و پیاده شدم.
همین لحظه در خونه باز شد.
مریم اومد بیرون استقبال ما و پست سرش دو نفر دیگه هم بیرون اومدن. یکی رو می‌شناختم! ماهرخ بود و یکی دیگه مرد نسبتا جوونی که ... نه خیلی اما شبیه شهریار بود .
مخصوصا چشم هاش!
نگاه هر دورو من نشست و مریم پا تند کرد سمت من‌ . سد شد بین نگاه اون ها به من و بغلم کرد. بلند گفت
- نغمه دلم برات تنگ شده بود.
منم سریع بغلش کردم و آروم گفتم
- اون پسره کیه! ؟
مریم کنار گوشم گفت
- شهروز! داداش ناتنی دایی! یه ساعت میشه اومده!
شهریار با چمدون من اومد پیش ما و گفت
- بریم چه خبرته مریم.
همراه شدیم و دوباره نگاهم رسید به اون ها. ماهرخ بی حس نگاهم کرد اما شهروز لبخند زد. نزدیک شدیم شهریار سلام کرد و گفت
- معرفی میکنم. نغمه، شهروز برادرم. ماهرخ همسر برادر مرحومم!
با این حرف به هر دو سلام کردم. ماهرخ با همون چهره بی روح یه لبخند بی رنگ زد و دستش رو به سمتم دراز کرد. دست دادم و گفتم خوشبختم اما چیزی نگفت. یه شال حریر سفید سرش بود با یه سومین سفید و مشکی و شلوار مشکی! تیپ خانمانه و شیکی زده بود. درسته شال سرش بود اما در حدی نبود که موهاش رو بپوشونه.
رو کردم به شهروز که یه جین خاکستری با تیشرت مشکی تنش بود. موهاش کوتاه و مرتب بود. یه ورژن جوون تر از شهریار بود که موهاش کاملا بور بود. با هم دست دادیم و لبخند زد.لبخندش به نظر واقعی تر می اومد و گفت
- مشتاق دیدار بودیم.
فقط گفتم ممنونم و رفتیم داخل. مهین خانم داخل اومد استقبال ما! منو بغل کرد و رو به شهریار گفت
- چقدر مادر زن دوستت داده بیاید سفره چیده شده!فایل کامل این رمان موجوده دوستان.
فایل کامل بیش از ۵۵۰ پارت و ۲۰۰۰ صفحه است.
کافیه از اینجا اپلیکیشن باغ استور نصب کنی 👇👇
https://hottg.com/BaghStore_app/898
فایل کامل همه رمان هام اونجا هست.
هر جای دیگه این رمان رو دیدی دزدی و بدون رضایت منه
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://hottg.com/BaghStore_app/709
نغمه شب ۲۵۸
شهریار گفت
- وسایل نغمه رو ببرم بالا بعد میام. منم سریع گفتم
- منم لباس عوض کنم .
خواستیم هر دو بریم بالا که ماهرخ گفت
- اتاق وسط رد من گرفتم. چون شهروز اومد اتاق آخر!
هر دو مکث کردیم برگشتیم سمت ماهرخ که گفت
- اما انگار اتاق شما بود نغمه جون. بذار من برم وسایلمو ببرم اتاق شهریار بعد سما وسایلتو بذار . .با این حرف خواست قبل ما از پله ها بره بالا اما شهریار خودش بالا رفت و گفت
- لازم نیست... نغمه میره اتاق من‌‌‌...
ابروهام بالا پرید. ماهرخ یک قدمی من ایستاد!
مریم سریع اومد دستم رو گرفت و بدون حرف منو برد بالا!
من تو اون اتاق قبلی وسیله داشتم‌ میخواستم بگم ماهرخ بیاد وسایلمو برداره اما مریم منو سریع با خودش بالا برد و باعث شد هیچی نگم. رسیدیم بالای پله ها و با دیدن لوازم و تحریر و بقیه وسایلم جلو در اتاقم رو زمین جا خوردم.
مریم آروم گفت
- همین یه ساعتی که شهروز اومد سریع این کارو کرد.
شهریار در اتاق خودش رو باز کرد و گفت
- مهم نیست . اینجوری بهترم هست! این اتاق دیگه کسی دست نمیزنه!
چمدونم رو گذاشت و من و مریم وسایلم رو از روی زمین گرفتیم و آوردیم اتاق شهریار. میر تحریر این اتاق بزرگ بود و کنارش قفسه کتابخونه هم داشت که جای خالی داشت.
وسایل رو موقت چیدیم داخلش و مریم گفت
- دایی کاش می رفتیم خونه خودت! خاله کژال هم فردا میگن داره میاد!
شهریار در کمد لباس رو باز کرد. یه تیشرت و شلوارک بیرون آورد و گفت
- فعلا خودمم میخوام همینجا بمونم تا تکلیف همه چیز مشخص شه!
نیش مریم تا بناگوش باز شد و گفت
- آخ جون...
بدون حرف دیگه از اتاق رفت بیرون و در رو بست. من موندم رو در رو شهریار که داست دکمه های پیراهنش رو باز میکرد‌.
نگاهمون آروم تلاقی کرد و گفت
- لباس راحتی بپوش بریم پایین! شب با هم اینجا میخوابیم.
من دوست داشتم پیش شهریار بمونم‌. اما نه اینجا تو این شلوغی، اونم وقتی که نمیخواد بگه ما عقد کردیم.
مردد گفتم
- اونا نمیدونن ما عقد کردیم! اینجوری درست نیست که ... من میرم اتاق مریم!
شهریار پیراهنش رو بیرون آورد و با رکابی مشکی دست هاش رو به کمرش زد و گفت
- نغمه ... میشه رک و راست بگی الان نگران چی هستی عزیزم!؟فایل کامل این رمان موجوده دوستان.
فایل کامل بیش از ۵۵۰ پارت و ۲۰۰۰ صفحه است.
کافیه از اینجا اپلیکیشن باغ استور نصب کنی 👇👇
https://hottg.com/BaghStore_app/898
فایل کامل همه رمان هام اونجا هست.
هر جای دیگه این رمان رو دیدی دزدی و بدون رضایت منه
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://hottg.com/BaghStore_app/709
رمان انتهاج کامل شد
برای خوندن این رمان ۲۲۹۰ صفحه ای بصورت کامل فقط کافیه وارد اپلیکیشن باغ استور بشید


