فصل اول - قسمت چهارم - بخش B
' اوه بله، ' خانوم هارکورت زمزمه کرد.
' من باور دارم خانومی که قبل شما اینجا بوده – خانوم لینچ – از این مکان برای زمان داستان گفتنهاش استفاده میکرده. '
به فرش قرمز و زرد و کوسنهای سِتی که منگوله دار و پُفدار بودن، خیره بودم. خانوم لینچ رو تصور میکردم که بچههای دوست داشتنیش دورش جمع شدن و اون داره داستان آلیس در سرزمین عجایب رو از حفظ میخونه.
' خانوم لینچ مذهبی نبود. به طرز فوق العادهای همونطوره که من حدس میزدم. با اینکه بعضیها قبولش نداشتن. شاید، توهم ترجیح میدادی که اخراج شه؟ ' اون لبخند زد. ' ما میتونیم به سرایدار بگیم این رو دور بریزه. به هر حال، برای نشستن پست میزها، چیزهای زیادی واسه گفته شدن هستن. '
آب دهنم رو قورت دادم و بالاخره هوای تنفس کافیای واسه حرف زدن پیدا کردم. ' نگهشون میدارم، ' من گفتم. صدام توی کلاس خالی خیلی کم و ضعیف به نظر اومد. یه لحظه فهمیدم همهی چیزی که واسهی پر کردن کل این فضا نیاز دارم کلمات و صدام هستن. صدایی – که اون لحظه فهمیدم – کنترل خیلی ناچیزی روش دارم.
' این به خودت مربوطه، ' جولیا وقتی روی پاشنهی پاش میچرخید، آروم گفت. ' موفق باشی، موقع زنگ استراحت میبینمت. ' با احترام گفت، نوک انگشتهاش رو روی خط گوشهی چتریهاش کشید و در کلاس رو بست.
صدای بچهها از بیرون، شروع به اومدن کرد. با خودم فکر کردم که تمام پنجرههارو ببندم تا صدا داخل کلاس نیاد. داخل نیاد، اما عرقی که میتونستم بالای لبم مزه کنم، جلوم رو از انجام دادنش توی اون روز گرم گرفت. کیفم رو روی میز گذاشتم. بعدش نظرم رو عوض کردم و روی زمین گذاشتمش. قلنج انگشتهام رو شکوندم، بعد به ساعتم نگاه کردم. یه ربع به 9. طول اتاق رو قدم زدم. به آجرهای پریشون نگاه کردم، ذهنم تلاش میکرد روی توصیههای کالج تربیت معلم تمرکز کنه. اسمهاشون رو زود یاد بگیر و مدام ازشون استفاده کن، و اون تنها چیزی که به فکرم رسید. به طرف در ایستادم و به قاب بازسازی شدهی عید تبشیر* لئوناردو، که بالای در آویزون شده بود نگاه کردم. چیزی که فکر کردم این بود که یه بچهی شش ساله چی ازش میتونه بفهمه؟
به احتمال زیاد اونها بالهای عضلانی فرشتهی گابریل (جبرئیل) که روی گلهای سوسن کشیده میشدن رو تحسین میکردن و مثل من، تقریباً درک خیلی کمی از اینکه مریمِ باکره داشت چیکار میکرد و قرار بود چه سختیهایی بکشه، داشتن.
بین افکارم، در باز شد و یه پسر کوچیک با موهای چتری سیاه که به نظر میومد با چکمه روی پیشونیش علامت گذاشتن، نمایان شد. ' میتونم بیام تو؟ ' اون پرسید.
غریزهم داشت برای گفتن بله، اوه بله، لطفا بیا، برنده میشد، اما با خودم فکر کردم. آیا خانم هارکورت اجازه اینکه بچهها قبل خوردن زنگ استراحت وارد بشن رو میده؟ با این کار باعث نمیشد من به نظر اون بچه گستاخ بیام؟ از بالا تا پایینش رو نگاه کردم و سعی کردم هدفش رو بفهمم. جای سیاهه چکمه به نظر خوب نمیومد، اما چشمهاش روشن بود و پاهاش رو پشت چهارچوب در نگه داشته بود.
' باید صبر کنی، ' جواب دادم. ' تا زنگ بخوره. '
پسر به زمین نگاه کرد. برای یه لحظهی مزخرف فکر کردم قراره گریه کنه. ولی در رو محکم کوبید و صدای چکمههاش روی زمین راهرو رو شنیدم. میدونستم که باید اون رو به خاطر این کار برگردونم؛ باید سرش داد میزدم که فرار نکن و برگرد تا تنبیه بشی. ولی به جاش به سمت میزم رفتم و سعی کردم خودم رو آروم کنم. باید آماده باشم. تخته پاک کن رو برداشتم و باقی موندهی نوشتههارو پاک کردم. کشوی میز رو باز کردم و چندتا کاغذ از توش برداشتم. شاید بعداً بهش نیاز داشته باشم. تصمیم گرفتم که قلم خودنویسم رو امتحان کنم. روی کاغذ تکونش دادم، میخواستم کل میز رو با نقطههای مشکی و براق پر کنم. وقتی دستم رو روش مالیدم، انگشتم سیاه شد. و بعد وقتی میخواستم جوهر رو از سر انگشتهام پاک کنم، کف دستم هم رنگی شد. امیدوار بودم جوهر زیر نور خورشید خشک بشه.
~~~
💚• #MyPoliceMan • #Part_1 • #Chapter_4
💚• hottg.com/MagicOneD
>>Click here to continue<<