Channel: Farnoudian Contemplations
یک لغتی دارند این خارجیها، humbling، نه به معنی فروتنی، که به معنی آن تجربهای که آدمیزاد را فروتن میکند. آن آدم گند دماغی که قبل از تجربه فکر میکرد که سلطان جهانش غلام است، بعدش میفهمد که راستش از این خبرها هم نیست. میفهمد که چه چیزهایی در حیطه قدرتش هست و چه چیزهایی در اختیارش نیست. تجربه عوضش میکند، هم خودش را و هم دیدش را به دنیا. بگو جوان بیست و چند سالهای که تازه از دانشگاه فلان با معدل فلان و مدرک فلان فارغالتحصیل شده و همیشه هم احسنت و تبارکالله شنیده و بعد مدام تلاش میکند که بلکه کاری بگیرد و کسی تحویلش نمیگیرد. بعد از مدتها یک نفر میگوید که بیا اینجا مصاحبه و بعد از دو دقیقه میگوید که خوش آمدی و شما به درد ما نمیخوری و برو. یا بگو آقای آدام گرنت که کتابش را با این قصه شروع میکند که سه تا دانشجویش آمدند که استاد، میخواهیم شرکتی تاسیس کنیم که عینک به قیمت ارزان بفروشد. شما هم سرمایهگذاری کنید و سهامدار شرکت باشید. بعد آقای آدام گرنت میپرسد که همه وقتتان را گذاشتهاید روی این شرکت جدید؟ و جواب میشنود که نه همه کارهای تماموقت دیگر داریم. وبسایتتان راه افتاده؟ هنوز نه. بعد آقای آدام گرنت، استاد دانشگاه و مغز متفکر بازرگانی، به شرکتی نه میگوید که امروز یک میلیارد دلار ارزش دارد. از دست دادن این ثروت چنان آقای آدام گرنت را عوض میکند که موضوع تحقیق جدیدی انتخاب میکند در زمینه نوآوری و ابتکار، و کتاب مینویسد در این زمینه.
یا خیلی چیزهای دیگر، یعنی راستش چیزهای سنگینتر، خیلی هم سنگینتر. بیپولی وقتی فکر میکنی که تمام زندگی تلاش کردهای تا جای بهتر ِ این دنیا ایستاده باشی. تمام شدن یک رابطه که همه وجودت را گرفته بود و نفس میکشیدی به هوایش. رفتن یک جای دیگر دنیا و از صفر شروع کردن. بیماری شدید خودت یا نزدیکانت. دیدن سقوط و هبوط خودخواسته یک عزیزی که امید بسیار داشتی به آیندهاش. دیدن رنج مردم، چه در طول تاریخ و چه همین کنار دستت، همان رنجها که مینشینند به جان. همه اینها، یکی یکی یا با هم، جهانبینیت را ذره ذره عوض میکنند. آن روزها که اتفاق میافتند، قلبت فشرده شده و توی سینهات شده اندازه ارزن. دنیای دور و برت را که نگاه میکنی، جلوی چشمت را مه گرفته انگار. بعد که تمام میشوند، نگاهی میکنی و شروع میکنی به فکر و میشوی یک آدم دیگر. یک روز و روزگاری بود که آدمهایی که از این تجربیات زیاد داشتند تشبیه میشدند به فولاد آبدیده. تصویرش هم این بود که روزگار آهنگری است که این آهن مذاب را مدام با چکش میکوبد و این آدمها مدام سختتر میشوند. این روزها که نگاه میکنم ولی، فکر میکنم یک عده میشوند سفت و سخت ولی دُگم و بیانعطاف. تلخ. زهر هلاهلی که با ده من عسل نمیشود خورد. بعد همان اتفاق برای یک عده دیگر میافتد، نتیجه میگیرند که حیدر بابا، دونیا یالان دونیا دی و کلا خاموش میکنند و خودشان را بیتاثیر میبینند در دنیا و اتفاقاتش. بعد یک دسته سومی هم هستند که به تجربه فکر کردهاند و یاد گرفتهاند و خودشان را شناختهاند. در میانه بحث، یک لبخند کوچکی به لب دارند و میدانند که زندگی صفر و یک نیست، بالا و پایین دارد، حکم کلی نمیدهند و درست و غلط و سیاه و سفیدِ مطلق نمیبینند. همکاری داشتم به این رده آخر میگفت "الماس تراش خورده". چه حیف که تعدادشان کم است.
@Farnoudian
@FarnoudianAdmin .. تماس
یا خیلی چیزهای دیگر، یعنی راستش چیزهای سنگینتر، خیلی هم سنگینتر. بیپولی وقتی فکر میکنی که تمام زندگی تلاش کردهای تا جای بهتر ِ این دنیا ایستاده باشی. تمام شدن یک رابطه که همه وجودت را گرفته بود و نفس میکشیدی به هوایش. رفتن یک جای دیگر دنیا و از صفر شروع کردن. بیماری شدید خودت یا نزدیکانت. دیدن سقوط و هبوط خودخواسته یک عزیزی که امید بسیار داشتی به آیندهاش. دیدن رنج مردم، چه در طول تاریخ و چه همین کنار دستت، همان رنجها که مینشینند به جان. همه اینها، یکی یکی یا با هم، جهانبینیت را ذره ذره عوض میکنند. آن روزها که اتفاق میافتند، قلبت فشرده شده و توی سینهات شده اندازه ارزن. دنیای دور و برت را که نگاه میکنی، جلوی چشمت را مه گرفته انگار. بعد که تمام میشوند، نگاهی میکنی و شروع میکنی به فکر و میشوی یک آدم دیگر. یک روز و روزگاری بود که آدمهایی که از این تجربیات زیاد داشتند تشبیه میشدند به فولاد آبدیده. تصویرش هم این بود که روزگار آهنگری است که این آهن مذاب را مدام با چکش میکوبد و این آدمها مدام سختتر میشوند. این روزها که نگاه میکنم ولی، فکر میکنم یک عده میشوند سفت و سخت ولی دُگم و بیانعطاف. تلخ. زهر هلاهلی که با ده من عسل نمیشود خورد. بعد همان اتفاق برای یک عده دیگر میافتد، نتیجه میگیرند که حیدر بابا، دونیا یالان دونیا دی و کلا خاموش میکنند و خودشان را بیتاثیر میبینند در دنیا و اتفاقاتش. بعد یک دسته سومی هم هستند که به تجربه فکر کردهاند و یاد گرفتهاند و خودشان را شناختهاند. در میانه بحث، یک لبخند کوچکی به لب دارند و میدانند که زندگی صفر و یک نیست، بالا و پایین دارد، حکم کلی نمیدهند و درست و غلط و سیاه و سفیدِ مطلق نمیبینند. همکاری داشتم به این رده آخر میگفت "الماس تراش خورده". چه حیف که تعدادشان کم است.
@Farnoudian
@FarnoudianAdmin .. تماس
دوستان سلام، اگر از شنوندگان پادکست کُرُن (@koronpodcast) هستید، من پنجشنبه آینده، ششم دی، ساعت نه و نیم شب به وقت تهران با آقای بردیا دوستی در صفحه اینستاگرام فرنودیان (instagram.com/farnoudian) یک جلسه یک جلسه یک ساعته لایو دارم تا درباره تهیه این پادکست صحبت کنیم.
شب یلدای همه دوستان مبارک.
علی
شب یلدای همه دوستان مبارک.
علی
دکتر بابک فرزاد، مدال برنز المپیاد جهانی کامپیوتر در سال ۱۹۹۵، فارغالتحصیل دانشگاههای صنعتی شریف و تورنتو، و استاد ریاضی دانشگاه براک، امروز صبح فوت کرد. عناوینش را یکی یکی نوشتم، ولی یک هزارم حق مطلب را هم ادا نمیکنند. آدم به این سرزندگی کم میشناختم. عاشق زندگی بود و پر از شور، و جهان شور زندگیش را تاب نیاورد.
آن روزهای اول سرطان، بابک از حال خودش گزارشهای طولانی مینوشت و میگذاشت توی اینترنت تا عالم و عالمیان بخوانند. آن وقتها فکر میکردم عده هرچه بیشتر باشد پشتش گرمتر است، ولی کمکم نوشتهها را محدود کرد به رفقا. شاید برای آدم همیشه شوخ و همیشه سرفراز و سرشار از زندگی مثل بابک، مدام از درد گفتن سخت بود. شاید هم دید که باید توی این همه گرفتاری وقتی جدا برای پستهای عمومی بگذارد. هر چه بود، دوستانش را همیشه از حال خودش خبر کرد. حتی جلسه لایو گذاشت و از جزییات پزشکی داستان گفت.
امروز بعد از ظهر که خبر فوتش را شنیدم انگار جاذبه زمین ده برابر شد. رفتم و ویدیوهای لایو را باز از اول دیدم. خسته بود، ولی شوخیهایش تمامی نداشت. درد، با همه بزرگیش نتوانسته بود آن آدم را عوض کند. آدم باید کنار همکلاسیها و همدورهایها و دوستهای قدیمش زندگی کردن را بیاموزد، بابک جلو رفت و چگونه مردن را هم یاد ما داد. تا آخرین لحظه شجاع بود، دوستانش را بیخبر نگذاشت، و یک بار «چرا من؟» نگفت و از ذهنش هم نگذشت. تصویرش برای من همیشه همان تصویر بیست و سه سال قبل خواهد بود. روزهایی که توی دانشگاه شاد و سرخوش از سالن ابن سینا میرفتیم به سمت دانشکده عمران و کامپیوتر، تیشرت سبزی تنش است و کولهای روی دوشش و مدام میچرخد به سمت من و این و آن و با همه تکتک شوخی میکند. هنوز کنار مایی رفیق، پروازت سبکبال و سرفراز.
@Farnoudian
@FarnoudianAdmin .. تماس
آن روزهای اول سرطان، بابک از حال خودش گزارشهای طولانی مینوشت و میگذاشت توی اینترنت تا عالم و عالمیان بخوانند. آن وقتها فکر میکردم عده هرچه بیشتر باشد پشتش گرمتر است، ولی کمکم نوشتهها را محدود کرد به رفقا. شاید برای آدم همیشه شوخ و همیشه سرفراز و سرشار از زندگی مثل بابک، مدام از درد گفتن سخت بود. شاید هم دید که باید توی این همه گرفتاری وقتی جدا برای پستهای عمومی بگذارد. هر چه بود، دوستانش را همیشه از حال خودش خبر کرد. حتی جلسه لایو گذاشت و از جزییات پزشکی داستان گفت.