لینک نصب👇💜
https://hottg.com/BaghStore_app/898
نغمه شب ۲۵۹
چشم هام رو بستم. ضربان قلبم بالا رفته بود‌. نفس گرفتم و بدون نگاه کردن به شهریار گفتم
- نمیدونم فقط نگرانم.
چشم هام رو باز کردم. شهریار رو به رو من بود. دستش قاب گونه ام شد و در حالی که نرم خم میشد سمت لبم گفت
- بهش فکر نکن، فقط همین...
لبش مماس لبم شد اما تقه ای خورد به در! هر دو مکث کردیم و مریم از پشت در گفت
- دایی مامان مهین منتظر شماست!
شهریار نفسش رو داغ و خسته بیرون داد. پشت کرد به من و گفت
- الان میایم.
سریع تیشرتش رو پوشیدم و منم فقط شال و مانتوم رو بیرون آوردم.
تیشرت و شلوار جینم خوب بود. دستی تو موهام کشیدم ک چتری هام باز ریخت تو صورتم.
شهریار دستش رو به سمتم گرفت و با هم رفتیم بیرون. مریم بیرون در بود. مشکوک نگاهمون کرد اما شهریار با اخم بهش اشاره کرد بریم. اونم با شیطنت جلو تر از ما رفت پایین. شهریار تو راه پله دستم رو رها کرد تا راحت تر بریم پایین و من جلو تر ازش رفتم . همه تو اتاق نهار خوری منتظر ما بودن. بين مریم و شهریار نشستم و شروع کردیم.
شهریار رو به شهروز کرد و گفت
- چه بی خبر اومدی، خیر باشه!
شهروز با نگاهش به ماهرخ اشاره کرد و گفت
- یهو شد. انشالله خیره!
با این حرف به من نگاه کرد و لبخند زد .
لبخند زدم اما واقعا معنی این کارش رو نفهمیدم.
مهین خانم گفت
- ازدواج نکردی شهروز جان!؟ داره دیر میشه ها!
شهروز خندید و گفت
- وقت هست هنوز شهریار مونده!
مهین خانم خندید به من نگاه کرد و گفت
- نه دیگه شهریار از دست رفته!
ناخوداگاه سریع سرم رو پایین انداختم . اما حس کردم همه لبخند زدن. .یهو ماهرخ گفت
- شهریار خیلی وقته به من قول داده!
لبخند از صورتم ریخت اما سرم رو بلند نکردم و تو همون حال موندم که مریم گفت
- دایی چه قولی داده!؟
ماهرخ لبخند زد و گفت
- خودت بگو شهریار !
خودت بگو شهریار رو با عشوه خاصی گفت. انقدر که باعث شد به شهریار نگاه کنم‌. شهریار با نگاه بی روح سرش رو بلند کرد. به ماهرخ نگاه کرد و گفت
- قول دادم خواستی ازدواج کنی هر حمایتی بتونم انجام بدم!
ماهرخ با لبخند رضایت سر تکون داد و گفت
- دقیقا... الانم برای همین اینجام!
همه دست از غذا خوردن کشیدن و سکوت شد. شهروز گفت
- میشه این بحث رو بذاریم برای بعد شام!؟فایل کامل این رمان موجوده دوستان.
فایل کامل بیش از ۵۵۰ پارت و ۲۰۰۰ صفحه است.
کافیه از اینجا اپلیکیشن باغ استور نصب کنی 👇👇
https://hottg.com/BaghStore_app/898
فایل کامل همه رمان هام اونجا هست.
هر جای دیگه این رمان رو دیدی دزدی و بدون رضایت منه
