Channel: [ 🖤جادویِ یِک جَهَتـ❱❱❱❱ ]
[ 🖤جادویِ یِک جَهَتـ❱❱❱❱ ]
'مهدکودک تو یه قسمت دیگه دیگه از ساختمونه،' اون گفت. 'به.خاطر همینه که نمیتونی اسمت رو روی در کلاسها پیدا کنی.' هنوز هم دستش روی شونهی من بود. اون اضافه کرد: 'روز اول همیشه و برای همه ترسناکه. من هم روز اولی که اومدم اینجا تقریبا داشتم میمردم ولی ببین…
فصل اول - قسمت چهارم - بخش B
' اوه بله، ' خانوم هارکورت زمزمه کرد.
' من باور دارم خانومی که قبل شما اینجا بوده – خانوم لینچ – از این مکان برای زمان داستان گفتنهاش استفاده میکرده. '
به فرش قرمز و زرد و کوسنهای سِتی که منگوله دار و پُفدار بودن، خیره بودم. خانوم لینچ رو تصور میکردم که بچههای دوست داشتنیش دورش جمع شدن و اون داره داستان آلیس در سرزمین عجایب رو از حفظ میخونه.
' خانوم لینچ مذهبی نبود. به طرز فوق العادهای همونطوره که من حدس میزدم. با اینکه بعضیها قبولش نداشتن. شاید، توهم ترجیح میدادی که اخراج شه؟ ' اون لبخند زد. ' ما میتونیم به سرایدار بگیم این رو دور بریزه. به هر حال، برای نشستن پست میزها، چیزهای زیادی واسه گفته شدن هستن. '
آب دهنم رو قورت دادم و بالاخره هوای تنفس کافیای واسه حرف زدن پیدا کردم. ' نگهشون میدارم، ' من گفتم. صدام توی کلاس خالی خیلی کم و ضعیف به نظر اومد. یه لحظه فهمیدم همهی چیزی که واسهی پر کردن کل این فضا نیاز دارم کلمات و صدام هستن. صدایی – که اون لحظه فهمیدم – کنترل خیلی ناچیزی روش دارم.
' این به خودت مربوطه، ' جولیا وقتی روی پاشنهی پاش میچرخید، آروم گفت. ' موفق باشی، موقع زنگ استراحت میبینمت. ' با احترام گفت، نوک انگشتهاش رو روی خط گوشهی چتریهاش کشید و در کلاس رو بست.
صدای بچهها از بیرون، شروع به اومدن کرد. با خودم فکر کردم که تمام پنجرههارو ببندم تا صدا داخل کلاس نیاد. داخل نیاد، اما عرقی که میتونستم بالای لبم مزه کنم، جلوم رو از انجام دادنش توی اون روز گرم گرفت. کیفم رو روی میز گذاشتم. بعدش نظرم رو عوض کردم و روی زمین گذاشتمش. قلنج انگشتهام رو شکوندم، بعد به ساعتم نگاه کردم. یه ربع به 9. طول اتاق رو قدم زدم. به آجرهای پریشون نگاه کردم، ذهنم تلاش میکرد روی توصیههای کالج تربیت معلم تمرکز کنه. اسمهاشون رو زود یاد بگیر و مدام ازشون استفاده کن، و اون تنها چیزی که به فکرم رسید. به طرف در ایستادم و به قاب بازسازی شدهی عید تبشیر* لئوناردو، که بالای در آویزون شده بود نگاه کردم. چیزی که فکر کردم این بود که یه بچهی شش ساله چی ازش میتونه بفهمه؟
به احتمال زیاد اونها بالهای عضلانی فرشتهی گابریل (جبرئیل) که روی گلهای سوسن کشیده میشدن رو تحسین میکردن و مثل من، تقریباً درک خیلی کمی از اینکه مریمِ باکره داشت چیکار میکرد و قرار بود چه سختیهایی بکشه، داشتن.
بین افکارم، در باز شد و یه پسر کوچیک با موهای چتری سیاه که به نظر میومد با چکمه روی پیشونیش علامت گذاشتن، نمایان شد. ' میتونم بیام تو؟ ' اون پرسید.
غریزهم داشت برای گفتن بله، اوه بله، لطفا بیا، برنده میشد، اما با خودم فکر کردم. آیا خانم هارکورت اجازه اینکه بچهها قبل خوردن زنگ استراحت وارد بشن رو میده؟ با این کار باعث نمیشد من به نظر اون بچه گستاخ بیام؟ از بالا تا پایینش رو نگاه کردم و سعی کردم هدفش رو بفهمم. جای سیاهه چکمه به نظر خوب نمیومد، اما چشمهاش روشن بود و پاهاش رو پشت چهارچوب در نگه داشته بود.