امروز بعد از ظهر که خبر فوتش را شنیدم انگار جاذبه زمین ده برابر شد. رفتم و ویدیوهای لایو را باز از اول دیدم. خسته بود، ولی شوخیهایش تمامی نداشت. درد، با همه بزرگیش نتوانسته بود آن آدم را عوض کند. آدم باید کنار همکلاسیها و همدورهایها و دوستهای قدیمش زندگی کردن را بیاموزد، بابک جلو رفت و چگونه مردن را هم یاد ما داد. تا آخرین لحظه شجاع بود، دوستانش را بیخبر نگذاشت، و یک بار «چرا من؟» نگفت و از ذهنش هم نگذشت. تصویرش برای من همیشه همان تصویر بیست و سه سال قبل خواهد بود. روزهایی که توی دانشگاه شاد و سرخوش از سالن ابن سینا میرفتیم به سمت دانشکده عمران و کامپیوتر، تیشرت سبزی تنش است و کولهای روی دوشش و مدام میچرخد به سمت من و این و آن و با همه تکتک شوخی میکند. هنوز کنار مایی رفیق، پروازت سبکبال و سرفراز.
@Farnoudian
@FarnoudianAdmin .. تماس
دوستان سلام، مصاحبه من با آقای بردیا دوستی، تهیهکننده پادکست کرون (@koronpodcast) رو میتونین در آپارات ببینید.
https://www.aparat.com/v/jzw2p
https://www.aparat.com/v/jzw2p
آپارات - سرویس اشتراک ویدیو
مصاحبه علی فرنود با بردیا دوستی درباره پادکست کرون
مصاحبه علی فرنود با بردیا دوستی درباره پادکست کرون در اینستاگرام لایو
آقای کایرن ستییا مینویسد که یک روزی اگر ناگهان آمدم و گفتم سلام فلانی، امروز حس بخشندگیم گل کرده، یا ده میلیون از من قبول میکنی یا صد میلیون، یک انتخاب هم بیشتر نداری، هر آدم عاقلی میگوید صد میلیون، و یک روز هم غصه نمیخورد که چرا در این چالش ده میلیون را انتخاب نکرده. پول یک ارزش «سنجش پذیر» است و اگر داستان هیچ گیر دیگری نداشته باشد، صد از ده بهتر است. همانطور که درد یک ارزش «سنجش پذیر» است و اگر جای کاناپه اتاق پذیرایی را با انگشت کوچک پای راستت پیدا کنی و بین یک کمی درد و یک درد جانفرسای لبسوز انتخاب داشته باشی، یک کمی درد را انتخاب میکنی و هرگز از عدم انتخاب عذاب الیم پشیمان نمیشوی.
بعد آقای ستییا مینویسد که ولی انتخابها در زندگی تقریبا هرگز سنجشپذیر نیستند. یک رفیقی میگوید برویم شمال و دو روزی کنار خزر قدمی بزنیم، ولی شب جمعه تولد یک رفیق عزیز دومی است و آنقدر عزیز است که خزر را میگذاری باشد برای تابستان بعد و میروی مهمانی آن عزیز و تمام مدت یاد ماسههای خزری که الان زیر پایت چه حس و حالی داشتند. در میان حال اول مدام یاد حال دومی چون راه رفتن روی ماسههای خزر را با خوشحال کردن دوستی نمیشود سنجید. یا با سالها آموزش و مهارت و سابقه کار در مهندسی، یادت میافتد که شانزده هفده سالگی پزشکی را هم دوست داشتی و غصه میخوری که چرا پزشک نشدی. یا از مملکتت میروی یک جای دیگری و وضع و امورات بدی هم نداری، ولی مدام غصه میخوری که فک و فامیل و دوست و آشنا را نمیبینی. این انتخابها از ارزشهای «سنجش ناپذیر» میآیند و نتیجهاش اینکه همیشه بعد از انتخاب یکی، دومی با دگنک میزند توی سر آدم.
آقای ستییا میگوید که راستش چارهای برای این ارزشهای سنجش ناپذیر ندارم، ولی هیچکس و هیچ کتابی هم ندارد. ایکاش که میشد این انتخابها را جفتجفت داشت: دوستت شمع تولد را در حال راه رفتن روی ماسههای خزر فوت میکرد و هم پزشک بودی و هم مهندس و هم آنجا که زندگی میکنی میکردی و هم فک و فامیل و دوست و آشنا کنارت بودند، اما شدنی نیست. بعد میگوید که راستش قصد ندارم یک اسمی به یک چیزی بدهم و بگویم که حالا داستان حل شد و برو پی زندگی، ولی میخواهم بدانی که ماهیت انتخابهای سنجش ناپذیر، یعنی تقریبا تمام انتخابهای زندگی، اینست که حسرت همیشه کنارشان هست. حسرت جزو ذات زندگی است. گاهی غیرقابل تحمل میشود ولی خیلی اوقات صرفا باید قبولش کرد و جلو رفت. قبل از اینکه آن سبو را بشکنی و آن پیمانه را بریزی، نیم نگاهی به سنجشپذیری یادت نرود.
پ.ن. ایده نوشته از کتاب Midlife, a Philosophical Guide از آقای Kieran Setiya.
@Farnoudian
@FarnoudianAdmin .. تماس
بعد آقای ستییا مینویسد که ولی انتخابها در زندگی تقریبا هرگز سنجشپذیر نیستند. یک رفیقی میگوید برویم شمال و دو روزی کنار خزر قدمی بزنیم، ولی شب جمعه تولد یک رفیق عزیز دومی است و آنقدر عزیز است که خزر را میگذاری باشد برای تابستان بعد و میروی مهمانی آن عزیز و تمام مدت یاد ماسههای خزری که الان زیر پایت چه حس و حالی داشتند. در میان حال اول مدام یاد حال دومی چون راه رفتن روی ماسههای خزر را با خوشحال کردن دوستی نمیشود سنجید. یا با سالها آموزش و مهارت و سابقه کار در مهندسی، یادت میافتد که شانزده هفده سالگی پزشکی را هم دوست داشتی و غصه میخوری که چرا پزشک نشدی. یا از مملکتت میروی یک جای دیگری و وضع و امورات بدی هم نداری، ولی مدام غصه میخوری که فک و فامیل و دوست و آشنا را نمیبینی. این انتخابها از ارزشهای «سنجش ناپذیر» میآیند و نتیجهاش اینکه همیشه بعد از انتخاب یکی، دومی با دگنک میزند توی سر آدم.
آقای ستییا میگوید که راستش چارهای برای این ارزشهای سنجش ناپذیر ندارم، ولی هیچکس و هیچ کتابی هم ندارد. ایکاش که میشد این انتخابها را جفتجفت داشت: دوستت شمع تولد را در حال راه رفتن روی ماسههای خزر فوت میکرد و هم پزشک بودی و هم مهندس و هم آنجا که زندگی میکنی میکردی و هم فک و فامیل و دوست و آشنا کنارت بودند، اما شدنی نیست. بعد میگوید که راستش قصد ندارم یک اسمی به یک چیزی بدهم و بگویم که حالا داستان حل شد و برو پی زندگی، ولی میخواهم بدانی که ماهیت انتخابهای سنجش ناپذیر، یعنی تقریبا تمام انتخابهای زندگی، اینست که حسرت همیشه کنارشان هست. حسرت جزو ذات زندگی است. گاهی غیرقابل تحمل میشود ولی خیلی اوقات صرفا باید قبولش کرد و جلو رفت. قبل از اینکه آن سبو را بشکنی و آن پیمانه را بریزی، نیم نگاهی به سنجشپذیری یادت نرود.
پ.ن. ایده نوشته از کتاب Midlife, a Philosophical Guide از آقای Kieran Setiya.
@Farnoudian
@FarnoudianAdmin .. تماس
فرد خان کورماتسو یک روزی طبق معمول از خواب بیدار شد و دست و رویی شست و اصلاحی کرد و رفت سر کارش و شنید که دیگه جاش اونجا نیست. نه به خاطر اینکه جوشکار بدی بود، یا به خاظر اینکه آدم نامنظمی بود، یا اخلاق نداشت. از زمانی که جنگ جهانی شروع شده بود، موج ضد ژاپنی هم راه افتاده بود و آقای کورماتسو هم گرفتار این قصه شده بود. از شغل بعدی هم که اخراج شد، دیگه امیدی به کار نداشت. بعد هم ژاپن به امریکا حمله کرد و فرمان اجرایی روزولت امضا شد که همه امریکاییهای ژاپنیتبار باید برن اردوگاه. آقای کورماتسو آدمی نبود که زیر بار این حرفها بره. از نظر خودش هم هیچ کار اشتباهی نکرده بود و حتی توی ژاپن هم به دنیا نیومده بود که حمله ژاپن رو به خودش مربوط بدونه.
آقای کورماتسو توی شهر محل تولدش پنهان شد، ولی پیداش کردن و دستگیرش کردن. از دولت شکایت کرد، دادگاه فدرال علیهش حکم داد، رفت دادگاه فرجام. دادگاه فرجام علیهش حکم داد، رفت دیوان عالی کشور. مردی بود خستگی ناپذیر. سایر ژاپنیهایی که به اردوگاه منتقل شده بود هم ازش دل خوشی نداشتن و یا تنها بود و یا از آزار زبانی امان نداشت. مدام بهش میگفتن که مگه نمیفهمه که حکومت ژاپن بده، نمیفهمه که حکومت ژاپن بوده که حمله کرده، پس چرا کوتاه نمیاد؟ و آقای کورماتسو هم میگفت که اینها رو میفهمه. چیزی که نمیفهمید این بود که این مسایل به اون چه ربطی داشتن؟ سرانجام در آخرین ماههای سال ۱۹۴۴، دیوانعالی کشور هم به ضرر آقای کورماتسو رای داد. دادگاه بالاتری نبود. قصه به سر رسید.
آقای کورماتسو بعد از جنگ ساکت و آروم موند. حرفی از این داستان حتی با خانوادهاش هم نزد. توی شلوغیهای دهه شصت چند بار خواست توی دانشگاه حرف بزنه و دانشجوها بهش پریدن. این بار به این جرم که ترسو بودی و نجنگیدی و خواستی از طریق دادگاه بری جلو. آقای کورماتسو هم رفت توی عالم خودش. اون سالها هم گذشت. دانشجوهای پر شر و شور دهه شصت، جاافتادگان دهه هشتاد شدن و بالاخره زندانی کردن شهروندهای ژاپنیتبار محکوم شد. آقای کورماتسو باز صدا بلند کرد که میخوام این دولت اعتراف کنه که اشتباه کرده. سرانجام زندانیهای قدیم غرامت گرفتن، و گرچه به چشم ندیدم، اما فکر میکنم آقای کورماتسوی هفتاد ساله لبخند ریزی زد.