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://hottg.com/BaghStore_app/709
Forwarded from رمان های خاص
🔞
دستمو روی شکمو بین پام کشیدم
واقعا با اینهمه فکر تحریک شده بودم
آروم انگشتمو بین پام کشیدم
همی گفتمو کمی پامو باز کردم که در حمام با شتاب باز شد
با شوک برگشتم سمت در
سیاوش عصبانی نگاهم کردو گفت
- قرارمون چی بود آرام
در حمامو بستو اومو سمت من
خودمو آروم کردمو گفتم
- ما قرار های زیادی داریم سیاوش ! منظورت کدومه ؟
پیراهنشو از تنش بیرون آوردو کمر شلوارشو باز کرد
چشم هاش فوق العاده عصبانی بودو گفت
- تو خیلی بچه ای آرام... من ازت انتظار رفتار های پخته تری دارم
خودمو  کمی تو وان بالا کشیدم
بخشی از سینه هام بیرون از آب قرار گرفتو رد نگاه سیاوش رو تنم افتاد
لبخند زدمو گفتم
- من بچه ام سیاوش... چیزی که میخوامو نمیتونم مثل تو رد کنم ...
با این حرفم انگشت های پامو از آب بیرون آوردم
دستمو رو پام کشیدمو گفتم
- وقتی به رابطمون فکر میکنم تحریک میشمو دلم سکس میخواد ...
به اندامش نگاه کردم
سیاوش کاملا لخت شده بود و کاملا هم تحریک شده بود
پامو گرفتو سمت دیگه وان رو به رو من نشست با همون عصبانیت گفت
- دلت هر چیزی بخواد حق نداری بدون من با خودت ور بری
دستمو زیر دلم کشیدمو گفتم
- بدون تو نبود... منتظر تو بودم ...
اخم و خشم سیاوش کمتر نشد
نگاهش رو صورتم چرخید
میدونستم داره کبودی های تنمو چک میکنه
با حرص گفت
- اینجوری میبینمت عصبی میشم
به سمتش رفتمو روی تنش نشستم
خودمو بهش کشیدمو درد و سوزش بدی تو ناحیه واژنم حس کردم
اما به روی خودم نیاوردمو گفتم
- من دوستشون دارم ...
با اخم پرسید
- چیو؟
- کبودیارو ...
با این حرف کنار گردنشو بوسیدم
سیاوش کتفمو بوسیدو گفت
- میدونی اومدم تنبیهت کنم ؟
یهو شوکه صاف نشستمو نگاهش کردم.هنوز اون خشم و عصبانیت تو چشم هاش بود
خیلی جدی منو برگردوند تو بغلش تا به پشت بشم
دستشو رو باسنم کشیدو گفت
- پس سکس میخوای آرام... اونم وقتی که من میگم نه ...
دستمو گذاشت رو لبه وان تا به جلو خم شم و زیر آب باسنمو دست کشید
خواستم صاف شم که یهو گردنمو گرفتو ثابتم کرد
عصبانی گفت
- آروم بگیر آرام... این یه تنبیه واقعیه
یهو ترسیده بودم
عصبی گفتم
- من که کاری نکردم...
سیاوش مجبورم کرد رو زانوهام نیم خیز بشم و باسنم خارج از آب قرار بگیره
پاهام دو طرفش بودو باسنم جلو صورتش بود
سیاوش در حالی که کبودی های تنمو چک میکرد گفت
- تحریکم کردی تا منو بکشی خونه! با خودت بدون من ور رفتی ! بازم بگم ؟
خواستم برگردم سمتش اما همین لحظه انگشتشو پشتم فشار داد