' باید صبر کنی، ' جواب دادم. ' تا زنگ بخوره. '
پسر به زمین نگاه کرد. برای یه لحظهی مزخرف فکر کردم قراره گریه کنه. ولی در رو محکم کوبید و صدای چکمههاش روی زمین راهرو رو شنیدم. میدونستم که باید اون رو به خاطر این کار برگردونم؛ باید سرش داد میزدم که فرار نکن و برگرد تا تنبیه بشی. ولی به جاش به سمت میزم رفتم و سعی کردم خودم رو آروم کنم. باید آماده باشم. تخته پاک کن رو برداشتم و باقی موندهی نوشتههارو پاک کردم. کشوی میز رو باز کردم و چندتا کاغذ از توش برداشتم. شاید بعداً بهش نیاز داشته باشم. تصمیم گرفتم که قلم خودنویسم رو امتحان کنم. روی کاغذ تکونش دادم، میخواستم کل میز رو با نقطههای مشکی و براق پر کنم. وقتی دستم رو روش مالیدم، انگشتم سیاه شد. و بعد وقتی میخواستم جوهر رو از سر انگشتهام پاک کنم، کف دستم هم رنگی شد. امیدوار بودم جوهر زیر نور خورشید خشک بشه.
~~~
💚• #MyPoliceMan • #Part_1 • #Chapter_4
💚• hottg.com/MagicOneD
' اوه بله، ' خانوم هارکورت زمزمه کرد.
' من باور دارم خانومی که قبل شما اینجا بوده – خانوم لینچ – از این مکان برای زمان داستان گفتنهاش استفاده میکرده. '
به فرش قرمز و زرد و کوسنهای سِتی که منگوله دار و پُفدار بودن، خیره بودم. خانوم لینچ رو تصور میکردم که بچههای دوست داشتنیش دورش جمع شدن و اون داره داستان آلیس در سرزمین عجایب رو از حفظ میخونه.
' خانوم لینچ مذهبی نبود. به طرز فوق العادهای همونطوره که من حدس میزدم. با اینکه بعضیها قبولش نداشتن. شاید، توهم ترجیح میدادی که اخراج شه؟ ' اون لبخند زد. ' ما میتونیم به سرایدار بگیم این رو دور بریزه. به هر حال، برای نشستن پست میزها، چیزهای زیادی واسه گفته شدن هستن. '
آب دهنم رو قورت دادم و بالاخره هوای تنفس کافیای واسه حرف زدن پیدا کردم. ' نگهشون میدارم، ' من گفتم. صدام توی کلاس خالی خیلی کم و ضعیف به نظر اومد. یه لحظه فهمیدم همهی چیزی که واسهی پر کردن کل این فضا نیاز دارم کلمات و صدام هستن. صدایی – که اون لحظه فهمیدم – کنترل خیلی ناچیزی روش دارم.
' این به خودت مربوطه، ' جولیا وقتی روی پاشنهی پاش میچرخید، آروم گفت. ' موفق باشی، موقع زنگ استراحت میبینمت. ' با احترام گفت، نوک انگشتهاش رو روی خط گوشهی چتریهاش کشید و در کلاس رو بست.
صدای بچهها از بیرون، شروع به اومدن کرد. با خودم فکر کردم که تمام پنجرههارو ببندم تا صدا داخل کلاس نیاد. داخل نیاد، اما عرقی که میتونستم بالای لبم مزه کنم، جلوم رو از انجام دادنش توی اون روز گرم گرفت. کیفم رو روی میز گذاشتم. بعدش نظرم رو عوض کردم و روی زمین گذاشتمش. قلنج انگشتهام رو شکوندم، بعد به ساعتم نگاه کردم. یه ربع به 9. طول اتاق رو قدم زدم. به آجرهای پریشون نگاه کردم، ذهنم تلاش میکرد روی توصیههای کالج تربیت معلم تمرکز کنه. اسمهاشون رو زود یاد بگیر و مدام ازشون استفاده کن، و اون تنها چیزی که به فکرم رسید. به طرف در ایستادم و به قاب بازسازی شدهی عید تبشیر* لئوناردو، که بالای در آویزون شده بود نگاه کردم. چیزی که فکر کردم این بود که یه بچهی شش ساله چی ازش میتونه بفهمه؟
به احتمال زیاد اونها بالهای عضلانی فرشتهی گابریل (جبرئیل) که روی گلهای سوسن کشیده میشدن رو تحسین میکردن و مثل من، تقریباً درک خیلی کمی از اینکه مریمِ باکره داشت چیکار میکرد و قرار بود چه سختیهایی بکشه، داشتن.
بین افکارم، در باز شد و یه پسر کوچیک با موهای چتری سیاه که به نظر میومد با چکمه روی پیشونیش علامت گذاشتن، نمایان شد. ' میتونم بیام تو؟ ' اون پرسید.