آقای کورماتسو یک بار دیگه هم سر و کلهاش پیدا شد، این بار هشتاد و چند ساله بود. یازده سپتامبر شد. توی شلوغی، صدای آقای کورماتسو اومد که گفت حواسمون باشه که به جرم خاورمیانهای بودن علیه افراد تبعیض نشه. چهار سالی اینها رو گفت تا موقع رفتن فرد کورماتسو هم رسید. آقای کورماتسو مرد و ندید که یک روزی دیوانعالی کشور وسط دعوای ترول بن حکم میده که هفتاد سال قبل دادگاه درباره پرونده کورماتسو اشتباه کرد. یا اینکه روزی میاد که کالیفرنیا روز فرد کورماتسو خواهد داشت. امروز اگر بود، تولد صد سالگیش بود. یادش گرامی.
@Farnoudian
@FarnoudianAdmin ..
تماس
آقای کورماتسو توی شهر محل تولدش پنهان شد، ولی پیداش کردن و دستگیرش کردن. از دولت شکایت کرد، دادگاه فدرال علیهش حکم داد، رفت دادگاه فرجام. دادگاه فرجام علیهش حکم داد، رفت دیوان عالی کشور. مردی بود خستگی ناپذیر. سایر ژاپنیهایی که به اردوگاه منتقل شده بود هم ازش دل خوشی نداشتن و یا تنها بود و یا از آزار زبانی امان نداشت. مدام بهش میگفتن که مگه نمیفهمه که حکومت ژاپن بده، نمیفهمه که حکومت ژاپن بوده که حمله کرده، پس چرا کوتاه نمیاد؟ و آقای کورماتسو هم میگفت که اینها رو میفهمه. چیزی که نمیفهمید این بود که این مسایل به اون چه ربطی داشتن؟ سرانجام در آخرین ماههای سال ۱۹۴۴، دیوانعالی کشور هم به ضرر آقای کورماتسو رای داد. دادگاه بالاتری نبود. قصه به سر رسید.
آقای کورماتسو بعد از جنگ ساکت و آروم موند. حرفی از این داستان حتی با خانوادهاش هم نزد. توی شلوغیهای دهه شصت چند بار خواست توی دانشگاه حرف بزنه و دانشجوها بهش پریدن. این بار به این جرم که ترسو بودی و نجنگیدی و خواستی از طریق دادگاه بری جلو. آقای کورماتسو هم رفت توی عالم خودش. اون سالها هم گذشت. دانشجوهای پر شر و شور دهه شصت، جاافتادگان دهه هشتاد شدن و بالاخره زندانی کردن شهروندهای ژاپنیتبار محکوم شد. آقای کورماتسو باز صدا بلند کرد که میخوام این دولت اعتراف کنه که اشتباه کرده. سرانجام زندانیهای قدیم غرامت گرفتن، و گرچه به چشم ندیدم، اما فکر میکنم آقای کورماتسوی هفتاد ساله لبخند ریزی زد.
آقای کورماتسو یک بار دیگه هم سر و کلهاش پیدا شد، این بار هشتاد و چند ساله بود. یازده سپتامبر شد. توی شلوغی، صدای آقای کورماتسو اومد که گفت حواسمون باشه که به جرم خاورمیانهای بودن علیه افراد تبعیض نشه. چهار سالی اینها رو گفت تا موقع رفتن فرد کورماتسو هم رسید. آقای کورماتسو مرد و ندید که یک روزی دیوانعالی کشور وسط دعوای ترول بن حکم میده که هفتاد سال قبل دادگاه درباره پرونده کورماتسو اشتباه کرد. یا اینکه روزی میاد که کالیفرنیا روز فرد کورماتسو خواهد داشت. امروز اگر بود، تولد صد سالگیش بود. یادش گرامی.
@Farnoudian
@FarnoudianAdmin ..
تماس
درباره ارتباطات داخلی تیمها هزاران هزار مطلب نوشته شده و عده زیادی توی این دنیا دنبال این هستند که بدونن آدمهای عضو یک تیم چطور به هم نزدیک میشن، اما جالبه که گاهی تغییرات کوچک چقدر آدمها رو به هم نزدیک میکنه. آشپزخونه شرکت ما محل گپ و گفته و بچهها موقع درست کردن قهوه و چایی با هم کمی هم از چین و ماچین صحبت میکنند. چندی پیش یکی از همکارها پیشنهاد داد که یک تابلوی بزرگ توی آشپزخونه بذاریم و بچههای شرکت یه عکسی از خانوادهشون رو که دوست دارن بزنن روی تابلو. هر کسی عکسی از زن و شوهر و دوستدختر و دوستپسر و سگی و گربهای آورد و تابلوی پر و پیمونی درست شد. در عرض یک هفته، صحبتهایی که همیشه درباره کار و پروژه بود، تبدیل شدن به حال و احوالپرسی از اعضای خانواده. چند ماه بعد هم که مهمونی خانوادگی شرکت بود، همسرها احساس غربت نکردن چون همه با عکسشون آشنا بودن و اسم و رسم بچهها و سگ و گربهشون رو میدونستن و دلها به هم نزدیکتر بود. فکر کن چقدر یه آدم قوت قلب میگیره و خودش رو به همکارهاش نزدیکتر حس میکنه وقتی به جای اینکه کسی به همسرش بگه «اسم شما چیه» بهش بگه «سلام، شما فلانی هستید. شنیدم حال پسرتون خوب نبود. الان بهتر شده؟»
یک مورد مشابهش توی کتاب «قدرت عادت» هست. آقای دوهیگ حرف از شرکت آلومینیومسازی آلکوآ میزنه. اینکه شرکت هزار ایراد داشت و تنها حسنش این بود که مشکل «ایمنی» نداشت. با این وجود، آقای پل اونیل وقتی مدیرعامل شد، که باید همه با هم کار کنیم تا آمار حوادث به صفر برسه. هرچه دیگران داد و فریاد کردن که ایمنی مشکل نیست، آقای اونیل گفت که تنها تمرکزش ایمنی خواهد بود. بعد کمکم تمام شرکت تغییر کرد، چون با انتخاب موضوع ایمنی که همه روش توافق داشتن، تیمها یاد گرفتند که با هم کار کنند و در اثر این همکاری کل شرکت بهتر شد. بهبود تیم، چه تیم کاری باشه، چه باشگاه کتابخوانی، و چه جمع دوستان، پیدا کردن اون یک چیزه که برای همه مهمه و بهشون انگیزه میده. چه عکس خانوادهشون باشه، چه ایمنی همکارهاشون. اون یک چیز که پیدا شد، آدمها خودشون راهشون رو پیدا میکنند.
@Farnoudian
@FarnoudianAdmin .. تماس
یک مورد مشابهش توی کتاب «قدرت عادت» هست. آقای دوهیگ حرف از شرکت آلومینیومسازی آلکوآ میزنه. اینکه شرکت هزار ایراد داشت و تنها حسنش این بود که مشکل «ایمنی» نداشت. با این وجود، آقای پل اونیل وقتی مدیرعامل شد، که باید همه با هم کار کنیم تا آمار حوادث به صفر برسه. هرچه دیگران داد و فریاد کردن که ایمنی مشکل نیست، آقای اونیل گفت که تنها تمرکزش ایمنی خواهد بود. بعد کمکم تمام شرکت تغییر کرد، چون با انتخاب موضوع ایمنی که همه روش توافق داشتن، تیمها یاد گرفتند که با هم کار کنند و در اثر این همکاری کل شرکت بهتر شد. بهبود تیم، چه تیم کاری باشه، چه باشگاه کتابخوانی، و چه جمع دوستان، پیدا کردن اون یک چیزه که برای همه مهمه و بهشون انگیزه میده. چه عکس خانوادهشون باشه، چه ایمنی همکارهاشون. اون یک چیز که پیدا شد، آدمها خودشون راهشون رو پیدا میکنند.
@Farnoudian
@FarnoudianAdmin .. تماس
ده سال پیش، یک سال و نیم بعد از آنکه وضع اقتصاد خراب شده بود و بنده را فرستاده بودند آیووا وسط مزارع ذرت، فرصتی جور شد تا از آیووا بیاییم بیرون و حرکت کنیم به سمت پایتخت. اول قرار بود که ریلکس طوری بنشینیم توی کامیون و وسایل را بیاوریم واشنگتن. بعد ناگهان یک روزی چند تا پروژه بزرگ خورد به تور هر دو تا دفتر و هر دو همزمان گفتند که احتیاج به نیرو دارند و من باید برای هر دو کار کنم. یک کمی بحث و فحص و بالا و پایین کردیم و خلاصه قرار بر این شد که تا شش ماه، دو هفته آیووا باشم و دو هفته واشنگتن، دیسی. مشکل اینجا بود که آن قسمت آیووا که من بودم فرودگاه نداشت و صرفا دو تا هواپیمای ملخی داشت که یک بار در روز پرواز میکردند به سمت شیکاگو و کانزاس سیتی. برنامه آن پروازها هم به من نمیخورد. نتیجه این شد که دو هفته کار میکردم و به آخر هفته که میرسید، دو ساعت رانندگی میکردم به یک شهر دیگری و بعد از آنجا میرفتم شیکاگو و از شیکاگو به واشنگتن و بعد ماشین اجاره میکردم و میرفتم یک هتلی میآرمیدم تا هفت صبح و بعد میرفتم صبحانه پنکیک و بیگل میخوردم و سلانه سلانه میرفتم شرکت. ساعت دو توی آیووا میزدم به جاده و معمولا دوازده شب میرسیدم دیسی و قصه هر دوهفته یک بار همین بود.
بعد گاهی اوقات توی این دنیا یک اتفاقاتی میافتد انگار کن که به قول آقای نامجو گوشه سلمک شور را در گام بلوز پیدا کرده باشی. یک شب توی آیووا رفته بودم باشگاه و با خانم کهنسال کارمند باشگاه گپ میزدم و پرسید که چرا کم پیدا هستم و گفتم قصه این است. گفت کدام حومه دیسی و گفتم فلان حومه. گفت کدام هتل و گفتم فلان هتل. گفت آن نقاشی را دیدهای؟ سبز روشن از کنار میز کارمندهای هتل کشیده شده تا دیوار؟ دامن سبز فلک دارد و داس مه نو؟ شوهر من کشیده. مهندس برق بود. بازنشستگی افتاد به نقاشی. این را کشید و فروخت به آن هتل. این بار که رفتی نگاهش کن. به یاد مزارع آیووا کشیده، تو هم نگاه کن و یاد ما باش.