ادامه رمان👇🏻
https://hottg.com/mynovelsell/1921
نغمه شب ۲۶۰
#سرگذشت_واقعی
جو سنگین شده بود. مهین خانم گفت
- بله، سر غذا صحبت درست نیست.
من که میلم رفته بود. اما بقیه خودشون رو سر گرم غذا نشون دادن. به زور چند لقمه خوردم و تشکر کردم.
کمی نوشیدنی خوردم. ضربان قلبم تو سرم میزد. دوست داشتم فرار کنم و از اینجا دور شم‌.
اما ...
نگاهم افتاد به دست های شهریار.
نمیتونم از این مرد بگذرم. قلبم انگار دیگه بخشیش تو وجود این مرد جا مونده .
نفس عمیقی کشیدم و شهریار آروم کنار گوشم گفت
- میخوای بری بالا راحت باش!
با تکون سر گفتم نه! ماهرخ هم تشکر کرد و گفت
- من میرم تو حیاط شهریار. لطفا شامت تموم شد بیا اونجا!
با این حرف بلند شد و از اتاق بیرون رفت.
سکوت شد بین همه، مهین خانم به شهروز و شهریار نگاه کرد و گفت
- هیچ دلیلی نداره اون از شما کمک بخواد و شما کمکش کنید! اگر یک سنت اشتباه تو خاندان شما هست، دلیلی نداره شما پایبند بهش باشید. بلاخره تغییر از یه جایی باید شروع شه!
مریم تقریبا عصبانی گفت
- ماهرخ از این رسم انگار بدش نیومده!
به شهروز و شهریار نگاه کرد.
من با مریم موافق بودم. درسته از چند و چون زندگی شهروز خبر نداشتم. اما شهریار آدم موفق و مثبتی بود، اخلاقش هم کاملا موجه بود. پس میتونست گزینه خیلی ها باشه. مخصوصا ماهرخ که سن و سالش هم به شهریار می‌خورد!
شهروز کلافه دست برد تو موهاش و گفت
- والا من نه مالی و نه عاطفی به اون خاندان وابستگی ندارم!
شهریار سریع گفت
- منم!
شهروز سر تکون داد و گفت
- اما ماهرخ تهدید کرده بیاید تکلیف منو روشن کنید اگر نمی‌کنید به والا خان بگم تکلیف منو روشن کنه، ارث شوهرم رو بدید برم مستقل زندگی کنم!
مهین خانم گفت
- ماهرخ هم حق داره. ارث شوهرش رو میخواد و میخواد مستقل زندگی کنه! اما کسی که باید برای این حق بجنگه خودش و برادر هاش و خوانواده خوش هستند نه برادر های ناتنی شوهرش! اونم با این تهدید و رفتار!
شهریار کلافه گفت
- خانواده خودش که ذوب تو این رسوماتن!
شهروز گفت
- اون قسمت واقعا به ما ربطی نداره. ما بخشی که مربوط به خودمونه انجام میدیم. من حاضر نیستم تن به هیچ بخشی از این رسم مسخره بدم.
شهریار گفت
- منم!
شهروز بلند شد و گفت
- بریم تو حیاط !؟
شهریار سر تکون داد و بلند شد.
من و مریم سریع بلند شدیم. هر دو به ما نگاه کردن و گفتن
- شما کجا!؟
قبل جواب ما مهین خانم گفت
- منم میام تازه! برید حرف نباشه!
بلند شد و فرصت مخالفت به پسر ها نداد.فایل کامل این رمان موجوده دوستان.
فایل کامل بیش از ۵۵۰ پارت و ۲۰۰۰ صفحه است.
کافیه از اینجا اپلیکیشن باغ استور نصب کنی 👇👇
https://hottg.com/BaghStore_app/898
فایل کامل همه رمان هام اونجا هست.
هر جای دیگه این رمان رو دیدی دزدی و بدون رضایت منه
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://hottg.com/BaghStore_app/709
نغمه شب ۲۶۱
شهریار به من نگاه کرد. سریع اخم کردم و گفتم
- من باید باشم.