غریزهم داشت برای گفتن بله، اوه بله، لطفا بیا، برنده میشد، اما با خودم فکر کردم. آیا خانم هارکورت اجازه اینکه بچهها قبل خوردن زنگ استراحت وارد بشن رو میده؟ با این کار باعث نمیشد من به نظر اون بچه گستاخ بیام؟ از بالا تا پایینش رو نگاه کردم و سعی کردم هدفش رو بفهمم. جای سیاهه چکمه به نظر خوب نمیومد، اما چشمهاش روشن بود و پاهاش رو پشت چهارچوب در نگه داشته بود.
' باید صبر کنی، ' جواب دادم. ' تا زنگ بخوره. '
پسر به زمین نگاه کرد. برای یه لحظهی مزخرف فکر کردم قراره گریه کنه. ولی در رو محکم کوبید و صدای چکمههاش روی زمین راهرو رو شنیدم. میدونستم که باید اون رو به خاطر این کار برگردونم؛ باید سرش داد میزدم که فرار نکن و برگرد تا تنبیه بشی. ولی به جاش به سمت میزم رفتم و سعی کردم خودم رو آروم کنم. باید آماده باشم. تخته پاک کن رو برداشتم و باقی موندهی نوشتههارو پاک کردم. کشوی میز رو باز کردم و چندتا کاغذ از توش برداشتم. شاید بعداً بهش نیاز داشته باشم. تصمیم گرفتم که قلم خودنویسم رو امتحان کنم. روی کاغذ تکونش دادم، میخواستم کل میز رو با نقطههای مشکی و براق پر کنم. وقتی دستم رو روش مالیدم، انگشتم سیاه شد. و بعد وقتی میخواستم جوهر رو از سر انگشتهام پاک کنم، کف دستم هم رنگی شد. امیدوار بودم جوهر زیر نور خورشید خشک بشه.
~~~
💚• #MyPoliceMan • #Part_1 • #Chapter_4
💚• hottg.com/MagicOneD
[ 🖤جادویِ یِک جَهَتـ❱❱❱❱ ]
فصل اول - قسمت چهارم - بخش B ' اوه بله، ' خانوم هارکورت زمزمه کرد. ' من باور دارم خانومی که قبل شما اینجا بوده – خانوم لینچ – از این مکان برای زمان داستان گفتنهاش استفاده میکرده. ' به فرش قرمز و زرد و کوسنهای سِتی که منگوله دار و پُفدار بودن، خیره بودم.…
همونطور که میزم رو تزئین و مرتب میکردم، صدای بازی بچهها تو حیاط بیشتر و بیشتر میشد. و به اندازهی کافی بلند بود. به نظر خودم که اینطوری بود. جوری که انگار کل مدرسه تهدید میشد که به یه مرداب تبدیل بشه.
یه دختر بچه، تنها گوشهی حیاط ایستاده بود. یکی از بافتهاش که از بقیهشون پایینتر آویزون بود، چشم من رو گرفت، و بلافاصله از پنجره فاصله گرفتم. خودم رو بخاطر کمرویی نفرین کردم. من معلم بودم. اون دختره کسیه که باید از نگاه خیرهی من فرار کنه.
بعدش یه مرد با پالتوی خاکستری و عینک دسته شاخی، وارد حیاط شد و یه معجزه اتفاق افتاد. صداها قبل از اینکه مرد توی سوتش فوت کنه متوقف شد. بعد از اون بچههایی که با هیجان بهخاطر بعضی از بازیهاشون جیغ میکشیدن، یا با بدعنقی زیر درختی که کنار درِ مدرسه بود، ایستاده بودن، دویدن و توی صفهای منظم جا گرفتن. بعد از یه لحظه سکوت، صدای پای بقیهی معلمها رو از توی راهرو شنیدم، اعتماد به نفس توی باز و بسته شدن در کلاسهاشون مشخص بود و حتی یه خانوم قبل از بستن در، با خنده گفت، ' یک ساعت و نیم تا وقتِ قهوه! ' و بعد در رو کوبید.
ایستادم و با درِ کلاس خودم روبرو شدم. انگار خیلی ازم دور بود و همونطور که بچهها توی صفهای منظم نزدیکتر میشدن، من با دقت وارد صحنه شدم، امیدوار بودم بتونم از آغاز و طی دقیقههای پیش روی خودم، این صحنهی فاصله رو توی ذهنم حفظش کنم. موج صدا، دوباره به طرز عجیبی شروع به زیاد شدن کرد، ولی خیلی زود با صدای فریاد یه مرد که میگفت ' ساکت! ' تموم شد. بعد صدای باز شدن درها و تکون و صدا دادن چوب به وسیلهی چکمه.های بچهها، اومد که نشون میداد میتونن وارد کلاسها بشن.