بعد گذشت تا دیروز که روزگار باز گوشه سلمک شور را برای ما در گام بلوز پیدا کرد. همکارم زنگ زد که فلانی، باید برویم یک شرکتی جلسه و تو از همه به این شرکت نزدیکتری. میشود تو بروی؟ گفتم کجاست؟ آدرس را برایم فرستاد. دو تایی نشسته بودیم پشت کامپیوتر و آدرس را توی گوگل مپس نگاه میکردیم. گفت سر خیابانش مثل اینکه یک هتل است. نگاه کردم و یک لحظه باورم نشد که روزگار باز من را فرستاده همانجا، این بار برای جلسه. گفتم آره. سر خیابان یک هتل است و داخل هتل یک تابلوی نقاشی دارد از مزارع ذرت که یک مهندس برق بازنشسته کشیده. جلسه را هم بگذارید برای من. حرفی نیست.
صبح زود رفتم دم هتل و صبحانه باز پنکیک و بیگل خوردم. گاهی به مسیر طی شده باید فکر کرد، کنار یک تابلو از مزارع ذرت.
@Farnoudian
@FarnoudianAdmin .. تماس
بعد گاهی اوقات توی این دنیا یک اتفاقاتی میافتد انگار کن که به قول آقای نامجو گوشه سلمک شور را در گام بلوز پیدا کرده باشی. یک شب توی آیووا رفته بودم باشگاه و با خانم کهنسال کارمند باشگاه گپ میزدم و پرسید که چرا کم پیدا هستم و گفتم قصه این است. گفت کدام حومه دیسی و گفتم فلان حومه. گفت کدام هتل و گفتم فلان هتل. گفت آن نقاشی را دیدهای؟ سبز روشن از کنار میز کارمندهای هتل کشیده شده تا دیوار؟ دامن سبز فلک دارد و داس مه نو؟ شوهر من کشیده. مهندس برق بود. بازنشستگی افتاد به نقاشی. این را کشید و فروخت به آن هتل. این بار که رفتی نگاهش کن. به یاد مزارع آیووا کشیده، تو هم نگاه کن و یاد ما باش.
بعد گذشت تا دیروز که روزگار باز گوشه سلمک شور را برای ما در گام بلوز پیدا کرد. همکارم زنگ زد که فلانی، باید برویم یک شرکتی جلسه و تو از همه به این شرکت نزدیکتری. میشود تو بروی؟ گفتم کجاست؟ آدرس را برایم فرستاد. دو تایی نشسته بودیم پشت کامپیوتر و آدرس را توی گوگل مپس نگاه میکردیم. گفت سر خیابانش مثل اینکه یک هتل است. نگاه کردم و یک لحظه باورم نشد که روزگار باز من را فرستاده همانجا، این بار برای جلسه. گفتم آره. سر خیابان یک هتل است و داخل هتل یک تابلوی نقاشی دارد از مزارع ذرت که یک مهندس برق بازنشسته کشیده. جلسه را هم بگذارید برای من. حرفی نیست.
صبح زود رفتم دم هتل و صبحانه باز پنکیک و بیگل خوردم. گاهی به مسیر طی شده باید فکر کرد، کنار یک تابلو از مزارع ذرت.
@Farnoudian
@FarnoudianAdmin .. تماس
Forwarded from Farnoudian Contemplations
در خود
به جست وجویی پیگیر
همت نهاده ام
در خود به کاوشم
در خود
... ستمگرانه
من چاه میکنم
من نقب میزنم
من حفر میکنم.
احمد شاملو -- ققنوس در باران
۱. چهل و سه سال پیش اتاق را پیدا کردند. یک سری پله تنگ و تاریک و پرپیچ و خم میرفتند پایین و میخوردند به یک اتاق مخفی. دو متر در نه متر، با هفتاد نقش نفسگیر روی دیوارها. هر چند هیچ نقشی امضا نداشت، ولی طرحهای آقای میکلآنژ را نمیشد اشتباه گرفت. چهل و سه سال گذشت تا دیروز بالاخره اعلام کردند که کار، کار خود استاد است. سالها نشسته بود و روی دیوارهای اتاق یکییکی طرح زده بود، بعد هم گذاشته بود برای ما آیندگان و رفته بود.
۲. آقای میکلآنژ از آن آدمهای رادیکال و شجاع و نترس تاریخ هنر است. در بیست و شش سالگی با زور و بلا و خواهش و التماس، کلیسای فلورانس را قانع کرده بود که این یک تکه عظیم سنگ مرمری را که سالهاست این بیرون مانده بدهید من برایتان بتراشم. از این آقای داوینچی و دیگران بگذرید، اینها این کاره نیستند. یک ماه هر روز نگاهش کرده بود و دو سال هر روز تراشیده بودش و مجسمه داود را خلق کرده بود تا نماد رنسانس شود. سقف کلیسای سیستین را که میخواستند نقاشی کنند، از قصههای انجیل نقاشیها داشت و فکر کرده بودند آقای میکلآنژ آن نقاشیهای پیشین را یک کمی بزک دوزک میکند. به جایش کلنگ آورده بود و همه را خراب کرده بود و تاریخ هنر را عوض کرده بود. آن روزی که گفته بود "بزرگترین خطر برای بیشتر ما بلندپروازی و نرسیدن نیست، بلکه تعیین هدفهای حقیر و رسیدن به آنهاست." شوخی نداشت.
۳. بعد همین آقای بلندپروازِ جسورِ نترس میرفته مینشسته توی اتاق دو در نهش و تنهایی روی دیوارهای طولانی اتاق طراح میزده. مثل طرحهای انسانهای اولیه روی دیوارههای غارها. آن طرحها که یک روزی فکر میکردیم کار یک سری سبیلکلفت است که میرفتند شکار و بعد اتفاقات شکار را روی دیوارهای میکشیدند و پنج سال پیش معلوم شد که اکثر طراحان و نقاشان زن بودند. یعنی سیهزار سال پیش یک زنی نشسته بوده توی غارِ شووه، و نقاشی میکرده که همه رفتهاند شکار و من ماندهام اینجا با یک سری بچه وقوقو و یک سری آدم غرغرو. توی کله من اینهاست و دلم میخواهد اینجا باشم که میکشم، ولی به جایش گیر افتادهام توی این غار. این یک ذره دیوار گوشه خلوتِ ما باشد.
۴. آقای برایان لیتل یک روزی در Me, Myself, and Us نوشت که آدمها پیچیدهتر از این هستند که با یک کلمه "درونگرا" و "تطابقپذیر" و "روانپریش" و "وظیفهشناس" و "تجربهپذیر" تعریف شوند. هر آدمی، بسته به پروژههای شخصیش باید آن چیزی بشود که نیست. مثال میزند که من آدمی هستم درونگرا، ولی پروژه شخصیم استاد دانشگاه بودن است. باید با دانشجو تعامل کنم و در گردهماییها سخنرانی کنم و در امور اداری دانشکده شرکت کنم. همه این برونگراییها که تمام شد ولی، یک گوشه خلوتی میخواهم که بروم آنجا و از دنیا و مافیها ببرم و درونگرا باشم. برسم به آن "خود" واقعی. میگوید که هیچجا اگر برای آن گوشه خلوت نباشد، من را بعد از سخنرانیهای بزرگ توی دستشویی گردهمایی پیدا میکنید. خلوتم رفته آنجا. دیروز که گفتند نقاشیهای این اتاق دو در نه مال آقای میکلآنژ بوده، فکر کردم این هم خلوت آقای میکلآنژ. پروژه شخصیش این بوده که جهان هنر را عوض کند. میرفته و با کلیسا بحث میکرده که "توی این سنگ مرمر یک فرشته میبینم. بگذارید بتراشم و آزادش کنم."، با مدیچیها سر پولِ طراحی کلیسایشان چانه میزده، با کلیسا بحث میکرده که این سقف سیستین را باید خراب کرد و طرحی نو برانداخت، همزمان با دوستانش علیه مدیچیهای حاکم توطئه میکرده، بعد شب از یک سری پله تنگ و تاریک میرفته پایین و خلوت خودش را پیدا میکرده و از هیاهو جدا میشده. مثل آقای برایان لیتل بعد از یک سخنرانی بزرگ، مثل زن غارنشین، مثل من، مثل شما. همه انسانهای تاریخ آن یک گوشه خلوت را میخواهند که آنجا خودشان باشند.
@Farnoudian
@FarnoudianAdmin .. تماس
به جست وجویی پیگیر
همت نهاده ام
در خود به کاوشم
در خود
... ستمگرانه
من چاه میکنم
من نقب میزنم
من حفر میکنم.
احمد شاملو -- ققنوس در باران
۱. چهل و سه سال پیش اتاق را پیدا کردند. یک سری پله تنگ و تاریک و پرپیچ و خم میرفتند پایین و میخوردند به یک اتاق مخفی. دو متر در نه متر، با هفتاد نقش نفسگیر روی دیوارها. هر چند هیچ نقشی امضا نداشت، ولی طرحهای آقای میکلآنژ را نمیشد اشتباه گرفت. چهل و سه سال گذشت تا دیروز بالاخره اعلام کردند که کار، کار خود استاد است. سالها نشسته بود و روی دیوارهای اتاق یکییکی طرح زده بود، بعد هم گذاشته بود برای ما آیندگان و رفته بود.
۲. آقای میکلآنژ از آن آدمهای رادیکال و شجاع و نترس تاریخ هنر است. در بیست و شش سالگی با زور و بلا و خواهش و التماس، کلیسای فلورانس را قانع کرده بود که این یک تکه عظیم سنگ مرمری را که سالهاست این بیرون مانده بدهید من برایتان بتراشم. از این آقای داوینچی و دیگران بگذرید، اینها این کاره نیستند. یک ماه هر روز نگاهش کرده بود و دو سال هر روز تراشیده بودش و مجسمه داود را خلق کرده بود تا نماد رنسانس شود. سقف کلیسای سیستین را که میخواستند نقاشی کنند، از قصههای انجیل نقاشیها داشت و فکر کرده بودند آقای میکلآنژ آن نقاشیهای پیشین را یک کمی بزک دوزک میکند. به جایش کلنگ آورده بود و همه را خراب کرده بود و تاریخ هنر را عوض کرده بود. آن روزی که گفته بود "بزرگترین خطر برای بیشتر ما بلندپروازی و نرسیدن نیست، بلکه تعیین هدفهای حقیر و رسیدن به آنهاست." شوخی نداشت.