چشم هاش ریز شد اما منم مثل مهین خانم مکث نکردم و با مریم از اتاق زدیم بیرون. مریم آروم گفت
- شک ندارم ماهرخ رفت بیرون که تنهایی با پسر ها حرف بزنه!
کلافه گفتم
- ببین من به اونم حق میدم اما ...
مریم ایستاد و حرفم ناتموم موند. آزرده نگاهم کرد و گفت
- نده! حق نده! همین ماهرخ و امثال ماهرخ هستند که براشون مهم نیست این رسم درسته یا نه، فقط منفعت خودشون رو نگاه میکنن و با این طرز فکر باعث موندگار شدن این رسم های مسخره میشن! همین ماهرخ و خاله کژال و زن های دیگه که حاضر نیستن تو راه درست بجنگند!
شهریار و شهروز اومدن تو و مریم ادامه نداد. بازوم رو گرفت و سریع رفتیم بیرون.
شرمنده شده بودم.
من هیچوقت تو زندگی مریم نبودم، تو خانواده اش... نمیدونستم چه فشاری روی مریمه و چه اتفاقاتی اونجا میگذره...
برای همین عمق درد و عذاب مریم رو نمیفهمیدم...
از خونه زدیم بیرون. ماهرخ رو تاب نشسته بود و مهین خانم هم رفت رو صندلی فلزی نزدیک تاب نشست. میز و صندلی ها قبلا انقدر نزدیک تاب نبود اما الان انگار چیده شده بود تا دور هم بشینیم.
ماهرخ با دیدن ما اخم کرد و گفت
- این بحث به درد بچه ها نمیخوره!
از حرفش واقعا زورم گرفت اما مریم قبل من گفت
- شما به امورات خودت برس!
هر دو با خشم به هم نگاه کردن و من و مریم هم نشستیم!
شهروز و شهریار اومدن اما جلو تاب ایستادن‌ .
هر دو دستشون رو زدن به سینه و شهریار گفت
- خب ... داشتی میگفتی! دقیقا الان برای چی اینجایی!؟
ماهرخ سرش رو بالا گرفت و مغرورانه گفت
- شا هر دو قول دادید اگر روزی من تصمیم گرفتم تو خونه پدری نمونم و ازدواج کنم، حمایت کنید!
شهریار و شهروز سر تکون دادن و شهروز گفت
- دقیقا ... الانم میگم... برو بگو میخوای ازدواج کنی و منم به عنوان برادر شوهر ناتنی تو این حق رو به تو میدم و موافقت میکنم!
شهریار هم تایید کرد.
ماهرخ مکثی کرد و گفت
- خودت میدونی نمی‌ذارن! میگن باید با برادر شوهر هام وصلت کنم! وگرنه نه ارثی به من میدن نه بچه ام رو میدن!
مهین خانم گفت
- تو برو جلو ... هم پسر ها هم خانواده حمایتت میکنه حقت رو میگیری! از خانواده شوهرت مردی نمونده جز شهریار و شهروز! این دوتا هم که میگن سهمت رو میدن! برو از خونه پدری!
ماهرخ شاکی به مهین خانم نگاه کرد و گفت
- من نمیخوام اسیر یه جنگ بشم. برای همینه این چند سال تو خونه پدری موندم!
رو کرد به شهریار و شهروز و گفت
- یکیتون با من ازدواج کنه! منو از اونجا دور کنید، بعد طلاقم بدید و حق و حقوقم رو بدید. نه کسی میفهمه نه جنگی میشه!فایل کامل این رمان موجوده دوستان.
فایل کامل بیش از ۵۵۰ پارت و ۲۰۰۰ صفحه است.
کافیه از اینجا اپلیکیشن باغ استور نصب کنی 👇👇
https://hottg.com/BaghStore_app/898
فایل کامل همه رمان هام اونجا هست.
هر جای دیگه این رمان رو دیدی دزدی و بدون رضایت منه
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://hottg.com/BaghStore_app/709
Forwarded from رمان های خاص
بچه ها. راز زمرد رو رایگان تو این پیج پارتگذاری میکنیم 😍😘👇