اگه بخوام اسم چیزی رو که حس کردم وحشت بذارم اشتباه میکنم. عرق نمیکردم یا حالت تهوع نداشتم، مثل وقتی که با جولیا توی راهرو بودم. به جاش، حس خلاء مطلق بهم دست داد. نمیتونستم خودم رو جلو ببرم و در رو برای بچهها باز کنم یا اینکه برگردم پشت میز. دوباره دربارهی صدام فکر کردم، که دقیقاً کجای بدنم قرار گرفته، اگه قرار بود برم دنبالش بگردم، کجا ممکن بود پیداش کنم. ممکن بود به زیباییِ چیزی که رویاش رو میدیدم باشه و فکر کنم برای یه دقیقه چشمهام رو بستم و آرزو کردم وقتی دوباره بازشون میکنم همهچیز واسهم واضح و روشن باشه؛ صدام برگرده و بدنم تو جهت درست حرکت کنه.
اولین چیزی که وقتی چشمهام رو باز کردم، دیدم، گونهی پسری بود که صورتش رو به قسمت شیشهای در کلاس چسبونده بود. ولی باز هم پاهام حرکت نمیکردن. برام آرامشخاطر بود وقتی که در باز شد و اون پسر با علامت چکمه دوباره با نیشخند پرسید، ' الان میتونیم بیایم تو؟ '
' بله میتونی، ' گفتم، به سمت تخته سیاه چرخیدم تا مجبور نباشم اومدنشون رو تماشا کنم. تمام اون بدنهای کوچولو برای منطق، عدالت و آموزش به من نگاه میکردن! میتونی تصورش کنی، پاتریک؟ توی یه موزه، تو هیچوقت با تماشاچیهات رو در رو نمیشی، میشی؟ توی یه کلاس درس، تو با اونا هر روز روبرو میشی.
وقتی اونها سرجاشون مینشستن، زمزمه میکردن، ریز ریز میخندیدن، صندلیها رو خراش میدادن، من یه گچ برداشتم و همونطوری که توی کالج یاد گرفته بودم، تاریخ رو بالا سمت چپ تخته نوشتم. و بعد بهخاطر یه سری از دلایل نامعلوم، داشتم اسم تام رو به جای خودم مینوشتم. به نوشتن اسمش هر شب توی دفتر سیاهم، عادت کرده بودم. – گاهی یه ستون از تامها درست میشد و بعد تبدیل به یه دیوار از تامها یا یه رشته میشد – که انجام دادنش و درشت نوشتن بیش از حد اسمش، توی این مکان عمومی یه لحظه واقعاً ممکن به نظر میرسید، و شاید حتی معقول. ممکن بود اون کوچولوها رو شوکه کنه. دستم معلق روی تخته حرکت کرد و – نتونستم کنترلش کنم، پاتریک – یه خنده از دهنم در رفت. وقتی خندهم رو خفه کردم، سکوت توی کلاس شکسته شد.
~~~
ادامه دارد...
💚• #MyPoliceMan • #Part_1 • #Chapter_4
💚• hottg.com/MagicOneD
یه دختر بچه، تنها گوشهی حیاط ایستاده بود. یکی از بافتهاش که از بقیهشون پایینتر آویزون بود، چشم من رو گرفت، و بلافاصله از پنجره فاصله گرفتم. خودم رو بخاطر کمرویی نفرین کردم. من معلم بودم. اون دختره کسیه که باید از نگاه خیرهی من فرار کنه.
بعدش یه مرد با پالتوی خاکستری و عینک دسته شاخی، وارد حیاط شد و یه معجزه اتفاق افتاد. صداها قبل از اینکه مرد توی سوتش فوت کنه متوقف شد. بعد از اون بچههایی که با هیجان بهخاطر بعضی از بازیهاشون جیغ میکشیدن، یا با بدعنقی زیر درختی که کنار درِ مدرسه بود، ایستاده بودن، دویدن و توی صفهای منظم جا گرفتن. بعد از یه لحظه سکوت، صدای پای بقیهی معلمها رو از توی راهرو شنیدم، اعتماد به نفس توی باز و بسته شدن در کلاسهاشون مشخص بود و حتی یه خانوم قبل از بستن در، با خنده گفت، ' یک ساعت و نیم تا وقتِ قهوه! ' و بعد در رو کوبید.
ایستادم و با درِ کلاس خودم روبرو شدم. انگار خیلی ازم دور بود و همونطور که بچهها توی صفهای منظم نزدیکتر میشدن، من با دقت وارد صحنه شدم، امیدوار بودم بتونم از آغاز و طی دقیقههای پیش روی خودم، این صحنهی فاصله رو توی ذهنم حفظش کنم. موج صدا، دوباره به طرز عجیبی شروع به زیاد شدن کرد، ولی خیلی زود با صدای فریاد یه مرد که میگفت ' ساکت! ' تموم شد. بعد صدای باز شدن درها و تکون و صدا دادن چوب به وسیلهی چکمه.های بچهها، اومد که نشون میداد میتونن وارد کلاسها بشن.