۳. بعد همین آقای بلندپروازِ جسورِ نترس میرفته مینشسته توی اتاق دو در نهش و تنهایی روی دیوارهای طولانی اتاق طراح میزده. مثل طرحهای انسانهای اولیه روی دیوارههای غارها. آن طرحها که یک روزی فکر میکردیم کار یک سری سبیلکلفت است که میرفتند شکار و بعد اتفاقات شکار را روی دیوارهای میکشیدند و پنج سال پیش معلوم شد که اکثر طراحان و نقاشان زن بودند. یعنی سیهزار سال پیش یک زنی نشسته بوده توی غارِ شووه، و نقاشی میکرده که همه رفتهاند شکار و من ماندهام اینجا با یک سری بچه وقوقو و یک سری آدم غرغرو. توی کله من اینهاست و دلم میخواهد اینجا باشم که میکشم، ولی به جایش گیر افتادهام توی این غار. این یک ذره دیوار گوشه خلوتِ ما باشد.
۴. آقای برایان لیتل یک روزی در Me, Myself, and Us نوشت که آدمها پیچیدهتر از این هستند که با یک کلمه "درونگرا" و "تطابقپذیر" و "روانپریش" و "وظیفهشناس" و "تجربهپذیر" تعریف شوند. هر آدمی، بسته به پروژههای شخصیش باید آن چیزی بشود که نیست. مثال میزند که من آدمی هستم درونگرا، ولی پروژه شخصیم استاد دانشگاه بودن است. باید با دانشجو تعامل کنم و در گردهماییها سخنرانی کنم و در امور اداری دانشکده شرکت کنم. همه این برونگراییها که تمام شد ولی، یک گوشه خلوتی میخواهم که بروم آنجا و از دنیا و مافیها ببرم و درونگرا باشم. برسم به آن "خود" واقعی. میگوید که هیچجا اگر برای آن گوشه خلوت نباشد، من را بعد از سخنرانیهای بزرگ توی دستشویی گردهمایی پیدا میکنید. خلوتم رفته آنجا. دیروز که گفتند نقاشیهای این اتاق دو در نه مال آقای میکلآنژ بوده، فکر کردم این هم خلوت آقای میکلآنژ. پروژه شخصیش این بوده که جهان هنر را عوض کند. میرفته و با کلیسا بحث میکرده که "توی این سنگ مرمر یک فرشته میبینم. بگذارید بتراشم و آزادش کنم."، با مدیچیها سر پولِ طراحی کلیسایشان چانه میزده، با کلیسا بحث میکرده که این سقف سیستین را باید خراب کرد و طرحی نو برانداخت، همزمان با دوستانش علیه مدیچیهای حاکم توطئه میکرده، بعد شب از یک سری پله تنگ و تاریک میرفته پایین و خلوت خودش را پیدا میکرده و از هیاهو جدا میشده. مثل آقای برایان لیتل بعد از یک سخنرانی بزرگ، مثل زن غارنشین، مثل من، مثل شما. همه انسانهای تاریخ آن یک گوشه خلوت را میخواهند که آنجا خودشان باشند.
@Farnoudian
@FarnoudianAdmin .. تماس
مدتها قبل از «جاده شخصیت» آقای دیوید بروکس نوشته بودم. قصه را شروع میکند که هر انسانی یک سری ارزشها دارد که میروند توی رزومه کاری و یک سری ارزشها دارد که وقتی مرد، در مجلس ختمش ذکر میکنند. بعد میگوید که در جهان مدرن ما، این دو چندان همخوانی ندارند. یعنی فرضا بنده فردا سرم را بگذارم زمین، نمیگویند که مرحوم پروژههایش را خیلی خوب مدیریت میکرد و همیشه گزارشهایش را قبل از موعد مقرر و زیر بودجه مشخص تحویل میداد. میگویند که میخواند و مینوشت و علاقه داشت که تجربیاتش را حالا درست یا غلط، با دیگران قسمت کند. دنیا ما را هل میدهد به سمت ارزشهایی که به درد رزومه کاری بخورند و ما هم آن روزهای جوانی با دنیا همراهیم. بالاخره آدم میخواهد کار خوبی داشته باشد و مهارت کسب کند و در رشته خودش اسمی در کند. بعد که این جاده کمی هموارتر شد، صدای درون آدمیزاد در میآید که پس ارزشهای دیگر چی؟ آنها که شخصیت آدم را میسازند چه میشوند؟ و انسان راه میافتد به دنبال آن ارزشها. آقای بروکس اسم این دو را میگذارد آدم یک و آدم دو. آدم یک، از تواناییهایش استفاده میکند تا هر روز در کار و درآمد و امور مادی بهتر شود و آدم دو، به ضعفهایش فکر میکند و بهتر کردن آنها و توی این فکر کردن به ضعفها و ریشههایشان، شخصیت معنویش را میسازد.
امروز صبح بعد از مدتها که از نوشته آقای بروکس میگذشت، خوردم به نوشتهای در وبلاگ آقای بیل گیتس. نوشته بود بیست و پنج ساله که بودم، میخواستم روی هر میزی یک کامپیوتر شخصی باشد و آخر سال که میشد برای ارزیابی خودم مدام از خودم میپرسیدم که این آرزو محقق شده یا نه. امروز که شصت و سه سالهام، وضع شرکت و امور مالی و تجاری را حتما بررسی میکنم، ولی از خودم سوالهای دیگری میپرسم که خود بیست و پنج سالهام احتمالا خندهدار میدید. سوالهای امروزم اینها هستند که آیا سال گذشته برای خانوادهام وقت کافی گذاشتم؟ آیا به اندازه کافی مطالب جدید آموختم؟ آیا دوستیهای جدید تشکیل دادم و دوستیهای قدیم را عمیقتر کردم؟ و یکی هم از دوستم آقای وارن بافت قرض کردهام که آیا آنها که توی زندگی برایم مهم هستند، همانطور که دوستشان دارم دوستم دارند؟
آقای بروکس و آقای گیتس، هر دو یک چیز را میگویند: که ارزشهای آدمی در طول زندگیش تغییر میکنند و از یک زمانی به بعد، علاوه بر بالا رفتن از نردبان زندگی، به فکر گسترده کردن افق هم میافتد. روند طبیعی زندگی هم شاید جز این نیست، ولی خوب است که آدمیزاد از روز اول این سوالهای آقای گیتس را یادش باشد و ارزیابی آخر سالش از آدمی باشد که فقط به فکر بالا رفتن از نردبان نیست و موقع بالا رفتن، اطرافش را هم به دقت نگاه میکند.
نوشته وبلاگ آقای گیتس: https://www.gatesnotes.com/About-Bill-Gates/Year-in-Review-2018
@Farnoudian
@FarnoudianAdmin .. تماس
امروز صبح بعد از مدتها که از نوشته آقای بروکس میگذشت، خوردم به نوشتهای در وبلاگ آقای بیل گیتس. نوشته بود بیست و پنج ساله که بودم، میخواستم روی هر میزی یک کامپیوتر شخصی باشد و آخر سال که میشد برای ارزیابی خودم مدام از خودم میپرسیدم که این آرزو محقق شده یا نه. امروز که شصت و سه سالهام، وضع شرکت و امور مالی و تجاری را حتما بررسی میکنم، ولی از خودم سوالهای دیگری میپرسم که خود بیست و پنج سالهام احتمالا خندهدار میدید. سوالهای امروزم اینها هستند که آیا سال گذشته برای خانوادهام وقت کافی گذاشتم؟ آیا به اندازه کافی مطالب جدید آموختم؟ آیا دوستیهای جدید تشکیل دادم و دوستیهای قدیم را عمیقتر کردم؟ و یکی هم از دوستم آقای وارن بافت قرض کردهام که آیا آنها که توی زندگی برایم مهم هستند، همانطور که دوستشان دارم دوستم دارند؟
آقای بروکس و آقای گیتس، هر دو یک چیز را میگویند: که ارزشهای آدمی در طول زندگیش تغییر میکنند و از یک زمانی به بعد، علاوه بر بالا رفتن از نردبان زندگی، به فکر گسترده کردن افق هم میافتد. روند طبیعی زندگی هم شاید جز این نیست، ولی خوب است که آدمیزاد از روز اول این سوالهای آقای گیتس را یادش باشد و ارزیابی آخر سالش از آدمی باشد که فقط به فکر بالا رفتن از نردبان نیست و موقع بالا رفتن، اطرافش را هم به دقت نگاه میکند.
نوشته وبلاگ آقای گیتس: https://www.gatesnotes.com/About-Bill-Gates/Year-in-Review-2018
@Farnoudian
@FarnoudianAdmin .. تماس
GatesNotes
What I learned at work this year
A few thoughts about what went well and what didn’t in Alzheimer’s, climate change, polio, and more.
Forwarded from Farnoudian Contemplations
این خستگی،
مال دیروز و امروز نیست
ارثی است
که از اعقابم رسیده است
عباس کیارستمی - گرگی در کمین
۱. استخر تفریحی شهر ما یک سرسره مرتفع عظیمالجثهای دارد که سی و چهل سالهها هم از آن وحشت دارند و دختر من دو ساله که بود، عاشق این سرسره بود. میرفت به سمت پلهها، یک میلهای بین پله و دیوار بود که کمکی از آن تاب میخورد، بعد از پلهها بالا میرفت و خارج از نوبت از سرسره پایین میآمد. مفهوم صف و نوبت را همانجا یادش دادم. انقدر ذوق سقوط آزاد داشت که همه را میزد کنار و میآمد پایین. یک روزی وسط آن چند ماه عاشقیش با سرسره استخر، مرد روس گردنکلفتی را دیدیم که با سر تراشیده و بازوهای سراسر خالکوبی و شکم بزرگ، با پسر پنج شش سالهاش ایستاده بود آن کنار. مرد به پسرک التماس میکرد که از پلهها بالا برو و از سرسره پایین بیا و پسرک میترسید و زار میزد. بعد دختر من برای بار پنجاهم که از سرسره پایین آمد و باز رفت سراغ پلهها، مرد به زبان انگلیسی و با لهجه روسی درآمد که "ببین این دختره نمیترسه، بعد تو پسری ولی میترسی و گریه میکنی." آن موقع چیزی نگفتم، از شنیدن حرفی که زمان بچگی من اتفاقا خیلی هم معمول بود چنان جا خورده بودم که زبانم قفل شده بود. بعد توی راه خانه دخترک توی ماشین خوابید و من فکر کردم که اگر این اتفاق یک بار دیگر افتاد، به جای قفل شدن زبان، یک مختصر توضیحی بدهم که پسر شما گریه میکند چون میترسد. آن هم هزار دلیل ممکن است داشته باشد. یا زودتر نیاورده بودیدش اینجا که عادت کند، یا کلا ترس از ارتفاع دارد، یا اینکه از اینهمه اصرار سرکار مغزش قفل کرده. دلیلش هر چه هست، شما بیجا میکنی که برای بالا بردن پسر خودت، به زور میخواهی دختر من را بیاوری پایین. آن هم نه که مثلا این از تو کوچکتر است و نمیترسد، بلکه دختر است و قرار است بترسد و تو پسری و قرار است نترسی.
۲. برای روز زن، اول میخواستم داستان خانم هریت تابمن (https://hottg.com/farnoudian/7) را اینجا بازنویس کنم. بعد فکر کردم از یک خانم ایرانی داستانی بنویسم. بعدش ولی، فکر کردم که روز زن، روز آدمهایی که در طول زندگی شاخ غول شکستهاند نیست. روز همه است. روز آدمهای عادی. روز آدمهایی که صبح بیدار میشوند و فکر میکنند که یک روز دیگر را باید به شب برسانند و دوست دارند که برابر با هر انسان دیگری، نه به صرف جنسیتشان، بلکه به صرف انسانیتشان از محیط زندگیشان سهم برابر داشته باشند و قصه زندگیشان را نظریه تکامل و درصد چربی بدن و غلظت تستوسترونشان تعریف نکند و مجبور نباشند از بدو تولد یک جاده سربالایی را طی کنند که یک نفر دیگر برایشان تعریف کرده. روز زن روز نابغهها و ساختارشکنان و باارادهها نیست، روز آدمهای هر روزه است. روز دخترهایی که از سرسره استخر بالا میروند و گوشهچشمشان هم مدام به تخته شیرجه است. روز آدمهایی که شاید دلشان خواسته بمانند خانه و هر روز لوبیا پاک کنند و غذا درست کنند و از بچهها مراقبت کنند، و یا دلشان خواسته بروند و سعی کنند تا دنیا را زیر و زبر کنند؛ و هر راهی را که انتخاب کردند، میخواهند واقعا انتخاب کنند ونمیخواهند که جنسیتشان برایشان از پیش تعیینش کند، که یک سبیلی آن بالا باد به غبغب بیندازد که "دلم نمیخواد زنم کار کنه." نمیخواهند که زحمتهایشان برای کار خانه همه به حساب "وظیفه" باشد و برای کار بیرون به حساب "اختیار".
۳. روز زن مال شکستن کلیشههاست. پیشزمینه آن روزی است که دخترها همه کامل و پسرها همه شجاع نیستند. روزی که ناامنیهای گوشه و کنار روح همه ما لزوما توی قالبها نمیروند. آن روز فقط هم مال زنها نیست. آن روز کسی سر پسرهای روسِ کنار سرسره استخر هم به صرف جنسیتشان هوار نمیزند.
@Farnoudian
@FarnoudianAdmin .. تماس
مال دیروز و امروز نیست
ارثی است
که از اعقابم رسیده است
عباس کیارستمی - گرگی در کمین
۱. استخر تفریحی شهر ما یک سرسره مرتفع عظیمالجثهای دارد که سی و چهل سالهها هم از آن وحشت دارند و دختر من دو ساله که بود، عاشق این سرسره بود. میرفت به سمت پلهها، یک میلهای بین پله و دیوار بود که کمکی از آن تاب میخورد، بعد از پلهها بالا میرفت و خارج از نوبت از سرسره پایین میآمد. مفهوم صف و نوبت را همانجا یادش دادم. انقدر ذوق سقوط آزاد داشت که همه را میزد کنار و میآمد پایین. یک روزی وسط آن چند ماه عاشقیش با سرسره استخر، مرد روس گردنکلفتی را دیدیم که با سر تراشیده و بازوهای سراسر خالکوبی و شکم بزرگ، با پسر پنج شش سالهاش ایستاده بود آن کنار. مرد به پسرک التماس میکرد که از پلهها بالا برو و از سرسره پایین بیا و پسرک میترسید و زار میزد. بعد دختر من برای بار پنجاهم که از سرسره پایین آمد و باز رفت سراغ پلهها، مرد به زبان انگلیسی و با لهجه روسی درآمد که "ببین این دختره نمیترسه، بعد تو پسری ولی میترسی و گریه میکنی." آن موقع چیزی نگفتم، از شنیدن حرفی که زمان بچگی من اتفاقا خیلی هم معمول بود چنان جا خورده بودم که زبانم قفل شده بود. بعد توی راه خانه دخترک توی ماشین خوابید و من فکر کردم که اگر این اتفاق یک بار دیگر افتاد، به جای قفل شدن زبان، یک مختصر توضیحی بدهم که پسر شما گریه میکند چون میترسد. آن هم هزار دلیل ممکن است داشته باشد. یا زودتر نیاورده بودیدش اینجا که عادت کند، یا کلا ترس از ارتفاع دارد، یا اینکه از اینهمه اصرار سرکار مغزش قفل کرده. دلیلش هر چه هست، شما بیجا میکنی که برای بالا بردن پسر خودت، به زور میخواهی دختر من را بیاوری پایین. آن هم نه که مثلا این از تو کوچکتر است و نمیترسد، بلکه دختر است و قرار است بترسد و تو پسری و قرار است نترسی.
۲. برای روز زن، اول میخواستم داستان خانم هریت تابمن (https://hottg.com/farnoudian/7) را اینجا بازنویس کنم. بعد فکر کردم از یک خانم ایرانی داستانی بنویسم. بعدش ولی، فکر کردم که روز زن، روز آدمهایی که در طول زندگی شاخ غول شکستهاند نیست. روز همه است. روز آدمهای عادی. روز آدمهایی که صبح بیدار میشوند و فکر میکنند که یک روز دیگر را باید به شب برسانند و دوست دارند که برابر با هر انسان دیگری، نه به صرف جنسیتشان، بلکه به صرف انسانیتشان از محیط زندگیشان سهم برابر داشته باشند و قصه زندگیشان را نظریه تکامل و درصد چربی بدن و غلظت تستوسترونشان تعریف نکند و مجبور نباشند از بدو تولد یک جاده سربالایی را طی کنند که یک نفر دیگر برایشان تعریف کرده. روز زن روز نابغهها و ساختارشکنان و باارادهها نیست، روز آدمهای هر روزه است. روز دخترهایی که از سرسره استخر بالا میروند و گوشهچشمشان هم مدام به تخته شیرجه است. روز آدمهایی که شاید دلشان خواسته بمانند خانه و هر روز لوبیا پاک کنند و غذا درست کنند و از بچهها مراقبت کنند، و یا دلشان خواسته بروند و سعی کنند تا دنیا را زیر و زبر کنند؛ و هر راهی را که انتخاب کردند، میخواهند واقعا انتخاب کنند ونمیخواهند که جنسیتشان برایشان از پیش تعیینش کند، که یک سبیلی آن بالا باد به غبغب بیندازد که "دلم نمیخواد زنم کار کنه." نمیخواهند که زحمتهایشان برای کار خانه همه به حساب "وظیفه" باشد و برای کار بیرون به حساب "اختیار".
۳. روز زن مال شکستن کلیشههاست. پیشزمینه آن روزی است که دخترها همه کامل و پسرها همه شجاع نیستند. روزی که ناامنیهای گوشه و کنار روح همه ما لزوما توی قالبها نمیروند. آن روز فقط هم مال زنها نیست. آن روز کسی سر پسرهای روسِ کنار سرسره استخر هم به صرف جنسیتشان هوار نمیزند.
@Farnoudian
@FarnoudianAdmin .. تماس
Telegram
Farnoudian Contemplations
۱. خانم هریت تابمن نوجوون بود که یه وزنه یک کیلویی خورد توی سرش. یه برده دیگه در حال فرار بود و آقای برده دار گرفتش و به خانم تابمن گفت کمک کن ببندیمش که خانم تابمن گفت نه. آقای برده دار هم وزنه رو صاف پرت کرد تو سر خانم تابمن. به خاطر این مساله خانم تابمن…
دوستان سلام،
قرار بر این شد که من روز هفده فروردین (ششم آپریل) ساعت ده و نیم شب به وقت تهران با دکتر امیر خادم، سازنده پادکست فردوسیخوانی در اینستاگرام لایو (Instagram.Com/Farnoudian) صحبت کنم. اگر از ایشون سوالی درباره پادکست دارید، لطفاً در لینک زیر بنویسید تا ازشون بپرسم. اگر هم دوستی دارید که به این پادکست علاقه دارند، لطفاً زمان صحبت و لینک سوال رو دست به دست بچرخونید تا برسه به دستشون.
ممنون و متشکر،
علی
https://docs.google.com/forms/d/1u9PRyxbbv68iOhKEAPuz8i3_bqDFZEUeB4VKQJEjlB4/edit?chromeless=1
@Farnoudian
@FarnoudianAdmin .. تماس
قرار بر این شد که من روز هفده فروردین (ششم آپریل) ساعت ده و نیم شب به وقت تهران با دکتر امیر خادم، سازنده پادکست فردوسیخوانی در اینستاگرام لایو (Instagram.Com/Farnoudian) صحبت کنم. اگر از ایشون سوالی درباره پادکست دارید، لطفاً در لینک زیر بنویسید تا ازشون بپرسم. اگر هم دوستی دارید که به این پادکست علاقه دارند، لطفاً زمان صحبت و لینک سوال رو دست به دست بچرخونید تا برسه به دستشون.
ممنون و متشکر،
علی
https://docs.google.com/forms/d/1u9PRyxbbv68iOhKEAPuz8i3_bqDFZEUeB4VKQJEjlB4/edit?chromeless=1
@Farnoudian
@FarnoudianAdmin .. تماس
Google Docs
فردوسیخوانی
آیا سوالی برای تهیهکننده پادکست فردوسیخوانی دارید؟ لطفا سوال رو بنویسید که توی یک مصاحبه از ایشون بپرسم.
آقای جف وینر مدیرعامل شرکت لینکدین چند سال پیش مقالهای نوشت که دیروز داشتم دوبارهخوانی میکردم. میفرماید که توی جلسه بودم و یک تیمی داشت از اهدافش میگفت و من هی فکر میکردم و میدیدم این اهداف این جماعت خیلی کوچک است و یک آرزوی بزرگ درست و درمانی ندارند. بعد از یک مدت بحث و فحص، گفتم که انتظار من این است که هدفتان حدود بیست برابر این چیزی باشد که برای خودتان تعریف کردید. اگر هم به هدف نمیرسیدند حداقل به چطور رسیدن به یک هدف بزرگ فکر میکردند. آقای وینر بعد ادامه میدهد که همیشه بهترین بحثها و صحبتهای کاریش با کسانی بوده که رویاهای بزرگ داشتند. این آدمها باعث شدند که تیمها جلو بروند و شرکتها را متحول کردهاند.