https://www.instagram.com/bia_ghesse?igsh=MXBvYzljZjY2cGtuMQ==
نغمه شب ۲۶۲
سکوت شد بین همه و قلب من یخ زد. نکنه شهریار اینو قبول کنه!؟
مهین خانم گفت
- چرا پسر ها با آینده خودشون بازی کنن به جای اینکه تو برای حقت بجنگی!
شهروز گفت
- حاضری عقد کنی و طلاق بگیری! اما نری حرف نزنی! راستشو بگو ماهرخ قضیه چیه!؟
نگاه ماهرخ پر از نفرت شد و شهریار گفت
- چرا صادق نباشیم! بیا تو حقیقتو بگو ما هم حقیقت رو بگیم، بهتر نیست!؟
ماهرخ بلند شد و گفت
- حقیقت!؟
به شهریار نگاه کرد و گفت
- تو ۴۰ سالته و اینهمه دختر بازی کردی! یهو ازت کمک خواستم یادت افتاد ازدواج کنی!
رو کرد به من و گفت
- اونم با این بچه!؟ انتظار داری کسی باور کنه!؟
با تمسخر خندید و گفت
- شهریار خان دنیارو گشت آخر چشم دنیارو کور کرد با این عروس گرفتنش!
با این حرف با دست به سر تا پای من اشاره کرد و شهریار با خشم گفت
- حد خودت رو بدون ماهرخ! من رو نغمه حساسم!
ماهرخ برگشت سمت شهریار و گفت
- جدا!؟ حدم رو ندونم چی میشه!؟ مگه نگفتی حقایق رو بگیم، حقایقی که در موردت میدونم رو بگم چی میشه!
صورت شهریار کاملا بر افروخته شده بود.مهین خانم عصبانی گفت
- بسه! اینجا اومدیم یه مشکل رو حل کنیم نه اینکه مشکل اضافه کنیم!
ماهرخ پوزخند زد.
از بین شهروز و شهریار رد شد و گفت
- من حرفم رو زدم. با هم توافق کنیم وگرنه میرم پیش والا خوان میگم میخوام زن برادر شوهر هام بشم! اونوقت ببینم میتونید منو پس بزنید یا نه!
با این حرف از پله ها بالا رفت. وارد خونه شد و در رو کوبید. به شهریار نگاه کردم. شهریار نفس عمیق کشید و چشم هاش رو بست.
میتونستم حس کنم چقدر عصبانیه و چقدر در تلاشه تا خودش رو کنترل کنه .
شهروز دست برد داخل جیبش. یه چیز کوچیک بیرون آورد. رو به شهریار گرفت و گفت
- دخترمه! تازه ۹ ماهه شده!
شهریار به عکس نگاه کرد . ابروهاش بالا پرید و گفت
- مبارکه! تو هم بی خبر!؟
شهروز تلخ لبخند زد و گفت
- والا به کی خبر بدیم!؟ مگه کسی رو داریم!؟
عکس رو گذاشت تو جیبش و گفت
- باز تو مادربزرگ مادریت هست من همینم ندارم! باقی فامیل هم که یا دشمن خونی و یا مثل ماهرخ دنبال منفعت و ...
به مریم نگاه کرد و گفت
- یا مثل مریم و تو، خودشون اسیر کلی بدبختی شدن!
مریم نفسش رو با آه بیرون داد و مهین خانم گفت
- خوب کاری کردی پسرم. شما الان هر دو متاهل هستید.بره به والا خان بگه هم ، طبق رسم چیزی پیش نمیره! برادرشوهر مجرد نداره که!
شهروز به شهریار نگاه کرد و گفت
- جدا عقد کردین!؟فایل کامل این رمان موجوده دوستان.
فایل کامل بیش از ۵۵۰ پارت و ۲۰۰۰ صفحه است.
کافیه از اینجا اپلیکیشن باغ استور نصب کنی 👇👇
https://hottg.com/BaghStore_app/898
فایل کامل همه رمان هام اونجا هست.
هر جای دیگه این رمان رو دیدی دزدی و بدون رضایت منه
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://hottg.com/BaghStore_app/709
بچه ها دشت میخک های وحشی امروز آپدیت شد
۴۰ صفحه جدید واستون قرار گرفت
بزنید روی این لینک و وارد برنامه بشید و بخونید👇❤️

https://hottg.com/BaghStore_app/898

رمان از صفحه ۱۵۰۰ گذشته😘
بچه ها همین الان پارت ۳۰۵ #انتهاج تو پیج رایگان قرار گرفت . از اینجا رایگان بخونید👇👇👇

https://www.instagram.com/reel/C6MipwDqsjU/?igsh=MW01ZTVxNXBnaDF4aQ==

اگر هم فایل کامل رو خواستید که بیش از ۶۰۰ پارت و ۲۲۰۰ صفحه است از اینجا بخرید👇👇💜

https://baghstore.net/roman/2023/رمان-انتهاج
نغمه شب ۲۶۳
شهریار سر تکون داد و گفت
- آره برای همین گفتم تو هم بی خبر!!
شهروز خسته خندید و گفت
- میدونی از چی میترسم!؟ از اینکه این گفتن ماهرخ بشه آتيش زندگی ما که چرا بی خبر ازدواج کردین! که چرا بزرگ طایفه نمیدونه!
هر دو اومدن رو صندلی های خالی نشستن و شهریار گفت
- چی بگم والا! این زن یه چیزیش شده!
نگران به هم نگاه کردیم . نگاه شهریار خسته و غمگین بود .
دلم میخواست کاری از دستم بر میومد. شهروز گفت
- با خواهر هات صحبت کن شهریار، زمین های پدری رو زودتر بفروشیم. قبل اینکه والا خوان مشکلی براش درست کنه!
مریم گفت
- کسی نمیتونه بدون اجازه والا خان زمین بفروشه که! شما هم بگی میخوام بفروشم اون باید تایید کنه!
شهریار سر تکون داد و مریم گفت
- ماهرخ هم بره بگه من میخوام با این داداش ها ازدواج کنم و قضیه شما رو شه، غوز بالا غوز میشه! دیگه عمرا بذاره بفروشید.
شهریار تکیه داد به صندلیش و گفت
- من اون زمین ها برام مهم نیست. از این لحظه ارتباطم با اون سمت میشه صفر ! دیگه هیچی اون سمت برام مهم نیست!
به مریم نگاه کرد و گفت
- تو هم حق نداری بری دیگه!
مریم سریع گفت
- عمرا برم!
مهین خانم گفت
- خواهرت فردا داره میاد اینجا! کژال! تو بگی صفر اونا که ولت نمیکنن. دیگه عقد کردی! باید یه کار درست حسابی کنی!
رو کرد به شهروز و گفت
- قبل ماهرخ خودتون خبر بدید ازدواج کردید!
هر دو سریع گفتن نه!
سوالی نگاهم بین هر دو چرخید و شهروز گفت
- ماهرخ حالا حالا ها به والا خان نمیگه! اون هنوز نه خبر داره ما ازدواج کردیم نه از ما نا امید شده!
شهریار سر تکون داد و رو به شهروز گفت
- زمین های پدری برات مهمه!؟
شهروز سر تکون داد و گفت
- لنگش نیستم! اما دوست ندارم حیف شه، میدونی چی میگم!؟
شهریار سر تکون داد آره و پرسیدم
- الان بچه ماهرخ کجاست!؟
همه به هم نگاه کردن و مریم گفت
- خونه مادرش! عملا ماهرخ همش خونه مادرشه!
مریم رو کرد به شهریار و گفت
- خاله کژال بیاد هم نمیخوای بگی عقد کردی دایی!؟
شهریار گردنش رو دست کشید و مهین خانم گفت
- کژال بفهمه کل طایفه میفهمه!
شهریار سر تکون داد و گفت
- نمیدونم واقعا... بذاریم ماهرخ بره جلو . خودش هر کاری خواست بکنه! ما وارد بازی نشیم.
به شهروز نگاه کرد و گفت
- بذاریم به والا بگه! اگر گفت بیاید باهاش ازدواج کنید میگیم مجرد نیستی! اونم شاید براش مهم نبود و گذشت!
مریم عصبی خندید و گفت
- دایی! دیوونه شدی! اونا تشنه این اتفاقاتن تا بیان به بقیه بپیچند!
شهریار با اخم به مریم نگاه کرد و گفت
- قضیه ماهرخ رو نمیگم! قضیه ازدواج ما رو میگم!
شهروز کلافه بلند شد و گفت
- بحث بی خوده من الان خودم یه حرف میزنم بعد به حرف خودم شک میکنم. این طایفه تصمیماتش معلوم نیست
به شهریار نگاه کرد و گفت
- یه تلاش بکن. این چند روز ماهرخ اینجاست بخشی از زمین هارو هم بفروشیم خوبه!فایل کامل این رمان موجوده دوستان.
فایل کامل بیش از ۵۵۰ پارت و ۲۰۰۰ صفحه است.
کافیه از اینجا اپلیکیشن باغ استور نصب کنی 👇👇
https://hottg.com/BaghStore_app/898
فایل کامل همه رمان هام اونجا هست.
هر جای دیگه این رمان رو دیدی دزدی و بدون رضایت منه
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://hottg.com/BaghStore_app/709
بچه ها دشت میخک های وحشی امروز آپدیت شد
بزنید روی این لینک و وارد برنامه بشید و بخونید👇❤️

https://hottg.com/BaghStore_app/898

رمان از صفحه ۱۵۰۰ گذشته😘
دوستان انتهاج رو رایگان اینجا بخونید👇 پارت ۳۱۶ گذاشتم 👇👇
https://www.instagram.com/reel/C6boxjUKSik/?igsh=MXBxaTN5ejE5ZDBicg==

اگر هم فایل کامل رو خواستید که بیش از ۶۰۰ پارت و ۲۲۰۰ صفحه است از اینجا بخرید👇👇💜

https://baghstore.net/roman/2023/رمان-انتهاج
Forwarded from دستیار گسترده
چندثانیه بیشترنگذشت که داغیه #لباشو روی #لبام حس کردم
دستمو دور #گردنش قفل کردم و پر#حرارت ترازخودش مشغول لباش شدم
دستشو روی کمرم گذاشتو بیشتربه خودش فشردم
ازلبام جداشدو منوتوی #بغلش نشوند
تکیه داد به لبه قایق
همه جاتاریک بودو فقط لامپای کمی باعث میشدن صورت
کریسوچشای #خمارشو ببینم
دستمو روی #سینش کشیدم و نفسمو توی گردنش رها
کردم
سرانگشتامو روی پوست گردنش کشیدم ودکمهای
لباسشویکی یکی باز کردم
پیرهنشو بیرون اوردم
همه چیو حدس میزدم جزاینکه
روی یه قایق وسط دریاچه مشغول #عشق بازی باشیم
لبموروی چونه و گردنش کشیدم و بالاتربردم
لباشو شکارکردم
دستای کریس روی پام نشستو بالاتررفتن
جایی که نشسته بودم اثار#تحریک شدنشو به خوبی حس میکردم
#تمایلات_جنسی_متفاوت #ممنوعه
اگه میخوای فایل کامل این رمان رو بخونی بیااینجا👇🏻
https://hottg.com/mynovelsell/652
بچه ها نغمه شب تو پیچ رایگان داره تموم میشه
بیاید اونجا و رایگان ادامه رمان بخونید👇👇👇

https://instagram.com/aram.rzvi


اگر اینستاگرام ندارید
یا دوست ندارید تو اینستاگرام بخونید
یا هر دلیل دیگه ای تمایل ندارید بیاید رایگان اونجا بقیه رو بخونید

میتونید از طریق اپلیکیشن باغ استور فایل کامل رو بخرید و مطالعه کنید 😘👇💜
https://hottg.com/BaghStore_app/898
بچه ها اگر میخواید رمان جدیدم به اسم #نامستور با پارتگذاری رایگان بخونید
عضو پیج اینستاگرامش بشید
اونجا تا آخر رایگان پارت میذارم
فعلا پیج عمومی هست راحت عضو شید
بعد به حالت پرایویت تغییر میکنه و هر کسی نمیتونه عضو شه
پس زودتر اقدام کنید
مرسی 😘
https://www.instagram.com/adabiyat_dastani
بچه ها نغمه شب تو پیچ رایگان داره تموم میشه
بیاید اونجا و رایگان ادامه رمان بخونید👇👇👇

https://instagram.com/aram.rzvi


اگر اینستاگرام ندارید
یا دوست ندارید تو اینستاگرام بخونید
یا هر دلیل دیگه ای تمایل ندارید بیاید رایگان اونجا بقیه رو بخونید

میتونید از طریق اپلیکیشن باغ استور فایل کامل رو بخرید و مطالعه کنید 😘👇💜
https://hottg.com/BaghStore_app/898
BaghStore.23Ordibehesht1403.apk
24.4 MB
جدیدترین نسخه اپلیکیشن باغ استور

سیستم عامل : اندروید (Android)
تاریخ انتشار : 23 اردیبهشت 1403
مختص موبایل های سامسونگ،شیائومی،هوآوی و ...

*

لزوما نیازی به حذف برنامه قبلی نیست، بصورت عادی می توان این فایل را دانلود و با کلیک بر روی آن شروع به بروزرسانی کنید.

*

سوابق کتابخانۀ شما محفوظ است و با پاک شدن برنامه یا حتی صدمه به موبایل شما، اتفاقی برای کتاب های خریداری شده نخواهد افتاد؛ شما کافیست سیمکارت ثبت نامی را داشته باشید.
(سیمکارتی که با آن وارد می شوید باید حتما روی همان موبایلی باشد که برنامه را نصب می کنید)

*

حتما برای دریافت اطلاعیه های ضروری و آموزش های مهم در کانال تلگرام ما عضو بشوید : @BaghStore_APP

*

اکانت مخصوص پشتیبانی مشکلات نصب :
@BaghStore_Admin

برای مشکلات غیر از نصب، مثل پرداخت ها و ... به پشتیبان داخل اپلیکیشن پیام بدهید. (آدرس: پایین برنامه سمت چپ، صفحه بیشتر، بخش پشتیبانی باغ استور)

*

دانلود برنامه از وبسایت باغ استور : www.BaghStore.net/app
HTML Embed Code:
2024/05/18 20:54:16
Back to Top