اگه بخوام اسم چیزی رو که حس کردم وحشت بذارم اشتباه میکنم. عرق نمیکردم یا حالت تهوع نداشتم، مثل وقتی که با جولیا توی راهرو بودم. به جاش، حس خلاء مطلق بهم دست داد. نمیتونستم خودم رو جلو ببرم و در رو برای بچهها باز کنم یا اینکه برگردم پشت میز. دوباره دربارهی صدام فکر کردم، که دقیقاً کجای بدنم قرار گرفته، اگه قرار بود برم دنبالش بگردم، کجا ممکن بود پیداش کنم. ممکن بود به زیباییِ چیزی که رویاش رو میدیدم باشه و فکر کنم برای یه دقیقه چشمهام رو بستم و آرزو کردم وقتی دوباره بازشون میکنم همهچیز واسهم واضح و روشن باشه؛ صدام برگرده و بدنم تو جهت درست حرکت کنه.
اولین چیزی که وقتی چشمهام رو باز کردم، دیدم، گونهی پسری بود که صورتش رو به قسمت شیشهای در کلاس چسبونده بود. ولی باز هم پاهام حرکت نمیکردن. برام آرامشخاطر بود وقتی که در باز شد و اون پسر با علامت چکمه دوباره با نیشخند پرسید، ' الان میتونیم بیایم تو؟ '
' بله میتونی، ' گفتم، به سمت تخته سیاه چرخیدم تا مجبور نباشم اومدنشون رو تماشا کنم. تمام اون بدنهای کوچولو برای منطق، عدالت و آموزش به من نگاه میکردن! میتونی تصورش کنی، پاتریک؟ توی یه موزه، تو هیچوقت با تماشاچیهات رو در رو نمیشی، میشی؟ توی یه کلاس درس، تو با اونا هر روز روبرو میشی.
وقتی اونها سرجاشون مینشستن، زمزمه میکردن، ریز ریز میخندیدن، صندلیها رو خراش میدادن، من یه گچ برداشتم و همونطوری که توی کالج یاد گرفته بودم، تاریخ رو بالا سمت چپ تخته نوشتم. و بعد بهخاطر یه سری از دلایل نامعلوم، داشتم اسم تام رو به جای خودم مینوشتم. به نوشتن اسمش هر شب توی دفتر سیاهم، عادت کرده بودم. – گاهی یه ستون از تامها درست میشد و بعد تبدیل به یه دیوار از تامها یا یه رشته میشد – که انجام دادنش و درشت نوشتن بیش از حد اسمش، توی این مکان عمومی یه لحظه واقعاً ممکن به نظر میرسید، و شاید حتی معقول. ممکن بود اون کوچولوها رو شوکه کنه. دستم معلق روی تخته حرکت کرد و – نتونستم کنترلش کنم، پاتریک – یه خنده از دهنم در رفت. وقتی خندهم رو خفه کردم، سکوت توی کلاس شکسته شد.
~~~
ادامه دارد...
💚• #MyPoliceMan • #Part_1 • #Chapter_4
💚• hottg.com/MagicOneD
Song's Name: Empty Note
Singer: Ghostly Kisses
[ #آهنگ_پیشنهادی ]
🥥[ #Music #Voice ]
🤍[ hottg.com/MagicOneD ]
Singer: Ghostly Kisses
[ #آهنگ_پیشنهادی ]
🥥[ #Music #Voice ]
🤍[ hottg.com/MagicOneD ]
- Metanoia:
یه کلمهی یونانیه به معنی کسی که مسیر ذهن، قلب و زندگیت تغییر داده و مثل یه نور توی تاریکی زندگیت پیدا شده. مثل یک معجزه.
و تو برای من دقیقاً همون "متانویا" هستی💙
🫐| #Louis #Wallpaper
💙| hottg.com/MagicOneD
یه کلمهی یونانیه به معنی کسی که مسیر ذهن، قلب و زندگیت تغییر داده و مثل یه نور توی تاریکی زندگیت پیدا شده. مثل یک معجزه.
و تو برای من دقیقاً همون "متانویا" هستی💙
🫐| #Louis #Wallpaper
💙| hottg.com/MagicOneD
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
حتی اگه مثل جهنم هم درد گرفت و بهت آسیب زد، نذار بکشتت💙
- Don't Let It Break Your Heart
🫐[ #Louis #Video #MusicQuote ]
💙[ hottg.com/MagicOneD ]
- Don't Let It Break Your Heart
🫐[ #Louis #Video #MusicQuote ]
💙[ hottg.com/MagicOneD ]
Think I like you best when you're just with me and no one else💙
🫐| #Louis #Wallpaper
💙| hottg.com/MagicOneD
🫐| #Louis #Wallpaper
💙| hottg.com/MagicOneD
Miss You (Luca Schreiner Remix)
Louis Tomlinson
Hearing "I miss you" from favorite person puts you in the best mood💙
🫐[ #Louis #Remix ]
💙[ hottg.com/MagicOneD ]
🫐[ #Louis #Remix ]
💙[ hottg.com/MagicOneD ]
آهنگ As It Was از Harry Styles منتشر شد✨💙
❤️پلیلیست در اسپاتیفای:
- Play List (As It Was)
❤️موزیک ویدیو در یوتیوب:
- As It Was (Official Video)
💙قوانین استریم زدن در اسپاتیفای:
- How To Stream On Spotify
💙قوانین استریم زدن در یوتیوب:
- How To Stram On YouTube
Good Luck💘
{ - @MagicOneD }
❤️پلیلیست در اسپاتیفای:
- Play List (As It Was)
❤️موزیک ویدیو در یوتیوب:
- As It Was (Official Video)
💙قوانین استریم زدن در اسپاتیفای:
- How To Stream On Spotify
💙قوانین استریم زدن در یوتیوب:
- How To Stram On YouTube
Good Luck💘
{ - @MagicOneD }
YouTube
Harry Styles - As It Was (Official Video)
Official Video for "As It Was" by Harry Styles.
Harry's new album "Harry's House" out now. Listen here: https://hstyles.lnk.to/HarrysHouse
Amazon Music: https://hstyles.lnk.to/HarrysHouse/AmazonMusic
Apple Music: https://hstyles.lnk.to/HarrysHouse/AppleMusic…
Harry's new album "Harry's House" out now. Listen here: https://hstyles.lnk.to/HarrysHouse
Amazon Music: https://hstyles.lnk.to/HarrysHouse/AmazonMusic
Apple Music: https://hstyles.lnk.to/HarrysHouse/AppleMusic…
When I hold,
The warmth of your body,
There is nobody that I'd rather hold💙
- Beautiful War
💙- #Louis | #WallPaper | #MusicQuote
💙- hottg.com/MagicOneD
The warmth of your body,
There is nobody that I'd rather hold💙
- Beautiful War
💙- #Louis | #WallPaper | #MusicQuote
💙- hottg.com/MagicOneD
[ 🖤جادویِ یِک جَهَتـ❱❱❱❱ ]
همونطور که میزم رو تزئین و مرتب میکردم، صدای بازی بچهها تو حیاط بیشتر و بیشتر میشد. و به اندازهی کافی بلند بود. به نظر خودم که اینطوری بود. جوری که انگار کل مدرسه تهدید میشد که به یه مرداب تبدیل بشه. یه دختر بچه، تنها گوشهی حیاط ایستاده بود. یکی از…
فصل اول - قسمت چهارم - ادامهی بخش B
یه لحظه طول کشید تا تونستم بالاخره خودم رو جمع و جور کنم، بعد گچ به تخته چسبید و حرفها رو شکل داد؛ همون صدای قشنگ و اِکوی – که ظریف اما محکم بود – اونم وقتی که با حروف بزرگ نوشتم:
دوشیزه تیلور.
به عقب برگشتم و به چیزی که دستم نوشته بود، خیره شدم. حروف از گوشهی راست تخته به سمت بالا رفته بودن، انگاری که اوناهم مثل من میخواستن از کلاس فرار کنن.
دوشیزه تیلور.
– خب، اسم من از الان به بعد.
نمیخواستم مستقیماً به صورتهایی که توی یه ردیف قرار گرفته بودن نگاه کنم. میخواستم به مریم باکرهی بالای در خیره بشم. اما اونجا، نادیده گرفتن همهشون غیرممکن بود، 26 جفت چشم به سمتم چرخید، هر چشم کاملاً متفاوت ولی به همون اندازه مشتاق بود. یه جفت چشم از همهشون مشتاقتر بود: اون پسر با علامت چکمه آخر ردیف دوم نشسته بود، پوزخند میزد؛ توی مرکز ردیف جلو یه دختر با تعداد تعداد از فِرهای سیاه و صورت رنگ پریده و لاغر نشسته بود، برام لحظهای طول کشید تا چشم ازش بردارم؛ ردیف عقب یه دختر با یه پاپیون به ظاهر کثیف که یه طرف موهاش بسته بود، محکم دست به سینه نشسته و دهنش با خطهای عمیقی بسته شده بود. وقتی به چشمهاش نگاه کردم اون نکرد – برعکس بقیه – نگاهش رو ازم گرفت. فکر کردم که بهش دستور بدم دستهاش رو باز کنه، اما بهتر بود چنین کاری نکنم. زمان زیادی واسهی سر و کله زدن با چنین دخترهایی بود، فکر میکردم. چقدر اشتباه میکردم. حتی الآن هم آرزو میکنم کاش توی همون روز اول اجازه نمیدادم آلیس رامبُلد با کاری که کرد قِسر در بره.
~~~
پایان قسمت چهارم
💚• #MyPoliceMan • #Part_1 • #Chapter_4
💚• hottg.com/MagicOneD
یه لحظه طول کشید تا تونستم بالاخره خودم رو جمع و جور کنم، بعد گچ به تخته چسبید و حرفها رو شکل داد؛ همون صدای قشنگ و اِکوی – که ظریف اما محکم بود – اونم وقتی که با حروف بزرگ نوشتم:
دوشیزه تیلور.