بعد آقای وینر میگوید که بعد فکر کردم که صرف رویای بزرگ داشتن آدمها را تبدیل میکند به یک سری خیالباف. یک چیزی میشود مثل همون قانون جهانشمول جذب که «بهش فکر کنی میشه». خیلی آدمها هستند که رویاهای بزرگ دارند و آب هم از آب تکان نمیخورد و دنیایشان همینی هست که هست. آقای وینر میگوید که اینجا فهمیدم که فاکتور دوم برای انسانی که آرزو دارم باهاش کار کنم اینه که بلد باشد کار و وظیفه محول شده را به نحو احسن انجام بدهد و فقط کلهای پر از آرزو نداشته باشد. آدم اهل عمل و انجام دادن کار باشد با سابقهای که قابلیتهایش را نشان بدهند.
آقای وینر میگوید که به اینجا رسیدم و فکر کردم که قصه تمام است. با این آدمهاست که میخواهم کار کنم، ولی بعد فکر کردم که اگر کسی واقعا خوب کار کرد و آینده بزرگی رو برای تیمش درنظر گرفت، من کشته مرده کار کردن با این آدم خواهم شد؟ اینجا بود که فهمیدم اگرچه خیلی آدمها با این دو مورد به جاهای بزرگی رسیدند، ولی برای من این دو تا شرط لازم هستند و کافی نیستند. کسی که این دو خصلت را داشت باید یک خصلت سومی داشته باشد که هر بار وسط کارش به یک سربالایی خورد، زندگی بقیه افراد تیم را به آنها زهرمار نکند. باید احساسات همکارانش را درک کند و بلد باشد از کارش لذت ببرد و این حس لذت را به بقیه اعضای تیم هم بدهد و با همدلی کار را مدیریت کند. اینجا آقای وینر یک حبابی از توی سرش درمیآید و یک چراغی تویش روشن میشود و آقای جف وینر یک لبخندی میزند. آدم ایدهآلش را پیدا کرده و حالا سه تا دایره تو در تویش به درد ما هم میخورد.
https://www.linkedin.com/pulse/20140824235337-22330283-the-three-qualities-of-people-i-most-enjoy-working-with/
@Farnoudian
@FarnoudianAdmin .. تماس
بعد آقای وینر میگوید که بعد فکر کردم که صرف رویای بزرگ داشتن آدمها را تبدیل میکند به یک سری خیالباف. یک چیزی میشود مثل همون قانون جهانشمول جذب که «بهش فکر کنی میشه». خیلی آدمها هستند که رویاهای بزرگ دارند و آب هم از آب تکان نمیخورد و دنیایشان همینی هست که هست. آقای وینر میگوید که اینجا فهمیدم که فاکتور دوم برای انسانی که آرزو دارم باهاش کار کنم اینه که بلد باشد کار و وظیفه محول شده را به نحو احسن انجام بدهد و فقط کلهای پر از آرزو نداشته باشد. آدم اهل عمل و انجام دادن کار باشد با سابقهای که قابلیتهایش را نشان بدهند.
آقای وینر میگوید که به اینجا رسیدم و فکر کردم که قصه تمام است. با این آدمهاست که میخواهم کار کنم، ولی بعد فکر کردم که اگر کسی واقعا خوب کار کرد و آینده بزرگی رو برای تیمش درنظر گرفت، من کشته مرده کار کردن با این آدم خواهم شد؟ اینجا بود که فهمیدم اگرچه خیلی آدمها با این دو مورد به جاهای بزرگی رسیدند، ولی برای من این دو تا شرط لازم هستند و کافی نیستند. کسی که این دو خصلت را داشت باید یک خصلت سومی داشته باشد که هر بار وسط کارش به یک سربالایی خورد، زندگی بقیه افراد تیم را به آنها زهرمار نکند. باید احساسات همکارانش را درک کند و بلد باشد از کارش لذت ببرد و این حس لذت را به بقیه اعضای تیم هم بدهد و با همدلی کار را مدیریت کند. اینجا آقای وینر یک حبابی از توی سرش درمیآید و یک چراغی تویش روشن میشود و آقای جف وینر یک لبخندی میزند. آدم ایدهآلش را پیدا کرده و حالا سه تا دایره تو در تویش به درد ما هم میخورد.
https://www.linkedin.com/pulse/20140824235337-22330283-the-three-qualities-of-people-i-most-enjoy-working-with/
@Farnoudian
@FarnoudianAdmin .. تماس
Linkedin
The Three Qualities of People I Most Enjoy Working With
Several weeks ago, I shared the above Venn diagram in a status update. With 20k+ likes and comments on LinkedIn and over 2.
Farnoudian Contemplations pinned «دوستان سلام، قرار بر این شد که من روز هفده فروردین (ششم آپریل) ساعت ده و نیم شب به وقت تهران با دکتر امیر خادم، سازنده پادکست فردوسیخوانی در اینستاگرام لایو (Instagram.Com/Farnoudian) صحبت کنم. اگر از ایشون سوالی درباره پادکست دارید، لطفاً در لینک زیر بنویسید…»
سالها گذشته، ولی هر سال عید که میشود یاد عزیزی میافتم که گرفتار عذابی الیم بود. از آن عذابهای پرومتهوار که هر روز به کوه زنجیر باشد و عقابی جگرش را بخورد و باز فردا جگر نو دربیاید و باز از اول. غمخوارش بودم و نگران آنچه در زندگیش میگذشت و نور از هیچ جای این تاریکی پیدا نبود. بعد ناگهان یک روز قبل از عید ایمیل زد و سه صفحه دستنوشته فرستاد. فکر کردم همه درد را گذاشته روی کاغذ و برایم فرستاده، ولی برخلاف فکرم از امید نوشته بود. که بین این همه درد، برگ و شکوفه درختان ولیعصر یادم آورد که امید هنوز و همیشه زنده است. امروز که سالهاست دردش حل شده، نامهاش برای من یادآور حرف دکتر لوترکینگ است که «ناامیدیهای محدود را باید پذیرفت ولی امید بیپایان را از دست نداد»، یا یادآور حرف خانم امیلی دیکنسون، که شاید خیلی چیزهای دنیا ناممکن باشد، ولی «من در امکان زندگی میکنم.» سه صفحه نامه دوستم سالهاست که با عیدهای من گره خورده. هر منحنی خطش روی کاغذ آن چیزی را زنده میکند که برایش زندهایم: امید. هر بهار این امید را میگیرم و دو قسمت میکنم. یکی را با عطر مخلوط میکنم و یکی را با صدا. عطر به یاد آن بزرگان است که رفتهاند، با بوی عیدی و توپ و کاغذ رنگی و بوی تند ماهی دودی وسط سفره نو. با بوی رختخوابهای روی هم چیده شده کار دیوار اتاق و مخدههای دور اتاق نشیمن. صدا به یاد آن عزیزان که هستند، صدای تبریک عید دوستان و فامیل، صدای نگرانی دخترکم از رشد سبزه هفتسینش، صدای خنده همسرم از اینکه «عید است و ایرانیها همه گلهای مغازه را بردهاند.» صدای «آقا عیدت مبارک» برادرم، و افتخار شنیدن صدای پدر و مادرم. ترکیبش یک معجونی میشود که آدم را هل میدهد جلو. توی هر سربالایی و هر دستانداز و هر درد و گرفتاری. ترکیبش تضمین میدهد که هرچقدر هم هوا خراب باشد، درختان خیابان ولیعصر باز برگ و شکوفه دارند. عید شما مبارک.
@Farnoudian
@FarnoudianAdmin .. تماس
@Farnoudian
@FarnoudianAdmin .. تماس
Forwarded from یک لیوان چای داغ، نوشتههای حامد قدوسی hamed_ghoddusi
ده عادت کوچکی که در بلندمدت مدت اثر مثبت دارد.
این مطلب را در متنی که لینکش را پایین دیدم و به نظرم هر ده توصیهاش - طبعا با تغییر اعداد و ارقامش برای هر فرد - درست است. خلاصهاش را مینویسم.
۱) هفتهای سه بار ورزش سنگین (مثل وزنهزدن) بکنید.
۲) هر روز برای فردا ۳-۴ اولویت کاری/فکری مشخص کنید.
۳) روزانه ۶۰ دقیقه مطالعه کنید.
۴) روزانه ۳۰ دقیقه بنویسید.
۵) هر روز ۷-۸ ساعت بخوابید.
۶) هر روز ۳۰ دقیقه پیادهروی کنید.
۷) برنامه روزه گاه-به-گاه (Intermittent) داشته باشید و برای زمان طولانی (مثلا ۱۵-۱۶ ساعت) هیچ چیزی نخورید.
۸) در حال زندگی کنید و تمرین حضور ذهن یا Mindfulness داشته باشید.
۹) عشق و محبت به دیگران را تمرین و تجربه کنید.
۱۰) سیدرصد درآمدتان را پسانداز کنید.
منبع
https://getpocket.com/explore/item/10-small-habits-that-have-a-huge-return-on-life
تماس با نویسنده @hamed_ghoddusi
@hamedghoddusi
این مطلب را در متنی که لینکش را پایین دیدم و به نظرم هر ده توصیهاش - طبعا با تغییر اعداد و ارقامش برای هر فرد - درست است. خلاصهاش را مینویسم.
۱) هفتهای سه بار ورزش سنگین (مثل وزنهزدن) بکنید.
۲) هر روز برای فردا ۳-۴ اولویت کاری/فکری مشخص کنید.
۳) روزانه ۶۰ دقیقه مطالعه کنید.
۴) روزانه ۳۰ دقیقه بنویسید.
۵) هر روز ۷-۸ ساعت بخوابید.
۶) هر روز ۳۰ دقیقه پیادهروی کنید.
۷) برنامه روزه گاه-به-گاه (Intermittent) داشته باشید و برای زمان طولانی (مثلا ۱۵-۱۶ ساعت) هیچ چیزی نخورید.
۸) در حال زندگی کنید و تمرین حضور ذهن یا Mindfulness داشته باشید.
۹) عشق و محبت به دیگران را تمرین و تجربه کنید.
۱۰) سیدرصد درآمدتان را پسانداز کنید.
منبع
https://getpocket.com/explore/item/10-small-habits-that-have-a-huge-return-on-life
تماس با نویسنده @hamed_ghoddusi
@hamedghoddusi
Pocket
10 Small Habits That Have A Huge Return On Life
Don’t worry about how you will change. Focus on what habits you want to form and why.
یک نوشتهای دکتر حامد قدوسی عزیز ما گذاشته بود در کانال تلگرامش درباره ده عادت کوچکی که در زندگی آدم تاثیر مثبت دارند. من هم گذاشتمش توی کانال. یک چیزهای کوچکی هستند مثل روزی نیم ساعت پیادهروی و مشخص کردن اولویتهای فردا و کمی مطالعه و کمی نوشتن و از این صحبتها. بعد یادم افتاد که سالها قبل چقدر دنبال این بودم که ناگهان زندگی را کن فیکون کنم و از اول بسازمش و ناگهان هرچه که اشتباه است درست کنم. بعد نمیشد و وصلش میکردم به اراده. آن کسی که آن بالا نشسته است بااراده است، من که ناگهان قادر به تغییر همه زندگی نیستم لابد بیارادهام. بعد کمکم فهمیدم که درد، دردِ اراده نیست. هزار عادت خوب و بد طی سالیان سال، روز بعد از روز نشستهاند توی جان آدمی و انتظار اینکه از امروز آدم خوب غذا بخورد و هر روز ورزش کند و با تمرکز کار کند و با جدیت درس بخواند و آدمهای دور و برش همه از علما و فضلا باشند و این حرفها، با همه اینرسی و لَختی آن عادتها، عملا غیرممکن است. مهم این است که آدم یک عادت خوبی انتخاب کند، بگو روزی نیم ساعت مطالعه، بعد تمام موانع موجود سر راهش با آن نیم ساعت مطالعه را ریشهکن کند: یک ساعت خاص و صندلی خاص و کتاب خوب و یک نور مناسبی انتخاب کند و سر آن ساعت، هر روز عین سریش بچسبد به مطالعه. بعد از چند ماه، همین یک ذره عادت که توی خون آدمیزاد رفت و عوضش کرد و اهل مطالعه شد، میرود سراغ عادت دومی و سومی. خیلی وقتها ما آدمها با همهچیز دنیا صبوریم و با خودمان بیصبر. اراده از آن چیزهای خوب دنیاست، ولی آنچه بهترمان میکند عادت خوب است. آن هم صبر و حوصله میطلبد.
@Farnoudian
@FarnoudianAdmin .. تماس
@Farnoudian
@FarnoudianAdmin .. تماس
یک روشی است که چند سالی است برای مهندسین جوانتر تمرین میکنم. روزهای اول که میآیند آموزش است و سفتی و سختی. یادشان میدهم که شگرد کار اینطور است و فوت و فن کوزهگری آنطور. اول از همه به کیفیت و محتوای محاسبات و گزارشاتت توجه کن، دوم به کارفرما و رابطهات با کارفرما، و سوم به اینکه تمام کار ما از اول تا آخرش ضربالاجل است و همه عالم مدارکشان را یک ساعت دیگر میخواهند. حواست به این سه تا خیلی باشد. هر کدامشان بلنگند ممکن است نانمان آجر شود. برو ببینم چه میکنی. دو سه سالی عرق جبین است و کد یمین. هر روز یک چیز جدید میآموزند و بازخورد میگیرند و یک تکهای از وجودشان را تراش و صیقل میدهند. هر چند ماه یک بار هم ارزیابی عملکرد است که فلان محاسبات را باید یاد بگیری و بهمان مدل را، و این اشکال را تصحیح کنی و آن یکی را. بعد از چند وقتی که محاسبات و گزارشها رسیدند به کیفیت مطلوب و چند ماهی بدون عیب و ایراد عمده گذشت، یک روزی سوال میکنم که فلانی، این گزارش هیچ ایرادی ندارد. شدی مهندس مشاور. حالا اگر کسی این گزارش را بخواند و مقدمه و متن و موخرهاش را ببیند، میفهمد که این را تو نوشتهای؟ محاسبات درست هستند و گزارش هم عالی، اما تو کجای این قصهای؟ آن چیزی که تو را تو میکند و از مثلا من متفاوت میکند کجاست؟ اگر رفیق رفقایت به عنوان آدم کنجکاو از تو یاد میکنند، این کنجکاوی توی گزارش خودش را نشان داده؟ اگر به عنوان آدم دقیق یاد میکنند چطور؟ کسی نداند که تو نوشتهای، از خواندنش میتواند حدس بزند؟ ازاین گزارش سرد و خشک را که به زبان عدد و قانون نوشته شده چطور میشود چرخاند تا تو از وسطش سر در آوری؟ جواب هم مال امروز نیست. هر لحظه راهنمایی خواستی من هستم، مرضم هم مطالعه آدمهاست. ولی برو چند ماهی فکر کن. ایمیل مینویسی، گزارش مینویسی، محاسبه میکنی، فکر کن که این کار من است و امضای من دقیقا کجاست. بعد با هم گپ میزنیم.
این چند ساله «مدیریت به سبک خودشناسی» راستش خیلی نتیجه مثبت داشته. بیشتر آدمهای دنیا میشنوند «خودت باش» و قسمت اول را فراموش میکنند. یادشان میرود که اول باید آموخت و زیر و زبر قصه را دانست و بعد این «خود» را تویش تزریق کرد. از اول، شنا ندانسته میخواهند بپرند توی استخر و خود باشند. بعضی دیگر هم یک چیزی یاد میگیرند و گرفتار روزمرگی میشوند و این سهم «خود» را از یاد میبرند. وسط این دو دریا شهری است. تویش هم میشود محتوای درست و درمان تولید کرد و هم خود بود. زمانش را باید درست پیدا کرد و مربیش را. بقیه قصه خیلی سخت نیست.
@Farnoudian
@FarnoudianAdmin .. تماس
این چند ساله «مدیریت به سبک خودشناسی» راستش خیلی نتیجه مثبت داشته. بیشتر آدمهای دنیا میشنوند «خودت باش» و قسمت اول را فراموش میکنند. یادشان میرود که اول باید آموخت و زیر و زبر قصه را دانست و بعد این «خود» را تویش تزریق کرد. از اول، شنا ندانسته میخواهند بپرند توی استخر و خود باشند. بعضی دیگر هم یک چیزی یاد میگیرند و گرفتار روزمرگی میشوند و این سهم «خود» را از یاد میبرند. وسط این دو دریا شهری است. تویش هم میشود محتوای درست و درمان تولید کرد و هم خود بود. زمانش را باید درست پیدا کرد و مربیش را. بقیه قصه خیلی سخت نیست.
@Farnoudian
@FarnoudianAdmin .. تماس
چند سال پیش وسط جنگلهای وستویرجینیا، ایالتی که شعارش «وحشی و فوقالعاده» است، توی یک کابین دراز کشیده بودم روی کاناپه و نرم نرمک زندگینامه آقای استیو جابز را میخواندم. در صفحات آخر کتاب آقای آیزاکسون یک قر ریزی آمده بود که (نقل به مضمون) «کمتر کسی در رده مدیریتی مثل استیو جابز هست که هم در مقیاس بزرگ مسیر بازار را بفهمد و هم در مقیاس بسیار کوچک با طراحان آیفون سر شکل و قیافه و تعداد دکمهها چانه بزند. آدمها معمولا یا تصویر بزرگ را میبینند و یا گرفتار جزییاتند، ولی جابز هر دوی این خصوصیات را داشت و همین بود که در کارش موفقش کرده بود.» بعد کتاب را که بستم و تمام شد، رفتم قدمی زدم و کنار چند تا آهوی در حال چرا، نشستم به فکر کردن. موضوعی بود که برای دومین بار میآمد توی ذهن. بار اول راهنمایی بودم و مجله دانشمند مقالهای داشت از آقای ارنست رادرفورد. خبرنگاری مدام توی پر و پای آقای رادرفورد میپیچید و اصرار میکرد که تحقیقاتت را برای من توضیح بده که مقاله کنم و آقای رادرفورد هم مدام میگفت وقت ندارم و پشت گوش میانداخت تا اینکه یک روزی خسته شد و یک سری یادداشت را پرت کرد که «بدبخت تو از فیزیک چه میفهمی؟ بیا این هم تحقیقات من.» یک هفته گذشت و آقای رادرفورد هفته بعد مقاله آقای خبرنگار را دید که به انگلیسی سلیس و به زبان قابل فهم تحقیقش را خلاصه کرده بود و جمله معروفش را گفت که «اگر بلد نیستی نظریه فیزیک را برای پیشخدمت بار توضیح دهی، احتمالا نظریه خوبی نیست.»
از آن روز تمام شدن زندگینامه آقای جابز، این «دو طرف طیف» برای بنده شد یکی از اصول یادگیری. هر چیزی که میخواهم درست و درمان یاد بگیرم، به دو طرف طیفش فکر میکنم. آیا قادرم تمام جزییاتش را برای آدم متخصص توضیح بدهم و همزمان تمام کلیات را به زبان ساده برای آدم غیرمتخصص توضیح بدهم؟ مثلا آیا قبل از جلسه با مهندسین سازمان محیط زیست میتوانم استدلالم را برای همکارانم ارائه کنم و وقتی ارائه را تکهتکه میکنند و میکُشند و به صلابه میکشند و از هر کلمهاش توضیح میخواهند و هر جملهاش را لای چرخ گوشت میریزند، آیا میتوانم از هر گوشهاش دفاع کنم؟ و بعد فردا روزش، قادر هستم برای یک سری وکیل که در کار خودشان تبحر دارند ولی لزوما از جزییات مهندسی باخبر نیستند، اصول کلی مطلب را توضیح بدهم. اگر جواب هر دو سوال بله بود، یعنی مطلب را واقعا بلدم. اگر نه، یعنی هنوز کار زیاد دارد. از این «دو طرف طیف» حرف برای زدن زیاد است. تا بقیه قسمتهایش دم میکشند، این یادگیریش اینجا باشد.
@Farnoudian
@FarnoudianAdmin .. تماس
از آن روز تمام شدن زندگینامه آقای جابز، این «دو طرف طیف» برای بنده شد یکی از اصول یادگیری. هر چیزی که میخواهم درست و درمان یاد بگیرم، به دو طرف طیفش فکر میکنم. آیا قادرم تمام جزییاتش را برای آدم متخصص توضیح بدهم و همزمان تمام کلیات را به زبان ساده برای آدم غیرمتخصص توضیح بدهم؟ مثلا آیا قبل از جلسه با مهندسین سازمان محیط زیست میتوانم استدلالم را برای همکارانم ارائه کنم و وقتی ارائه را تکهتکه میکنند و میکُشند و به صلابه میکشند و از هر کلمهاش توضیح میخواهند و هر جملهاش را لای چرخ گوشت میریزند، آیا میتوانم از هر گوشهاش دفاع کنم؟ و بعد فردا روزش، قادر هستم برای یک سری وکیل که در کار خودشان تبحر دارند ولی لزوما از جزییات مهندسی باخبر نیستند، اصول کلی مطلب را توضیح بدهم. اگر جواب هر دو سوال بله بود، یعنی مطلب را واقعا بلدم. اگر نه، یعنی هنوز کار زیاد دارد. از این «دو طرف طیف» حرف برای زدن زیاد است. تا بقیه قسمتهایش دم میکشند، این یادگیریش اینجا باشد.
@Farnoudian
@FarnoudianAdmin .. تماس
HTML Embed Code: