#پارت1053
باهم رفتيم داخل، ستاره و سمانه داشتن مي رقصيدن،
سعيدم طبق معمول باهاشون تکون مي خورد، نيما خيلي آروم
و بي خيال داشت به اونا نگاه مي كرد،
ستاره يه لباس قرمز كوتاه پوشيده بود، آرايش زننده اي هم كرده بود، اصلا"
بهش نمي اومد ستاره چند وقت پيش كه از سايه خودشم مي ترسيد،
سمانه كه كلش داغ بود داشت بندري مي
رقصيد،
حالم ازشون به هم مي خورد، نيما وقتي متوجه شد ما باهم اومديم داخل تعجب كرد،
تازه متوجه شده بود كه
ما رفته بوديم بيرون، تا آخر مهموني نه هيچي گفتم و نه هيچي خوردم،
نيما فهميده بود يه اتفاقي افتاده ، برا همينم
زياد بهم گير نمي داد....
تمام مدت داشتم با خودم نقشه مي كشيدم كه امشب حالشو بگيرم و كار و يکسره كنم،
ديگه از اين بازي خسته شده بودم، بنا نبود به هر قيمتي ادامه بدم...
>>Click here to continue<<