به عقب برگشتم و به چیزی که دستم نوشته بود، خیره شدم. حروف از گوشهی راست تخته به سمت بالا رفته بودن، انگاری که اوناهم مثل من میخواستن از کلاس فرار کنن.
دوشیزه تیلور.
– خب، اسم من از الان به بعد.
نمیخواستم مستقیماً به صورتهایی که توی یه ردیف قرار گرفته بودن نگاه کنم. میخواستم به مریم باکرهی بالای در خیره بشم. اما اونجا، نادیده گرفتن همهشون غیرممکن بود، 26 جفت چشم به سمتم چرخید، هر چشم کاملاً متفاوت ولی به همون اندازه مشتاق بود. یه جفت چشم از همهشون مشتاقتر بود: اون پسر با علامت چکمه آخر ردیف دوم نشسته بود، پوزخند میزد؛ توی مرکز ردیف جلو یه دختر با تعداد تعداد از فِرهای سیاه و صورت رنگ پریده و لاغر نشسته بود، برام لحظهای طول کشید تا چشم ازش بردارم؛ ردیف عقب یه دختر با یه پاپیون به ظاهر کثیف که یه طرف موهاش بسته بود، محکم دست به سینه نشسته و دهنش با خطهای عمیقی بسته شده بود. وقتی به چشمهاش نگاه کردم اون نکرد – برعکس بقیه – نگاهش رو ازم گرفت. فکر کردم که بهش دستور بدم دستهاش رو باز کنه، اما بهتر بود چنین کاری نکنم. زمان زیادی واسهی سر و کله زدن با چنین دخترهایی بود، فکر میکردم. چقدر اشتباه میکردم. حتی الآن هم آرزو میکنم کاش توی همون روز اول اجازه نمیدادم آلیس رامبُلد با کاری که کرد قِسر در بره.
~~~
پایان قسمت چهارم
💚• #MyPoliceMan • #Part_1 • #Chapter_4
💚• hottg.com/MagicOneD
[ 🖤جادویِ یِک جَهَتـ❱❱❱❱ ]
فصل اول - قسمت چهارم - ادامهی بخش B یه لحظه طول کشید تا تونستم بالاخره خودم رو جمع و جور کنم، بعد گچ به تخته چسبید و حرفها رو شکل داد؛ همون صدای قشنگ و اِکوی – که ظریف اما محکم بود – اونم وقتی که با حروف بزرگ نوشتم: دوشیزه تیلور. به عقب برگشتم و به چیزی…
فصل اول - قسمت پنجم - بخش A
درحالی که دارم مینویسم یه چیز عجیبی داره اتفاق میفته. دائم به خودم میگم چیزی رو که دارم مینویسم در واقع شرح رابطهم رو با تام توضیح میده، و چیزهای دیگه که در کنارش اتفاق افتاده. البته، چیزهای دیگه – که در واقع هدف نوشتن اینا هستن – قراره خیلی زود نوشتن دربارهش واسهم خیلی سخت بشه. اما متوجه شدم، بهطرز ناباورانهای، که دارم خیلی از کارم لذت میبرم. روزهای من یه جورایی هدفی پیدا کردن که از موقعِ بازنشستگی من از مدرسه این.جور چیزی رو نداشتن. من خودمم شامل خیلی چیزا هستم، که ممکنه واسهی تو جالب نباشه و توجهت رو جلب نکنه، پاتریک. اما واسهم مهم نیست. میخوام که همهچیز رو به یاد بیارم، به خاطر خودم، و همینطور برای تو.
و در حالی که مینویسم، از خودم میپرسم که آیا واقعا هیچوقت جرات این رو پیدا میکنم که این رو برای تو بخونم یا نه. همیشه برنامهم این بوده، اما هرچی که به چیزهای دیگه نزدیکتر میشم، بیشتر واسهم دست نیافتنی و غیرممکن به نظر میاد.
تو واقعاً امروز صبح داشتی تلاش میکردی که به تلویزیون نگاه نکنی، با وجود اینکه برنامه رو از ' امروز صبح ' که هر دوتامون ازش متنفریم، به پخش مجدد 'درحالی که زمان میگذره' از شبکه بیبیسی ۲ تغییر دادم. دیم جودی دِنچ رو دوست نداری؟ فکر میکردم که همه دیم جودی رو دوست داشته باشن. فکر میکردم که ترکیب بازیگری کلاسیک به خودمونی بودنش اون رو خیلی جذاب میکنه. و بعد اون اتفاق با کورن فلسهای (بالشتی) توی شیر خیس شده افتاد، و از توی کاسه بیرون ریختن، بهخاطر همون بود که باعث شد تام یه آه سنگین بکشه. میدونستم که خیلی برای نشستن پشت میز برای صبحانه آماده نیستی، حتی با وجود قاشق و چنگال مخصوصت و همهی کوسنهایی که برای ثابت نگه داشتنت آماده کرده بودم، همونطور که پرستار پاملا پیشنهاد داده بود. باید بگم که واسهم توجه کردن روی چیزایی که پاملا میگفت سخت بود، چون کاملاً محو مژههای بلندی که از پلکهاش بیرون زده بودن، شده بودم. میدونم که استفاده از مژه مصنوعی خصوصاً واسهی خانمهای بلوند و چاقی که توی اواخر دهه بیست سالگی زندگیشونن چیز عجیبی نیست، ولی این ترکیب خیلی عجیبیه – یونیفرم سفید و تمیز پاملا، رفتار خشک و بیاحساسش و چشمهای آبی قهوهایش. دائم به من میگه که هر روز صبح و شب برای یک ساعت میاد سر میزنه، که من بتونم چیزی که اون بهش میگه 'وقت استراحت' رو داشته باشم. من دوست ندارم که وقت استراحت داشته باشم، اگرچه، پاتریک: از این زمان برای نوشتن این چیزا استفاده میکنم.
~~~
ادامه دارد...
💚• #MyPoliceMan • #Part_1 • #Chapter_5
💚• hottg.com/MagicOneD
درحالی که دارم مینویسم یه چیز عجیبی داره اتفاق میفته. دائم به خودم میگم چیزی رو که دارم مینویسم در واقع شرح رابطهم رو با تام توضیح میده، و چیزهای دیگه که در کنارش اتفاق افتاده. البته، چیزهای دیگه – که در واقع هدف نوشتن اینا هستن – قراره خیلی زود نوشتن دربارهش واسهم خیلی سخت بشه. اما متوجه شدم، بهطرز ناباورانهای، که دارم خیلی از کارم لذت میبرم. روزهای من یه جورایی هدفی پیدا کردن که از موقعِ بازنشستگی من از مدرسه این.جور چیزی رو نداشتن. من خودمم شامل خیلی چیزا هستم، که ممکنه واسهی تو جالب نباشه و توجهت رو جلب نکنه، پاتریک. اما واسهم مهم نیست. میخوام که همهچیز رو به یاد بیارم، به خاطر خودم، و همینطور برای تو.
و در حالی که مینویسم، از خودم میپرسم که آیا واقعا هیچوقت جرات این رو پیدا میکنم که این رو برای تو بخونم یا نه. همیشه برنامهم این بوده، اما هرچی که به چیزهای دیگه نزدیکتر میشم، بیشتر واسهم دست نیافتنی و غیرممکن به نظر میاد.
تو واقعاً امروز صبح داشتی تلاش میکردی که به تلویزیون نگاه نکنی، با وجود اینکه برنامه رو از ' امروز صبح ' که هر دوتامون ازش متنفریم، به پخش مجدد 'درحالی که زمان میگذره' از شبکه بیبیسی ۲ تغییر دادم. دیم جودی دِنچ رو دوست نداری؟ فکر میکردم که همه دیم جودی رو دوست داشته باشن. فکر میکردم که ترکیب بازیگری کلاسیک به خودمونی بودنش اون رو خیلی جذاب میکنه. و بعد اون اتفاق با کورن فلسهای (بالشتی) توی شیر خیس شده افتاد، و از توی کاسه بیرون ریختن، بهخاطر همون بود که باعث شد تام یه آه سنگین بکشه. میدونستم که خیلی برای نشستن پشت میز برای صبحانه آماده نیستی، حتی با وجود قاشق و چنگال مخصوصت و همهی کوسنهایی که برای ثابت نگه داشتنت آماده کرده بودم، همونطور که پرستار پاملا پیشنهاد داده بود. باید بگم که واسهم توجه کردن روی چیزایی که پاملا میگفت سخت بود، چون کاملاً محو مژههای بلندی که از پلکهاش بیرون زده بودن، شده بودم. میدونم که استفاده از مژه مصنوعی خصوصاً واسهی خانمهای بلوند و چاقی که توی اواخر دهه بیست سالگی زندگیشونن چیز عجیبی نیست، ولی این ترکیب خیلی عجیبیه – یونیفرم سفید و تمیز پاملا، رفتار خشک و بیاحساسش و چشمهای آبی قهوهایش. دائم به من میگه که هر روز صبح و شب برای یک ساعت میاد سر میزنه، که من بتونم چیزی که اون بهش میگه 'وقت استراحت' رو داشته باشم. من دوست ندارم که وقت استراحت داشته باشم، اگرچه، پاتریک: از این زمان برای نوشتن این چیزا استفاده میکنم.
~~~
ادامه دارد...
💚• #MyPoliceMan • #Part_1 • #Chapter_5
💚• hottg.com/MagicOneD
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
وقتی واندی برگرده فعالیت چنلو از سر میگیرم🗿🤡
Forwarded from هزار و یک شب زندگی
بله هری استایلز عزیزم، واقعاً امشب اتفاقاتی رو پشت سر گذاشتم که هر چقدر زمان برای شمردن ستارهها نیاز باشه، همونقدر طول میکشه که قلب من ترمیم بشه.
HTML Embed Code: